eitaa logo
أینَ مُـــــــنتَقِّم...🇮🇷🇵🇸
179 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.3هزار ویدیو
772 فایل
⚘من به فدای عزیز فاطمه زهرا(س)⚘ ⚘اللَّهمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّدٍ وآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهمُ⚘ خُداوندا! گُذران عُمرمرادرراه هدفی که برای آن خَلقم نِمودی، قرارده ⚘ مناجات حضرت زهرا(س)⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌷 – قسمت 5⃣9⃣ ✅ فصل هجدهم 💥 صمد که اوضاع را این‌طور دید، گفت: « اصلاً همه‌اش تقصیر آقاجان است‌ها! این چه بلایی بود سر ما و اسم‌هایمان آوردید؟! » پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: « من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقی شمس‌اللّه و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یک‌جا شناسنامه بگیرم. آن‌وقت رسم بود. همه این‌طور بودند. بعضی‌ها که بچه‌هایشان را مدرسه نمی‌فرستادند، تازه موقع عروسی بچه‌هایشان برایشان شناسنامه می‌گرفتند. تقصیر ثبت احوالی بود. اشتباه کرد اسم تو که از همه بزرگ‌تر بودی را نوشت ستار. شمس‌اللّه و ستار که دوقلو بودند، نمی‌دانم حواسش کجا بود، تاریخ تولد شمس‌اللّه را نوشت 1344 و مال ستار را نوشت 1337. موقع مدرسه که شد، رفتیم اسمتان را بنویسیم، گفتند از همه بزرگتر کدامشان است؟! تو را نشان دادیم. گفتند این ستار است، بیاید کلاس اول. بقیه هم حالا وقت مدرسه‌شان نیست. خیلی بالا پایین دویدم؛ بلکه شناسنامه‌هایتان را درست کنم؛ نشد. » صمد لبخندی زد و گفت: « آن اوایل خیلی سختم بود. معلم که صدایم می‌زد ستار ابراهیمی؛ برّوبر نگاهش می‌کردم. از طرفی دوست‌ها و هم‌کلاسی‌هایم بهم می‌گفتند صمد. این وسط بدجوری گیر کرده بودم. خیلی طول کشید تا به این اوضاع عادت کردم. » صمد دوباره رو کرد به من و گفت: « بالاخره خانم! تمرین کن به حاج‌آقایتان بگو حاج ستار. » گفتم: « کم خودت را لوس کن. مگر حاج‌آقا نگفتند تو از اول صمد بودی. » صمد دیگر پی حرف را نگرفت و به پدرش گفت: « آقا جان! بهتر است شما یک دوش بگیری تا سرحال و قبراق بشوی. من هم یک خرده کار دارم. تا شما از حمام بیایی، من هم آماده می‌شوم. »
‍‍ 🌷 – قسمت 6⃣9⃣ ✅ فصل هجدهم 💥 پدرشوهرم قبول کرد. من هم سفره‌ی صبحانه را انداختم. خدیجه و معصومه را از خواب بیدار کردم. داشتم صبحانه‌شان را می‌دادم که صمد آمد و نشست کنار سفره. گفت: « قدم! » نگاهش کردم. حال و حوصله نداشتم. خودش هم می‌دانست. هر وقت می‌خواست به منطقه برود، این طور بودم کلافه و عصبی. گفت: « یک رازی توی دلم هست. باید قبل از رفتن بهت بگویم. » 💥 با تعجب نگاهش کردم. همان طور که با تکه‌ای نان بازی می‌کرد، گفت: « شب عملیات به ستار گفته بودم برود توی گروهان سوم. اولین قایق آمده بود تا برویم آن طرف رود. نفراتم را شمردم. دیدم یک نفر اضافه است. هر چی گفتم کی اضافه است، کسی جواب نداد. مجبور شدم با چراغ‌قوه یکی‌یکی نیروها را نگاه کنم. یک‌دفعه ستار را دیدم. عصبانی شدم. گفتم مگر نگفته بودم بروی گروهان سوم. شروع کرد به التماس و خواهش و تمنا. ای کاش راضی نمی‌شدم. اما نمی‌دانم چی شد قبول کردم و او آمد. آن شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر آن آتش سنگین، توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم‌خاردارهای دشمن. 💥 باورت نمی‌شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص‌ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست‌تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه‌هایمان و از فاصله‌ی خیلی ندیک روبه‌روی عراقی‌ها ایستادیم و با آن‌ها جنگیدیم. 💥 یک‌دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیه‌ام بستم و گفتم برادرجان! مقاومت کن تا نیروها برسند. آن‌قدر با اسلحه‌هایمان شلیک کرده بودیم که داغِ‌داغ شده بود. دست‌هایم سوخته بود. » ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رمان🌺 برای مراسم روزِ دوم ، تو‌خونه ش هم برای ناهار مهمون داشتن هم شامِ مفصلی باز تو‌خونه ش به تعداد زیادی خیرات دادن ! دخترعمه فریبا اجازه بدین هفتم عمه مو من بگیرم! نه علی جان (پسر رضاصدری فر)، ممنون‌از لطفت،خودمون براش مراسم می گیریم , خودش برای تمامی مراسماتش از روز اول و دوم و سوم و هفتم و چهلم و عید عزا وسالگردش پول کنار گذاشته ! چشمای علی پر از اشک شد و گفت:دخترعمه وقتی بابام فوت شد من ۵ سالم بودو‌برای بابام هیچ کاری نتونستم بکنم ، احساس می کنم اینجوری دینموبه بابام ادا می کنم،فرض کنین بابام این مراسمو می گیره نه من... صبح طبق روز دوموسوم رفتن سرخاک رقیه ، بعدازظهر هم تو خونه ی خودش مراسم زنانه برگزارشدو همسر علی ،نرمین قره آغاجی ،تو خونه ی خودش حلوا درست کرده بودوبه همراه خرماوقندو چای آورد مجلس! برای شام هم حدودأبرای ۱۰۰ نفر از بیرون سفارش غذا دادوهمه رو دعوت کرد! پنجشنبه ی هفته اول الهه، هفته ی دوم مریم ، هفته ی سوم فریبا، هفته ی چهارم ناصر، هفته ی پنجم , نوه ش مهرداد، هفته ششم الهام(دختر برادرش جواد) برای رقیه، تو خونه ی خودش براش خیرات دادن، به اینصورت که هر پنجشنبه بعداز ظهر که می رفتن سرخاک از اونجا برمی گشتن خونه ش ، حیاط خونه شو مفروش می کردنو‌سفره ی احسانومینداختنو حدودا۸۰الی ۸۵ نفرو دعوت می کردن! بعداز شام هم زیارت عاشورا ، سوره ی یاسین،دعای فرجو دعای توسل تلاوت می کردن ، بیشتر مهمونا می رفتن، تعدادی هم می موندن از جمله مریمودختراشوالهه و فوزیه و‌نیر،فردا بعد از صبحونه و مرتب کردن خونه می رفتن خونه هاشون !
🌺رمان🌺 ادامه ی مراسماتشون مصادف با ماه رمضان سال۱۳۹۷ شد! تا آخر ماه رمضان هرروز بعدازظهرختم دسته جمعی قرآن رو توخونه ی مادر گذاشتن! شب نوزدهم( اولین شب احیا) رو با حضور تمامی همسایگانوفامیلودوستانوآشنایان برگزارکردن، مراسمی بی نظیر،که بخاطرکثرت تعدادشرکت کنندگان ،جای سوزن انداختن درخانه ای۱۵۰ متری نبود. هرکاری می تونستن، هرکاری به فکرشون می رسید، هرکاری ممکن بود، مریمو فریبا برای شادی روح پدرمادرشون ، برای خاموش شدن آتشی که از داغ مادر،از نبود پدرومادر تو دلشون شعله می کشید انجام می دادن! در تمام این مدت یعنی از زمان آسمانی شدن رقیه ،جاریش اشرف ، مادرانه هوای دخترای رقیه رو داشت ! درتمام جلسات شبانه ی هفتگی پنجشنبه ها و ختم روزانه ی قرآن در ماه رمضانو شب احیا واون دوتا هیئت ،فریباومریموتنها نذاشت ! باعشق اونارو به سینه شون می فشردو به دختراش افسانه وامنه ولیلا سفارش می کرد که هوای دخترعموهاتونو داشته باشید اونا دلشکسته ن ،مادر از دست دادن ! حرفی نزنین که بهشون بر بخوره! براشون تو غذاخوری مهمونی گرفتو خودشونوبا دختراوشوهراشون دعوت کرد! به عوض مادر بهشون عیدی داد! نوروز ۱۳۹۸ خونه ی رقیه بود ،نشسته بود جلوی اتاق نشیمن از کیفش پولی درآورد داد به فریباومریم! دخترا بگیرین اینم عیدی شما! نه زن عمو جان ممنونم ،زحمت نکش، همین محبت مادرانه ی تو برامون کافیه! این چه حرفیه ؟!چه زحمتی!! بگیرین پول شهید ، برکت داره! نوروز ۱۳۹۹، به شوهر مریم که برای نصب کمد دیواری که برای اشرف درست کرده بود لای‌ دوتا دستمال کاغذی پولی گذاشته بودو ازش خواسته بود که چون کرونا هست و متاسفانه امکان رفتو آمد نیست ، این عیدی ها رو برسون دست فریبا و مریم... تلفنی جویای حالشون می شد، اونقدر به دخترای جاریش محبت کرد که فریبا و مریم وقتی دلتنگ مادر می شدن به زن عموشون تلفن می کردن... الو... سلام زن عمو! سلام مریمم خوبی ؟ نه زن عمو جان خوب نیستم... چرا دخترم؟ چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ زن عمو دلم مادرمو می خواد... گریه نکن دخترم، با گریه ی تو مادرت ناراحت میشه، تو‌جوونی ، شوهر داری ،بااین گریه ها روحیه ی بچه هاتو خراب نکن ، لباس مشکی رم از تنت دربیار به خودت برس ، بزار این کرونا تموم بشه ،زود زود مهمون دعوتتون می کنم، بیاین با دخترعموهاتون بشینین حرف بزنین بگین بخندین، شما دوتا با افسانه وامنه ولیلا مثل خواهرین ، مریمم بخند،بخند دخترم،دلت پدرومادرتو می خواد پاشو براشون دورکعت نماز بخون فاتحه بخون قرآن بخون ، نبینم گریه کنی ها باشه دخترم باشه مریمم (اشرف با میم مالکیت بچه های رقیه رو صدا می زد! ناصرم ، فریبام، مریمم) ! شبی که هیئت اومده بود باعزاداری مداح مریم به شدت گریه می کرد ، اشرف بامحبت اشکهای جاری روی صورت مریمو پاک می کرد و سعی در آرام کردنش داشت و با حرفهاش غم از دل مریم برمی داشت! متاسفانه کرونای منحوس زن عموی مهربونشونو ازشون گرفت! با مرگ اشرف که سه سال بی ریا ،بی توقع، مادرانه به فریبا و مریم عشق ورزیده بود ، دوباره عزادار شدن و عشق بی ریای مادرانه ای رو از دست دادند! حالم خیلی خراب بود نمیتونستم نفس بکشم بارها و بارها سایه مرگ رو بالای سرم حس کردم دوبار بیمارستان بستری شدم . خونه باغ بودم داشتم میمردم جای خالی مادرم بدجوری داغونم کرده بود همش با خودم میگفتم اگه مادرم بود نازمو می‌کشید اگه بود بااون قلب پاکش برام دعا میکردم دلم آغوش گرمش رو میخواست اما نبود دلم دعاهای مادرم رو می خواست اما نبود یه دفعه یاد زنعمو اشرفم افتادم که بعد از مرگ مادرمون مثل یه مادر ازمون حمایت کرد و تنهامون نذاشت . عین یه مادر برامون دلسوزی میکرد . زنگ زدم بهش ، صدام در نمیومد به سختی نفس میکشبدم با اون حال زارم گفتم سلام زنعمو منم فریبا ،تا صدامو شنید قربون صدقه ام رفت بهش گفتم زنعمو نمیتونم حرف بزنم میخوام مادرانه برام دعا کنی به دعای مادر خیلی نیاز دارم گریه اش گرفت و یه عالمه برام دعا کرد بهم امید داد . بعد از صحبت کردن با زنعمو اشرف خیلی احساس آرامش میکردم ... وقتی اشرفو به طرف قبرش تشییع میکردن، فریبا رو به آسمون کردو گفت: خدایا این سه سال زن عموم مادرانه مارو به سینه ش فشردو مرهم دل سوخته مون شد، خدایا همین امشب حضرت زهرا سلام الله علیها زن عموی مارو درآغوشش بگیره! روحش شاد فاتحه ای نثار قلب مهربانش کنیم! بانوی عفیفی که بعدازشهادت همسرش ، جبار بانی فطینی ، ازخواسته های نفسانی و لذات دنیوی گذشتو چهار فرزندشو هم پدری کردهم مادری! ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
أینَ مُـــــــنتَقِّم...🇮🇷🇵🇸
🌺رمان🌺 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم ادامه ی مراسماتشون مصادف با ماه رمضان سال۱۳۹۷ شد! تا آخر ماه رمضان
زندگی نامه یا بهتر است بگویم رنجنامه ی رقیه صدریفر ؛ مادری با سینه ای مالامال از محنت و درد به پایان رسید برشی از شادی‌ها و غم‌های اطرافیانش و کسانی که به نوعی به او مرتبط بودند تا آنجایی که در توان بود به تصویر کشیده شد و زیباییش آن بود که واژه به واژه همراه ما بودید و با پیام‌های پرمهرتان با خنده‌های رقیه خندیدید و با گریه‌هایش گریستید و با پر کشیدنش اندوه بر قلب نازنینتان نشست به پایان آمد این دفتر ولی حکایت یوسف گمگشته ی این ایل همچنان باقیست! باشد روزی که تر شود با اشک شوق چشمان منتظر فریبا و مریم و ناصر ولو با یک پلاک بیرون زده از دل خاک یا یک تکه استخوان و یا... برادر! بی تو داغم تازه تر شد تو رفتی، سوز اشکم بیشتر شد به دنبال سرت سنگر به سنگر دل من نیز مفقودالاثر شد ...........‌..................... پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا