مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 216
و وانمود کردم هیچ چیز برایم مهم نیست؛ سیبم را گاز زدم ولی طعم تلخ اضطراب با تکههای سیب در دهانم قاطی شد و مزه زهر مار داد.
پدر باز هم سکسکه کرد. انگشت اشارهاش را به سمتم گرفت و در هوا تکان داد. انگار همه مفاصلش شل شده بودند، مثل یک عروسک. گفت: تو دوستدختر داری؟
سیب را به زور وادار کردم از مریام برود پایین. انگار داشتم ریگ قورت میدادم. یعنی باید باور کنم گالیا انقدر فضول و خالهزنک است که بیاید به پدر بگوید من با یک دختر دوست شدهام؟
نمیدانستم چقدر میداند و اینجا باید انکار کنم یا اعتراف. ترجیح دادم قدم به قدم پیش بروم تا پدر خودش لو بدهد که در چه حد میداند. گفتم: اشکالی داره؟
به میز خیره شد. سرش را تکان داد و چشمانش را گشاد کرد.
-نه، هیع... بالاخره تو هم... باید... هیع...
لبخند زدم و ساکت ماندم. یک گاز دیگر به سیب زدم و آرنجهایم را به میز تکیه دادم. او مست بود؛ پس میشد امیدوار باشم بدون این که بفهمد خیلی چیزها را لو بدهد. سیب مثل سنگ سفت بود و تکههایش در دهانم انگار کلوخ خرد شده بودند.
پدر ادامه داد: شنیدم دختره... هیع... خبرنگاره...
قسمت بدش اینجا بود. سیاستمدارها همیشه به خبرنگارها حساسیت دارند. متاسفانه پدر خیلی دیر فهمیده بود آنچه از آن میترسیده به سرش آمده؛ حتی هنوز نفهمیده بود پسرش در یک قمار عاشقانه از او مایه گذاشته است.
-نگران نباشید، براتون خطری نداره.
این را با دهان پر گفتم و بعد سیب را قورت دادم. پدر داشت سعی میکرد گردنش را راست نگه دارد؛ ولی نمیتوانست.
چندبار دهانش را باز و بسته کرد که حرفی بزند، ولی دیگر انقدر هوشیار نبود که بتواند کلمات را کنار هم بچیند. از جا بلند شدم و زیر بازوی پدر را گرفتم.
-فکر کنم امشب خیلی خستهاین... سر یه فرصت دیگه دربارهش حرف میزنیم.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
امروز یکی از دوستامو قبل مراسم عرفه دانشگاه دیدم،
گفت به ابالفضل قسم الهی اگه دعام نکردی سنگ شی😶😐
خلاصه یکم خشن گفت ولی دیگه من از ترسم حسابی دعاش کردم😅
حالا شمام لطفاً بدون اینکه بخوام به زور متوسل بشم دعام کنید،
خیلی دعام کنید...
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت ۲۱۷
پدر با فشار کوچکی که به بازویش آوردم تسلیمم شد. برخاست و بیشتر وزنش را روی من انداخت.
-میدونی ایلیا... توی کمسیون... واقعا... هیع... یه مشت احمق... هیع... دور هم جمع شدن... هیع...
انگار داشت در خواب حرف میزد، سست و زمزمهوار. دلم میخواست بگویم قضیه از این که میگویی فراتر است، نه فقط در کمسیون، که در تمام کنست و چه بسا در تمام اسرائیل یک مشت احمق دور هم جمع شده بودند که فکر میکردند بالاخره روزی دنیا آنها را به رسمیت میشناسد. فکر میکردند بعد از آنهمه گندی که در غزه بالا آوردند و آن شکست فاجعهبار از یک گروه مقاومت کوچک، باز هم مجامع بینالمللی برایشان تره خرد میکنند. دیگر حتی میلیاردرها و شرکتهای یهودی هم نمیخواهند در این خرابشده سرمایهگذاری کنند. خیلی از کشورها روابط دیپلماتیکشان را با ما قطع کردهاند. پاسپورتمان به اندازه یک کاغذپاره هم نمیارزد... هفت میلیون احمق دور هم جمع شدهایم، آن وقت پدر بیچاره من نگران احمقهای کمسیون امنیت و روابط خارجی ست!
هیچکدام از این حرفها را به زبان نیاوردم؛ بجایش گفتم: باز چی شده؟
جواب نداد، فکر کردم نشنیده است. در بزرخ خواب و بیداری بود. به پلهها رسیده بودیم. گفتم: بیاین بالا... اینجا پله ست!
زیر وزنش و دست سنگینش که دور گردنم افتاده بود به نفسنفس افتاده بودم و عرق میریختم. واقعا باید رژیم را جدی میگرفت. پایش را به زور از روی زمین بلند کرد و از پله بالا رفت. تا به بالا برسیم، فرصت داشتم کمی بیشتر از او حرف بکشم.
صدای نالهمانندی از گلویش درآمد و گفت: اون ایسر نادون... هیع... همون که... هیع... اون دختر خبرنگاره... هیع... لجنمالش کرد...
ناخودآگاه لبخند روی لبم نشست؛ لبخند فاتحانه. سکوت کردم که ادامهاش را بشنوم.
-ایسر دیگه... به درد نمیخوره... هیع... فقط... یه آشغاله... هیع... ولی بعضیا... اینو... نمیفهمن...
دمت گرم تلما... قرار بود دقیقا به همین نتیجه برسند. جای تلما خالی بود که این پیروزی را ببیند. باز هم حرفی نزدم؛ یعنی اساسا نظر من در این باره مهم نبود. بالای پلهها رسیده بودیم و من احساس حلزونی را داشتم که باردار است و یک پایش هم شکسته. هنهن کنان پدر را به سوی اتاقش راهنمایی کردم.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به
🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت ۲۱۸
زمزمههای پدر داشت آرامتر میشد و نامفهومتر.
-وزیر... باید... هیع... استیضاح بشه...
-درسته... همینطوره بابا.
پاکشان تا در اتاقش رسیدیم. در اتاق را با پا هل دادم که باز شود. مهرههای کمرم به آه و ناله افتاده بودند.
پدر به تختش که رسید، خودش را روی آن انداخت. کمک کردم راحت دراز بکشد و کفشهایش را از پا درآوردم. خودش دست انداخت تا یقهاش را بازتر کند و آرام نالید: گرمه...
کولر گازیِ اتاق را روشن کردم. اتاق واقعا دم کرده بود. گفتم: کاری ندارین؟ من دیگه میرم.
دست شل و ولش را بالا آورد، باز هم انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد: باید... دختره رو... بهم معرفی کنی... هیع... همین... فردا شب...
چشمانش بسته بود و صدایش آرام و آرامتر میشد.
-من باید... عروسمو... هیع...
دستش افتاد روی تخت و بقیهاش را فقط خرخر کرد. وقتی مطمئن شدم خواب است، از اتاق بیرون رفتم و دست به کمر در راهرو ایستادم.
پس گالیا آمارم را به پدر داده بود. میدانستم انقدر برای پدر مهم نیستم که تحت نظرم بگیرد.
نمیدانم هدف گالیا چه بود؛ ولی ما فعلا قرار بود در تیم او باشیم و انتظار نداشتم فعلا نقشه شومی برایمان بکشد. محتوای دیگر جلسه هم اقناع پدر در جهت انتخاب نشدن ایسر به عنوان رئیس موساد بود، معلوم نبود گالیا رای چند نفر دیگر از اعضای کمسیون را اینطوری به نفع خودش برگردانده است.
احتمالا میخواست وزیر دفاع را هم به استیضاح بکشاند؛ و دلیل این را نمیفهمیدم.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi