eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت هفدهم سرش را تکان داد و نشست. من هم نشستم و تمام تلاشم را کردم که بامزه به نظر برسم. ظرف غذا را میانمان گذاشتم و کف دستانم را بهم مالیدم. -خب ببینم چیه؟ دارم می‌میرم از گشنگی. در ظرف را باز کردم و همانطور که از بویش حدس زده بودم خورش سبزی بود. مغزم کلا از کار افتاد و چشمانم بجز غذا هیچ چیز را نمی‌دید. -حملـــه! هانیه زد زیر خنده. دستش را جلوی دهانش گرفته بود ولی صدای خنده‌اش بلندتر از آن بود که نشنوم. بالاخره طلسم شکست. تلاش سوم به موفقیت رسید. با دستانی که میان زمین و هوا مانده بود گفتم: چیه؟ به چی می‌خندی؟ میان خنده‌هایش گفت: با چی می‌خوای غذا بخوری؟ قاشق نداری که. فکر نمی‌کردم فکرش را نکرده باشم(!)؛ ولی خودم را نباختم. یک تکه از نانِ روی غذا جدا کردم و آن را جلوی چشم هانیه گرفتم. -با این. سرش را تکان داد و ابرو بالا انداخت. -آهان بله بله... آقای زندگی در شرایط سخت! انقدر بهش گفته بودم من آدمِ زندگی در شرایط سخت‌ام که اسمم را گذاشته بود «آقای زندگی در شرایط سخت». حتی شماره‌ام را هم به همین نام ذخیره کرده بود. توی هوا بشکن زدم. -آفرین، دقیقا! انگار نه انگار که قهر کرده بود. خندید و خودش هم یک تکه نان جدا کرد. -باشه، بذار منم روش آقای زندگی در شرایط سخت رو امتحان کنم، شاید منم کم‌کم بشم خانمِ زندگی در شرایط سخت. با دهان پر گفتم: نه نه... تو خیلی تلاش کنی می‌شی خانمِ آقای زندگی در شرایط سخت. برایم پشت چشم نازک کرد. -زندگی با جنابعالی همینجوریشم زندگی در شرایط سخته. -جدی می‌فرمایید؟ و دهانم را برایش کج کردم. خندید و دستش را جلوی دهانش گرفت. دهانش پر بود و می‌خواست غذا بیرون نریزد. لقمه‌اش را قورت داد و گفت: راستی چی شد امشب اومدی؟ مشکلی پیش اومده؟ مثل آبی که بریزند روی خاک ترک خورده، ناگاه خنده‌ام فروکش کرد. غذا در گلویم پرید. هانیه هول کرد. -ببخشید... چی شد؟ و بطری آبش را داد دستم. هرچه در دهانم بود را به زحمت با چند قلپ آب فرو دادم و گفتم: هیچی... چیز خاصی نبود. با نوک ناخنش کمی از نان توی دستش کند. وقتی می‌خواست حرف مهمی بزند به هر چیزی که دم دستش بود ور می‌رفت. گفت: اون ماشین بزرگ سیاه... مال چک و خنثای ناجا بود؟ داشت با دقت نانش را نگاه می‌کرد که با من چشم در چشم نشود؛ ولی معلوم بود که نگران است. می‌دانستم دارد به چی فکر می‌کند. -بخاطر خواب بدته؟ آرام سرش را تکان داد. -نگران نباش. فکر می‌کردیم یه مشکلی هست، منم بخاطر خوابت خیلی نگران شدم یهو. ولی چیزی نیست. دیدی که همه‌چی خوب برگزار شد. اشتباه فکر کرده بودیم. باز هم مکث کرد و سربه‌زیر با نانِ توی دستش بازی کرد. -فردا چی؟ -دارن بررسی می‌کنن که مشکلی نباشه. نگران نباش. خب؟ سرش را بالا نیاورد. آرام زمزمه کرد: زینب می‌گفت پریشب توی هیئت‌شون برق رفته. می‌گفت همه‌جا برق داشت جز قسمت مصلی که توش مراسم بود. برق اضطراری هم کار نکرده. -عه! یعنی چی؟ مگه می‌شه؟ -هوم. آخرشم نفهمیدن علتش چی بوده. -خب پیش میاد. گاهی یه جای سیم‌کشیا اتصالی می‌کنه و برق قطع می‌شه. چیز عجیبی نیست. چیز عجیبی بود. کاملا چیز عجیبی بود. نمی‌دانم این حرف را برای دلخوشی خودم زدم یا هانیه؛ ولی چندان باورش نداشتم. شانه‌اش را بالا انداخت. کمی به جلو خم شدم و مچ دستانش را گرفتم. سرم را پایین‌تر گرفتم که بتوانم چشمانش را ببینم. گفتم: ببین، اون فقط یه خواب بوده. خب؟ نگران نباش. چیزی نمی‌شه. ما هم حواسمون هست. اصلا جای نگرانی نیست. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
داستان واقعی نیست و محل وقوعش هم اصفهانه، ولی سعی کردم از واقعیت‌ها الهام بگیرم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سیر مطالعاتی خاصی به ذهنم نمی‌رسه، می‌تونید کتاب‌های آموزش داستان‌نویسی رو بخونید. بله قطعا خیلی‌ها بهش پرداخته‌ن. مثلا سایت نمکتاب.
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت هجدهم درباره حرف‌هایم مطمئن نبودم، مخصوصا جمله آخرم؛ اما چشمک زدم. خندید. مچ‌هایش را آرام تکان دادم و گفتم: خب پس دیگه نترس باشه؟ بالاخره سرش را بالا گرفت و مصمم و محکم گفت: نمی‌ترسم. -آفرین. حالا تا قاشقِ شرایط سختت رو تیکه تیکه نکردی بقیه غذاتو بخور. کمی بعد از تمام شدن غذایمان، کمیل تماس گرفت و گفت ورزشگاه پاک است؛ بدون هیچ مورد مشکوکی. بیشتر نگران هانیه شدم. شاید اصلا موضوع تهدید مجلس عزاداری نبود، هانیه بود. چیزی از من می‌خواست و فکر می‌کرد با تهدید هانیه به آن می‌رسد؛ ولی نمی‌دانستم چی. باید منتظر تماس آن عوضی می‌ماندم. دستانم را با بهم زدن تکاندم و گفتم: بریم خونه. -پس همکارات چی؟ -می‌رسونمت و برمی‌گردم پیششون. -خودم میرم. ساعت نزدیک دوازده شب بود. ابدا می‌گذاشتم این وقت شب و با وجود این تهدید، حتی ده دقیقه هم توی خیابان تنها باشد. دیگر برای تنها رفتنش دیر شده بود، مردمی که تا نیم‌ساعت پیش خیابان را پر کرده بودند و از عزاداری برمی‌گشتند غیب‌شان زده بود. از جا بلند شد و ظرف یکبارمصرف خالی را توی نزدیک‌ترین سطل زباله پارک انداخت. از چمن‌ها وارد پیاده‌روی کنار خیابان شدیم. نگاهی به خودروی چک و خنثی کرد و گفت: مزاحمت نمی‌شم. خودم میرم. سرم را بالا انداختم و بازویش را گرفتم. -حرف نباشه، بریم. او را دنبال خودم کشاندم. خندید. -امشب خیلی مهربون شدی، نکنه داری شهید می‌شی؟ -شاید. قدرمو بدون! ولی واقعیت این بود که بیش از آن که من عوض شده باشم، او آرام شده بود. خیلی بیشتر از قبل آرام شده بود. گفت: نه جدی... من سه ساله که شب‌های محرم این مسیر رو میرم و میام. هیچ‌وقت با همچین پیشنهاد سخاوتمندانه‌ای مواجه نشدم! لحنش نیش و کنایه نداشت؛ ولی یک لحظه حس کردم این خیلی زشت است که در طول این دو سه سال، اولین بار است که پیشنهاد می‌دهم برسانمش خانه. امشب بدون این که بخواهد داشت به رخم می‌کشید آدم مزخرفی بوده‌ام. و ای کاش انقدر دقیق یادش نبود که من همسر بی‌خیال و بی‌توجهی‌ام؛ حداقل کاش الان یادش نمی‌افتاد و انقدر تیز نبود. حتما خطر را می‌فهمید و بیش از قبل نگران می‌شد. گفتم: حالا یه بارم که من می‌خوام آدم باشم تو نذار! خندید و خودش را به بازویم چسباند. هراسان دور و برم را نگاه کردم که یک وقت کسی ندیده باشدمان. وقتی مطمئن شدم توی آن تاریکی کسی دور و برمان نیست، اجازه دادم تا خانه به بازویم تکیه بدهد. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
ممنونم، چشم اونا رو هم به زودی معلوم می‌کنم ان‌شاءالله. عباس داره از اون دنیا فشار می‌خوره بنده خدا🙄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از محبت‌تون دعا کنید بهتر بنویسم که بتونم برای عباس و دانیال هم جبران کنم🙄
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت نوزدهم مسیر ده دقیقه‌ای را در بیست دقیقه طی کردیم. تمام طول راه نیمی از حواسم را روی این متمرکز کرده بودم که تعقیب نشویم. آن غریبه به راحتی دست از سر من و هانیه برنمی‌داشت. حتما ما را می‌پایید؛ ولی من کسی را ندیدم که دنبالمان باشد؛ هیچ‌کس را. این نگران‌کننده‌تر بود. یا راه بهتری برای تعقیب کردنمان داشت یا حرفه‌ای بود و می‌توانست پنهان شود. البته، ما داشتیم کنار پارکی پردرخت قدم می‌زدیم و پنهان شدن کار دشواری نبود. درخت‌های پارک بزرگ و درهم تنیده بودند و هرچند مشرف به خیابان بود و چراغ هم داشت، ولی با آن‌همه شاخ و برگ، عمق پارک را نمی‌شد دید. به هرحال کوسه‌ای دور قایقِ امنِ زندگی‌ام داشت می‌چرخید و من باله‌اش را بیرون از آب نمی‌دیدم؛ نمی‌دانستم از کجا قرار است به ما حمله کند. چند جوان توی پارک دور هم نشسته بودند و بوی سیگارشان گند زده بود به هوای خنک شب تابستان. داشتند پاسور بازی می‌کردند به گمانم. چشمم که بهشان افتاد، از هانیه پرسیدم: واقعا نمی‌ترسیدی این وقت شب این راهو تنها بیای؟ پارک همیشه پر آدم عوضیه! و وجدانم توی مغزم گفت: خاک بر سرت مرد. خاک دو عالم. سرش را بالا انداخت. -نه، من زودتر این میام و به این خلوتی نیست. درضمن دوتا سلاح مخفی دارم. قبل از این که بپرسم چی، دستش را توی کیفش کرد و دسته کلیدش را درآورد. کلیدها را میان انگشتانش جا داد؛ طوری که شبیه پنجه‌بوکس شد. آن را مقابل چشمانم گرفت و خندید. -ببین، خودت یادم دادی. اینو می‌زنم توی دهن هرکی سر راهم سبز بشه! همیشه وقتی می‌خوام راه بیفتم اینا رو می‌ذارم بین انگشتام. لبخند نصفه‌نیمه‌ای زدم. خودم قبل‌ترها یک چیزهایی یادش داده بودم؛ ولی خیلی کم. به طور معصومانه‌ای به چیزهای محدودی که می‌دانست دل خوش کرده بود؛ به دسته‌کلیدی که میان انگشتان ظریفش جا می‌داد. دلم نیامد بگویم اگر یکی از پشت سر بهش حمله کند، یا از او سریع‌تر باشد و مچش را توی هوا بگیرد، دیگر دسته‌کلید به کارش نمی‌آید. باید مجبورش می‌کردم برود باشگاه و یک ورزش رزمی یاد بگیرد؛ شاید این از چیزهای نصفه‌نیمه‌ای که خودم بهش یاد داده بودم بهتر بود. سلاح اولی‌اش که فقط دل‌خوش‌کنک بود. گفتم: دومیش چیه؟ سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت: آیت‌الکرسی. دهانم دوخته شد. این یکی سلاح حرف نداشت. گفتم: ولی لطفا دیگه این راهو تنها نیا. یکی رو پیدا کن که باهات برگرده، یا حتی اگه لازم شد اسنپ بگیر. با چشمان گرد نگاهم کرد. -حالت خوبه؟ بعد سه سال، الان یهو نگران شدی؟ چیزی شده؟ -چیزی نشده، ولی فکر نمی‌کردم انقدر... یعنی... خطرناک به نظر میاد. چپ‌چپ نگاهم کرد. -مشکوک می‌زنی. -همین که گفتم. دیگه این راهو تنها نیا. راضی نیستم. حین گفتنش جدیت زیادی در صدایم گنجاندم. به هرحال دستور بود. ناله کرد: آخه کسی نیست باهام بیاد. اینطوری که نمی‌شه. -خب زودتر بیا. -نمی‌تونم. خودت که می‌دونی، خادم‌ها باید تا آخر بمونن. -یه فکری براش بکن، ولی تنها نیا. باز هم ناله کرد و زیر لب غر زد: چکار کنم حالا...؟ مخاطبش من نبودم. کلا از من و این که بروم دنبالش ناامید بود. دلم سوخت ولی برای امنیت خودش بود. گفت: باز خوبه برای مراسم فردا صبح مشکلی ندارم، هوم؟ -صبح؟ -آره. نُه صبح مراسم شیرخوارگانه. -صبح طوری نیست. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام نه بابا کاریشون ندارم که 🙄
سلام رفیق خط قرمز شهریور ممنونم از محبت‌تون
مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت بیستم به خانه که رسیدیم، وسوسه شدم شب را در خانه بمانم و حواسم به خانه و اطرافش باشد؛ شاید هم زیادی وسواسی شده بودم. تا قبل از آن شنیده بودم همکارها را، البته آن‌هایی که در رده‌های بالاتر بودند را از طریق خانواده‌شان تهدید کنند، ولی نمی‌دانستم چه حس گندی دارد. هانیه شب‌های زیادی را بدون من در خانه گذرانده بود. هیچ مشکلی برایش پیش نیامده بود. گفته بودم در را قفل کند و زنجیرش را بیندازد. در بالکن را ببندد و قفل کند. یک چراغ را روشن بگذارد. توی کشوی پاتختی هم یک اسپری فلفل داشت حتی که خودم برایش خریده بودم. در چشمی داشت و آیفون تصویری بود. گفته بودم در را روی هیچ‌کس باز نکند مگر آن که او را بشناسد. حتی گفته بودم به کسانی که لباس فرم نهادهای دولتی و پلیس را دارند هم اعتماد نکند. بدون حضور من یا برادر یا پدرش تعمیرکار به خانه راه ندهد. البته خودش هم این‌ها را بلد بود و همیشه رعایت می‌کرد. خانه آپارتمانی بود و اگر اتفاقی می‌افتاد همسایه‌ها می‌فهمیدند؛ ولی اگر یکی از همسایه‌ها خودش همان عامل مزدور بود چی؟ سرم درد گرفت. همانطور که هانیه داشت توی خانه می‌چرخید و چادر و روسری‌اش را درمی‌آورد و آن‌ها را مرتب سر جایشان می‌گذاشت و آماده خوابیدن می‌شد، من به در ورودی آپارتمان تکیه داده بودم، میزان امنیت آپارتمان را می‌سنجیدم و تندتند برایش چهارقل و آیت‌الکرسی می‌خواندم و به طرفش فوت می‌کردم. موهایش را باز کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد. انگشتش را میان موهایش برد که هوا بخورند. موهای بلندش نه صاف بودند نه فر. موج داشتند. گفت: تو چرا اینجا وایسادی؟ بالاخره می‌خوای بری یا بمونی؟ به خودم آمدم و تکیه‌ام را از در برداشتم. هنوز بین ماندن و رفتن مردد بودم. منتظر جوابم نشد. رفت توی حمام که مسواک بزند. صدای کشیده شدن تارهای نازک مسواک روی دندان‌هایش توی حمام می‌پیچید. داشتم به ماندن یا رفتن فکر می‌کردم که متوجه کاغذی تا خورده روی اوپن شدم. برش داشتم و تای آن را باز کردم. یک کاغذ سپید آ.پنج بود. روی آن فقط یک جمله پرینت شده بود: ببخشید که درباره بمب بهت دروغ گفتم! و ده بیست‌تا علامت تعجب بعدش. دستانم یخ زدند. خون هم توی بدنم ایستاد. سرم گیج رفت. خودش بود. آن عوضی توی خانه‌ام آمده بود. توی خانه‌ی من. همین چند دقیقه پیش، آن عوضی اینجا بوده و من را مسخره کرده. می‌خواسته بدانم می‌تواند هروقت دلش بخواهد بیاید سراغ هانیه. می‌خواستم کاغذ را توی دستم مچاله کنم و همان‌جا فحش و داد و فریاد راه بیندازم، ولی فقط یک نفس عمیق کشیدم و کاغذ را توی جیب پیراهنم گذاشتم. باید می‌ماندم. هانیه اینجا کاملا بی‌دفاع بود. از ذهنم گذشت بگویم برود خانه مادرش، ولی نمی‌خواستم نگرانش کنم. تصمیم گرفتم بمانم و تا خواستم با تاخیر جواب سوال هانیه را بدهم، همراهم لرزش کوتاهی کرد. پیامکی از کمیل بود: زود بیا. کار داریم، باید بریم. باید می‌رفتم و باید می‌ماندم. گیر کردم. نزدیک بود نصف شوم. یاد دوربینی افتادم که سال گذشته وقتی قرار بود برویم سفر جلوی در خانه گذاشته بودم. در اصل یکی از موبایل‌های قبلیِ هانیه بود. طوری گذاشته بودمش که جلوی در ورودی باشد و نرم‌افزاری روی آن و گوشی خودم نصب کرده بودم که آن را تبدیل به یک دوربین مداربسته می‌کرد. می‌توانستم تصویرش را برخط ببینم، و هر صدا و حرکتی را ضبط می‌کرد و به من هشدار می‌داد. فقط وقت‌هایی از آن استفاده می‌کردم که می‌خواستیم برویم مسافرت. آن لحظه خاموش بود؛ ولی سر جایش بود. ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi
فکر خوبیه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام زندگی پس از مرگ رو گذاشتن برای همین وقت‌ها😈