#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_اول)
روز ها پشت سر هم می آمدند و می رفتند . گاهی صمد تند تند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد . اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستا ها هم کشیده شده بود . بهار تمام شد . پائیز هم آمد و رفت . زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم . در نبود صمد ، گاهی او را به کلی فراموش می کردم ، اما همین که از راه می رسید ، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم ، اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دلخوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم . چند روزی بیشتر به عید نمانده بود . مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود . همه روستا مادرم را به کدبانو گری می شناختند . دست پختش را کسی توی قایش نداشت . از محبتش هیچ کس سیر نمی شد .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_دوم)
به همین خاطر ، همه صدایش می کردند : شیرین جان . آن روز برادر ها و خواهر هایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند . مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود . دم غروب ، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند ، پا می کوبند و شعر می خوانند . وسط سقف ، دریچه ای بود که همه ی خانه های روستا شبیه آن را داشتند . بچه ها آمدند و گفتند : آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند . همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم ، دیدیم بقچه ای ، که به طنابی وصل شده بود ، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق ، درست بالای کرسی . چند نفر از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند . آن ها دست زدند و گفتند : قدم . یاالله بقچه را بگیر .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_سوم)
هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم ، گرفته شده است . به همین خاطر ، از جایم تکان نخوردم و گفتم : شما بروید بگیرید . یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت : زود باش . چاره ای نبود ، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم . صمد انگار شوخی اش گرفته بود . طناب را بالا کشید و مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم ، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید . صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم . با خودم گفتم : الان نشانت می دهم . خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پائین بیایم ، یک پایم را روی زمین گذاشتم . صمد فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم . طناب را شل کرد ، آن قدر که تا بالای سرم رسید .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_چهارم)
به یک چشم بر هم زدن ، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم . صمد ، که بازی را باخته بود ، طناب را شل تر کرد . مهمان ها برایم دست زدند . جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند . صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود ، بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت . مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود . آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت . کفش و لباس زیر و جوراب با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات . بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت : قدم جان . بگو آقا صمد طناب را بکشد . رفتم روی کرسی ، اما مانده بودم چطور صدایش کنم .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_پنجم)
این اولین بار یود که می خواستم اسمش را صدا کنم . اول طناب را چند بار کشیدم ، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود . روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند . مادرم پشت سر هم می گفت :قدم . زودباش . صدایش کن . به ناچار صدا زدم : آقا آقا آقا . خودم لرزش صدایم را می شنیدم . از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود . جوابی نشنیدم . ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم : آقا صمد . قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود . صمد که صدایم را شنیده بود ، از وسط دریچه خم شد توی اتاق . صورتش را دیدم . با تعجب داشت نگاهم می کرد . تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد . اشاره کردم به بقچه . خندید و با شادی بقچه را بالا کشید . دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_ششم)
بعد هم پائین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند . بعد از شام ، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند . فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد . مادرم مرا صدا کرد و گفت : قدم جان . برو و به خواهر ها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_هفتم)
چادرم را سر کردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم . سر کوچه صمد را دیدم . یک سبد روی دوشش بود . تا من را دید ، انگار دنیا را به او داده باشند ، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت :سلام . برای اولین بار جواب سلامش را دادم، اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم ، تمام تنم می لرزید . مثل همیشه پا گذاشتم به فرار . خواهرم توی حیاط بود . پیغام را به او دادم و گفتم : به خواهر ها و زن داداش ها هم بگو . بعد دوتا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم . می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد . می خواستم تا پیدایم نکرده ، یک جوری گم و گور شوم . بین راه دایی ام را دیدم . اشاره کردم نگه دارد . بنده خدا ایستاد و گفت : چی شده قدم ؟ چرا رنگت پریده ؟
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_هشتم)
گفتم : چیزی نیست . عجله دارم ، میخواهم بروم خانه . دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت : پس بیا برسانمت . از خدا خواسته ام شد و سوار شدم . از پیچ کوچه که گذشتیم ، از توی آینه بغل ماشین ، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد . مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود . چند ماه بعد ، پدرم گوسفندی خرید . نذری داشت که میخواست ادا کند . مادرم خانواده ی صمد را هم دعوت کرد . صبح زود سوار مینی بوس شدیم ، که پدرم کرایه کرده بود ، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر ، بالای کوه بود . ماشین به سختی از بالای سینه کش کوه بالا می رفت . راننده گفت : ماشین نمی کشد . بهتر است چند نفر پیاده شوند . من و خواهر ها و زن برادر هایم پیاده شدیم . صمد هم پشت سر ما دوید .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_نهم)
خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند ، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهر هایم می ایستادم و با زن برادر هایم صحبت می کردم . آه از نهاد صمد در آمده بود . بالاخره به امامزاده رسیدیم . گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند . قسمتی را هم برداشتند برای برای ناهار ، و آبگوشتی بار گذاشتند . نزدیک امامزاده ، باغ کوچکی بود که وقف شده بود . چند نفری رفتیم توی باغ . با دیدن آلبالو های قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم : آخ جون ، آلبالو . صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد . چند بار صدایم کرد بروم کمکش ؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم . خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند . رفتند به کمکش . صمد مقداری آلبالو چیده بود .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_دهم)
صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود : این ها را بده به قدم . او که از من فرار می کند . این ها را برای او چیدم . خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد . تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم . بعد از آن ، صمدکمتر به مرخصی می آمد . مادرش می گفت : مرخصی هایش تمام شده . گاهی پنجشنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد . اما برادرش ، ستار ، خیلی تند تند به سراغ ما می آمد . هر بار هم چیزی هدیه می آورد . یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد . خیلی قشنگ بود و بعد ها معلوم شد پول زیادی بابتش داده . یک بار هم یک ساعت مچی آورد . پدرم وقتی ساعت را دید ، گفت : دستش درد نکند . مواظبش باش . ساعت گران قیمتی است . اصل ژاپن است . کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_یازدهم)
شب ها بزرگتر های دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند ، اما من و صمد دو کلمه ی درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم . یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد . زن برادر های دیگرم هم بودند . برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی . موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت : قدم برو رخت خواب ها را بیاور . رختخواب ها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت ، اما نور ضعیف اتاق کناری کمی آن را روشن کرد .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_دوازدهم)
وارد اتاق شدم و چادر شب را از روی تخت خواب کنار زدم . حس کردم یک نفر توی اتاق است . می خواستم همان جا سکته کنم ، از بس که ترسیده بودم . با خودم فکر کردم : حتما خیالاتی شده ام . چادر شب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم . قلبم میخواست بایستد . گفتم : کیه ؟ اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم ، چیزی نمی دیدم . - منم نترس ، بگیر بشین ، می خواهم باهات حرف بزنم . صمد بود . می خواستم دوباره در بروم که با عصبانیت گفت : باز میخواهی فرار کنی ، گفتم بنشین . اولین باری بود که عصبانیت اش را می دیدم . گفتم : تو را به خدا برو . خوب نیست . الان آبرویم می رود . می خواستم گریه کنم . گفت : مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود . من که سر خود نیامدم . زن برادر هایت می دانند . خدیجه خانم دعوتم کرده . آمده ام با هم حرف بزنیم . ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم . اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم . من شده ام جن و تو بسم الله .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_سیزدهم)
اما محال است قبل از اینکه حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم ، پای عقد بیایم . خیلی ترسیده بودم. گفتم : الان برادرهایم می آیند . خیلی محکم جواب داد : اگر برادر هایت آمدند خودم جوابشان را می دهم . فعلا تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه ؟ از خجالت داشتم می مردم . آخر این چه سوالی بود . توی دلم خدا را شکر می کردم . توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش . جواب ندادم . دوباره پرسید : قدم . گفتم مرا دوست داری یا نه ؟ اینکه نشد . هر وقت مرا میبینی ، فرار کنی . بگو ببینم کس دیگری را دوست داری ؟ گفتم : وای نه بخدا . این چه حرفیه . من کسی را دوست ندارم .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_چهاردهم)
ببین قدم جان . من تو را خیلی دوست دارم . اما تو هم باید من را دوست داشته باشی . عشق و علاقه باید دو طرفه باشد . من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی . اگر دوستم نداری ، بگو . باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید ، همه چیز را تمام می کنم . همان طور سرپا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم . صمد رو به رویم بود . توی تاریکی محو می دیدمش . آهسته گفتم : من هیچ کسی را دوست ندارم . فقط فقط از شما خجالت می کشم . نفسی کشید و گفت : می دانم دختر نجیبی هستی . من این نجابت و حیایت را دوست دارم . اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم . اگر قسمت شود ، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم . دوستم داری یا نه .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_پانزدهم)
جواب ندادم . گفت : جان حاج آقایت جوابم را بده . دوستم داری ؟ آهسته جواب دادم: بله انگار منتظر همین یک کلمه بود . شروع کرد به اظهار علاقه کردن . گفت : به همین زودی سربازی ام تمام می شود . می خواهم کار کنم ، زمین بخرم و خانه ای بسازم . قدم . به تو احتیاج دارم . تو باید تکیه گاهم باشی . بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مومن و با حجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است . قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت . همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست . هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش . من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم . ساعت ها برایم حرف زد ، از خیلی چیز ها ، از خاطرات گذشته ، از فرار های من و دلتنگی های خودش .
@ircom_8
#داستان_کوتاه
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی)
#فصل_چهارم (#قسمت_شانزدهم)
از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من آمده و همیشه با کم توجهی من رو به رو می شده ، اما یکدفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد ، گفت : مثل اینکه امده بودی رخت خواب ببری . راست می گفت . خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق ، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده . زن برادر های دیگرم هم توی حیط بودند . کشیک می دادند مبادا برادر هایم سر برسند . ساعت چهار صبح بود . صمد آمد توی حیاط و از زن برادر هایم تشکر کرد و گفت : دست همه تان درد نکند .حالا خیالم راحت شد . با خیال راحت می روم دنبال کارهای عقد و عروسی . وقتی خداحافظی کرد ، تا جلوی در با او رفتم . این اولین باری بود بدرقه اش می کردم .
@ircom_8
عنوان:
#فصل_چهارم برنامه «زندگی پس از زندگی»
(رمضان امسال)
لینک تماشای کل برنامهها بدون نیاز به دانلود:
✅ قسمت اول- منفی هفت (بخش اول) 3فروردین 1402👇
http://www.telewebion.com/episode/0x5fa1818
✅ قسمت دوم- منفی هفت (بخش دوم) 4فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x5fdae8f
✅ قست سوم- فقط پدر
5 فروردین 1402👇
http://www.telewebion.com/episode/0x601461d
✅ قسمت چهارم_ ورود به مردن
6 فروردین 1402👇
http://www.telewebion.com/episode/0x605a463
✅ قسمت پنجم_ نمی بخشم
7 فروردین 1402👇
http://www.telewebion.com/episode/0x609b86f
✅ قسمت ششم_ از پافتاده
8 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x60df0f2
✅ قسمت هفتم_ باور
9 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x6120af7
✅ قسمت هشتم_ مهتاب شبی... (بخش اول)
10 فروردین 1402👇
http://www.telewebion.com/episode/0x6164577
✅ قسمت نهم_ مهتاب شبی... (بخش دوم)
11 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x61d64a6
✅قسمت دهم_ در، گذشت
12 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x61f0c75
✅ قسمت یازدهم_ صدای سخن عشق (بخش اول)
13 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x622e76b
✅ قسمت دوازدهم_ صدای سخن عشق (بخش دوم)
14 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x6260a03
✅ قسمت سیزدهم_ رسم زمونه...
15 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62a3585
✅ قسمت چهاردهم_ دخترم...
16 فروردین 1402👇
https://telewebion.com/episode/0x62a508b