🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_8
#امیر
+راستی رسول؟
+یه چیزی تو رو نگران کرده؟چیزی شده؟
_اممم نه یعنی اره
+چی؟؟؟؟
_ نگران عطیه خانومم!!
+ واسه چی؟؟؟
_اخه ایشون.....
+فهمیدم چی میگی
باورم نمیشد محمد داشت بابا میشد چرا دیر البته این که دیر ازدواج کرد هم صدق میکنه
_......
+رسول!!
_جانم؟؟
+کسی خبر داشت که محمد میومد مهاباد؟؟؟؟؟
_به غیر از آقای عبدی و سایت نه هیچ کس نمیدونست!!!! نه یعنی ممکنه تو سایت باگ(نفوذی) باشه؟!
+به احتمال زیاد آره
_اممم با اجازتون من دیگه برم!
+مواظب خودت باش
دلم میخواست بدونم کی دستور ترور داده که خودم ترورش کنم که این ماموریت من اینجا تموم میشه
ناگهان فهمیدم جعبه انگشتر رو ندادم به عطیه خانم فوری رفتم پیششون......
#عطیه
_ببخشید عطیه خانم این همون انگشترس که گفتم بدم بهتون..... خدمت شما...
+ممنون
+میتونم ببینمش؟؟؟؟
_بله میتونید فقط زیاد طولانی نکنید...
+بله ممنونم
لباس مخصوص رو پوشیدم رفتم بالا سرش خوشبحال محمد که بهترین رفیقش دکترشه
+سلام محمد جان خوبی
تو خوبی اما..... اما من نیستم محمد نمیخایی بلند شی نمیخایی بلند شی ببینی چقدر همه شکسته شدن محمد من بدون تو این زندگی رو نمیتونم تحمل کنم اگه به خاطر من بلند نمیشی به خاطر این عسل بابا بلند شو به خاطر اون مگه نگفتی بچه هامون باید داداش داشته باشن خواهر داشته باشن چرا نیستی
خیلی آروم خواب بود صورتش زخمی بود گریه امونم رو بردید انگشتر رو دراوردم
+این همون انگشتریه که بهت دادن اما گم شد حالا که پیدا شده میکنم تو دستت محمد به حرمت اسمت بیدار شووو من طاقت دوریت رو ندارم
22#_سال_پیش
#امیر
+بزار خون صورتت رو پاک کنم....
_اخخ میسوزه
+بیا تموم شد!
+شرمندم به خاطر من اخراج شدی
_تو هم اخراج شدی ها
+میدونم خوب من خانواده ایی نداشتم تو هر مدرسه ایی رام میدم اما تو چی اصلا پا فشاری میکنم باید هر دو تامون رو ثبت نام کنم
_امیدوارم
یک هفته بعد
کنار هم نشسته بودیم
درس هردوتامون خوب بود همیشه با هم بودیم حتی موقع رفتن
همه چی خوب بود تا موقعی که یه پسره لات اومد داخل کلاسمون به قول خودشون نفس کشم داشت
اومد بالا سرمون یا خدا دوباره دعوا نه...
~هووووووووووی با تو ام چرا جوابم رو نمیدی
+چیه
~چرا انقد کم حرفی الان آدم جلوت وایساده ها
+ادم ببینم حرفم میزنم فعلا آدمی جلوم نیست
_امیر جان من دوباره دعوا نه
+طرف تنش میخاره به من چه......:)
~که آدم نمیبینی ....
نوچ نوچ نوچ نوچ
چن متر دور شد اما فهمیدم یه نقشه داره یهو یکی از کتاباش رو دراورد چون کتاب رمان بود سنگین محکوم خورد تو شکمم انقد درد داشتم زانو زدم
_امیییییییر
_ولش کن عوضیییییی
چیکاررش کردی نامرد
_امیر جون محمدخوبی؟
+آره ... خوبم!!!
یهو ناظم اومدن سمتمون.....
اون روز به اصرار محمد خونشون موندم خونه اونا نزدیک تر بود به مدرسه خالم خوب بود اما سر گیج داشتم
+اوففففففف عجب خونه اییه
_ چیه خوشت اومده
+بلللله
پدر محمد پلیس بود کمتر خونه بود اما اون روز از شانس من خونه بودن من و محمدم از فرصت استفاده کردیم و ازش خیلی چیز ها یاد گرفتیم ولی پدره محمد ناجوانمردانه شهید شد خیلی بد.........
از همون موقع محمد تصمیم گرفت راه پدرش رو ادامه بده همین باعث شد که هردوتامون سمت یه شغل کشیده بشیم
داشتم به این فک میکردم محمد چجوری شناسایی شده بود خیلی عجیب بود برام کسی که اون روز تونست شارلوت رو دوبل کنه چرا بعد از ظهرش ترور شد
تا اینکه یاد پرونده مایکل هاشمیان افتادم همیشه منو از جزییات پرونده مطلع میکرد شاید اگه اون موقع خودش به مایکل نشون نمیداد الان این طور نبود
یهو صدایی شنیدم...
#محمد
صورتم بدنم هم سوزش داشت هم درد میکرد نای باز کردن چشام رو نداشتم فقط صدای یه نفر برام اشنا بود بله. مثل همیشه خودش بود
#عطیه دیدم محمد انگشتشو تکون دادبهوش اومده بود
فوری دویدم بیرون
+دکترررررررر،پرسسستارررررررر
_چیشده عطیه خانم؟؟
+آقا امیر محمددددددددم بیدار شد
#امیر
وقتی گفتم بیدار شد دنیا رو بهم دادن ناخواسته رفتم تو اتاقش خواستم یکم سر به سرش بزارم گفتم بزار یکم خوب بشه
بغض گلوم رو گرفته بود فقط نگاش کردم
هراز گاهی پلک ها شو باز و بسته میکرد رفتم نزدیکش چقد دلم لک زده بود واسه صداش
آروم مو هاش رو نوازش کردم بوی باروت میداد یه لبخندی زد همون لبخندی که منتظرش بودم
+خوبی؟؟
_اره خوبم
+درد نداری ؟؟؟
_نه
+این نه تو یعنی آره داری خوبم داری
_عطیه عطیه کجاست؟؟؟
+:////
_چیه چرا اینجوری میکنی؟؟
+الان من پیشتم احوال زنت رو میگیری زن ذلیل
_وااادلم براش تنگ شده
گــــاندۅ😎
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_8
محمد:
داشتم همراه عطیه از پله ها بالا میرفتم
به سومین پله که رسیدم ارام نشستم..
_عه...چیشد محمد؟
نفس عمیقی کشیدم و رو به او با لبخند گفتم.
_چیزی نیست عطیه جان...
کنارم نشست...
دست راستش را روی پایم گذاشت
با چشم نگران نگاهم کرد.
_زخم سینه ات تیر میکشه؟
_خیلی کم...
میگما ماهورا خانومو میدی بغل باباش؟
_به قول باباش صد درصد خیر...
ابرویش را بالا داد
_خوب بحثو عوض میکنیا...
_از شما یاد گرفتم دیگه
یک باره انهمه جدیتش تبدیل به خنده شد...
_میگما ناهار داریم یا باید گشنه بمونیم تا شام؟
_تشریف بیار بالا دستاتو بشور...
بعد چای و شیرینی عزیز غذا میخوریم..
ماهورا خانم را بغل کردم و از پله ها بالا امدم
شیرین و زیبا...
بوسه ای به پیشانی اش زدم...
فرشید:
_آقا محمد...ببخشید میشه باهاتون حرف بزنم؟
_کارای رسولو دارم هماهنگ میکنم..
_در اون مورد نیست..
نگاه از کاغذ زیر دستش برداشت و پرسشگرانه سر خم کرد...
_راستش همون موضوع ماموریته...که گفتید منو خانم طهماسب....
_خب..؟
_هم من نامزد دارم هم خانم طهماسب متهله..
لبخند کش داری زد
_اولا من گفتم یا در نقش خواهر برادر یا زن و شوهر
دوما من مستقیما به کسی در این مورد اجباری نکردم
سوما...خانم طهماسبو بهانه نکن...شوهرش نیروی ویژه عمیات بود که چن ماه قبل شهید شد
_آها...ببخشید میگم نمیشه خود ستاره هم تو عملیات باشه؟
_باهاشون حرف زدی؟اگه قبول نکرد میتونید دو نفری برید...برا اونم باید درخواست بدم که مشکل پیش نیاد..
_ممنونم
_عروسیتون کیه؟
_عروسی نمیگیریم اقا...هزینه اش رو دادیم به یه زوج دیگه..
پنجشنبه این هفته میریم خونه جدید..
چشمش را گشاد کرد.
_به به...مبارک باشه
_شمام اگه تونستید بیاید...
_حتما حتما...
خودکار را داخل جا قلمی گذاشت و کاغذ را به سمتم گرفت..
_بفرما اقا فرشید...فقط مراقب باش رسول کار دستمون نده
تا بری رسولو برداری و برید بازداشتگاه من زنگ میزنم کامل در جریان باشن...
تشکر کردم و از اتاق بیرون امدم
رسول:
زخم پایم که بهتر شده بود..فقط مانده بود تومور...با شرطی که گذاشته بودم عملا به خودم می بالیدم...
بالاخره باید یک جا هم که شده از زینب دفاع میکردم ولی...
...........
فرشید دستی ماشین را کشید پیاده شدیم...
لحظه شماری میکردم...
محکم دستش را روی سقف ماشین کوبید...
با صدای بلند فریاد زدم..
_چتههههه دیووونه....ترسیدم..
_رسوللل کاری نکنی بدبخت شیما....
_اینوووو هزار بار تا الان گفتی...نیاوردیم اینجا که به روش لبخند بزنممممم؟؟؟
_پس برگردیممم...حوصله دعوا ندارم..
_خیله خب...قول میدم کاریش نداشته باشم...
و جوری که نشنود زمزمه کردم.
_یه گوش مالی کوچیک...در حد...
لبخند ریزی زدم..
فرشید:
_بله...هماهنگ شده...
با دستش جایی را نشان داد.
_از این طرف...
رسول ارام پشت سرم می آمد..
به دری مشکی رنگ اشاره کرد..
_اینجاست...
رسول جلو زد و داخل شد...
_میتونم تنها باهاش حرف بزنم...
مرد نگاهی به ما کرد..
_بله مشکلی نیست...
ماموری که داخل اتاق بود بیرون امد..
_بی زحمت تو هم نیا تو فرشید...
_رسولللل...
تا خواستم مانع شوم در را به هم کوبید و از پشت قفل شد...
مات و مبهوت نگاهم به در ماند...
صدای برخورد میز داخل اتاق و پارچ روی آن...
از پشتِ در، گرمی سیلی را روی صورتی حس کردم...
چند دقیقه ای به سکوت گذشت..
یک آن صدای اه و ناله و ضرب و شتم سکوت را شکست...
_رسووووولللل درو باز کنننن...
کاریش نداشته باشششش....
به در میکوبیدم...
حالا دستم کم کم داشت کبود میشد..
به کناری ام نگاهی کردم
_این درو نمیشه باز کرددد؟؟؟
_نههه از پشت قفله...در ضد ضربه اس...
بیخیال باز کردن در فقط سعی داشتم قانعش کنم که ولش کند..
_رسولللل جووونه...نفهمیدههه...
در حالی که نفس نفس میزد گفت.
_زن من جوننننن نبودددد؟؟؟
اونهمه بچه اونجاااا نبودن؟؟؟
زنا رو کتک نمیزدننننن؟؟؟
مردا رو تحقیر نمیکردنننن؟؟؟
مگه من بی غیرتمممم؟؟؟
دیگر فریاد زدن هم فایده نداشت...
شاید یک جمله میتوانست اورا منع کند..
_تو رو روح زینب کوتااااه بیاااا....ولش کنننن...
به ثانیه نکشید که صدا قطع شد...
نگران بودم که ناگهان در باز شد...
مقابلم ایستاد
عرق و خون صورتش با هم قاطی شده بود و ارام از گوشه چانه اش چکه می کرد...
تا خواستم به پسر نگاه کنم افتاد روی شانه ام...
_رسولللل چت شددد
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16433112275465