🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 5
دلم میخواست یک کفگرگی بزنم وسط صورتش و بگویم مرد حسابی، آمدهای فرودگاه و دم پرواز، داری هرهر به قیافه بامزه من میخندی؟ فکر کنم این حرفها را از ذهنم خواند که خندهاش را جمع و جور کرد و بدون هیچ حرفی، ساک کوچکم را از دستم گرفت و راه افتاد به طرف سالن پروازهای داخلی. دویدم دنبالش: کجا میری؟ بده ببینم الان پروازم میپره!
سر جایش ایستاد؛ من هم ایستادم و ساکم را از دستش گرفتم. گفت: نمیتونی بری!
حالا از کله من دود بلند میشد: چرا؟
با خونسردی، موبایلش را درآورد و شمارهای گرفت. هرچه هم دلیل این رفتارش را میپرسیدم، تندتند میگفت: هیس...هیس...
میدانستم ابوالفضل سر این چیزها شوخی نمیکند و وقتی میگوید نمیتوانم بروم، یعنی واقعاً نمیتوانم بروم. کسی که پشت خط بود، گوشی را برداشت و ابوالفضل شروع کرد به احوالپرسی کردن؛ حتی با این که پشت تلفن بود، کمی هم خم و راست شد. فهمیدم باید آدم مهمی باشد؛ همان لحظه بود که به گیت نگاه کردم و دیدم آخرین نفر هم پاسپورتش را مهر زد و رفت. اتفاقاً وقتی داشت میرفت هم، برگشت و با تاسفی مسخره و ساختگی برایم دست تکان داد؛ درحالی که داشت به زور جلوی خندهاش را میگرفت. نمیدانستم خرخره او را بجوم یا ابوالفضل را. دلم میخواست جفتشان را یک دل سیر کتک بزنم. به خودم که آمدم، ابوالفضل گوشی را گرفت به طرفم: حاج رسوله!
میدانید، اصلاً اسم حاج رسول یک جورهایی مترادف است با: آب دستته بذار زمین بیا، قید زندگیت رو هم بزن که قراره کلا یکی دو ماه از کار و زندگی بیفتی.
خدا حفظش کند، خودش هم هیچوقت نشد مثل یک مرد میانسالِ معمولی زندگی کند و بازنشسته بشود و پیش زن و بچهاش باشد. خدا بیامرزد حاج حسین را، او هم همینطور بود. همیشه درحال دویدن برای کشور و امنیتش. گوشی را از دست ابوالفضل گرفتم. با این که خون خونم را میخورد، قبل از سلام کردن یک نفس عمیق کشیدم که درست با حاجی صحبت کنم. فقط توانستم بگویم: سلام.
-بهبه، عباس آقا! چطوری؟ چه خبر؟
لبم را گاز گرفتم که منفجر نشوم و حرمت بزرگتر بودن و مافوق بودنش را نگه دارم. با حرص گفتم: حاجی میشه بفرمایید چه خبره؟ من که رفتنم جور شده بود!
-میفهمم جانم. همه ما خیلی دلمون میخواد بریم مدافع حرم خانم جان بشیم؛ ولی برای دل خودمون که نمیریم، مهم عمل به تکلیفه. مهم اینه که جایی باشیم که خود خانم جان از دستمون راضی باشن. مگه نه عباس جان؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 6
این را که گفت، کمی دلم آرام شد. راست میگفت؛ مهم این است که تکلیفت را انجام بدهی. نفسم را بیرون دادم و با حسرت به بچههایی که داشتند قدم به باند فرودگاه میگذاشتند نگاه کردم. حاجی فکر کنم از سکوتم فهمید که راضیام؛ برای همین ادامه داد: همین الان بیا اصفهان. کار واجب باهات دارم. از دست ابراهیمی هم عصبانی نباش.
بالاخره صدایم در آمد و گفتم: چشم.
-چشمت منور. یا علی.
ابوالفضل موبایل را از دستم قاپید و گفت: راضی شدی؟ بریم!
فهمیدم هیچ اعتراضی نمیتوانم بکنم؛ مستاصل نالیدم: خب الان کجا میریم؟
از جیب پیراهنش یک بلیط هواپیما درآورد و به طرفم گرفت: شما الان میری ترمینال پروازهای داخلی، سوار هواپیمای تهران-اصفهان میشی و میری اصفهان. پروازت نیمساعت دیگهس. شامت رو هم توی هواپیما میخوری، خوش به حالت. من عاشق غذاهای هواپیمام!
خواستم زیر لب چندتا ناسزا بارش کنم؛ ولی دیدم او تقصیری ندارد. گفتم: تو نمیخوای برگردی اصفهان؟
خندید و دستش را میان موهایش کشید: نه، فعلا من اینجا مهمونم. شما رفتی سلام برسون!
وقتی دید هنوز پکرم و به شوخیهایش نمیخندم، یک مشت نثار بازویم کرد: چرا رفتی تو لک؟ مطمئن باش ثواب کاری که حاجی برات داره از جنگیدن توی سوریه کمتر نیست.
کنجکاو شدم: مگه تو میدونی چیه؟
سرش را چپ و راست کرد و خندید: اِی! بفهمی نفهمی.
کلا ناراحتی چند دقیقه قبل را فراموش کردم؛ چون داشتم از فضولی میمُردم: خب بگو ببینم!
ابروهایش را بالا داد: نچ! بذار خود حاجی برات بگه!
لبم را گزیدم. دلم میخواست بزنمش.
الان سه چهار ماه از آن روز میگذرد؛ و من آن موقع نمیدانستم از همین پرونده، میرسم به خانه یک داعشی در شهر بوکمال سوریه و حالا در عمق صدکیلومتری مناطق تحت تصرف داعش باشم.
از در پشتیِ خانه بیرون میروم و در کوچه، پشت سطل زبالهای مینشینم. تاریکی تقریبا مطلق است و پرنده پر نمیزند. مردم باید سر شب بخوابند؛ دلیلی هم برای بیدار ماندن ندارند. اینجا، داعش نه اجازه استفاده از تلوزیون میدهد و نه موبایل. تبلتم را از کوله بیرون میکشم و نقشه را باز میکنم. از اینجا تا خودِ تدمر(یعنی حدود صد و چهل کیلومتر با خط مستقیم) دست داعش است. چشمم به تقویمِ بالای تبلت میافتد؛ پنجم تیر و یکم شوال! یعنی به همین راحتی عید فطر رسید؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🌿 #هو_العلیم 🌿
#بازنشر به مناسبت اعلام نتایج کنکور📚
🌱دلم نیومد این تجربه و ایده رو در اختیار کنکوریها نذارم
تقدیم به همه کنکوریهای کانال:
از همان روز اولی که شروع کردم برای کنکور بخوانم، یک تصمیم در ذهنم جرقه زد. تصمیمی که باعث میشد بیخیال درس خواندن نشوم و کم نیاورم. از سال دوم دبیرستان شروع کردم به خواندن؛ رشتهام هم طوری بود که باید چندتا از دروس انسانی را خودم میخواندم.
راستش را بخواهید، بیشتر لحظات درس خواندن و تست زدنم به شوق عملی کردن آن تصمیم بود. تصمیمی که تصورش هم خنده به لبم مینشاند. اصلا یک انرژی خاصی میبخشید به من. تصمیم چه بود؟
میخواستم روزی که رتبه کنکورم آمد، یک معادله طراحی کنم که جوابش رتبه کنکورم باشد. هر کس رتبه را پرسید، معادله را بدهم حل کند. وای خدای من...تماشای تلاش و دست و پا زدن آدمها برای حل کردن معادله، خیلی هیجانانگیز و نشاطآور بود! (مدیونید اگر فکر کنید آدم بدجنسی هستم...)
از اینها که بگذریم، کنکور و استرسش خیلی از من انرژی میگرفت. مثل یک سایه سیاه افتاده بود روی زندگیام. باعث شده بود از بسیاری از فعالیتهای فرهنگی و تفریحها و سیرهای مطالعاتیام بگذرم یا سبکشان کنم، و هر کاری غیر از درس خواندن میکردم، به معنای واقعی کلمه کوفتم میشد(با این وجود کار فرهنگی را کامل تعطیل نکردم). برای همین بود که میخواستم هرطور شده، دانشگاه دولتی شهر خودمان قبول شوم تا مجبور نشوم یک سال دیگر از عمر نازنینم را پشت کنکور بگذرانم.
این استرس وقتی بدتر میشد که همه از من انتظار رتبه یک یا دو رقمی داشتند؛ از فامیل و خانواده بگیر تا مدرسه و دوستان. یعنی پای حیثیت وسط بود؛ هرچند من شخصا رتبه کنکور را هدف نمیدیدم و دلم نمیخواست هدفم انقدر کوچک باشد. کنکور را بیشتر سد و مانعی میدیدم که باید از آن عبور میکردم.
مشاور هر هفته زنگ میزد و آمارم را میگرفت که چقدر درس خواندهام؛ و من هم با افتخار میگفتم روزی پنج ساعت(از انصاف نگذریم، گاهی شش ساعت هم میشد!). اینجا بود که داد مشاور درمیآمد و میگفت بقیه دارند روزی ده، دوازده ساعت میخوانند؛ و من هم از رو نمیرفتم و میگفتم کنکور همه زندگی من نیست. من کنکور میدهم که زندگی کنم؛ زندگی نمیکنم تا کنکور بدهم!(عجب جمله قصاری!) بعد از آن هم خاطرنشان میکردم که بعد از دوازده سال درس خواندن، خودم میدانم چقدر زمان نیاز دارم تا یک مطلب درسی در ذهنم ملکه بشود و چطوری باید درس بخوانم؛ نیازی ندارم یک نفر دیگر بیاید برای من برنامه بریزد.
همیشه این مطلب گوشه ذهنم بود که به اندازهای درس بخوان که بعد از کنکور، حسرت و افسوس نخوری و با اعتماد به نفس بتوانی بگویی من تلاش خودم را کردم.
راستش را بخواهید، روز کنکور هیچ خبری از استرس نبود. از صبحش که بیدار شدم، ذهن و فکر و زبانم پر بود از الحمدلله؛ پر از سلام بر حسین. خیلی خوشحال بودم از این که میخواهم کنکور بدهم و راحت بشوم. وقتی داشتیم به محل برگزاری کنکور میرفتیم، سر خیابانمان عکس شهید خرازی را دیدم که با لبخندش به من نگاه میکرد؛ همان لبخند آرامِ آرامم کرد. انقدر شاد و شنگول بودم که تا قبل از شروع آزمون، کلی با دوستانم شیطنت کردیم و سر و صدا راه انداختیم. موقع آزمون هم با این که کاملا خونسرد بودم، یک ساعت زمان اضافه آوردم و تستهای دفترچه اختصاصی را دوبار مرور کردم.
حالا همه اینها به کنار...
نتایج که اعلام شد و رتبه سه رقمیام را دیدم، اول از هر چیزی یاد تصمیمم افتادم؛ معادله! هر چه فامیل و دوستانم زنگ میزدند و پیام میدادند و رتبه را میپرسیدند، جواب را میپیچاندم. اگر هی زنگ نمیزدند، زودتر وقت میکردم معادله را طراحی کنم.
تا عصر طراحیاش طول کشید. حالا این معادله چطوری بود؟ عددهایش مجهول بودند. یعنی کسی که میخواست معادله را حل کند، باید اول عددها را پیدا میکرد. مثلا باید اول میفهمید دومین سرود ملی عراق در چه سالی سروده شده است، یا باید میفهمید چند درصد از جمعیت کشور لیختناشتاین را مسیحیان کاتولیک تشکیل میدهند؛ یا درآمد یک کارگر در لبنان چند دلار است؟(خیلی خبیثم نه؟)
وای خدای من...خیلی خندهدار بود. دوستانم که معادله را میدیدند، سریع میگفتند: اصلا رتبه کنکور یه چیز شخصیه! ترجیح میدم رتبه کنکورت رو ندونم!
فقط دونفر از دوستانم بودند که پای کار ایستادند و معادله را حل کردند و یک نفرشان درست درآورد. وای خدا، چقدر تلاششان بامزه بود...امیدوارم حلالم کنند.
حالا اینها را گفتم برای چی؟
خواستم بدانید رتبه کنکور یک عدد خیلی جذاب و هیجانانگیز است که خیلی کارهای بامزه میتوان با آن کرد؛ فقط همین. سرنوشت خودتان را به این عدد نسپارید؛ ما کنکور میدهیم که زندگی کنیم. زندگی نمیکنیم تا کنکور بدهیم.
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#رتبه_کنکور_یک_چیز_شخصی_است 😁
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 7
الان بیشتر از یک هفته است که سوریه هستم؛ و چندروزی ست با چند جرعه آب و یکی دو دانه خرما، افطار و سحرم را میگذرانم. نماز عید فردا را هم...آه میکشم.
خوش به حال آنها که ایرانند و پشت سر آقا نماز عید میخوانند. روی نقشه زوم میکنم. از اینجا تا الجلا، بیست کیلومتر راه است که باید پیاده بروم. آنجا میرسم به رابطمان و ماشین و مدارک تردد را تحویل میگیرم تا بتوانم خودم را به دیرالزور، السخنه و بعد هم، نزدیکیهای تدمر برسانم. مشکل اینجاست که نمیتوانم مستقیم بروم تدمر؛ چون تمام مسیر کوه و بیابان است.
بوی گند سطل زباله دارد خفهام میکند. معلوم نیست چقدر وقت است که تخلیهاش نکردهاند؟! این دولت اسلامیشان عرضه جمع کردن سطلهای زبالهاش را هم ندارد؛ فقط بلد است هربار مخالفانش را بیاورد وسط میدان ساعت بوکمال و گردن بزند تا مردم حساب ببرند. بوکمال اولین شهری بود که دست داعش افتاد و هنوز آزاد نشده است؛ و مردمش هم داعش را پذیرفتند. معروف است به شهر سه طبقه؛ بس که داعش زیر زمین تونل حفر کرده و تاسیساتش را در تونلها جا داده است. زیر پای من، آن پایین، خودش یک شهر است.
وسایلم را جمع میکنم و از جا بلند میشوم. این چند روز انقدر در شهر چرخیدهام که تمام خیابانها و کوچههایش را حفظ شدهام. از میانبری میروم که میدانم خلوتتر است. باید قبل از این که خبر مرگ سمیر به گوش داعش برسد، از بوکمال بزنم بیرون و به الجلا برسم تا بتوانم بقیه مسیر را با قیافه و شمایل جدید بروم؛ چون بعد از آن، نیروهای امنیتیشان حساستر خواهند شد.
از کوچههای خلوت، خودم را میرسانم به خیابان اصلی شهر. چارهای ندارم جز این که از این خیابان بگذرم تا برسم به مناطق کشاورزی حاشیه فرات؛ آنجا امنتر است. برای رد شدن از زیر نگاه ماموران داعش که در خیابان کشیک میدهند، باید شبح بشوم؛ نامرئیِ نامرئی. قبلا هم این کار را کردهام. بوکمال انقدر سایه دارد که بتوان در آنها پنهان شد؛ فقط باید راهش را بلد باشی. اینجا، شب از جاهای دیگر هم تاریکتر است؛ انگار قیر روی سر شهر ریخته اند. حتی ماه هم به این شهر نفرینشده نمیتابد. روی بسیاری از خیابانها برزنت زدهاند تا شهر از دید پهپادها هم مخفی بماند.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 8
هرچه به شرق نزدیکتر میشوم، بوی فرات را بیشتر حس میکنم؛ بوی آب. کمکم از بافت شهری فاصله میگیرم. و مزارع بیشتر به چشم میآیند. انگار در این شهر خاک مرده پاشیده اند. هیچ چیزش زیبا و دلانگیز نیست. داعش از هر دروازهای وارد شهر شده، روح زندگی از همان دروازه رفته.
بوی فرات میآید؛ بوی آب. حتی اگر گوش تیز کنم، میتوانم صدای جریان آبش را بشنوم. آخ...صدای شرشر آب... لبم را میگزم. من الان وسط ماموریتم؛ اما دست خودم نیست. مگر میشود بچه شیعه باشی و بوی فرات به مشامت بخورد و دلت هوایی نشود؟ دست خودم نیست؛ اصلا اسم فرات که میآید دلم زیر و رو میشود. هرچه روضه تا الان شنیدهام میآید جلوی چشمم: فرات از تماشای ساقی/همه اشکِ بیاختیار است/ چه خواهد شد اینجا خدایا؟/ که زینب همه بیقرار است...
آخ...کاش کمیل و بچههای هیئت اینجا بودند. اگر بودند، مینشستیم کنار فرات و چه دمی میگرفتیم با مداحیهای میثم مطیعی.
-نمیخواد داداش. اینجا خودش روضه ست. روضه توی آبش پخش شده، توی هوای اطرافش.
به کمیل که دارد کنارم راه میرود نگاه میکنم. کمیل لبخند میزند و چشم میدوزد به فرات: ما اینجاییم عباس. هر شب کنار فرات میشینیم و سینه میزنیم. جای تو خالیه. روضهخون هم نمیخواد.
راست میگوید. کمیل را که نگاه میکنم، میتوانم حرفهایش را از چشمانش بخوانم: خودِ فرات روضه مکشوف است. همین که نگاهش کنی و به این فکر کنی که دارد میرود به سمت کربلا، همین که بدانی یک روزی، یک پهلوانی از کنار این رود تشنه برگشته است و کنار همین رود دستانش را جا گذاشته است، همین که بدانی یک مشت حرامی کناره این رود ایستاده بودند و فرات داشت بالبال میزد و موج میخورد که خودش را به اهل حرم برساند و نمیتوانست، برای زار زدن کافیست. من اگر جای فرات بودم، از خجالت آب که نه، خشک میشدم و در زمین فرو میرفتم.
دلم میخواهد به کمیل بگویم الان هم یک مشت حرامی، دو سوی فرات را اشغال کردهاند. دو طرف فرات در اشغال داعش است. لازم نیست بگویم؛ کمیل خودش همه اینها را میبیند. دندانهایم ناخودآگاه روی هم چفت میشوند. نفس عمیق میکشم و به خودم دلداری میدهم که انشاءالله به همین زودیها فرات را از چنگشان درمیآوریم و کنار فرات مینشینیم برای سینه زدن؛ اصلا مینشینیم که فرات خودش برایمان روضه بخواند. فرات خیلی چیزها دیده است در این شش هفت سال سوریه؛ الان آب فرات پر از روضه است؛ پر از روضههای مکشوف.
از همان وقتی که بچه بودم، با پدرم میرفتم هیئت رزمندگان. بابا میان همرزمهایش عشق میکرد؛ یاد سینهزنیهایش در جبهه برایش زنده میشد. بعدها، با کمیل که آشنا شدم هم با هم میرفتیم آنجا. کمیل عشقش بود آخر مراسم، زبالهها را جمع کند. اصلا انگار میآمد برای این کار؛ انگار بهترین قسمت روضه برایش همین جمع کردن زباله بود. هیچکس بهش نمیگفت این کار را بکند، خودش دوست داشت. دائم خم و راست میشد؛ برای هر تکه دستمال یا پوسته بیسکوییت. راستی امروز چندم است؟ پنجم تیر...سالگرد کمیل!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
#استوری خدانگهدار😂 #حلالت_نمیکنیم 😌
سلام دوستان عزیز...
چالش جدید داریم...😎
این جمله رو کامل کنید:
#حلالت_نمیکنیم چون...
یا
بخاطر .... #حلالت_نمیکنیم .
جملهها رو کامل کنید و به لینک ناشناس ما بفرستید😎
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مهشکن🇵🇸
سلام دوستان عزیز... چالش جدید داریم...😎 این جمله رو کامل کنید: #حلالت_نمیکنیم چون... یا بخاطر ....
#چالش
#حلالت_نمیکنیم
آقای روحانی گیرم ما بخشیدیم و حلال کردیم،
فقط بدون هیچ طفره رفتنی بگویید
با اعتمادهایی که از دست رفت،
با امیدهایی که ناامید شد،
با آن هایی که دیگر زیر خاک هستند
و توان جبران برای التیام زخمهای طول حیاتشان را ندارید، چه میکنید...
تصور کن حلالت کردیم؛
تمام آنچه خورده اند و برده اند را چه طور برمیگردانید؟؟؟
اصلاً ما بخشیدیم و گذشتیم؛
تحقیر داخلی و خارجی ملی، غرور له شده، به سخره گرفتن امید مستضعفان جهان بودنمان را چه میکنید؟!!!
آقای روحانی تصور کنید... من ببخشم... او ببخشد... اصلا هشتاد میلیون آدم بگذرند و عفو کنند...
با شرمندگی از دستی که هیچ گاه به سمت دشمن به ذلت مذاکره دراز نشد...اما در نیمه شب فرودگاه بغداد تکه شده و سوخته سند مظلومیت تفکر مقاومت شد چه میکنید؟؟؟
گاهی مرگ هم از خجالت میمیرد... #سحر_شهریاری
#حلالت_نمیکنیم
#ارسالی_مخاطبان
مهشکن🇵🇸
سلام دوستان عزیز... چالش جدید داریم...😎 این جمله رو کامل کنید: #حلالت_نمیکنیم چون... یا بخاطر ....
#حلالت_نمیکنیم
بخاطر غمی که در دل پدرانمان نشست و ۸ودشان را شرمنده خانواده دیدند...
بخاطر مادری که کار میکرد جوری که دستانش بسوزد و تاول بزند ولی باز هم نگران پولی بود که پسرکش میخواست...
بخاطر دانشجویی که درکنار مشغلهء درسی، مشغله هایی بزرگتر در ذهن داشت(از جمله مسکن، خانواده، ازدواج و...)
بخاطر لباس های کهنهمان، بخاطر لحظه ای که با دشمنان مذاکره کردی، دشمنانی که فرزندانمان را، پدرانمان را ، برادرانمان و از همه مهم تر سردارمان را شهید کردند
یادمان نمیرود که به ریش مردم عادی و کارگران و معلمان و... خندیدی...
یادمان نمیرود که چگونه همگان را به بورس تشویق کردی و مردممان را به خاک سیاه نشوندی...
یادمان نمیرود به جای راحتتر کردن زندگی مردم،ناگهان صبح جمعه بیدار شدی و گفتی «من تازه فهمیدم!»
اشک های رهبر عزیزتر از جانمان یادمان نمیرود•••
اشک های دخترک شهید سردار سلیمانی را یادمان نمیرود...
یادمان نمیرود که میخواستی مردم ایران را همچون موش آزمایشگاهی برای امتحان واکسن آمریکایی زمین گیر کنی!
#مرگ_بر_آمریکا
#مرگ_بر_صهیونیست
#مرگ_بر_اسرائیل
#جانم_فدای_رهبرم
#ارسالی_مخاطبان
#چالش
#حلالت_نمیکنیم