دو ساعت تلویزیون روزانه رو دیده بود و بلکه شده بود ۳ ساعت و لذا گفتم خاموش کنه.
خواهراش کلاس بودن، حوصلهش سر رفت. اومد گفت: مامان میشه پویا ببینم؟
داداششم اومد کنارش، پیش من.
گفتم بذار یه کم متفاوت "نه" بگم!
گفتم: عه یه لحظه ساکت، ساکت، دهن بسته.... وای چشمات میخوان یه چیزی بگن!
بعد با چشمام یه ذره ادا درآوردم و گفتم:
آخی... میگن(لحنم رو غمگین و بیچاره کردم): لطفا ما رو نجات بده مامانش! چقد دیگه به تلویزیون خیره بشیم! کور شدیم، خشک شدیم، ضعیف شدیم! کمکمون کن!
خوشش اومد و خندهش گرفت! ولی با همون خنده زد به در انکار و تعجب: نخیر! اصلنم!
گفتم: بله، چرا که نه! چشما هم برا خودشون حقی دارن! راستی! میدونی اعضای بدن تو روز قیامت به همهشون خدا اجازه میده که حرف بزنن و یه چیزایی بگن؟
و دیگه شروع شد!
کلی مثال و حرفِ جدی و شوخی، قاتی!
گفتم : مثلا دست یه پسر بچه (😉) اونجا میگه: خدایا من شهادت میدهم که این پسرِ بزرگ با من زد به داداش کوچولوش و دردش گرفت!
یا دندونای یه پسرررری (🙃) میگن: خدایا ما شهادت میدهیم که این پسر با ما شکلات میخورد و ما را مرتب مسواک نمیزد😭😭 (ادای گریه)
خیلی خوششون اومده بود.
منم!
همینجور درس اخلاق بود که میدادم😜
پسرم: مامان شکم! شکم چی؟
من: شکمِ کی؟
- شکم داداش
- اون میگه: خدایا من شهادت میدهم که هی توی منو با خرت و پرت های مضر پر میکرد! و هی از طرف من میگفت من گشنمه من گشنمه!
- شکم من چی؟
- اون میگه خدایا این بچه منو خیلی گرسنه نگه میداشت. من لاغر و ضعیف شدم و انرژی نداشتم به بقیه بدنش بدهم! 😢
بعد گفتم: البته فقط چیزای بد نمیگنااا. کلی هم چیز خوب میگن! مثلا پاها میگن (با لحن مهربان و متین): خدایا من شهادت میدهم که این بنده تو روی من می ایستاد و نماز میخواند!
- مامان مامان من میخوام الان برم نماز بخونم.
- باشه هروقت خواستی برو 🤭😅 یا مثلا باز پاها میگن: ما شهادت میدهیم که صاحب ما با ما به زیارت کربلا میرفت، به مسجد میرفت. یا چشم ها میگن(با لحن لطیف و محزون): خدایا ما شهادت میدهیم که با ما برای حسین تو گریه میکرد...
- مامان قلب چی میگه؟
- میگه خدایا من شهادت میدهم که این انسان مرا از محبت امیرالمؤمنین پر کرده بود! این فرد مهربان بود و نسبت به همه مردم شفقت داشت (از عمد گاهی بین جملات، واژههای سختتر به کار میبرم)
- مامان، چیزای دیگه چی میگن؟
- چی مثلا؟
- مثلا درخت
- درخت اگر یکی برگشو بکنه یا شاخهشو بشکنه تو قیامت شکایت میکنه. میگه خدایا این آدم بی دلیل برگ مرا کند! میدونی شکستن شاخه درخت مثل شکستن بال فرشته است؟
- آره... مامان اگر بچهها از درخت برن بالا و رو شاخههاش بشینن چی؟
- بستگی داره. اگر تنومند باشه نه خوشحالم میشه که بچهها باهاش بازی میکنن. اما اگر بهش فشار بیاد ناراحت میشه.
- مامان لوبیاها و برنج ها خوشحال میشن ما بخوریمشون؟
- آره همه خوردنیها خوشحال میشن که آدمهای خوب بخورنشون
- چرا؟
- چون خدا اونها رو برای همین آفریده که تبدیل بشن به نیروی آدم های خوب که کارهای خوب بکنن
- مامان، این فرش تو قیامت چی میگه؟
- حالا همه که دیگه تو قیامت حرف نمیزنن که! ولی اگر خدا ازش بخواد حرف بزنه میگه خدایا من خوشحالم که اینها روی من روضه گرفتن، روی من نماز خوندن، روی من بچهها با همدیگه بازی کردن....
و همینجور سؤال و جواب جدی و شوخی.
تا اینکه زنگ در خورد و خواهرها اومدن و من خیلی آرام از صحنه فرار کردم! 😅
✍ هـجرتــــــ
بله و ایتا @hejrat_kon
روبیکا @dr_mother8_hejrat
#تجربه_نگاری #روزنوشت #مادرانه #تعاملات #تمثیل #تربیت #انتقال_مفاهیم