eitaa logo
گــــاندۅ😎
344 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
😍❤️❤️❤️
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 رسول داشت به سمت آسانسور می‌رفت که وحید اومد سمتش وحید:ع رسول داری میری ؟ رسول:نه دارم میام پنج دقیقه دیگه میرسم پیشت وحید:شیطون بلا بیا اول این لیست پرواز هارو بده به من بعدا برو رسول با حالت تعجبی پرسید: وا بسم الله کدوم برگه ؟ وحید :خانم مرادی ی لیست نوشته بود داده بود داود که تکمیل کنه بده امیریان امیریان هم پرینت بگیره بده به محمد رفتم پیش آقا محمد که لیست رو بگیرم که گفت امیریان بهش لیست نداده رفتم پیش امیریان که اونم اصلا خبر نداشت خلاصه کل سایت رو دنبال داود گشتم که دیدم تو نماز خونه خوابه بیدارش کردم یک کلمه گفت رسول خلاصه که اومدم خدمت شما رسول: وااا به من کسی چیزی نداده تو برو به کارت برس که من برم سر داود از پله ها بالا رفتم نماز خونه خانما و آقایون توی یک طبقه بود سوت راست نماز خونه خانوم ها بود و سمت چپ نماز خونه آقایان البته نماز خونه اسمش بود ولی توش هم آشپز خونمون بود هم خوابگاه ی گوشش هم وزنه و فوتبال دستی و دیلم بود این امکانات هم در نماز خونه آقایان بود هم در نماز خونه بانوان خلاصه که رفتم سمت چپ که ببینم داود چی گفته بوده نماز خونه خالی بود ع نه داود اونجا رو صندلی پشت میز نشسته بود ی لیوان هم دستش بود و این مجسمه خشکش زده بود و در افوق محو بود رفتم پیشش گفته چاییت یخ کرد پسر خیلی تو خودش بود ولی با شنیدن صدای من از افکارش پرت شد بیرون داود:هان چیه بله رسول: کجا سیل میکنی پسر حواست کجاس خیلی تو خودتی داود:رسول حال و حوصله ندارمااا کارت رو بگو ع شال و کلاه کردی داری میری رسول:داشتم میرفتم اما وحید اومد سراغم گفت تو گفتی لیست پرواز های لیام دسته من اومدم ببینم قضیه چیه ؟ داود:وی هان نه بابا من نگفتم من داشتم خواب تورو میدی دم که مثل همیشه داشتی مبالغه میکردی و اسرار منو جار می‌زدی رسول درحالی که عینکش رو در اورد و چشمش رو با دستش فشار داد گفت:از همین الان معلومه خوابت چرت بوده چون من هیچ وقت اسرار کسی رو جار نزدم داود:عی عی عی عجب آدمیی تو ها کی بود رفته بود به همه گفته بود که من گفتم آقا اصلا...... داشتم ادامه میدادم که محمد رو دیدم که از در اومد داخل محمد:عوا تو که نرفتی هنوز خونه که رسول:بله آقا دیگه داشتم میرفتم ، داود تو هم برگه هارو برسون دست وحید داود :باشه برو خداحافظ رسول از محمد و داود خدا حافظی کرد و رفت . محمد با یک لیوان چایی سمت داود اومد و رو به روی داود نشست محمد:آقا داود درسته سعید از خواهر شما خوشش اومده ولی دلیل نمیشه شما باهاش سر سنگین باشی قبل از این موضوع شما مثل داداش بودید الان هم باید باشید ده ثانی سعید از تو بزرگ تره احترامش واجبه داود :بله آقا میدونم ولی ........
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 داود:بله آقا میدونم ولی .... محمد :ولی نداره تا آخر هفته فکرات رو بکن و نظر خواهرت هم بپرس لطفاً داود:چشم آقا محمد:چشمت بی بلا راستی داود احمد چی میگفت ؟ داود:وا آقا مگه احمد ماموریت نیست ؟ محمد:آره خب ولی نزاشتی من هنوز حرف بزنم که داود😅: ببخشید آقا بفرمایید محمد:میگفت که هنوز گزارش مشخصات لیام رو واسش نفرستادی راس میگه ؟ داود :آخ یادم رفت الان میرم میفرستم واسش زیر لب گفتم خوب شد لو نداده بود به آقا محمد اون موضوع رو محمد:نمیخواد دادم فرشید واسش بفرسته داود راستی حواسم بهت هست از اون روز جلسه که بهت ماموریت دادم تا الان کلا نیستی داود:واا آقا من که بودم 😳 محمد:آره بودی ولی حواست نبود سرجاش و روز به روز داری بد تر میشی چیزی شده ؟ داود:نه آقا محمد:اینو که ی چیزی هست رو میدونم ولی اینکه اون چیزه چیه رو نمیفهمم در کل منم داداشت مشکلی داشتی به خودم بگو کمکت میکنم داود:چشم آقا ممنون لطف میکنید باییجازتون من برم لیست رو بدم وحید محمد:اجازه ماهم دست شماس برو اما هواست باشه به خودت . داود:😅چشم آقا ..... حالم از زور خواب داشت بهم میخورد انقدر هم سرم شلوغ بود که وقت نکردم ناهار حتی بخورم دیگه داشتم از حال می‌رفت خودم رو کشون کشون رسوندم طبقه بالا ورفتم سمت نماز خونه بانوان سمت راست سالن که ی دفعه صدای نیلو فر رو شنیدم ع زهرا سلام چرا انقدر رنگت پریده زهرا:از زور خستگی بیا بریم تو نماز خونه اصلا نمیتونم رو پاهام وایستم از خستگی کم مونده گریه کنم دو روزه پلک رو هم نزاشتم یعنی از روزی که از ماموریت اومدم نیلو فر :باشه بریم رفتیم سمت نماز خونه زهرا شامش هم نخورده بود. غذاش رو گذاشتم داغ شه و ی آب میوه هلو بهش دادم که ی زره رنگ و روش واز شه داشت از خستگی میمرد دختره که تلفنش زنگ خورد مامانش بود ی جوری صحبت کرد با مامانش که انگار نه انگار خستس زهرا:الو سلام مامان خوشگلم چه خبر خواب ؟نه بابا خوابم کجا بود از بابا و داداش و آجی چه خبر آهان باسه قوربونت بشم من نمیتونم خیلی حرف بزنم با تلفنم بعدا زنگ‌ میزنم یاعلی خداحافظ نیلوفر:وااا تو که داشتی می موردی چی شد ی دفعه ؟ زهرا :توقع داشتی چی کارکنم بنده خدا نگران میشه خوب نیلوفر:هیچ‌ وقت سر از کارت در نیاوردم🙄 و بعد باهم زدیم زیر خنده زهرا:خب نیلو فر من کیرم یکم بخوابم نهایت یک الی یک ساعت و نیم دیگه بیدارم کنی هاا نیلو فر: باشه بگیر بخواب ...... فردای روز بعد .....
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 داود : خیلی کسل بودم و البته حواس پرت هم شده بودم داشتم به کار هام رسیدگی میکردم و لیست پرواز های هفته آینده که از نیوجرسی به ترکیه بود رو چک میکردم که تلفنم زنگ خورد آقا محمد بود محمد:الو داود با بچه ها بیاید بالا داود:چشم آقا داود:رسول، فرشید، سعید ،زهرا خانم لطفاً بیاید بریم اتاق آقا محمد جلسس رفتیم سمت اتاق محمد سعید در زد و بعد از کسب اجازه برای ورود، وارد اتاق آقا محمد شدیم حدود سه دقیقه طول کشید تا همهمه مون بخوابه و کل اتاق سکوت شد خب بچه ها با کیس های پرونده که آشنایی کامل دارید یکی یکی گفتیم به آقا، بله ،خب بله، آره خب، و بله ،،، خب بسه دیگه طبق مدارکی که ما به دست اوردیم پوشش لیام یک خدماتی داخل یک بیمارستان نیمه دولتی در مرکز تهران هست طبق اطلاعاتی که به دست آوردیم برای هفته دیگه این بیمارستان تعدادی انطرم پزشکی ورودیه می‌گیره و تعدادی از شما به نام دانشجوی پزشکی باید وارد این بیمارستان شید فرشید:آقا چرا نریم آموزشگاه ؟ محمد:اونجا لونه زنبوره و تا اطلاع ثانوی نه کارمند استخدام میکنه و نه هنر آموز پذیرش میکنه ببینید فرشید و سعید باید وارد بیمارستان شید و اما از خانم ها تنها گزینه خانم مرادی هست خانم مرادی:آقا اون چهره منو در هواپیما دیده محمد:بله ، اما باید گریم کنید و تغییر چهره بدید چون تنها فردی که از هر لحاظ آمادگی جسمی و فکری داره شمایید رسول: آقا میگم منم میتونم برم ها
برسونیدمون به ۳۲۰ تایی رفقا☺️🌸🌸
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 رسول:آقا میگم منم میتونم برم ها محمد:اولنم تو بری نیرویی ندارم بزارم پشت سیستم دومن هم این ماموریت نفوذ ی ماموریت حساسه کافیه گاف بدیم جون همه مون تو خطر میوفته رسول:آقا من کی گاف دادم ‍؟ همه باهم گفتیم همیشه محمد:😆بچه راس میگن دیگه شمارشه گاف هات از دستم در رفته مثلا ترکیه یا عملیات دستگیری مایکل دور میدون بود ها یادته دیگه .... رسول :فهمیدیم آقا نمی‌خواد دونه دونه نام ببری محمد:خب بچه ها برین فعلا به کاراتون برسید همه بجز داود داود:م ممن آقا 😳 محمد:ما داود دیگه ای تو جمعمون داریم ؟ داود :نه آقا محمد:خب همه بچه ها از اتاق خارج شدن محمد:خب داود بگو چته داود:آقا چیزیمون نیست محمد:اینو خیلی خوب میدونم که دروغ گوی خیلی بدی هستی هروقت دروغ میگی چشات دو دو میزنه و پایین رو نگا میکنی ، داود با من حرف بزن برای موضوع سعید ناراحتی؟ داود:نه آقا اتفاقا با مادر و خواهرم هم حرف زدن و قرار شد که بیاد خاستگاری محمد:ع مبارکه خب پس دیگه چته ؟ داود:آقا خودم هم نمیدونم درست تپش قلب دارم و خیلی گیج میزنم راستش آقا احساس میکنم به یکی علاقه مند شدم محمد:به به به سلامتی این دختر بد بخت کی هست حالا ؟ داود:والا من بد بختم نه اوشون محمد:اوو چه از خود شیفته کی هست من میشناسمش ؟ داود:بله آقا حتی بیشتر از من محمد:🤔کی هست ؟ داود: زهرا خانم محمد:خانم مرااادی ؟😳😳😳 مگه عقلت رو از دست دادی ؟ داود:چی بگم آقا دله دیگه گیر کرده محمد:وای نه من تورو دیگه کدوم کشور بفرستم این جور که معلومه باید خانم مرادی رو بفرستم ی جا دیگه وگرنه کل نیرو ها مون به باد فنا میره داود :آقا شما میشه باهاشون حرف بزنید ؟ محمد:م منن ؟ داود:والا هر سری خواستم حرف بزنم ی چیزی شده که نشده ی سری احمد اومد ی سری خودش پیچوند ی سری من روم نشد😢 محمد:چی بگم والا ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظرت چیه گروگان بگیرنش ؟
ممنون شما خوب هستید ؟ الله وکیلی من پرونده امنیتی از کجا پیدا کنم ؟که حقیقت داشته باشه داستانم ؟
تمام تلاشم رو دارم میکنم که رسول و محمد رو شخصیت اول قرار ندم و سعی کردم بیشتر از داود و سعید و احمد و زهرا استفاده کنم ولی چشم
بله چشم ممنونم از انرژی های خوبتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام های ناشناس ممنونم بچه ها مرسی از بابت نظراتتون 🧡💚🧡💚
میشه گفت هم نیست هم ی زره هست ی جور خفنیه آخرش
به نظرت زیادی تکراری و جلف نمیشه داستان ؟
چون داستان از اون پرواز ایران به ترکیه رخ داد و نقطه مرکزی و اصلی اونجاس
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 محمد:چی بگم والا حالا فعلا برو داود:با ایجازه آقا داود از اتاق بیرون رفت محمد داشت با خودش فکر میکرد که چجوری با زهرا صحبت کنه محمد حکم برادر بزرگ تر زهرا رو داشت و ی جورایی فامیل هم بود با زهرا و خب این احساس خواهر برادریی که نسبت به هم داشتند به زهرا خیلی وقت ها کمک میکرد که محمد رو الگوی خودش قرار بده زهرا که کوچیک بود و شیر خاره بود مادر زهرا (مرجان خانم) ی بیماریی میگی ه و برای درمان مجبور میشه ی چند وقت بیمارستان بستری شه خونه محمد تینا هم دیوار به دیوار خونه زهرایی نا بود برای همین مادر محمد(لیلا خانم) زهرا رو هم شیر میده خواهر محمد هم سن و سال زهراس محمد و زهرا خواهر برادر شیری هم حساب میشن و برای همین به هم محرم هم هستن البته از بچه های سایت هیچ کس این موضوع رو نمیدونست به اسرار زهرا چون زهرا میترسید بچه ها فکر کنن برای این نسبت خواهر برادری هست که محمد انقدر به زهرا ماموریت میده محمد تصمیم گرفت با زهرا صحبت کنه تلفنش رو برداشت و شماره تلفن زهرا رو گرفت زهرا:الو سلام آقا بفرمایید محمد: زهرا جان یک دقیقه بیا اتاق من زهرا:چشم آقا داود وقتی متوجه شد محمد پشت خط زهرا بوده گل از گلش شکافت و لبخندی کش دار بر لب هایش جای زده شده زهرا:تق تق تق (صدای در)میتونم بیام داخل ؟ محمد:بله البته محمد و زهرا با اینکه خواهر و برادر خونی نبودن ولی خیلی باهم خوب بودن و رابطه صمیمانه ای داشتن زهرا خواهر و برادر خونیی نداشت برای همین با محمد و میترا (خواهر محمد)خیلی صمیمی بود زهرا:آقا ببخشید مگه قرار نشد منو با اسم کوچیک در محل کار صدا نزنید ؟ محمد:وااا چطور بقیه بچه ها میتونن بگن زهرا خانم بعد من نمیتونم ؟ زهرا:اونا میگن زهرا خانم نه زهرا جان محمد:اولا کسی پیشم نبود ؟دومن هیچ وقت نمیتونم این اخلاقات رو درک کنم دختر تو دست منم از پشت بستی زهرا لبخند عمیقی زد و با شیطنت ادامه داد: بگذریم بگو‌ ببینم برادر زاده من چطوره محمد: دیروز که خوب بود زهرا:و اما امروز ؟ محمد:هنوز وقت نکردم زنگ بزنم خونه زهرا :ایشالا که خوب باشه بگو ببینم منو که برای چاق سلامتی احضار نکردی کارت رو بگو محمد:راستش باید اخراجت کنم زهرا:وا چرا 😰مگه من چیکار کردم به خدا گندی نزدم گاف هم ندادم تو هیچ عملیاتی محمد:اینجور که داره پیش میره من باید همرو بفرستم خارج زهرا:وایی نه دوباره اون موقع نمیدونستم چ‌ کسی رو محمد میگه ولی وقتی فهمیدم حالم دگر گون شد قلبم با سرعت تند به دیواره سینه ام کوبیده میشد و مغزم یک آن دستور دادن رو فراموش کرد صدای محمد تو گوشم اکو شد زهرا خوبی با صداش از افکارم پرت شدم و ظاهر جدیی به خودم گرفتم و گفتم همون جوابی که دوسال پیش به امیر آقا دادم محمد:نن دیگه نشد فکر کردی من متوجه رفتارت نمیشم دو سال پیش هیچ حسی به امیر نداشتی اما همین که اسم داود رو اوردیم یک آن رفتی تو کما و گیج شدی از خجالت سرم رو پایین انداختام محمد:قیافس رو نگااا 🤣🤣🤣 دلم میخواست محمد رو بگیرم بزنم ولی هب راست میگفت بی هوا از جام بلند شدم و گفتم من نظری ندارم و به سمت میز کارم حرکت کردم داود خیلی خوشحال پشت میزش نشسته بود دلم میخواست بزنمش ولی نمیشد رسول سمت میزم اومد و گفت :خانم مرادی ببخشید من همسرم گیریمور هست آقا محمد گفتن ببرمتون خونه ما که همسرم گریمتون کنن آقا محمد هم منتظر هستن بفرمایید زهرا:بله چشم ممنون کیفم رو از کشوی میز برداشتم و به سمت ماشین توی پارکینگ حرکت کردم محمد توی ماشین نشسته بود محمد چند کتاب دستم داد و گفت زهرا اینارو بخون اطلاعات پزشکیه رسول که چشم عاش چاهار تا شده بود ی ی اخمی به محمد کردم و مجبور شدم موضوع رو برتی رسول آقا توضیح بدم و بعدش هم ازش خواستم که به کسی چیزی نگه محمد هم تحدید کردش که .......
https://harfeto.timefriend.net/16236011155635 دوستان لطفاً نظرات تون رو در ناشناس پرواز برام بنویسید 💚🧡💚🧡
💕🚲لیسٺ رمــــــــان هاے ایٺا🚲💕 ☂🚲ژانـر:عاشـقانہ، مذهبے، شہدایے، پلیسے🚲☂ 📚🌿«رمان تنہا میان داعش» "Join" 📚🌿«رمان دمشق شہر عشق» "Join" 📚🌿«رمان دو مدافع» "Join" 📚🌿«رمان بنده نفس تا بنده شهدا» "Join" 📚🌿«رمان مسیحای عشق» [فصل اول] "Join" 📚🌿«رمان من با تو» "Join" 📚🌿«رمان چند دقیقه دلت را آرام کن» "Join" 📚🌿«رمان بی تو هرگز» "Join" 📚🌿«رمان جان شیعہ ، اهل سنٺ» "Join" 📚🌿«رمان مثل هیچڪس» "Join" 📚🌿«زندگینامہ شهید ایوب بلندے» "Join" 📚🌿«رمان پلاک پنهان» "Join" 📚🌿«رمان عاشقانه ای برای تو» "Join" 📚🌿«رمان مقتدا» "Join" 📚🌿«رمان از جهنم ٺا بهشٺ» "Join" 📚🌿«رمان دو راهے» "Join" 📚🌿«رمان باد برمےخیزد» "Join" 📚🌿«رمان مجنون من ڪجایے؟» "Join" 📚🌿«از سفیر ابلیس تا سفیر پاڪے» "Join" 📚🌿«از سوریہ تا مــــݩا» "Join" 📚🌿«علمدار عـــشق» "Join" 📚🌿«هࢪچےٺـوبخواے» "Join" 🌙░☁️░🌙░☁️░🌙░☁️░🌙░☁️░🌙 🍊⛵️🧡°↑°لیسٺ انتخابے ایتا°↑°🍊⛵️🧡 کپے و ایده بردارے ممنوع 🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این قسمت : خواستگاری رفتن آقا وحید😂 با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان (عج)
🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃 محمد هم تحدیدش کرد که اگه به کسی این موضوع رو بگه از مرخصی خبری نیست خونه رسول در میدان معلم بود توی ی آپارتمان شیک توی ی کوچه پهن رسول زنگ آیفون رو زد همسرش در رو باز کرد یک آپارتمان نه طبقه بود و در هر طبقه دو واحد داشت خونه آقا رسول در طبقه سوم بود آسانسور دار هم بود در واحد رو زدیم فاطمه از قبل خبر داشت که میخوایم بریم خونشون دختر بسیار زیبایی بود صورتی گندمی رنگ چشم و ابروی مشکی لب های قرمز البته آرایشی نکرده بود روسریی حریر لیمویی سرش بود و مدل لبنانی بسته بود روسریش رو تونیک بلند توسی هم تنش بود با استقبالی گرمی مارو به خونشون راهنمایی کرد زهره (همسر رسول)به سمت آشپز خونه رفت برای اوردن چای و رسول مارو به سمت اتاق نشیمند راهنمایی کرد زهره:آقا رسول یک دقیقه میشه بیاید ؟ رسول:اومدم رسول به سمت آشپز خونه رفت و یک ظرف میوه آورد روی میز پیشدستی و چاقو بود زهرا:زحمت نکشید صرف شده همه چی محمد:بله ، لطفاً یک دقیقه تشریف بیارید زهره:چشم زهره با یک سینی چای به سمت مون اومد رسول هم با یک ظرف شیرینی پای سیب به سمت مون اومد هردو روی مبل رو به روی ما نشستن رسول: در خدمتیم آقا محمد : خدمت از ماس عکس فرشید رو از جیب کاپشنش در اورد و روی میز گذاشت گفت خانم محمدی (فامیلی زهره) این خواهر منو لطفاً ی جوری گریم کنید که شبیه این آقا شه رسول با تعجب پرسید:فرشید آقا؟ محمد:آره چون میخوام مثلا خواهر برادر باشن اینجوری حفاظت هم بهتره زهره:بله چشم زهرا خانم همراه من بیاید لطفاً زهرا:بله چشم دختر خون گرم و مهربونی بود این رو از رفتار و گفتارش میشد فهمید خونشون سه خوابه بود که یکی از اون خواب ها رو به اتاق گریم تبدیل کرده بود تق تق (صدا ی در) رسول بود برا مون میوه و چای آورده بود فاطمه خوراکی هارو از دست آقا رسول گرفت و روی میز گذاشت بعد هم یک کیف مکعبی چند طبقه رو باز کرد برام لنز آبی گذاشت و ابرو هام رو بور کرد رنگ پوستم سفید بود برای همین خدارو شکر نیاز به زدن کرم نبود حدود یک ساعت گریمم طول کشید وقتی خودم رو توی آینه دیدم یک آن باورم شد که خواهر فرشید هستم این سیبی شده بودیم که از وسط نصف شده حدود نیم ساعت نشستیم و بعد هم به سمت سایت حرکت کردیم البته بدون رسول آقا محمد به رسول گفت چون زهره منو خیلی خوب گریم کرده به انوان جایزه رسول امشب رو پیش همسرش بگذرونه وقتی وارد سایت شدیم محمد به سعید و فرشید گفت که به اتاقش برن من هم به سمت اتاق آقا محمد رفتم آقا فرشید که منون دید موند چی بگه خیلی شبیه هم شده بودیم آقا محمد به هر سه مون چند کتاب داد نوشته بود پزشکیه پایه میشد گفت به درد اطلاعات عمومی میخورد
https://harfeto.timefriend.net/16236011155635 دوستان لطفاً نظرات تون رو در ناشناس پرواز برام بنویسید 💚🧡💚🧡
پیشنهاد جالبیه ممنون ولی خب زهرا به داود علاقه داره خو ولی چشم البته گروگان نمیگیرنش ولی خب ی اتفاق تلخ تر میوفته
گــــاندۅ😎
🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃 #پارت_بیست_و_چهارم #گاندو محمد هم تحدیدش کرد که اگه به کسی این موضوع رو بگه از مر
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 محمد داشت حرف میزد ولی من حواسم نبود و تمام حواسم پیش داود بود اون روز که کارم داشت ولی احمد پرید وسط اون موقع که توی هوا پیما تمام نگاهش به من بود و اون روز که امیر داشت بهم تیکه مینداخد پرید وسط و بحث رو عوض کرد و همه همه این حرف ها که محمد جوری که بقیه بچه ها نفهمن که میخواد منو از افکارم بیرون کنه زد رو میز و گفت خب بچه ها برای امروز کافیه بفرمایید خواستم از جام بلند شم که بهم گفت :خانم مرادی لطفاً بمونید کارتون دارم سرم درد میکرد و گیرم روی لنز ها بود محمد بهم گفت :برو حاضر شو میریم خونه ما زهرا:نه میرم خونه خودمون مامان بابام منتظرن محمد:مادر و پدرت رفتن دیروز مشهد با خودت تماس گرفته بودن که تلفنت خاموش بود برای همین به من زنگ‌ زدن لبخندی زدم و گفتم مزاحم نیستم محمد:اتفاقا عزیز دلش واست خیلی تنگ شده برو حاضر شو با لبخندی از جام بلند شدم و به سمت نماز خونه رفتم همیشه وضو می‌گرفتم چون وضو داشتن بهم آرا مش میداد به سمت کمدم رفتم و روسریی لیمویی که روز بوتو جقه های سبزی داشت برداشتم و سرم کردم و کتاب هایی که محمد بهم داده بود رو توی نایلونی گذاشتم و رفتم پایین شبنم اومد سمتم و گفت :داری میری مهمونی چه تیپی هم زدی ؟😂 لبخندی زدم و گفتم این وضعیتی که ما داریم خونه خودمون رفتن هم مهمونی حساب میشه هردو باهم زدیم زیر خنده محمد جوری که بقیه نفهمن بهم گفت که برم پایین سمت پارکینگ خودش هم داشت میو مد که داود جلوش رو گرفت داود:چی شد آقا گفتید بهش محمد:خونه منم نزارم با آبجیم ازدواج کنی ؟ داود:آبجیتون 😳😳😳 محمد:بله آبجیم ، چطور تو مخالفت میکنی با سعید من هم با تو مخالفت میکنم 😂 داود :آقا من که گفتم حرفی ندارم محمد:آره به زبون گفتی ولی در رفتار جور دیگه ای داود زیر لب گفت :آخه چطوری اون مرادی یه این حسینی این سبزس اون سفیده ... محمد شنید حرف داود رو :اولا که خواهر و برادر خونی نیستیم خواهر برادر شیری ایم دو ما هم تو چیکار یه این کارا داری داود :😢 ببخشید آقا محمد:یا علی داود:علی یارتون محمد اومد سمت ماشین سوار شدیم سرم رو به شیشه چسبونده بودم محمد:زهرا زهرا:جانم داداش محمد: نظرت چیه ؟ میدونستم منظورش چیه ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم :در باره ی پوز خندی زد و گفت:داود زهرا:نمیدونم محمد:میگم ما بچه ی خوبیه نمازش سر وقته بچه سر به زیری هم هست من تا حالا ندیدم با دختری صمیمی صحبت کنه زهرا:من شناختی از شون ندارم محمد:واا دو ساله همکارت هستا زهرا:خب فقط در باره ی همکار میشناسمش زد زیر خنده و گفت:لابد میخوای ادامه تحصیل بدی اخمی بهش کردم و پشت چشمی نازک کردم و سرو رو روی شیشه تکیه دادم نمیدونم چی شد که خوابم برد محمد:زهرا جان بیدار شو رسیدیم زهرا:عوا رو سریم خوبه محمد: آره خوبه محمد در رو باز کرد دلم برای عزیز خیلی تنگ شده بود فکر کنم ی چند ماهی بود ندیده بودمش خواستیم قافل گیر کنیمشون البته خیر سرمون میترا داشت حیاط رو جارو میکرد و عزیز داشت رخت ولو میکرد محمد رو که دید گفت چ عجب یاد ما کردی میترا سلام کرد و آب رو گرفت رو محمد محمد هم جا خالی داد و من شدم موش آب کشیده 😂 شانس اوردم لباسای من و میترا بهم میخورد عزیز هم منو بغل کرد و قوربون صدقم می‌رفت من از عزیز چادر و جانماز گرفتم و رفتم نمازم رو خودم ی جوری بودم یاد اولین روزی افتادم که داداش داشت از نیرو های جدید امتحان می‌گرفت که از اون امتحان فقط پنج نفر از اون امتحان ها سر بلند بیرون اومدن که یکیش من بودم چ روزایی بود رو به آسمون کردم و گفتم خدایا همون همیشگی بلند شدم و رفتم داخل کمک عزیز سفره رو ولو کردیم بعد از خوردن شام و شستن ظرف ها به کمک میترا رفتم سر کتاب ها و شروع کردم به خوندنشون