eitaa logo
گــــاندۅ😎
326 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_40 رسول: حالم بهتر شده بود.
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ عطیه: مچ دستم مو برداشته بود.... چه اهمیتی داشت؟....حالا که محمدم.... تمام خاطراتم در ان ماشین سوخت...دود شد... انقدر گریه کرده بودم که چشمم خشک شده بود....سرد و بی روح... تسبیح فیروزه ای رنگی که محمد برایم خریده بود در دستانم به گردش در امد.. ذکر می گفتم.....برای همسری که جانم به جانش بسته بود....برای پدری که عشق می ورزید...برای پسری که مادرش چشم انتظارش بود... کیف نیمه سوخته ام را باز کردم.... گوشی ام را برداشتم... ورق می زدم و دست می کشیدم روی عکس هایی که حالا در حسرت تک تکشان بودم.... دست می کشیدم روی صورت خندانی که حالا شده بود دلیل گریه ام... چقدر زیبا می خندید... زینب ارام صدایم کرد. _عطیه جان...الهی بمیرم....با خودت اینجوری نکن. هنوز که چیزی معلوم نیست. _چرا نمی ذاری برم؟....چرا.... _اخه با این وضعت؟...من که گفتم...همین که عملش تموم شه بهت خبر می دم... با بغض گفتم: _زینب...اگه برنگرده چی؟....من بدون محمد نمی تونم.... سرم را روی سینه اش گذاشت. _خدا نکنه...خدا با هر مشکلی توانایی و صبرش رو هم می ده... محمد حالش خوبه...بهت قول می دم بهتر میشه.... داوود: عمل تمام شد... به خوبی و خوشی... اما یک مشکلی وجود داشت.. هر چه منتظر می ماندیم به هوش نمی امد. بدجور نگران بودیم....عطیه خانم هم که از کنارش جم نمی خورد. در این مدت کوتاه فهمیده بودیم که نیکلاس به غیر از جاسوسی و کار برای انگلیس با تروریست ها هم همکاری می کند. اقای عبدی گفته بود که نمی توانیم این کیس را به گروه دیگری واگذار کنیم....به همین خاطر تمام نیروی خود را گذاشته بودیم تا عملیاتشان را متوقف کنیم. در این فکر ها بودم که فرشید با عجله به سمتم امد...چشمانش از اشک پر بود... _داوود....اقا محمد.. _اقا محمد چی؟ لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16342090239184
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_40 رسول: _فرشید؟؟؟چیزی شده؟ _یعنی هیچ
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 فرشید: _به احتمال زیاد با استفاده از این روانگردان ازش اطلاعات گرفتن.. هم به قصد اطلاعات هم مرگ محمد و گروهش... میخواستن با یه تیر دو نشون بزنن... هوشمندانه بوده. مخصوصا اینکه دیگه رسول از اون زمان چیزی یادش نمیاد.. _پس دیگه اطلاعاتی که رسول داشت سوخته؟؟... _ما اینجور حساب می کنیم... از اونجا که فعلا ویکتوریا رو نتونستیم پیدا کنیم و کیس های مهم تری هم هست من یه پرونده دیگه در اختیارتون میذارم.. البته تا وقتی که گروه جا گزاری شده به جای شما بتونن ویکتوریو رو پیدا کنن... در حال حاظر تا خوب شدن محمد و سرپا شدنش یکی دیگه رو میاریم جاش... _چشم. _فرشید؟؟؟ محمد تو چه وضعیه؟ _دکتر گفته به غیر از جراحات بدنش وضعیت پاش اصلا خوب نیس... میگن خیلی صبر کردیم.. همین امروز باید عمل شه. _یه روز برا خبر دادن و راضی کردن خانواده محمد کمه... خیلی طول می کشه. _درسته...رسول و سعید هم چند وقت دیگه مرخص میشن.. رسول به این زودی ها عمل نمیشه. باید رشد تومورش رو برسی کنن بعد برای عمل تصمیم بگیرن... _و داوود؟؟؟ باز یاد حال خرابش افتادم... داوودی که به زور دستگاه نفس می کشید... شاید لحظه شماری می کردم که شیرینی _بده...خیلی بد... دو روزه بیهوشه.. اگه همین طور پیش بره میره کما.. _ان شاء الله که خیره. ...................... حالا بالا سر محمد بودم.. به خاطر شرایط نامناسبش می ترسیدم... می ترسیدم وقتی از این اتاق بیرون بیاید نتواند با وضع جدیدش کنار بیاید... اگر از من کینه به دل بگیرد چه؟ اگر نا امید شود چه؟ نهههه... محمد خودش می گفت... می گفت هر اتفاقی بیفتد پای کارش هست.. میگفت زندگی یعنی امید... امید به گردش جهانی که خدا خلقش کرده بود... او از پا نمی افتد...حتی اگر پایش... مطمئن شدم اولین جمله ای که بعد از دیدن پایش به ذهنش می اید این است... _خدا خودش میده و خودش پس می گیره.. رسول: _شرمندهههه..محمد جانممم...شرمندتم.. میدونم تقصیر منه ولی به روم نمیاری... اگه به حرفت گوش می کردم و بیشتر مراقب بودم، الان هیچ کدوم از شما تو این وضع نبودید... گریه ام گرفته بود.. سرم را کنار دست محمد گذاشتم.. _ای کاش به جای دستم تمام بدنم تو اون اسید لعنتی حل میشد.. ای کاش نبودم.. اون موقع دیگه لازم نبود التماست کنم برگردی.. داداشششش... این اخرین باریه که صدات می کنم. فقط خوب شو.. قول میدم برم... برم جایی که همتون ازم دل بکنید. تو اون عملیات شهید میشدم بهتر بود... بهتر بود از مرگ طبیعی... چی میخواستم و چی برام رقم خورد.. عطیه: این چند روز حالم بد بود... چند هفته بیشتر به دنیا امدن بچه نمانده بود ولی حالا از محمدم خبری نبود.. چند باری به اقای عبدی زنگ زدم ولی هر بار به بهانه ی عملیات دست به سرم می کرد.. از اینکه برای محمد اتفاقی افتاده باشد می ترسیدم.. صدای زنگ تلفن در خانه پیچید.. عزیز بلند شد.. _سلام.. _....... _درسته... _........ _کجاااا؟؟؟ یک لحظه پاهایش سست شد.. تماس را قطع کرد.. ارام روی صندلی نشست.. از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم.. _عزیز چیشدهعه؟؟خوبی؟؟ _نترس عطیه جان.. محمد یکم حالش خراب شده بردنش بیمارستان.. رو به روی زانویش نشستم.. خیسی اشک روی صورتم را حس می کردم.. _یکم یعنی چقدر عزیززز.. _نمی دونم عطیه جانم.. من میرم بیمارستان.. تو اینجا بمون تا برگردم.. _بزارید منم بیام... دلم طاقت نمیاره.. ......................... آنچه در قسمت بعد میخوانید: نگاهم به سمت پایش رفت😰🤧 مگر میشدددد😵 باز همان اتفاق افتاد...😭 غوغای درونم چه ها که نمی کرد... چشمانم سیاهی رفت😔😱 _محمدمممم😩