مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
سلام
هانیه و حانیه هردو در عربی معنی دارند.
هانیه به معنای شاد و خرم و حانیه به معنای بسیار مهربان.
بله ممکنه...😎
من دیشب عملا بیهوش شدم از خستگی
بذارید یکم خستگیم دربره
گزارش موکب رو میذارم براتون و چندتا چیز خندهدار ازش تعریف میکنم.
عزیزانی که دیروز عضو کانال شدن، از طریق #لشگر_فرشتگان میتونن شهیدشونو پیدا کنن☺️
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«زن مجاهد مسلمان ایرانی، معلّم ثانی برای زنان جهان خواهد بود؛ پس از معلم اول که زنان مجاهد صدر اسلام بودند.»
✍🏻رهبر حکیم انقلاب
#لشگر_فرشتگان #اربعین
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت بیست و نهم
صدای بچههایش میآمد. گفتم: سلام، خوبید؟ ببخشید مزاحم شدم. شما دیشب ندیدید کسی زنگ در رو بزنه یا توی راهپله باشه؟
چند لحظه ساکت ماند و بعد مثل همیشه تندتند حرف زد: ما دیشب تازه از روستامون برگشتیم، فکر کنم حدود ده شب. ندیدیم کسی بیاد. چی شده؟ طوری شده؟
-نه نه... طوری نشده. ببخشید، دستتون درد نکنه.
خواستم زنگ همسایه طبقه سوم را بزنم که دیدم ماشینشان جلوی در پارکینگ ایستاد. چراغ دربازکن پارکینگ شروع به چشمک زدن کرد و در آرام باز شد. یک زوج جوان بودند. خوشبختانه داشتند با هم صحبت میکردند و کمیل را که داشت به قفل در ور میرفت ندیدند. دویدم جلو و به شیشه سمت راننده ضربه زدم. مرد همسایه بجای این که شیشه را پایین بکشد، از ماشین پیاده شد، به گرمی دست داد و احوالپرسی کرد. همسرش اما از داخل ماشین برایم سر تکان داد و آرام سلام کرد. خمیازه کشید. پای چشمش هم گود افتاده بود. پرستار بود و احتمالا از شیفت شبش برگشته بود. مرد چندبار زد سر شانهام و گفت: چه عجب ما شما رو دیدیم! جاتون خالی، رفته بودیم خانومو از سر کار بیاریم، گفتیم صبح جمعه یه کلهپاچه بزنیم...
یک لحظه از ذهنم گذشت جای هانیه خالی که با شنیدن کلمه کلهپاچه بالا بیاورد؛ ولی سریع ذهنم را برگرداندم سر جایش و وسط حرفش پریدم.
-ببخشید... یه سوال داشتم. شما دیشب، حدود نه و نیم تا دوازده، ندیدید کسی زنگ در رو بزنه یا بیاد توی خونه؟
مرد اخم کرد و سرش را انداخت پایین. با کلید ماشین چانهاش را خاراند و سرش را خم کرد که خانمش را ببیند.
-دیشب دیدی غریبهای تو ساختمون بره و بیاد؟ یا زنگ بزنه؟
زن چند لحظه فکر کرد. سرش را تکان داد، با دست دهانش را پوشاند و دوباره خمیازه کشید. میان خمیازهاش یک «نه»ی کج و کوله از دهانش درآمد. مرد گفت: من دیشب دیر رسیدم خونه. خانمم هم دیرش بود، سریع رسوندمش، همون حدود نُه. ولی غریبهای ندیدیم.
دوباره اخم کرد و سرش را پایین انداخت. لب ورچید و بعد چند لحظه گفت: البته دیدم یکی اومد تو، ولی کلید داشت.
انگار به بدنم برق وصل کردند. گفتم: ندیدی کی بود؟ نشناختیش؟
باز هم لب ورچید و سرش را خاراند.
-نه والا... توی تاریکی معلوم نبود کیه. فقط مطمئنم مرد بود. هیکلش تو مایه شما بود، فکر کردم شمایی. ولی چون عجله داشتیم نیومدم سلام کنم.
بنبست.
تا اینجا فقط یک چیز فهمیده بودم: آن غریبه کلید خانهام را داشت و این بیشتر اعصابم را بهم میریخت. چشم مرد همسایه به کمیل افتاد. نگران شد.
-چیزی شده؟ دزد اومده؟
-نه نه... چیز مهمی نیست. ولی لطفا این چند روزه حواستون به رفتوآمدهای توی ساختمون باشه.
چیزی از نگرانی مرد همسایه کم نشد. هنوز با چشمان نگران به در خیره بود. خوشحالیِ صبح جمعهاش را کوفت کرده بودم. دست دادیم و خداحافظی کردیم. رفت توی پارکینگ و من زنگ طبقه چهارم را زدم؛ ولی کسی جواب نداد. تا چند وقت پیش یک زوج جوان دیگر و دختر کوچکشان آنجا ساکن بودند؛ ولی سه چهارماه پیش رفته بودند و صاحبخانه آن را به کس دیگری اجاره داده بود.
باز هم زنگ زدم؛ ولی کسی جواب نداد. یا خواب صبح جمعهشان را بهم ریخته بودم، یا اصلا خانه نبودند. اصلا نمیدانستم کی هستند و چند نفرند. هانیه هم حرفی دربارهشان نزده بود؛ لابد نمیدانست یا چیز مهمی نبود. و البته هانیه عادت نداشت درباره همسایهها حرف بزند؛ کلا عادت نداشت حرف این و آن را برایم بزند. چقدر مگر فرصت حرف زدن داشتیم که بخواهد با حرف دیگران پرش کند؟
دوباره زنگ زدم و دوباره پاسخ نگرفتم. دلم درهم پیچید. کمیل برخاست و دستش را تکاند.
-قفل سالم سالمه. هیچ فشاری بهش نیومده. با کلید باز شده.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
9.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨زن مسلمان ایرانی تاریخ جدیدی را پیش چشم زنان جهان گشود و ثابت کرد که میتوان زن بود، عفیف بود، محجبه و شریف بود و درعین حال، در متن و مرکز بود. میتوان سنگر خانواده را پاکیزه نگاهداشت و در عرصهی سیاسی و اجتماعی نیز سنگرسازیهای جدید کرد و فتوحات بزرگ به ارمغان آورد. زنانی که اوج احساس و لطف و رحمت زنانه را با روح جهاد و شهادت و مقاومت درآمیختند و مردانهترین میدانها را با شجاعت و اخلاص و فداکاری خود فتح کردند.
✍🏻رهبر حکیم انقلاب، پیام به کنگره هفتهزار بانوی شهید.
#لشگر_فرشتگان #اربعین
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت سیام
واضح است؛ با کلید باز شده بود. همسایه طبقه سوم دیده بود که با کلید باز شده.
وارد خانه شدیم. چشمم به آسانسور افتاد. گفتم: انگشتنگاریش کنم؟
کمیل شانه بالا انداخت.
-خونهتون طبقه اوله. کی یه طبقه رو با آسانسور میره بالا؟ اونم درحالی که میدونه توی آسانسور ممکنه رد به جا بذاره؟
شانه بالا انداختم. تا خواستم پا روی اولین پله بگذارم، کمیل با دست جلویم را گرفت. با دقت به پلهها نگاه کرد و گفت: وایسا پسر! تو چقدر عجولی!
رد نگاه کمیل را روی پلهها گرفتم. گفت: ممکنه اثر کفشهاش روی زمین مونده باشه.
خم شد که زمین را بهتر ببیند؛ ولی رد آب خشک شده روی زمین، امید هردومان را ناامید کرد. چیز غمانگیزی را به یاد آوردم: همسایه طبقه دوم، هر جمعه صبح زود تمام راهپله را طی میکشید. هانیه یکی از صبحهای جمعهای که خانه بودم این را گفته بود و اضافه کرده بود: زشته که فقط اون بنده خدا زحمت بکشه. یه روزش رو هم تو این کار رو بکن.
رد آب تقریبا تازه بود؛ معلوم بود از طبقه آخر شروع کرده و با طبقه همکف تمام شده. همیشه قدردان مرد همسایه طبقه دوم بودم؛ بجز اینبار. به کمیل گفتم: همسایهمون هرهفته اینجا رو طی میکشه. بنابراین چیزی از رد کفشهای دیشب نمونده.
کمیل آرام با کف دست به پیشانی زد.
-ای خدا! باشه بریم بالا، قفل آپارتمان رو ببینیم.
قفل آپارتمان را هم اول انگشتنگاری کردیم؛ ولی من باز هم ناامید بودم. دیشب قفل سالم سالم بود. اثر انگشتهای روی او هم بدون شک مال من و هانیه بود. کمیل نگاهی به قفل انداخت و گفت: صددرصد کلید داشته. این قفل هیچیش نشده!
در را باز کردیم و رفتیم تو. گوشی در جیبم لرزید؛ هشدار صدا و حرکت بود. دوربین را خاموش کردم که دائم هشدار ندهد. با این که دیده بودیم کفشهای هانیه جلوی در نیست، ولی کمیل باز هم یاالله گفت. از همان بدو ورود، چشمان هردومان تیز شد به امید پیدا کردن رد و نشانهای. تار مویی، رد کفشی، اثر انگشتی... انگار روح آمده بود به خانهام. او حتما با کلید آمده بود، کفشهایش را در آورده بود و دستکش دستش کرده بود؛ پس هیچ نشانی به جا نمانده بود. تغییری هم در چینش وسایل خانه ندیدم؛ درواقع انقدر در خانه نبودم که جای هرچیزی دقیق در ذهنم بماند و تغییرات کوچک را بتوانم بفهمم.
قفل هم سالم سالم بود و این معنای خوبی نداشت؛ اصلا معنای خوبی نداشت.
معنایش این بود که یک نفر کلید خانهام را داشت و میتوانست هر وقت دلش میخواهد بدون هیچ ردی برود و بیاید. چنین خانهای جای ماندن نبود. توی ذهنم اینطور برنامه چیدم که: دنبال هانیه میروم و میآورمش اینجا. درحالی که خودم هم خانهام، وسایلش را جمع میکند و بعد میبرمش خانه پدرش. چند روز باید آنجا باشد تا قفل را عوض کنم و آن عوضی را بگیرم. احتمالا هانیه مخالفت میکرد؛ چون رفتن به هیئتشان برایش سخت میشد؛ ولی چاره نبود. مجبور بودم مجبورش کنم. حتی اگر لازم بود میگفتم راضی نیستم برود هیئت. اینطوری هرچند باب میلش نبود ولی کوتاه میآمد. از دستم ناراحت میشد، ولی زنده میماند.
همراهم را درآوردم که به هانیه پیام بدهم و بگویم منتظرم باشد؛ ولی در دستم لرزید. بازهم یک شماره ناشناس بیسروته. گفتم: آقا یه شماره ناشناسه!
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi