مهشکن🇵🇸
بعضیا میگن چون اگه به یکی رای بدیم و بعد بره توی مجلس خوب عمل نکنه، ما مسبب وضع بد کشور میشیم، پس ر
پیام بسیار درست یکی از مخاطبان 🌱🇮🇷
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 رهبر انقلاب، هماکنون: ما اگر بتوانیم به دنیا نشان دهیم که ملت در صحنههای مهم و تعیین کننده کشور حضور دارند کشور را نجات دادیم و پیش بردیم
👏 انتخاب قوی، مجلس قوی، ایران قوی
💻 Farsi.khamenei.ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
14.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رهبر انقلاب: بعضی در داخل به انتخابات بیالتفاتی میکنند. من احدی را متهم نمیکنم اما به همه یادآور میشوم ما باید به انتخابات از زاویه منافع ملی نگاه کنیم نه از زاویههای جناحی و گروهی. اگر انتخابات ضعیف باشد همه ضرر میکنند. هر کسی که ایران، ملت و امنیت خود را دوست دارد بداند اگر انتخابات ضعیف برگزار شود هیچ کس سود نمیبرد و همه ضربه میخورند.
👏 انتخاب قوی، مجلس قوی، ایران قوی
💻 Farsi.khamenei.ir
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 136
آنها که عباس را کشتهاند، جهان را از یک نمونه کمیاب و درخطر انقراض محروم کردهاند: نمونهای از یک انسان واقعی. یک مرد شجاع. کسی که میتوانست جهان را به جای بهتری تبدیل کند.
به هرحال من یاد گرفتهام تنها به غریزه بقایم اعتماد کنم، و غریزه بقا به من هشدار میدهد که رفتار ایلیا خطرناک است. به احتمال هشتاد درصد این رفتارهایش دام است و بیچاره نمیداند این دامها برای من بچهبازی ست. بیست درصد یا کمتر هم ممکن است صادق باشد، که در آن صورت هم من دلم برای احمقهای دلشکسته نمیسوزد.
فعلا قرار است در زمین ایلیا بازی کنم، و برایم مهم نیست که چه بلایی سرش میآید یا دربارهام چه فکری میکند. اصلا بگذار فکر کند من هم «یک جوری»ام.
احساساتش؟
مهم نیست؛ اصلا شک دارم که احساس واقعیای وجود داشته باشد.
مهم نیست که احساساتش جریحهدار میشود، چون هیچکس آن وقتی که عباس را کشت به احساسات من فکر نکرد. ایلیا اگر ناراحت است، برود یقهی مافوقهایش توی موساد را بگیرد.
***
قرارمان اینبار هم به اصرار من کنار دریا بود، همان ساحل. من اما از مواجهه دوباره با او هراس داشتم. میخواستم افسارم را به دستش بدهم؛ همان مدرکی که بتواند تضمین جانش باشد. از آن بدتر، چیزی میخواستم به او بگویم که گفتنش آسان نبود.
تلما زودتر از من رسیده بود. روی یک تختهسنگ نشسته و به دریا خیره بود. از آن فاصله نمیتوانستم چیزی در چشمانش ببینم. موهایش باز بودند و با باد تکان میخوردند. دستانش را از پشت سر روی تخته سنگ گذاشته بود و به آنها تکیه داده بود. گردنش کمی به عقب خم کرده بود و نور غروب، چهرهی رنگپریدهاش را کمی زرد کرده بود. چهرهاش همیشه رنگپریده بود و صورت بیآرایشش طوری بود که انگار همین الان از جهان مردگان برگشته، معمولا پای چشمانش کمی گود افتاده و تیره بود و لبهایش پوستهپوسته. خودم هم نمیفهمیدم چرا از کسی خوشم آمده که هیچ تلاشی برای زیبا بودن نمیکند، حتی انگار سعی دارد زشت باشد، با این که استعداد زیبا شدن را داشت.
دوتا بستنی خریدم و آرام از پشت سر به سمتش قدم برداشتم. زمین خاکی بود و صدای زیادی از قدمهای محتاطم برنمیخواست. آرام به او نزدیک شدم، سرم را از پشت سر نزدیک گوشش بردم و گفتم: سلام.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
فکر میکنم اگه ایلیا بفهمه توی مغز سلما چی میگذره، ترجیح بده بدتر از دانیال توی وان اسید حلش کنن!
پ.ن: دیگه از عذابهای جسمی خسته شدم و میخوام یکم با روح و روان شخصیت داستانم بازی کنم😈
سلام
همیشه با احساسات دختر مردم بازی میشه، بذارید یه بارم با احساسات پسر مردم بازی کنن ببینیم چی میشه!!
________
عجیبه که سلما رو دوست ندارین😕
فعلا باید صبر کنید تا خورشید نیمهشب تموم بشه...
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ پاندای کونگفوکار را در خدمت آرمانهای امام درآوردیم😅
خیلی این قشنگ بود👏👏
#انتخابات #انتخاب_مردم #ایران_قوی
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 137
دوتا بستنی خریدم و آرام از پشت سر به سمتش قدم برداشتم. زمین خاکی بود و صدای زیادی از قدمهای محتاطم برنمیخواست. آرام به او نزدیک شدم، سرم را از پشت سر نزدیک گوشش بردم و گفتم: سلام.
نه از جا پرید و نه حتی پلک زد. همچنان در همان حالت به دریا خیره بود.
-سلام.
غافلگیر نشدنش ذوقم را کور کرد. با لب و لوچه آویزان، مقابلش نشستم و گفتم: پشت سرتم چشم داری؟
تکیهاش را از روی دستانش برداشت و دستانش را از روی تختهسنگ. آنها را به هم کوبید تا خاکشان را بتکاند و گفت: نه، ولی کر و خنگ هم نیستم.
-تو واقعا بااستعدادی، به درد موساد میخوری.
لبخندی که در جواب این حرفم زد، از صدتا اخم بدتر بود. بستنی قیفی را دادم دستش. یک نگاه مشکوک و نهچندان دوستانه به بستنی انداخت و بعد به من که با اندک فاصله، روی سنگ نشسته بودم. گفت: چیزایی که میخواستم رو آوردی؟
خودم هم نمیدانستم دقیقا دارم چه غلطی میکنم. بخاطر خودش بود یا میل به انتقام؟ شاید هردو. جایی خوانده بودم که اگر تصمیم به انتقام گرفتی، دوتا قبر بکن. یکی برای دشمنت و یکی برای خودت. من قبر خودم را کندم؛ یک کارت حافظهی کوچک از جیبم درآوردم و دستش دادم.
-اون برای این که توی کنست رای بیاره به خیلیها رشوه داده.
کارت حافظه را از دستم گرفت و نگاهش کرد.
-و الانم توی کمیته امنیت و روابط خارجیه، درسته؟
-اوهوم.
دستش را داخل یقهی پیراهنش کرد. گردنبندی کیفمانند از آن بیرون کشید، گردنبندی به اندازه یک کیف چرمیِ بسیار کوچک. با فشار انگشت، در کیف را که با یک دکمه فلزی بسته شده بود، باز کرد و کارت حافظه را داخلش انداخت. بعد هم گردنبند را سر جایش، زیر لباسش برگرداند. همه این کارها را با دست آزادش که درگیر بستنی نبود انجام داد و دست دیگرش، بستنی را نزدیک به دهانش نگه داشته بود تا گاز کوچکی به آن بزند.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi