eitaa logo
مجتمع فرهنگی امام رضا علیه السلام
7.7هزار دنبال‌کننده
36.7هزار عکس
10.9هزار ویدیو
350 فایل
✅کانال مجتمع فرهنگی آموزشی امام رضا علیه السلام @ircom_8 🔹آدرس : چیتگر- بلوار کوهک- خیابان نسیم 16 غربی- مجتمع امام رضا علیه السلام @ircom8admin ادمین کانال مجتمع ✅لینک کانال ها و لوکیشن مجتمع امام رضا(ع): https://takl.ink/ircom_8/
مشاهده در ایتا
دانلود
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد ، زیر چشمی نگاهش کردم . چرا این شکلی بود ؟ کچل بود . خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم . سلام داد . باز هم نتوانستم جوابش را بدهم . بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق . خدیجه صدایم کرد . جواب ندادم . کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم . خدیجه با چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم . بعد هم از اتاق بیرون رفت . من ماندم و صمد . کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم ، ایستاد وسطچهار چوب در ، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت . با لبخندی گفت : کجا ؟ چرا از من فرار می کنی ؟ بنشین باهات کار دارم . سرم را پائین انداختم و نشستم . او هم نشست ، البته با فاصله خیلی زیاد از من . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن . گفت دوست دارم زنم این طور باشد . آن طور نباشد . گفت : فعلا سربازم و خدمتم که تمام شود ، میحواهم بروم دنبال یک کار درست و حسابی . نگرانی را که توی صورتم دید ، گفت : شاید هم بمانم همین جا توی قایش . از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند . همان طور سرم را پایین انداخته بودم . چیزی نمی گفتم . صمد هم یک ریز حرف می زد . آخرش عصبانی شد و گفت : تو هم چیزی بگو . حرف یبزن تا دلم خوش شود . چیزی برای گفتن نداشتم . چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق رو به رو . وقتی دید تلاشش برای به حرف در آوردنم بی فایده است ، خودش شروع کرد به سوال کردن . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () پرسید: دوست داری کجا زندگی کنی ؟ جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید : دوست داری پیش مادرم زندگی کنی ؟ بالاخره به حرف آمدم ، اما فقط یک کلمه : نه . بعد هم سکوت .وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف در بیاورد ، او هم دیگر حرفی نزد . از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم . غذا را هم من کشیدم . خدیجه اصرار میکرد : تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم . اما من زیر بار نرفتم ، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم . صمد تنها مانده بود . سر سفره هم پیش خدیجه نشستم . بعد از شام ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه ، از دستش فرار کردم . صمد به خدیجه گفته بود : فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید . اگر اوضاع این طوری پیش برود ، ما نمیتوانیم با هم زندگی کنیم . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود : ناراحت نباش . این مسائل طبیعی است .کمی که بگذرد، به تو علاقه مند کی شود . باید صبر داشته باشی و تحمل کنی . صمد بعد از اینکه چایش را خورد ، رفت . به خدیجه گفتم : از او خوشم نمی آید . کچل است . خدیجه خندید و گفت : فقط مشکلت همین است . دیوانه . مثل اینکه سرباز است . چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود ، کاکلش در می آید . بعد پرسید : مشکل دوم ؟ گفتم : خیلی حرف می زند . خدیجه باز خندید و گفت : این هم چاره دارد . صبر کن تو که از لاکت در آیی و رو دربایستی را کنار بگذاری ، بیچاره اش می کنی ، دیگر اجازه حرف زدن ندارد . از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیر وقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () چند روز بعد مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید . عصر بود که آمد ، خودش تنها ، با یک بقچه لباس . مادرم تشکر کرد . بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم . چند تایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود ، که از هیچکدامشان خوشم نیامد . بدون ایتنکه تشکر کنم ، همان طور که بقچه را باز کرده بودم ، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم . مادر صمد فهمید ، اما به روی خودش نیاورد . مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم ، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده ، اما من چیزی نگفتم . بق کرده بودم و گوشه اتاق نشستم . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود . چند روز بعد ، صمد آمد . کلاه سرش گذاشته بود تا بی مویی اش پیدا نباشد . یک ساک هم دستش بود تا من را دید ، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت : قابلی ندارد . بدون اینکه حرفی بزنم ، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین . دنبالم آمد و صدایم کرد . ایستادم . دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت : قدم . تو را به خدا از من فرار نکن . ببین این برگه مرخصی ام است . به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم . آمده ام فقط تو را ببینم . به کاغذ نگاه کردم ، اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم ، چیزی از آن سر در نیاوردم . انگار صمد هم فهمیده بود ، گفت : مرخصی ام است . یک روز بود ، ببین یک را کردم دو . تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم . خدا کند کسی نفهمد . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دستکاری کرده ام ، پدرم را در می آورند. می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم . چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق . نمی دانم چرا نیامد تو . از همان جلوی در گفت : پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن . اگر دوستم نداری ، بگو یک فکری به حال خودم بکنم . باز هم جوابی برای گفتن نداشتم . آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد . رفتم آن یکی اتاق . صمد هم بدون خداحافظی رفت . ساک دستم بود . رفتم گوشه ای نشستم و آن را باز کردم . چند تا بلوز دامن و روسری برایم خریده بود . از سلیقه اش خوشم آمد . نمی دانم چطور شد که یکدفعه دلم گرفت . لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط .صمد نبود، رفته بود. @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () فردایش نیامد . پس فردا و روز های بعد هم نیامد . کم کم داشتم نگرانش می شدم . به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم . خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه . یک روز که سر چشمه رفته بودم ، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در غالب شهر ها حکومت نظامی شده و مردم شعار های ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند ، اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند . یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم ، می گذشت . آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند ، نشسته بودیم روی ایوان . مثل تمام خانه های روستایی ، در حیاط ما هم جز شب ها ، همیشه باز بود . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند : یاالله یاالله . صمد بود . برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد . قلبم به تپش افتاد . برادرم ، ایمان دوید جلوی در و بعد از سلام . احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو . صمد تا من را دید ، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد . حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد . انگار رو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم . سرم را پاِین انداختم و رفتم توی اتاق . خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو . تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم . خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته ، بنشینم . صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد . وقتی از دیدن من ناامید شد ، بلند شد ، خداحافظی کرد برود . توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت : ببخشید مزاحم شدم . خیلی زحمت دادم . به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () بعد خداحافظی کرد و رفت . خدیجه صدایم کرد و گفت : قدم . باز که گند زدی . چرا نیامدی تو . بیچاره . ببین برایت چی آورده و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت : دیوانه . این را برای تو آورده . آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلا چمدان را دستش ندیده بودم . خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم . در اتاق را از تو چفت کردیم و در چمدان را باز کردیم . صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی در داخلی چمدان و دور تا دورش را چسب کاری کرده بود . با دیدن عکس ، من و خدیجه زدیم زیر خنده . چمدان پر از لباس و پارچه بود . لا به لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد . لباس ها هم با سلیقه ی تمام تا شده بود . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت : کوفتت بشود قدم ، خوش به حالت . چقدر دوستت دارد . ایمان ، که دنبالمان آمده بود ، به در می کوبید . با هول از جا بلند شدم و گفتم : خدیجه . بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم . خدیجه تعجب کرد : چرا قایم کنیم ؟ خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند . گفتم : اگر ایمان عکس صمد را ببیند ، فکر می کند من هم به او عکس دادم .ایمان دوباره به در کوبید و گفت : چرا در را بسته اید ؟ باز کنید ببینم . با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم ، نشد . انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد . خدیجه به شوخی گفت : ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس . چقدر از خودش متشکر است . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () ایمان ، چنان به در میکوبید که در می خواست از جا بکند . دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمیتوانیم بکنیم . در چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود ، قایمش کردیم . خدیجه در را به روی ایمان باز کرد . ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است ، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت : پس کو چمدان . صمد برای قدم چی آورده بود ؟ زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم : به جان خودم اگر لو بدهی من میدانم و تو . خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد . @ircom_8