🔹🍃
#داستانک
شخصی نزد بزرگی آمد و گفت: میدانی راجع به شاگردت چه شنیدهام؟
پاسخ داد: لحظهای صبر کن.
آیا کاملاً مطمئنی که آنچه که میخواهی بگویی حقیقت دارد؟
مرد: نه.
گفت: آیا خبرخوبی است؟
مرد پاسخ داد: نه، برعکس.
گفت: آیا آنچه که میخواهی بگویی، برایم سودمند است؟
مرد: نه.
گفت: اگر میخواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد، نه خبر خوبی است و نه حتی سودمند است؛ پس چرا اصلاً آن را به من میگویی؟!
🔹🍃
به حرفهایی که میزنیم، بیشتر دقت کنیم.
💠🍃
#داستانک
قدیمها توی قُم یک کارگر عرب داشتیم که خیلی میفهمید. اسمش "جمال" بود.
از خوزستان کوبیده بود و آمده بود برای کارگری.
اوّلها مَلات سیمان درست میکرد و میبُرد وَردستِ اوستا تا دیوار اتاق و حمّام را عَلَم کنند.
جَنَم داشت.
بعد از چهار ماه، شد همهکارهٔ کارگاه؛ حضور و غیاب کارگرها، کنترل انبار، سفارش خرید و همه چیز.
قشنگ حرف میزد. دایرهی لغات وسیعی داشت.
تُنِ صدایش هم خوب بود، شبیه آلِن دِلون. اما مهمّترین خاصیّتش همان بود که گفتم؛ خیلی قشنگ حرف میزد.
یک بار کارگرِ مُقّنیِ قوچانیمان رفت توی یک چاهِ ششمتری که خودش کنده بود بعد، خاک آوار شد روی سرش. "جمال " هم پرید به رئیس کارگاه خبر داد.
رئیس کارگاه، رنگش شد مثل پنیر لیقوان! حتّی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی!
"جمال" تلفن کارگاه را گرفت و خودش زنگ زد. گفت که: «کارگرمان مانده زیر آوار.»
خیلی خوب و خلاصه گفت.
تَهِش هم گفت: «مُقنّّیمان دو تا دختر دارد، خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد، دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست.»
بعد، جمال رفت سر چاه تا کمک کند برای پسزدن خاکها. خاک که نبود؛ گِل رُس بود و برف یخزدهٔ چهار روز مانده!
تا آتشنشانی برسد، رسیده بودند به سَرِ مُقنّی؛ دقیقاً زیر چانهاش. هنوز زنده بود.
اورژانسچی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی صورتش.
آتشنشانها گفتند چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون.
چهار ساعت برای چاهی که مُقنّی دوساعته و یکنفره کَنده بودش! بعد هم شروع کردند.
همهچیز فراهم بود:
آتشنشان بود.
پرستار بود.
چایِ گرم بود.
رئیسکارگاه هم بود.
فقط امّید نبود.
مُقنّی سردش بود و ناامّید.
"جمال"رفت روی برفها کنارش خوابید
و شروع کرد خیلی قشنگ قشنگ آلِن دِلونی برایش حرف زد.
حرف که نمیزد! لاکِردار داشت برایش نقّاشی میکرد.
"جمال" میخواست آسمانِ ابریِ زمستانِ دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. او میخواست امّید بدهد.
همه میدانستند خاک رُس و برف چهار روزه، چقدر سرد است. مخصوصاً اگر قرار باشد چهار ساعت لایِ آن باشی! دو تا دختر فِسقِلی هم توی قوچان داشته باشی، بیشناسنامه.
امّا"جمال" کارش را خوب بلد بود.
"جمال" خوب میدانست که کلمات، منبع لایتناهی انرژی و امّیدند، اگر درست مصرفشان کنند.
"جمال" چهار ساعتِ تمام، ماند کنار مُقنّی و ریزریز دنیای خاکستری و واقعیِ دور و برش را برایش رنگ کرد؛ آبی، سبز، قرمز.
"جمال"امید را تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعتِ تمام!
مُقنّی زنده ماند. البتّه حتماً بیشتر هم به همّت "جمال" زنده ماند.
آدمها همه توی زندگی، یک "جمال" میخواهند برای خودشان.
زندگی از اَزل تا به اَبد، بعضی وقتها خاکستری بوده و هست.
فقط این وسط یکی باید باشد که بهدروغ هم که شده، رنگ بپاشد روی اینهمه اَبرِ خاکستری.
"جمالِ" زندگیمان را پیدا کنیم.
"جمالِ" زندگیِ دیگران باشیم.
رمز زنده ماندن زیرِ آوارِ زندگی،
فقط کلمات هستند و بس.
کلمات را قبل از اِنقضاء،
درست مصرف کنیم!
پ.ن: در این روزهایی که شاید خیلیها حرف از ناامیدی میزنند،
نیاز زیادی به "جمال" ها داریم.👌
▪️
زندانیاش کردند چون عشق حسن بن علی عسکری (ع) در دل داشت.
آزاد که شد، کارش را از دست داده بود.
همسرش کیسهی خالی گندم را نشانش داد: 《گندم نداریم؛ نان نداریم؛ بچهها گرسنهاند.》
خواست نامهای به امام عسکری (ع) بنویسد و کمک بخواهد؛ اما همانند بار قبل خجالت کشید.
صبح در خانهاش به صدا درآمد. ابراهیم بود. از دوستان وفادارش. کیسهای به او داد:
《از سامرا میآیم. این کیسه را امام عسکری(ع) داد. نامهای هم داخل آن است.》
بند کیسه را باز کرد. پر از سکههای طلا بود.
در نامه نوشته بود:
《ای ابوهاشم! هرگاه نیازمند شدی، خجالت نکش. از من بخواه که به خواست خدا هر چه بخواهی، به آن میرسی》
📚 قصههای مهربانی؛ مجیدملامحمدی؛ ص۱۰
┅⊰༻▪️༺⊱┅
#شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)
#داستانک #گزیده_کتاب
╔═.▪️༺.══╗
@mangenechi
╚══.▪️༺.═╝
.
شخصی به حکیمی گفت:
خبر داری که فلانی پشت سرت فلان حرفها گفته؟
حکیم گفت:
او تیری را به سویم پرتاب کرد که به من نرسید.
تو چرا آن را برداشتی و در قلبم فروکردی؟!
#داستانک #زندگی
🔸🍃 @mangenechi
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
#داستانک
✍روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد.
پسر آن مرد در مجلس حضور داشت و می شنید.
پسربسیار ناراحت شد و مجلس را ترک کرد . خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده ها را برای پدر گفت.
🔺پدر از جا بلند شد و رفت و بعد از کمی وقت برگشت.
زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود.
پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن.
🔺پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کرد و از او تشکر کرد.
مرد شرمنده شد و هیچ نگفت .
پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیرم.
چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید .
🔺پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت
آیا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!!
🚨عاقلان را اشارتی کافیست...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#داستانک
*باغچه بیل می زنیم*
نزدیکای عید، حدود بیست روز مانده به نوروز صدایی توی گوش من که پسر بچه ای بازی گوشی بودم می پیچید. باغچه پسر بچه ای بازی گوشی بودم می پیچید. باغچه بیل می زنیم، باغچه بیل می زنیم، باغچه بیل می زنیم...صدا رفته رفته بلندتر می شد و من که حدود نه سال داشتم به فراست در می یافتم که تند و تیز باید به دنبال مرد بیل بروم و از او بخواهم تا بیاید باغچه ای (که بخش اعظم حیاط خانه را اشغال کرده بود و در آن درخت عناب، انگور و چند تا گل محمدی کاشته شده بود را بیل بزند.
پیرمرد که بدنی استخوانی، محکم داشت دوچرخه اش را لب در می گذاشت و وارد خانه می شد، خیلی تند و تیز چای مادرم آماده نشده کل باغچه را بیل زده بود.....
الان دیگه از آن صدا خبری نیست و سال هاست آن صدا را نمی شنویم. راستی دیروز از کنار خانه دوران بچه گیم رد می شد. از حیاط خبری نبود و خانه دو طبقه مان تبدیل به خانه شش طبقه شده بود.
بچه هایی که در آن خانه بزرگ می شوند دیگر از سایه درخت عناب بهره ای ندارند.
حسرت بازی پر شور و شر فوتبال با پسرخاله هایشان را می کشند و افسوس می خورند که موقع شکوفه دادن درخت عناب سرگرم زنبورهای عسل شوند.
آنان طعم شیرین خوابیدن در حیاط و دیدن آسمان پرستاره را هیچ موقع نمی توانند بچشند.
یادش بخیر چقدر زوددیر می شود.
#زندگی_شهری
#کودک_بدون_آسمان
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستانک
🌹🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷🌹
🌷💐#تذڪر 💐🌷
پادشاهی هنگام پوست کندن سیب با یک چاقوی تیز، انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید، وزیرش گفت:
«خیره ان شاءالله، هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید:
«در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آنجا آنقدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت.
آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند.
اما رسم عجیبی هم داشتند:
که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت، او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت.
در حالی که به سخن وزیر میاندیشید، دستور آزادی وزیر را داد.
وقتی وزیر به خدمت شاه رسید.
شاه گفت:
«درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت!
ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد:
«برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
ای کاش از الطاف پنهان حق سر در میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم.
🌷الحمدلله علی کل حال و علی کل نعمه 🌷
🌴💐 #خدایا_شکرت 💐🌴
#داستانک
🌹🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷🌹
🌷💐 سلام علیکم 💐🌷
روزی سقراط حکیم، مردی را دید که خیلی ناراحت و متآثر است.
علت ناراحتی اش را پرسید.
پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بی اعتنایی و خود خواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید: اگر درراه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت: همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی!!
آیا کسی که رفتارش نادرست است؟ روانش بیمار نیست؟!
پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
بدان که هروقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است. و این بدی به خودش باز خواهد گشت پس آرام باش و به راهت ادامه بده
🌴💐 یا علی💐🌴
《 @Women92 》
📍مطالعات اسلامی زنان