eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
سلام دوست عزیزم ممنونم🌸 ببینید، درباره آغاز جهان، تئوری های مختلف و نظریه های مختلفی هست. اما شما اگ
افراد خداناباور معتقدن پیدایش جهان یک «اتفاق» بوده، یه انفجار مثل بیگ‌بنگ. اینه که مغایر با اسلامه؛ این که منشأ همه چیز رو صرفا «اتفاق» بدونیم. ما نمی‌دونیم دقیقا چه اتفاقی افتاده، ولی حتی اگر پیدایش جهان نتیجه انفجار یه ذره بوده، این انفجار به خواست یک خالق و با اراده و حکمت الهی رخ داده؛ و اینه که ما رو از خداناباورها متمایز می‌کنه. هرچند هنوز علم بشر برای فهمش خیلی ناقصه، و پیشرفت‌های علمی به زودی این نظریه رو رد می‌کنن(همونطور که تا الان هم نظریاتی در ردش موجوده).
مه‌شکن🇵🇸
[ کاش درباره درون زمین نمی‌دانستم ‼️] بعد از اون سه قسمتی که چندین سال نوری از زمین فاصله گرفتیم و رفتیم تا صدر آسمون، می‌خوام توی این قسمت اقرار کنم که دونستن درباره درونیات زمین، حتی از فضای بیرونی زمین هم ندونستنی‌تره! من اگه پژوهشگر بودم، هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادم مردم بفهمن درون زمین، چه‌جوریه... اینکه درون زمین عجب دنیای شگفت‌انگیزی داره! و خودش برای خودش یه کهکشان راه شیری به حساب میاد! درون زمین، شباهت عجیبی به موقعیتش نسبت به کهکشان داره. در واقع درون و بیرونش انگار یکی‌ان! درون زمین لایه‌لایه هست و یک هسته داخلی مرکزی داره که همین موقعیت رو می‌تونیم نسبت به وضعیتش در فضا تصور کنیم که انگار لایه‌لایه از جو، خارج می‌شیم و طبق قسمتای قبلی، زمین‌مون و بقیه سیاراتِ دوست، برادر و همسایه، همه مون به دور خورشید می‌چرخیم و یه جورایی مرکزمون اونجاست(البته نه به صورت کلی، که بخوایم بگیم مرکز عالم خورشیده. چون خورشید خودش یه جزء از یک کلیت بزرگتری هست). اینکه از عرش، یهو بریم به فرش و از دل اون همه فاصله بیایم کیلومترها پایین و ببینیم توی دل زمین‌مون چی گذر می‌کنه، کم از فضا نداره! مطالعه درونیات زمین، بیشتر از قبل به من ثابت کرد که انگار جهان‌ها در هم تنیده شدن، انگار هرچه‌قدر از زمین فاصله بگیری و دور بشی، بازم درون یه چیزی هستیم، بازم نمی‌تونیم مستقل بشیم، بازم نمی‌تونیم لبه جهان رو پیدا کنیم و در فضایی بیرون از جهان به جهان نگاه کنیم. ما در این دنیا، بند بند وجودمون تنیده شده، نه این دنیای مادی و چیزی که با چشمامون و گوشامون درک می‌کنیم، ما با "زندگی" تنیده شدیم. با جریان داشتن، با روان بودن، با هر چیزی که اثر و امضایی از تحرک داشته باشه. ما مثل زمین، چه از کیلومترها فاصله تا فضا و چه از کیلومترها فاصله تا درونش و عمق زمین، عمیقیم... قابل تفکریم، عجیبیم، شگفت انگیزیم. درون زمین، حرفای زیادی برای گفتن داره، به ما می‌گه که لایه اول زندگی خیلی سفت و سخته، سنگیه ولی ازش که عبور کنی و زمان بگذره و بیشتر که عمیق بشی، کم‌کم سنگ‌ها نرم میشن... کم‌کم دمای وجودت میره بالا و منعطف میشی در برابر زندگی. "زندگی" واقعا زیباست بچه‌ها، این جمله شعار نیست...
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت سوم *** هرچه جیغ می‌کشیدم کسی صدایم را نمی‌شنید و هرچه دست و پا می‌زدم کسی به دادم نمی‌رسید. درد نمی‌کشیدم؛ ولی حس می‌کردم زمین‌گیر شده‌ام. افتاده بودم روی زمین. جان نداشتم خودم را بلند کنم. فلج شده بودم. مقابلم فقط آتش بود؛ پرچم‌های سیاه توی آتش می‌سوختند. همه جیغ می‌زدند. کسی که مقابلم افتاده بود تمام کرده بود. تمام لباسش غرق خون بود. تکان نمی‌خورد. برای همین بود که دیگر کسی کاریش نداشت؛ چون مرده بود. از دوردست صدای امواج دریا را می‌شنیدم. یک نفر داشت تکبیر می‌گفت. تمام قدرتم را جمع کردم. جیغ کشیدم و تکان خوردم. صدایم درنیامد. صدای اذان انتظار اتاقم را برداشته بود. گوشی‌ام داشت اذان می‌گفت. بدنم درد می‌کرد. انقدر به خودم پیچیده بودم که درد گرفته بود. داشتم می‌سوختم. تمام سر و صورت و موهایم خیس عرق بود. قلبم نزدیک بود از سینه بیرون بیفتد. به آرنجم تکیه دادم و کمی خودم را بالا کشیدم؛ ولی دستانم جان نداشتند. می‌لرزیدند و نمی‌توانستند نگهم دارند. همین که نگاهم به بدنم افتاد و مطمئن شدم سالمم، قدرت دستانم تمام شد و دوباره توی تخت افتادم. مؤذن داشت به پیامبری حضرت محمد(صلوات الله علیه و آله) شهادت می‌داد. کف دستانم را گذاشتم روی پیشانی‌ام. به سقف اتاق خیره شدم و کمی فکر کردم. انقدر فکر کردم که یادم بیاید الان توی خانه‌ام، سالمم و هیچ اتفاقی نیفتاده. انقدر فکر کردم که قلبم با مغزم هماهنگ شود و کمی آرام‌تر بزند. آنچه دیده بودم داشت محو می‌شد، داشت میان دریافت‌های حسی واقعی تکه‌پاره می‌شد و با محاسبات منطقی زیر سوال می‌رفت. خواب دیده بودم. خوابی که امکان نداشت اتفاق بیفتد؛ قطعا اینجا و این زمان نه. درست است که عین آنچه دیده بودم داشت محو می‌شد و مثل قبل شفاف و واضح نبود، ولی هول و اضطرابش هنوز قلبم را راحت نگذاشته بود. هنوز می‌لرزیدم. انگار صدای جیغ هنوز از دوردست به گوش می‌رسید. یک نفس عمیق کشیدم و برای دلداری دادن به خودم، از حافظه‌ام کمک گرفتم: تعبیر نداره... نه. تعبیر نداره. مامان‌جون می‌گفت اگه خون توی خواب ببینی خواب باطله... این خوابم تعبیر نداره... آره... قلبم همچنان با تصاویر محو و هول‌انگیز خواب تند می‌تپید؛ ولی این یادآوری جانی به دستانم داد تا از جا بلند شوم. ناخودآگاه سرم برگشت به سمت راست و دیدم که جای حسین خالی ست. دهانم که برای صدا زدنش باز شده بود، بسته شد. در خودم جمع شدم و زمزمه کردم: پس نیومده خونه... اذان رسیده بود به «حی علی الصلاۀ». به پاتختی تکیه کردم تا توانستم بلند شوم. صدای همهمه‌ی خواب هنوز توی سرم بود. هنوز انگار فلج بودم. به دیوار تکیه کردم و کورمال کورمال از اتاق بیرون رفتم. وقتی به مبل‌ها رسیدم، چشمانم به تاریکی عادت کرده بود. انتظار داشتم حسین روی مبل خوابیده باشد؛ معمولا اگر شب دیر می‌رسید و می‌دید من خوابم، توی هال می‌خوابید که بیدارم نکند. این بار اما کلا نبود. از آن شب‌های پرکارش بود. ادامه دارد... ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
إنا لله و إنا إليه راجعون { مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ رِجَالࣱ صَدَقُوا۟ مَا عَـٰهَدُوا۟ ٱللَّهَ عَلَیۡهِۖ فَمِنۡهُم مَّن قَضَىٰ نَحۡبَهُۥ وَمِنۡهُم مَّن یَنتَظِرُۖ وَمَا بَدَّلُوا۟ تَبۡدِیلࣰا } درخت تنومند اسلام با خون چنین رادمردانی آبیاری شده؛ سست و ضعیف نباید شد بلکه همه‌جانبه از اسلام و مقدسات دفاع باید کرد. شهید اسماعیل هنیه عمر خود را در دفاع از مسجدالاقصی گذراند. شهادتش مبارک و راهش مستدام باد.
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️لحظاتی از آخرین دیدار روز گذشته (سه‌شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۳) شهید اسماعیل هنیه با رهبر انقلاب اسلامی 💻 Farsi.Khamenei.ir
هنیئا.mp3
1M
🇵🇸🌱 هنیئاً! قد فزتم بجنان الله... شهادت مبارکت باشه آقای اسماعیل هنیه! شرمنده که حق میزبانی رو به جا نیاوردیم...💔 http://eitaa.com/istadegi
وضعیت روحی الانم:
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه: خونخواهی مهمان عزیزمان را وظیفه خود می‌دانیم رژیم صهیونیستی زمینه مجازات سخت را برای خود فراهم ساخت 🔹️در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی حماس حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی ضمن تسلیت شهادت این رهبر شجاع و مجاهد برجسته به امت اسلامی و جبهه مقاومت و ملت سرافراز فلسطین تاکید کردند: رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست با این اقدام زمینه‌ی مجازات سختی را برای خود فراهم ساخت و خونخواهی او را که در حریم جمهوری اسلامی ایران به شهادت رسید، وظیفه خود می‌دانیم. ✏️ متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: ✏️ بسم الله الرحمن الرحیم انا لله و انا الیه راجعون ملت عزیز ایران! ✏️ رهبر شجاع و مجاهد برجسته‌ی فلسطینی جناب آقای اسماعیل هنیه در سحرگاه دیشب به لقاء‌الله پیوست و جبهه‌ی عظیم مقاومت عزادار شد. رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست، میهمان عزیز ما را در خانه‌ی ما به شهادت رسانید و ما را داغدار کرد، ولی زمینه‌ی مجازاتی سخت برای خود را نیز فراهم ساخت. ✏️ شهید هنیه سالها جان گرامی‌اش را در میدان مبارزه‌ئی شرافتمندانه بر سردست گرفته و آماده‌ی شهادت بود، و فرزندان و کسان خود را در این راه تقدیم کرده بود. او از شهید شدن در راه خدا و نجات بندگان خدا باک نداشت، ولی ما در این حادثه‌ی تلخ و سخت که در حریم جمهوری اسلامی اتفاق افتاده است، خونخواهی او را وظیفه‌ی خود می‌دانیم. ✏️ اینجانب به امت اسلامی، به جبهه مقاومت، به ملت شجاع و سرافراز فلسطین و بالخصوص به خاندان و بازماندگان شهید هنیه و یکی از همراهانش که با وی به شهادت رسیده است، تسلیت عرض می کنم و علوّ درجات آنان را از خداوند متعال مسألت می‌نمایم. سید علی خامنه‌ای ۱۰ مرداد ۱۴۰۳ مصادف با ۲۵ محرم ۱۴۴۶ 💻 Farsi.Khamenei.ir
مه‌شکن🇵🇸
📢 پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه: خونخواهی مهمان عزیزمان را وظیفه خ
اشتباه بزرگ اسرائیل این بود که توی تهران این غلط اضافه رو مرتکب شد و حالا با ما طرفه...
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت چهارم صدای همهمه‌ و داد و بیداد توی خواب و خون و آتش، با سکوت و تاریکی خانه دست به دست هم دادند و وهم داشت می‌آمد که سر جایم خشکم کند. سریع دست بردم به کلید برق و چراغ‌ها را روشن کردم. صدای همهمه‌ی سرم کم شد و وهم عقب نشست. خانه مثل همیشه مرتب بود. همه‌ی جهیزیه‌ی نو و تروتمیزم سر جایش بود. اذان تمام شده بود. دوباره با دقت بیشتر یک نگاه به خودم کردم و دستی به پیراهنم کشیدم. خبری از زخم و خون نبود. خودم هم سالم بودم. وقتی داشتم وضو می‌گرفتم، توی ذهنم دنبال دلایل دیگری می‌گشتم تا چیزی که دیده بودم را یک خواب باطل بدانم. -این خوابو دم اذون دیدم... خواب سحر تعبیر داره... وای نه نه. ولش کن. خون توش بود دیگه پس باطله... این مدت خیلی سرم شلوغ بوده، یکم اعصابم خورد بوده... بخاطر همین خواب پریشون دیدم. چیز خاصی نیست. نه تعبیر نداره... تمام وقتی که داشتم چادر نماز سرم می‌کردم و نافله صبح می‌خواندم و خود نماز صبح را، داشتم از خدا می‌خواستم خوابم تعبیر نشود. مشکل اینجا بود که من بیشتر شب‌ها خواب نمی‌دیدم؛ شاید هم می‌دیدم ولی هیچ‌وقت یادم نمی‌ماند. گاهی، شاید سالی سه چهار بار خواب می‌دیدم و آن خواب‌ها کاملا شفاف و با جزئیات بود؛ تعبیر هم می‌شد، بی‌بروبرگرد. برای همین ترسیده بودم؛ خیلی ترسیده بودم. چیزی که دیده بودم با جزئیات بود، واضح بود و هولناک. وقتی یادش می‌افتادم دوباره چهارستون بدنم می‌لرزید. نماز صبح را که خواندم، بیشتر از روزهای قبل صدقه دادم. از بس توی خواب جیغ زده و تقلا کرده بودم که خسته و کوفته بودم. خزیدم توی تخت؛ ولی هربار چشمم می‌رفت روی هم، آتشی که توی خواب دیده بودم پیش چشمم می‌آمد و همهمه در سرم جان می‌گرفت. سرم نبض می‌زد و کمی درد می‌کرد. دردش به چشمم فشار می‌آورد و نمی‌توانستم بخوابم. وسوسه شدم به حسین زنگ بزنم؛ ولی دستم هربار تا نزدیک گوشی رفت و برگشت. این که دیشب نیامده خانه یعنی سرش شلوغ است. یعنی الان یا از خستگی بیهوش شده یا هنوز کار دارد و به هرحال نباید مزاحمش شوم. کلافه از تخت بلند شدم. رفتم توی خانه یک چرخ زدم و بی‌هدف راه رفتم. تندتند آیت‌الکرسی خواندم. بدون این که نیاز باشد میزها و اوپن را دستمال کشیدم. ظرفی توی سینک نبود که بشویم. برگشتم و به عکس‌هایمان – که با آهن‌ربا به بدنه یخچال چسبیده بود – با دقت نگاه کردم. باز هم توی خانه داشتم دور خودم می‌چرخیدم و دنبال کاری می‌گشتم که سرم را گرم کنم، که موبایلم زنگ خورد. حسین بود. با دوتا دست‌هایم گوشی را از روی پاتختی قاپیدم و جواب دادم. -سلام. خواب که نبودی؟ آشفتگی و بلوای توی سرم دربرابر صدای حسین عقب کشید. قلبم هنوز تند می‌زد؛ ولی به دلیلی دیگر. -سلام. نه. صدایم بیش از آنچه فکر می‌کردم گرفته بود. شرمگین دستم را گذاشتم روی دهانم. گفت: ببخشید. سرم خیلی شلوغ بود، دیشب نتونستم بیام خونه. هنوزم دستم بنده. فکر کنم امروزم نتونم بیام. سرفه‌ای کردم که صدایم صاف شود و گفتم: می‌دونم، اشکال نداره. حالت خوبه؟ ادامه دارد... ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
هرکس تهرانه، فردا مراسم تشییع شهید هنیه رو حتما شرکت کنه! ایشون مهمون ما بودن، ما میزبان خوبی نبودیم؛ باید ادب میزبانی رو رعایت کنیم... و نشون بدیم ایرانی‌ها مهمان‌نوازن...💔 http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اتفاق بسیار بسیار بسیار تلخی بود، مخصوصا مایه شرمندگی مردم ایران بود که از مهمانشون نتونستن حفاظت کنن... ولی یادتون باشه، الان وقت متهم کردن نیروهای امنیتی و نظامی نیست. یه ترور در این سطح، در امن‌ترین کشور جنوب غرب آسیا، قطعا ابعاد بسیار پیچیده‌ای داره، خیلی پیچیده‌تر از اونچه در رمان‌های من و گاندو و رخنه دیدید و خوندید. ساده نگیرید. کار یه جاسوس نیست. اینو درنظر داشته باشید که نفوذ در همه نهادها هست و مبارزه با نفوذ اصلا آسون نیست. و یادتون باشه، بخاطر تحلیف رییس‌جمهور، سران خیلی از کشورها ایران بودن، و حفاظت از همه این سران باید انجام می‌شد که هزینه و نیروی انسانی زیادی می‌خواد؛ و همین باعث فرسایش بود. من نمی‌خوام چیزی رو توجیه کنم، فقط اولا بدونید به این راحتی نیست که فکر می‌کنید، دوما این نیروهای امنیتی سال‌هاست ایران رو به یه جزیره ثبات وسط دریای آتش تبدیل کردن و نباید الان طلبکارشون بشیم و بهشون بد و بیراه بگیم. همین نیروهای امنیتی، عملیات‌های تروریستی‌ای رو خنثی کردن که شما اصلا نفهمیدید. پس با یه حادثه، سریع نتیجه نگیرید که ما ضعیفیم و نیروهای امنیتی‌مون بی‌عرضه‌ن و اسراییل هرکار بخواد می‌تونه بکنه! اسرائیل حتی نتونسته از پس یه گروه کوچیک مثل حماس بربیاد، اگه عرضه داشت بجای ترورهای بزدلانه خودشو از جنگ نجات می‌داد.
اینو دیروز توی یه گروه‌ها نوشتم: اینو نمی‌بینیم که ایران ۴۵ ساله توی این منطقه فوق‌العاده ناامن امن مونده ما اصلا و ابدا نمی‌فهمیم ناامنی چیه اونم درحالی که همه با ما سر جنگ دارن و همه گروه‌های تروریستی دندون‌هاشون برامون تیزه این خیلی نامردیه که سریع فحش رو بکشیم به نیروهای امنیتی کم‌کاری کردن؟ خب اگر اینطور بوده باید مسئولیتش رو بپذیرن، قابل توجیه هم نیست. نفوذ بوده؟ قطعا بوده و باید از بین بره. ولی ولی ولی آدم نباید سریع تا یه مشکلی پیش میاد خودزنی کنه... این اسمش انتقاد نیست. می‌دونید مثل چیه؟ مثل اینه که پدر من یه عمر خرج خورد و خوراک و تحصیل و زندگی منو داده، بعد الان چون میگه فلان وسیله رو نمی‌تونم برات بخرم، کل زحماتشو ببرم زیر سوال و بهش بگم تو کلا عرضه نداری از من حمایت کنی و همیشه یه پدر بی‌مسئولیت بودی و... این بی‌انصافی نیست؟ همیشه حمایت کرده، یه بار نتونسته! مثل دروازه‌بانی که ده بار به دروازه‌ش حمله میشه، ۸ تا رو میگیره دوتا رو نه، همه بابت اون دوتا فحشش میدن ولی هیچکس بابت اون ۸تا ازش تشکر نمی‌کنه... http://eitaa.com/istadegi
از عمق وجود دوستش داشتم؛ جزء کسانی بود که به دل می‌نشست. فکر کنم از شهادت سردار شناختمش؛ از آنجایی که سه بار پشت سرهم محکم و با صلابت گفت: «شهیدالقدس، شهیدالقدس، شهیدالقدس». معمولا همه در دنیای تنهایی‌شان، کسانی را دوست دارند (به قول امروزی‌ها کراش می‌زنند). این آدم هم جزء همان افراد بود برایم. در مراسمات مختلف چشمم او را می‌دید و گاهی در دیدارهای خصوصی‌اش با رهبر لبخند و آرامشش را دنبال می‌کردم. شاید دلیلش، خاکی بودن و لبخند همیشگی‌اش در رویارویی با ایرانیان بود و یا حضورش در مراسماتی که وظیفه‌اش نبود هرچه که بود خط سیر فعالیت‌هایش برایم شیرین بود و یادآور مقاومت و صبر. صبح روز چهارشنبه شد، دقیقا نقطه‌ای که باور کردنش سخت بود. حالا او شهید شده، شهادتش به کنار چون حداقل من یکی او را چون شهیدان می‌دیدم؛ اما مکان شهادتش حالا شده داغی جگرسوز. بعد از خبر شهادت، هرکس که خانواده‌ام را می‌شناخت و دیده بود، با دیدنم می‌گفت: «تا حالا دقت کردی که چقدر اسماعیل هنیه شبیه بابات بوده؟ کاش اونم شهادت قسمتش بشه.». قبلا که نه اما حالا که نگاه می‌کنم، کمی به پدرم شباهت دارد. حالا می‌فهمم دوست داشتن قلبی‌ام از کجا نشات گرفته؛ شباهتی که در ذهنم حتی نمی‌گنجید و حالا نقش بسته است؛ در حدی که دیگر پدر را هنیه میبینم و هنیه را پدر، وقتی خودش داستان شباهتش را شنید برای خودش دعای شهادت کرد، مثل همه روزها و ساعت‌ها. واقعا هم گاهی حیف است برخی افراد بمیرند و شهید نشوند. این بار دلم دیگر نمی‌جوشد که حتما تشییع را باشم، وجودم ناملایم نیست و شاید این آرامش را مدیون شباهت اسماعیل هنیه به پدرم باشم. حالا منم که از او طلب زندگی و صبری چون خودش را می‌کنم و در نهایت در پیشگاه خدا زمزمه می‌کنم: «الهم ارزقنا الشهادة فی سبیلِک.» ان‌شاءالله. ✍🏻گمنام http://eitaa.com/istadegi
علیک سلام😌❤️ احسنت! خوف و رجا! اتحاد تضادها، چیزیه که در قسمت آخر فصل اول مجموعه‌مون، دربارش گفتم. ممنون که مطالعه میکنین🤓
سلام و عرض ادب دوست عزیز🌸 ممنون از نظرات و پیشنهاداتی که دارید، نگاه شما برای من خیلی با ارزشه و لذت میبرم که اتفاقا منو به چالش بکشید و ازم سوال بپرسید و خودتونم توی جواب دادن به چالش ها، همراهی کنید😌❤️
مه‌شکن🇵🇸
⚜پایان فصل اول⚜ [کاش درباره آب نمی‌دانستم ‼️] خدا میگه آب مایه‌ی حیاته، زندگی بخشه، همه‌چی از اون پا گرفته و می‌گیره. توی چند قسمت قبلی، وقتی گفتیم زمین بالاخره قابل سکونت شد و شکل گرفت، نباید فراموش کنیم که اگه آب نبود، هیچ‌کدوم از این اتفاقا نمی‌افتاد، مثل الان که همه پژوهشگران، دنبال یه سیاره می‌گردن که آب داشته باشه وگرنه قابل سکونت نیست. حالا از قضا اینطور مایع مهم و استراتژیکی، نه رنگ داره نه بو نه مزه! در سکوت خبری کامل، و بدون هیچگونه خودنمایی، زندگی مارو توی مشتش گرفته! بعضی آدما هم هستن مثل آبن، بی‌رنگ و کم‌حاشیه و کم‌حرف، ولی اثرگذار و مهم! حالا این آب عزیز ما، وقتی حجمش زیاد بشه و با رفیقاش یه جا جمع بشن، می‌شه دریا، اگه روح بزرگی داشته باشه و دلش دریا باشه، دیگه می‌شه اقیانوس که دیگه غول مرحله آخره! از یه مایع حیات‌بخش و بی‌‌سروصدا، تبدیل می‌شه به یه غول بزرگ آبی، که تا به خودت میای، می‌بینی نه تنها حیات‌بخش نبوده که زندگیتو آب برده و رفته! فیلم سینمایی موج(wave) تولید سال ۲۰۱۵، بی‌رحمی این مایه‌ی حیات رو نشون میده که خب مثل همیشه، توصیه می‌کنم نبینید، چون اون وقت می‌فهمید که این اشرف مخلوقات عزیز، در برابر چه مخلوقاتی از خدا انقدر آسیب‌پذیر و فناپذیره. می‌فهمید توی این دنیا، مخلوقات دیگه‌ای از خدا هم هستن که قدرت‌شون هزاران برابر ماست، بدون اینکه بخوان حرف بزنن یا ادعای خدایی روی زمین داشته باشن... آب، همزمان زیباترین و ترسناک‌ترین پدیده روی زمین می‌تونه باشه، چون هم زندگی و هم مرگ ما دست اونه، اگه کم باشه می‌میریم و اگه زیادی هم باشه بازم غرق میشیم و می‌میریم. ما با ماده‌ای زنده هستیم که کشنده‌س! و اینو مقدارش تعیین می‌کنه. شخصا فکر می‌کنم خدا، توی خلقت چیزای مهمی مثل آب، کره زمین، اکسیژن و موضوعات ضروری این‌چنینی، یه قانون رو مدام داره به ما یادآوری می‌کنه... اینکه جهان، سراسر اتحاد متضاد هاست. هیچ مخلوقی خوب مطلق نیست و همه چیز ترکیبی از خوبی و بدیه، ترکیبی از مرگ و زندگی، سیاه و سفید. بهترین کاری که ما می‌تونیم انجام بدیم، توجه به همین قانونیه که در جریانه... وجد خودمونو بپذیریم که ترکیبی از خوبی و بدی هستیم، ولی سعی کنیم هماهنگ با خلقت خدا، بدی‌هامونو کمتر کنیم. اما هیچوقت خودتونو سرزنش نکنین، بپذیرید که شما هم مثل آب، هم می‌تونید مرگ بدید به اطراف‌تون هم زندگی ولی این اختیار با شماست که کدوم بُعد از آب رو انتخاب کنید... دریا و اقیانوس باشید؟ سیل و سونامی؟ یا یه چشمه همیشه جوشان که آب گوارا داره؟ انتخاب با شماست! منتظر فصل جدید باشید💯🔜 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
شدت جریان آب باید خیلی زیاد باشه که ماشین با یک یا دو تن وزن و کشتی‌های خیلی سنگین‌تر، روی آب مثل یه تیکه برگ حرکت کنن...! ولی وقتی چنین صحنه‌هایی رو می‌بینم، با خودم می‌گم ما آدما با یه ذره علمی که به دست آوردیم، دیگه خدا رو بنده نیستیم، فکر می‌کنیم انقدر حالیمونه که دین و وحی رو زیر سوال ببریم، رو حرف خدا حرف بزنیم و مغرور بشیم و بگیم ما به طبیعت غلبه کردیم... ولی یه سیل، یه زلزله، حتی یه ویروس بسیار کوچیک، می‌تونه همه چیزهایی که ما با علممون(!) ساختیم و بهش مغرور شدیم رو نابود کنه! ما چمونه که با اینهمه ضعف، ادعای خدایی داریم؟ خداوکیلی ما چمونه؟ یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ؟؟؟
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت پنجم سرفه‌ای کردم که صدایم صاف شود و گفتم: می‌دونم، اشکال نداره. حالت خوبه؟ باز هم صدایم خش داشت. پرسید: خدا رو شکر. تو خوبی؟ صدات یه جوریه. باز هم به گلویم فشار آوردم تا درست حرف بزنم و گفتم: آره... خوبم... -مطمئنی؟ معلوم است که مطمئن نبودم. من‌من‌کنان گفتم: چیزه... سرم یکم درد می‌کنه. خوب نخوابیدم. -چرا؟ مشکلی پیش اومده؟ -ام... نه... فقط یه خواب بد دیدم. مهم نیست. معلوم است که مهم بود. او هم می‌دانست باید ازم بپرسد. می‌دانستم نباید خواب بد را برای کسی تعریف کرد؛ ولی حس می‌کردم نیاز دارم برای حسین آن را تعریف کنم. اینطوری شاید او بهم می‌گفت این یک خواب است و منطقی نیست و قرار نیست توی دنیای واقعی اتفاق بیفتد. -می‌خوای بگی چی دیدی؟ شاید یکم بهتر بشی. انگار ذهنم را خوانده بود. همیشه همینطور بود. سعی کردم قطعات تکه‌پاره شده‌ی خواب را توی ذهنم جمع و جور کنم. چند لحظه مکث کردم و نفس عمیق کشیدم. -خب... خواب دیدم توی یه مجلس روضه بودم. بعد... صدای گفت‌وگویی از آن سوی خط آمد. حسین گفت: یه لحظه وایسا... و جواب کسی را داد؛ صدایش کمی دور شد. -باشه الان میام... دوباره صدایش نزدیک شد. -هانیه جان ببخشید، من یه کاری برام پیش اومد باید برم. برام پیام بده و بگو چی دیدی. هر وقت فرصت داشتم بهت زنگ می‌زنم. کلماتی که تا نزدیک گلویم بالا آمده بودند، برگشتند توی مغزم. می‌خواستم بغض کنم و ناراحت شوم؛ ولی خیلی جدی به خودم تشر زدم که دختربچه نیستم. گفتم: باشه اشکالی نداره. مواظب خودت باش. -تو هم همینطور. تماس را قطع کردم و فوری رفتم توی صفحه چتمان. کلمات توی مغزم بی‌قراری می‌کردند. باید برای یکی می‌گفتمشان. نوشتم: خواب دیدم توی یه مجلس روضه بودم، که یهو یه عده ریختن توی مجلس و شروع کردن به آتیش زدن پرچم‌ها و کشتن مردم. با چاقو و قمه به مردم حمله کرده بودن و داشتن می‌کشتنشون. اون وسط یکی رو دیدم که داشت به مردم کمک می‌کرد بیان بیرون و مردم رو نجات می‌داد؛ ولی بهش حمله کردن و ریختن سرش. من رفتم جلو که ازش دفاع کنم ولی به منم چاقو زدن. داشتم خفه می‌شدم. هرچی جیغ می‌زدم صدام درنمی‌اومد. اون کسی که داشت به بقیه کمک می‌کرد هم مُرده بود. صورتشو ندیدم. نمی‌دونم کی بود. انگار خودمم مرده بودم. پیام را که فرستادم، یک دور از روی آن خواندم و دیدم خیلی ترسناک است؛ ولی نمی‌تواند واقعی باشد. می‌دانستم چنین اتفاقی نمی‌افتد؛ توی ایران نمی‌افتد. نوشتم: می‌دونم ترسناکه ولی مطمئنم تعبیر نداره. بخاطر اینه که این مدت خیلی استرس کشیدم. چیز خاصی نیست. ذهنتو درگیرش نکن. از جا بلند شدم و رفتم کنار پنجره. تا آخر بازش کردم و هوای خنک صبح توی اتاق وزید. آسمان روشن شده بود. ادامه دارد... ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi