eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 450 دوبل پارک می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم. نگاه متعجب حسن را حس می‌کنم که دنبالم کشیده می‌شود. وقت زیادی ندارم و مقابل انبوهی اسباب‌بازی قرار گرفته‌ام. کاش سلما را می‌آوردم خودش انتخاب می‌کرد. یک نگاه سریع و گذرا می‌اندازم روی قفسه‌ها. زمان ما انقدر اسباب‌بازی‌ها متنوع نبودند! بچه‌های الان چیزهایی دارند که من وقتی کوچک بودم، حتی در شیرین‌ترین رویاهایم هم نمی‌دیدمشان. میان عروسک‌های جور واجور، یکی را انتخاب می‌کنم. یک عروسک پنبه‌ای نرم، مثل همان گربه که روی در اتاق دختر مسعود دیدم. راستش عقلم به بیشتر از عروسک قد نمی‌دهد؛ یعنی وقت ندارم ببینم بقیه چه هستند و به درد سلما می‌خورند یا نه. اشاره می‌کنم به عروسک بچه‌گربه که از قفسه بالایی برایم دست تکان می‌دهد. فروشنده رد اشاره دستم را می‌گیرد و به گربه می‌رسد. می‌گوید: - اون کیتی صورتیه رو می‌خواین دیگه؟ تازه دوزاری‌ام می‌افتد که اسمش کیتی ست و باید یک شخصیت کارتونی باشد. مثل خنگ‌ها سر تکان می‌دهم و فروشنده، عروسک را پایین می‌آورد برایم. بی‌توجه به این که قیمتش چقدر است، کارت می‌کشم و از مغازه بیرون می‌آیم. کمیل می‌گوید: - قشنگه. شب‌ها می‌تونه بغلش کنه و بخوابه. راست می‌گوید. نرم است و لطیف. آن را در دستان کوچک سلما تصور می‌کنم. عروسک را می‌زنم زیر بغلم و به سمت ماشین هروله می‌کنم. نگاه حسن حتما حالا روی عروسک کیتی زوم شده و به این فکر می‌کند که من چقدر مشنگم. می‌نشینم داخل ماشین و عروسک را می‌گذارم روی صندلی عقب. حسن دیگر طاقت نمی‌آورد و می‌پرسد: - اینو برای کی خریدی عباس؟ حوصله ندارم توضیح بدهم برای یک دختر سوری-لبنانی که پدر و مادرش داعشی بوده‌اند و پدرش مادرش را جلوی چشمش سر بریده و دچار شوک روانی شدید شده و حالا از دل خاک و خون سوریه، آمده ایران تا کمی آرام بگیرد و به طرز عجیبی، به من گفته بابا. وقتی این‌ها از ذهنم می‌گذرد، ناخودآگاه از دهانم می‌پرد که: - دخترم. خودم هم از چیزی که گفتم جا می‌خورم. انگار یک جایی ته دلم مطمئنم بعد از تمام شدن این ماجراها، کفش آهنین به پا خواهم کرد برای گرفتن حضانت سلما. راحت هم نیست. مطمئنم چندتا سد قانونی بزرگ جلوی راهش هست... - من فکر می‌کردم مجردی... نمی‌خواهم سوال‌هایش من را به جایی برساند که دوباره شهادت مطهره را مرور کنم. الان اگر بگویم همسرم شهید شده، می‌پرسد چرا. بعدش می‌خواهد بداند همسرم چکاره بوده. بعد برایم دل می‌سوزاند و بعد... بی‌خیال. با یک نگاهِ تند و قاطع، جلوی همه این وقایع را می‌گیرم و می‌فهمد نباید سوال کند. خودمان را می‌رسانیم مقابل دانشگاه تهران؛ جایی که قرار تجمع بوده. جو ملتهب است از الان. دانشجوها گُله به گُله دور هم جمع شده‌اند و در دست بعضی، پلاکاردهای دست‌نویس را می‌شود دید. نماز ظهر و عصر را در مسجدی همان نزدیکی می‌خوانیم؛ به نوبت. از سجده شکر بعد از نماز که سر برمی‌دارم، دوباره گوشی احسان را چک می‌کنم. یک پیام فرستاده برای ناعمه... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 451 دوباره گوشی احسان را چک می‌کنم. یک پیام فرستاده برای ناعمه؛ اما نه با سیمکارتی که همیشه می‌فرستاد. یک سیمکارت است با شماره‌ای دیگر. یک نقطه فرستاده و ناعمه بدون متن جوابش را داده. احسان هم نوشته: - امروز میرم دانشگاه. می‌بینمت؟ ناعمه جواب داده: - آره. کلاس دارم. بعد باهم بریم کافه. همه‌اش رمز است؛ اما خبریست بسی خوشحال‌کننده. قرار است هم را ببینند؛ احتمالا همین دور و برها. بی‌سیم می‌زنم به جواد: - جواد جان احسان کجاست؟ - همین الان از خونه‌شون اومد بیرون. دنبالشم. - هرجا توقف کرد بهم بگو. دل توی دلم نیست؛ نه بخاطر نزدیک شدن به دستگیری ناعمه؛ بلکه به شوق اتفاقی که نمی‌دانم چیست. قرار است یک خبری بشود. یک خبر خاص... یک خبر خوب. شاید بخاطر همان حس پدرانه نسبت به سلماست. برمی‌گردم داخل ماشین. هرچه از ظهر می‌گذرد، هوا سردتر می‌شود. حسن دارد می‌لرزد از سرما. آفتاب بی‌رمق دی‌ماه هم کاری از دستش برنمی‌آید و با نزدیک شدن به غروب، از همین نور کم هم محروم می‌شویم. بخاری را روشن می‌کنم. حسن باز هم می‌لرزد و پوست صورتش دانه‌دانه شده. فکر کنم بچه سرمایی‌ای باشد؛ لباس گرم هم نپوشیده. می‌گویم: - سردته؟ سریع سرش را تکان می‌دهد؛ حتما می‌ترسد فکر کنم به درد ماموریت نمی‌خورد و بفرستمش برود. پشت فرمان، با مشقت کتم را درمی‌آورم و می‌دهم به حسن: - بیا، الان سرما می‌خوری. می‌افتد روی دنده تعارف: - نه عباس! خوبم! نمی‌خواد! - داری می‌لرزی. وقتی زیادی سردت بشه نمی‌تونی خوب تمرکز کنی. به زور کت را روی شانه‌هایش می‌نشانم و او که از خدایش بوده، سریع کت را می‌پوشد. نگاهی به ساعت موبایلم می‌کنم؛ یک ربع مانده به پنج. هوا دارد تاریک می‌شود و جو ملتهب‌تر. حالا همه دانشجوهایی که گروه‌گروه و جدا از هم ایستاده بودند، دور هم جمع شده‌اند و شعارهای اقتصادی می‌دهند. دوباره احسان را چک می‌کنم؛ هیچ پیامی بین او و ناعمه رد و بدل نشده. -آقا، فکر کنم داره میره سمت دانشگاه تهران. صدای جواد است که از بی‌سیم می‌شنومش. برای این که بتوانم راحت‌تر با جواد صحبت کنم، از ماشین پیاده می‌شوم: - خوبه، تو حواست بهش باشه. هرجا رفت بهم بگو. - چشم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 452 صدای معده‌ام درآمده از گرسنگی و حال حسن هم بهتر از من نبود. برای همین است که راهم را کج می‌کنم به سمت سوپرمارکت آن سوی خیابان و با شیرکاکائو و کیک، برمی‌گردم داخل ماشین. چهره حسن از دیدن خوراکی‌ها می‌شکفد. عذاب وجدان دوباره در وجودم فریاد می‌کشد که جوان مردم را آورده‌ای وسط معرکه، آن هم گرسنه و تشنه؟! صدای شعار دادنشان بلندتر شده است و جمعیت بیشتر. با دقت به مردمی که جلوی در دانشگاه جمع‌اند نگاه می‌کنم؛ دانشجو بین‌شان هست؛ اما چهره خیلی‌هاشان به دانشجو نمی‌خورد. سن و سالشان بیشتر از دانشجوست، کوله‌پشتی ندارند و اصلا لباسشان با شئونات دانشگاه هم‌خوانی ندارد. رنگ و بوی شعارها عوض شده. دو دسته شده‌اند دانشجوها. یک دسته پیداست مذهبی‌ترند و شعارشان هنوز فقط اقتصادی ست؛ اما گروه دیگر، اقتصاد را گره زده‌اند به لبنان و فلسطین و تمام مشکلات کشور را انداخته‌اند گردن کمکی که به محور مقاومت می‌کنیم. بوی فتنه بلند شده از شعارهایشان. زیر لب این را می‌گویم و حسن، با دهان پر از کیک و شیر تاییدم می‌کند: - آره... اونام که ماسک دارن مشکوکن. ته دلم یک آفرین نثارش می‌کنم که حواسش به این نکته بود. کم نیستند آن‌ها که ماسک زده‌اند و دارند فیلم می‌گیرند. راه خوبی ست برای پنهان کردن صورت. می‌روم توی نخ ماسک‌دارها. از دوربین فرار می‌کنند، شعارها را رهبری می‌کنند و در حاشیه فیلم می‌گیرند. درجه بخاری ماشین را زیاد می‌کنم و دستم را مقابلش می‌گیرم. نگاهم همچنان به جمعیت است؛ مذهبی‌هایی که آرام‌آرام میدان را خالی می‌کنند و شعارهای عدالت‌خواهانه و اقتصادی‌شان میان شعارهای سیاسی و ضدنظام محو می‌شود. می‌گویم: - چکار می‌تونیم بکنیم؟ تا وقتی اقدام خشن نکنن عملا آمریکاییم! حسن گیج می‌شود: - چی؟ آمریکا؟ می‌خندم: - هیچ غلطی نمی‌تونیم بکنیم! حسن انقدر ناگهانی می‌زند زیر خنده که شیرکاکائو از بینی‌اش بیرون می‌ریزد. خودم هم خنده‌ام می‌گیرد از شوخی‌ام. خیلی اهل این شوخی نبودم؛ اما الان یکباره به ذهنم رسید. چند دستمال از روی داشبورد برمی‌دارم و به سمتش دراز می‌کنم: - جمع کن خودتو! از بی‌سیم بسیج، صدای گزارش دادن حسین را می‌شنوم. اوضاع خراب است؛ مثل اینجا. انقدر خراب که سیدحسین حوزه بسیج را رها کرده و رفته وسط میدان. نگرانش می‌شوم. می‌گوید: - دارن به آقا توهین می‌کنن. نفس عمیق می‌کشم. تمام دنیا انگار دست به دست هم داده‌اند که من بهم بریزم، نگران باشم و مغزم کار نکند؛ اما من آرامم. می‌دانم وضعیت خوب نیست؛ بیشتر از حسن و سیدحسین و بقیه‌ای که حرص می‌خورند. من از همه آن‌ها بیشتر می‌دانم و مسئولیتم سنگین‌تر است؛ اما باز هم نمی‌توانم بریزم بهم. می‌گویم: - سیدجان شما کجایی؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 453 می‌گویم: - سیدجان شما کجایی؟ - روبه‌روی در اصلی دانشگاه، ترک موتور. - خوبه، نمی‌خواد اقدام کنی. فقط لیدرها رو شناسایی کن. ناجا کارش رو بلده. حسن، قوطی خالی شیرکاکائو و پوسته کیکش را داخل سطل زباله ماشین می‌اندازد و می‌گوید: - اینا برنامه‌های دیگه هم دارنا! چشم بسته غیب می‌گوید! تازه خبر ندارد پشت پرده این‌ها، تیم‌های حرفه‌ای کشته‌سازی هم هستند که هنوز آن روی وحشی‌شان را نشان نداده‌اند. ابروهایم را بالا می‌دهم: نگران نباش، اینا حکم ته‌مونده دارن. تو فقط فیلم بگیر. کنترل هنوز از دست ناجا خارج نشده؛ اما با این روند، کم‌کم خارج خواهد شد. چند موتورسوارِ جوان ریشو و حزب‌اللهی خودشان را می‌اندازند وسط جمعیت. سعی می‌کنند با درگیری لفظی، مردم را متفرق کنند اما اوضاع بدتر می‌شود. حسن غر می‌زند: - اینا دیگه چکار می‌کنن اینجا؟ از کجا پیداشون شد؟ صدای اذان مغرب را از موبایل حس می‌شنوم. احتمالا تا شب دیگر فرصت برای نماز پیدا نخواهم کرد، برای همین با همان وضویی که از ظهر گرفتم، نماز مغرب و عشا را می‌خوانم. عجله ندارم؛ نمی‌دانم چرا. بر خلاف همه نمازهایی که در ماموریت می‌خواندم، برای این یکی خیلی عجله ندارم. انگار برعکس همیشه، دنیا با همه وقایع پشت سر همش ایستاده منتظر تا نماز من تمام شود. انگار همه ماشین‌ها در خیابان پارک کرده‌اند، رهگذرها ایستاده‌اند، معترض‌هایی که آن سوی خیابانند دست از شعار دادن کشیده‌اند، ناعمه و احسان قرارشان را به تاخیر انداخته‌اند، تیم ترور هنوز از جایش تکان نخورده است و کره زمین حتی از چرخش ایستاده. نمازم که تمام می‌شود، صدای کف و سوت و شعار و فحش و توهین در هم می‌آمیزد. دیگر شعارها یکدست نیست و هرکس ساز خودش را می‌زند. نیروی انتظامی مجبور می‌شود کمی دخالت کند تا جلوی درگیری را بگیرد. دوباره داخل ماشین می‌نشینم. نگاه از جمعیت می‌گیرم و خیره به کیک و شیرکاکائوی خودم که آن را نخورده‌ام، در بی‌سیم از جواد می‌پرسم: - احسان کجاست؟ طول می‌کشد تا جواب بدهد و صدایش خوب به من نمی‌رسد. از میان کلماتش، فقط میدان فردوسی را می‌شنوم. کوتاه پاسخ می‌دهم: - اومدم. یا علی. نمی‌دانم صدایم رسیده یا نه؛ چون جواب نداد. ماشین را روشن می‌کنم و همزمان به حسن می‌خواهم به سیدحسین بگوید بیاید با ما دست بدهد. بدبختانه، برمی‌خوریم به ترافیک عصرگاهی‌ای که ترکیب شده با جمعیت معترض؛ ترافیکی که خیال سنگین شدن ندارد. بقیه هم مثل ما گیر افتاده‌اند و صدای بوقشان خیابان را برداشته. زیر لب می‌گویم: - باید بزنیم کنار. ماشین دیگه جواب نمی‌ده. حسن صدایش را از شدت هیجان بالا می‌برد: - می‌ریزن سرمون با این قیافه‌هامون. حرفش به‌جا؛ اما با حرکت میلی‌متری ماشین، کار دیگری از دستم برنمی‌آید. با چشم دنبال راهی برای کشاندن ماشین در حاشیه خیابان می‌گردم و آرام می‌گویم: - ممکن هم هست ماشین رو با خودمون آتیش بزنن. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 454 گفتن این جمله، کامم را تلخ می‌کند و پرتاب می‌شوم به شب شهادت حاج حسین و کمیل. کمیل از پشت سر، دست می‌زند سر شانه‌ام: اوهوی، فاز برت نداره ها! تو قرار نیست اینطوری شهید بشی. زود پاشو برو بیرون. حسن دوباره اعتراض می‌کند: پیاده که خطرناک‌تره! حرفش را نشنیده می‌گیرم و بجای جواب، می‌گویم: به سیدحسین بگو بیان پیش ما. در اولین فرصت، فرمان را کج می‌کنم به سمت راست. دوبل پارک می‌کنم. حسن می‌گوید: - به سید موقعیت دادم بیاد اینجا. در بی‌سیم به مسعود می‌گویم: - من دارم میرم توی دل جمعیت. اگه زنده موندم و گرفتمش، تحویلش می‌دم به بچه‌های خودمون. تو حواست به بقیه‌ش باشه. منتظر جواب مسعود نمی‌مانم. حسن جا می‌خورد؛ گویا تازه متوجه شده با بی‌سیمی غیر از بی‌سیم بسیج صحبت می‌کنم. صدایش کمی می‌لرزد: - داری منو می‌ترسونی! تنه‌ام را به سمتش می‌چرخانم و مستقیم به چشمانِ مرددش نگاه می‌کنم: - ببین، من باید یه آتیش‌بیارِ معرکه رو پیدا کنم و تحویل بدم. اصلش با خودمه ولی به کمک شماها هم نیاز دارم. لطفا بیشتر از این نپرس. گنگ و گیج نگاهم می‌کند. حق دارد بنده خدا. انتظار هیجان و ماموریتِ نجات دنیا داشته، اما نه در این حد! صدای بلند شکستن شیشه، هردومان را از جا می‌پراند و حسن را بیشتر. فقط به این اندازه فرصت دارم که بگویم: - بدو بیرون الان آتیشمون می‌زنن! در سمت خودم را باز می‌کنم و می‌پرم بیرون. کسی از میان جمعیتِ پراکنده داد می‌زند: - اونا مامورن! اطلاعاتی‌ان... این را که می‌شنوم، تندتر می‌دوم به سمت حسن. هنوز کمی گیج و شوک‌زده است. دستش را می‌گیرم و پشت سرم می‌کشم. نگاه نمی‌کنم که چه بلایی سر ماشین آمد؛ اما ته دلم حرص می‌خورم بابت این که الان با چوب و چماق می‌افتند به جان ماشین بیت‌المال. از میان شمشادهای کنار خیابان، خودمان را می‌رسانیم به پیاده‌رو. مغازه‌دارها کرکره‌شان را پایین کشیده‌اند و فقط یکی دو مغازه، نیمه‌باز هستند. می‌ترسند آتش این آشوب، دامن خودشان و مغازه‌شان را بگیرد؛ مثل سال هشتاد و هشت. مردمی که در پیاده‌رو هستند، نگاه‌های هراسان‌شان را از خیابان می‌دزدند و قدم تند کرده‌اند برای در رفتن از معرکه‌ای که خشک و تر را با هم می‌سوزاند. پناه گرفته‌ایم در سایه‌های پیاده‌رو و به سیدحسین بی‌سیم می‌زنم: - کجایی سید؟ ما توی پیاده‌روییم. قبل از این که جوابش را بشنوم، هُرم آتش را از پشت سرم حس می‌کنم و نورش را؛ آتشی که به جان سطل‌های زباله و یک پراید در آن سوی خیابان افتاده و نور و گرمایش، بر تاریکی شب و سرمای زمستان خش می‌اندازد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 455 حسن را دنبال خودم، می‌کشم میان درختان کنار خیابان. پشت جدول‌ها می‌نشینیم به تماشای آشوب و ناامنی. دلم قرص است؛ باوجود صدای بلند دزدگیر ماشین‌ها و کف و سوت و شعار و شکستن شیشه... با وجود بوی لاستیک سوخته و گرمای آتش. می‌دانم زود تمام می‌شود... به حسن می‌سپارم حواسش به اطراف باشد و خودم، گوشیِ احسان را چک می‌کنم. صدای جواد را از بی‌سیمم می‌شنوم: آقا! من احسان رو گم کردم! خیلی شلوغه اینجا! حدس می‌زدم این اتفاق بیفتد. خوشبختانه فاصله زیادی تا میدان فردوسی نداریم. احسان قرار بود آنجا باشد؛ و احتمالا ناعمه هم. از طریق جی‌پی‌اس موبایل احسان، پیدایش می‌کنم و شاخ درمی‌آورم؛ میدان فردوسی نیست؛ نزدیک ماست. روی نقشه بیشتر زوم می‌کنم. در یکی از فرعی‌های منتهی به خیابان انقلاب است؛ داخل کوچه‌پس‌کوچه‌ها. چطور انقدر سریع جواد را پیچانده و در رفته؟ احساس بدی پیدا می‌کنم از این قضیه؛ شاید فهمیده که در تور تعقیب است. احسان هم که از این جربزه‌ها ندارد که بفهمد و بعد هم ضدتعقیب بزند... مگر این که یک نفر به او رسانده باشد... ناعمه کجاست؟ نمی‌دانم. شاید الان با احسان باشد... همان لحظه، احسان پیام می‌دهد به ناعمه: کجایی؟ -نزدیکتم. نیم‌ساعت دیگه میام. نزدیک یعنی در همین محدوده؛ شاید در همین خیابان. با دقتی از همیشه بیشتر، تک‌تک افرادی که می‌بینم را بررسی می‌کنم. به مسعود پیام می‌دهم: دیگه بسه، جمعشون کن. گویا منتظر پیامم بوده که سریع می‌نویسد: فهمیدم. باشه. سیصد و سیزده‌تا صلوات نذر می‌کنم که مسعود و تیمش به موقع بتوانند از پس آن تیم ترور بربیایند. برای جواد پیام می‌دهم: احسان رو دارم. همین اطراف باش احتمالا لازمم می‌شی. صبر نمی‌کنم برای جوابش و موبایل را برمی‌گردانم داخل جیبم. حسن آرام با آرنج می‌زند به پهلویم: سیدحسین اومد. بدون این که دقتم را از خیابان بردارم، از گوشه چشم سیدحسین را می‌بینم که همراه یکی از بچه‌های بسیج، قدم تند کرده به سمت ما. کنار من و حسن، خودشان را پشت جدول و درخت‌ها جا می‌دهند. نگاه از خیابان برنمی‌دارم و می‌گویم: اونا که سوئی‌شرت طوسی دارن لیدرن. حواستون به اونا باشه. صورت‌هاتون رو بپوشونید. -همونه که دنبالشی؟ این را سیدحسین می‌پرسد و من محکم می‌گویم: نه. مطمئنم اون نیست. اینا فقط مجلس رو گرم می‌کنن. سیدحسین سرش را تکان می‌دهد و از مصطفی گزارش می‌خواهد. صدای مصطفی را نمی‌شنوم؛ همه حواسم به خیابان است و توحشی که جای اعتراض را گرفته. بر فرض که این‌ها به وضعیت اقتصادی معترضند؛ خب الان دارند دقیقاً به همان مردمی ضربه می‌زنند که تحت فشار اقتصادی‌اند! حالا این‌ها به کنار... تصور وجود تیم‌هایی که برای کشته‌سازی آموزش دیده‌اند، باعث می‌شود سرم تیر بکشد. روی خط همه کسانی که صدایم را در بی‌سیم می‌شنوند می‌روم و می‌گویم: بچه‌ها، الان کافیه فقط خون از دماغ یه نفر بیاد تا به عنوان شهید عَلَمش کنن. پس نباید بذاریم بلایی سر احدالناسی بیاد. حتی اگه لازمه، خودتون سپر بشید؛ ولی کسی آسیب نبینه. رو می‌کنم به سیدحسین و بچه‌هایی که اطرافم هستند و با صدایی خفه، اما طوری که به گوش همه‌شان برسد، توصیه‌های امنیتی را گوشزد می‌کنم. این که چطور فیلم بگیرند، در دل جمعیت نروند و... توصیه‌هایم را تا زمانی ادامه می‌دهم که صدای تکان دادن نرده‌های وسط خیابان، صحبتم را قطع کند. انگار قوم مغولند که حمله کرده‌اند برای نابود کردن هرچه به دستشان می‌رسد؛ از نرده‌های وسط خیابان گرفته تا موانع راهنمایی و رانندگی، ایستگاه خط تندرو و سطل‌های زباله. انگار این زبان‌بسته‌های پلاستیکی مقصر اوضاع اقتصادی‌اند! -اون دختره چه کار می‌کنه اون وسط؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 456 این را سیدحسین می‌گوید و صدایش از میان صدای کف و سوت و شعار به زحمت به گوشم می‌رسد. رد نگاهش را می‌گیرم و به دختری با مانتوی کوتاه طوسی و صورت پوشیده می‌رسم. با آرامش و به تنهایی میان این قوم مغول قدم می‌زند؛ انگار اصلا نمی‌بینندش و کاری به کارش ندارند. پشتش به ماست. چشم تنگ می‌کنم. سیدحسین و رفیقش دارند درباره این حضور شبح‌وار دختر با هم بحث می‌کنند و حتی شک دارند به این که دختر باشد؛ اما نه... مقنعه مشکی سرش کرده و دوربین به دست، خلاف جهت جمعیت راه می‌رود. با آرنج به سیدحسین می‌زنم: خودشه... فکر کنم خودشه! هیجانی عجیب می‌دود در رگ‌هایم. جایی برای خطا ندارم. کمیل شانه‌ام را فشار می‌دهد: خودشه. قلبم قوت می‌گیرد و تمام بدنم هم. مانند شکارچی‌ای که در کمین شکار نشسته، از کنار جدول چشمم را گره زده‌ام به ناعمه و آرام در همان حال نشسته بر زمین، می‌روم جلو. سیدحسین از پشت سرم می‌گوید: این حالا حالاها می‌خواد بره جلو! بدون این که چشم از ناعمه بردارم، آرام می‌گویم: حتماً مسلحه! اصلا مسلح نبودنِ یکی مثل ناعمه در این شرایط، بیشتر شبیه جوک است. نامرد حتما خیالش از بابت دستگیری هم راحت است و می‌داند آن نفوذی، سریع کارش را راه می‌اندازد که با اسلحه آمده وسط تهران! حوالی میدان فردوسی، ناعمه آرام خودش را از وسط جمعیت می‌کشد کنار به حاشیه پیاده‌رو. مردی سیاه‌پوش و با ماسک، منتظرش ایستاده. ناعمه چند کلمه با مرد صحبت می‌کند که نمی‌شنویم و چیزی به مرد می‌دهد؛ فکر کنم دوربین یا موبایلش باشد. صورتش را از پشت ماسک به سختی می‌بینم؛ اما خودش است. مطمئنم. بعد هم وارد یکی از کوچه‌ها می‌شود. برمی‌گردم به سمت بسیجی‌هایی که سردرگمی‌شان را پنهان کرده‌اند و مطیع اما شجاعانه، دنبال من آمده‌اند. شرمنده‌شان هستم و شرمندگی‌ام را در نگاهم می‌ریزم. به رفیق سیدحسین می‌سپارم همین‌جا مواظب باشد کسی را نزنند. راستش بخاطر سن کمش، می‌خواهم دور از خطر نگهش دارم. به سیدحسین می‌گویم: سید، شما با موتور برو دنبال مَرده، ببین کجا میره و چکار می‌کنه ولی باهاش درگیر نشو. سیدحسین قدم تند می‌کند به سمت موتورش و من می‌مانم و حسن. نگرانش هستم؛ نمی‌خواهم همراهم بیاید که خطری تهدیدش نکند. پشت سرم که باشد، اگر بلایی سرم آمد می‌تواند درخواست نیروی کمکی بدهد. می‌گویم: اصل کار، کار خودمه؛ اما تو هم پشت سرم بیا که اگه گمش کردم یا اتفاقی برام افتاد، تو بتونی درخواست نیروی کمکی بدی. فقط یادت باشه خودت درگیر نشو. باشه؟ -چشم. -خب، الان من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا. قدم می‌گذارم داخل کوچه و باز حس می‌کنم سایه‌ای سیاه روی سرم افتاده؛ تاریکی کوچه. انگار همه صداهای پشت سرم خاموش شده‌اند؛ صدای آشوب خیابان را از دور و خیلی محو می‌شنوم. حالا غرقم در سکوت کوچه و خانه‌هایش. -عباس، مَرده رو گم کردم ولی وقتی دوباره دیدمش، داشت می‌اومد سمت تو. چکار کنم؟ آن مرد حتما تامین ناعمه است... یک طوری فهمیده‌اند ناعمه در خطر است و شاید حتی بدانند من دنبالش هستم. جی‌پی‌اس احسان، جایی چند کوچه آن‌سوتر را نشان می‌دهد؛ ناعمه دارد می‌رود سراغ احسان. بعید می‌دانم این یک قرار عاشقانه باشد؛ حداقل از جانب ناعمه که قطعا اینطور نیست. چطور فهمیده‌اند من اینجا هستم؟! به حسین می‌گویم: اشکالی نداره، اگه می‌تونی با کمک بچه‌های بسیج مَرده رو بگیرید. فقط یادتون باشه زنده‌ش به درد می‌خوره. -باشه عباس جان، مواظب خودت باش. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 457 این‌بار می‌روم روی خط حسن. به حسن هم می‌سپارم با سیدحسین دست بدهد برای زدن مرد. حسن می‌گوید: عباس خیلی دور شدی. نمی‌تونم ببینمت. برمی‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. از دور، خیلی دور، سایه مبهم حسن را می‌بینم و نفس راحتی می‌کشم. دوباره خیره می‌شوم به روبه‌رو: حسن حتما مَرده رو پیدا کن! یا علی! هوا سرد است؛ انقدر سرد که در خودم جمع می‌شوم و از دهان و بینی‌ام بخار بیرون می‌آید. قدم‌هایم را تند و سریع برمی‌دارم که گرم شوم. کوچه شبیه یک تونل تاریک و سرد است؛ بی‌انتها. بدنم کوفته است؛ نمی‌دانم چرا، شاید از فعالیت زیاد. خیلی خسته‌ام. دستانم را جلوی دهانم می‌گیرم و ها می‌کنم که گرم شوند. تندتر می‌روم. یک نگاهم به روبه‌روست و یک نگاهم به نقشه جی‌پی‌اس. ناعمه می‌پیچد و من هم به دنبالش. موقعیتم را برای جواد می‌فرستم و می‌گویم: سریع بیا اینجا. صدای فش‌فش از بی‌سیمم می‌شنوم و صدای مسعود را میان همان فش‌فش. کلمات مبهمی می‌گوید که میانشان تنها نام خودم را می‌فهمم. صدای محسن را. محسن هم دارد من را صدا می‌زند. فکر کنم دارد داد می‌زند و من به سختی می‌شنوم: آقا... آقا... سرخ شده حتماً، مثل همیشه. این که صدای محسن و مسعود به من نمی‌رسد، یعنی یک نفر اینجا دارد با جمینگ، در امواج بی‌سیمم اختلال ایجاد می‌کند. در چنین موقعیت‌های بهم ریخته‌ای البته، معمولا بچه‌های خودمان این کار را می‌کنند؛ اما هیچ‌وقت در بی‌سیم خودمان اختلالی پیش نمی‌آید... محسن باز صدایم می‌زند و من نمی‌شنوم. صدای جواد هم در نیامده. قدم تند می‌کنم به سمت ناعمه؛ نزدیک‌تر می‌شوم و نزدیک‌تر. روی اسلحه‌ام سوپرسور می‌بندم. حاشیه کوچه، باغچه هست و شمشاد. از پشت درختان و شمشادها، انقدر فاصله‌ام را کم می‌کنم که از ناعمه رد شوم و بتوانم مثل یک شکارچی، دست بیندازم و لباسش را بگیرم و بکشمش میان همان شمشادها. جیغ کوتاهی می‌زند و می‌افتد روی زمین. هنوز بلند نشده که لوله اسلحه‌ام را می‌گذارم روی سرش: تکون نخور! می‌خواهد برگردد؛ اما با فشار اسلحه مانعش می‌شوم. دستانش را بالا می‌گیرد و عصبی می‌خندد: تو عباسی؟ یخ می‌زنم. از کجا من را می‌شناسد؟! هیچ برخوردی در پرونده سمیر با او نداشته‌ام... مگر این‌که... پازل سریع در ذهنم تکمیل می‌شود. فرار کردنش در پرونده سمیر، تیم ترورم و هماهنگی‌اش با تیم عملیاتی محسن شهید... ناعمه آمده بوده برای تمام کردن کار من؛ همان‌طور که من کمر همت بسته‌ام برای تمام کردن کار او... سوالش را بی‌جواب نمی‌گذارم و با دستِ آزادم، دستبند را از جیبم درمی‌آورم. صدای باز شدن دستبند را که می‌شنود، باز هم می‌خندد: دلم برات می‌سوزه. نمی‌دونی خیلی وقته که پشتت خالیه؟ لهجه عبری‌اش می‌رود روی اعصابم؛ اما نشنیده می‌گیرم حرفش را. می‌دانستم پشتم خالی ست. می‌دانستم در این پرونده تنها هستم. می‌گویم: به جهنم، مهم این بود که کار تو تموم بشه. -چطوری مثلا؟ -نوچه‌های تو توی سازمان ما مثل دندون خرابن، میندازیمشون دور. بقیه سالمن، انقدر هستن که تو نتونی در بری. می‌خندد؛ باز هم. می‌خواهم بی‌سیم بزنم به جواد که بگوید مامور خانم بفرستد برای بردن ناعمه؛ اما جواد را می‌بینم که دارد می‌آید همین طرف. برایش دست تکان می‌دهد و من را می‌بیند. سر می‌چرخانم به سمت ناعمه تا حواسم به ناعمه باشد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 458 صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. صدایی شبیه خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندان‌هایش روی هم. خیلی نزدیک است. می‌خواهم برگردم که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد. از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند. یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. دستی آن چیز نوک‌تیز را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. از سرما به خودم می‌لرزم. خون گرم روی بدنم جریان پیدا می‌کند. صدای خودم در سرم می‌پیچد: یا حسین... برمی‌گردم؛ فقط کمی. به اندازه‌ای که ببینم صاحب آن دست و آن چاقو که بود. چشمان جواد در تاریکی برق می‌زنند؛ قطراتِ عرقِ روی پیشانی‌اش هم. ساکتِ ساکت است. شوخی‌ها و جوک‌هایش ته کشیده. همان نفس نصفه‌نیمه‌ای که داشتم هم تنگ می‌شود؛ اسلحه نزدیک است از دستم بیفتد؛ اما با ته‌مانده رمقم می‌گیرمش. جواد چاقو را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. از سرما به خودم می‌لرزم. هم‌زمان دارم ذوب می‌شوم...می‌سوزم. خون می‌جوشد در حلقم. صدایی تولید نمی‌شود برای یا حسین گفتن. کمیل مانند مادری که به بچه‌اش حرف زدن یاد می‌دهد، چندبار ذکر یا حسین را تکرار می‌کند و من همراهش لب می‌جنبانم فقط. تلوتلو می‌خورم و وزنم می‌افتد روی دیوارِ کنارم. می‌خواهم خودم را جمع کنم که جواد دوباره چاقو را فرو می‌کند میان دنده‌هایم. نفس کشیدن از یادم می‌رود کلا. دوست دارم برگردم بگویم بیچاره، آن ریه را قبلا یک ترکش پاره کرده بود، لازم نبود به خودت زحمت بدهی. نمی‌توانم بگویم. دوباره چاقو را بیرون می‌کشد. بجای هوا در ریه‌هایم خون جریان پیدا می‌کند و از دهان و بینی‌ام بیرون می‌زند. چشمانم سیاهی می‌روند و روی زانو می‌افتم. می‌افتم و جواد، آخرین ضربه‌اش را می‌زند به سینه‌ام. می‌شکافدش. با صورت می‌افتم داخل جوی آب کنار خیابان؛ اما با دست کمی به زمینِ نمناکش فشار می‌آورم تا بلند شوم. انگشتم را روی شاسی بی‌سیم بسیج فشار می‌دهم. یک فشار طولانی، یک کوتاه، دوباره یک طولانی. فششش... فش... فششش. این می‌شود علامت کمک. ناعمه را که حالا بلند شده و ایستاده، تار می‌بینم. جواد هیچ حرفی نمی‌زند؛ اما ناعمه این را می‌فهمد که باید فرار کند. می‌دود از میان شمشادها بیرون. دو انتخاب دارم، یا جواد یا ناعمه. نمی‌توانم بچرخم سمت جواد. مطهره کنار جوی آب نشسته و نگران نگاهم می‌کند. می‌خندم. من خوبم؛ فقط کمی خسته‌ام، همین. خودم را به سختی بالا می‌کشم؛ انقدر بالا که سر و دستم از جوی آب بیرون باشد. اسلحه را در دستان بی‌رمقم فشار می‌دهم. خون چسبناکش کرده. جمله حاج حسین در ذهنم پژواک می‌شود: با چشمات نشونه‌گیری نکن، با دستات هم شلیک نکن. دست و چشمت رو بده دست بزرگ‌ترت، بذار اون نشونه بگیره. دستم می‌لرزد و چشمم سیاهی می‌رود. تمام زورم را جمع می‌کنم تا لبم را تکان بدهم: یا مولاتی فاطمه اغیثینی... انگشتم می‌لغزد روی ماشه. دیگر نمی‌بینم چه شد. تنها شبحِ تار ناعمه را می‌بینم که می‌افتد روی زمین. صدای فریاد مصطفی را از بی‌سیمم می‌شنوم؛ اما نمی‌فهمم چه می‌گوید. صدای سیدحسین را... همه محو می‌شوند. کمیل بالای سرم می‌ایستد و دستش را به سمتم دراز می‌کند: بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من! مطهره می‌رسد مقابلم و زانو می‌زند. فقط نگاه می‌کند. می‌خواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم می‌ریزد. کمیل راهنمایی‌ام می‌کند: بگو یا حسین! دستم را می‌گذارم روی سینه‌ام. دارم می‌افتم داخل جوی آب؛ مطهره شانه‌هایم را می‌گیرد. کمیل می‌گوید: دیگه تموم شد. فقط بگو یا حسین. لب‌هایم را به ذکر یا حسین می‌چرخانم؛ اما صدایی از دهانم خارج نمی‌شود. خسته‌ام؛ خیلی خسته. به مطهره نگاه می‌کنم. مطهره یک لبخندِ آمیخته با نگرانی می‌زند و پلک بر هم می‌گذارد: الان تموم می‌شه. یکم دیگه مونده. نترس، تو از مایی... -دارند یک به یک و جدا می‌برندمان، شکر خدا به کرب و بلا می‌برندمان... ما نذر کرده‌ایم که قربانی‌ات شویم، دارند یک به یک به منا می‌برندمان... آرام می‌شوم. هیچوقت در عمرم اینطور آرام نبوده‌ام. لبخند می‌زنم و لب‌هایم را تکان می‌دهم: السلام علیک یا اباعبدالله... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
Misaq-Haftegi930825[05].mp3
3.61M
ما نذر کرده‌ایم که قربانی‌ات شویم دارند یک به یک به منا می‌برندمان...💚 هیچ چیز به اندازه این شعر حق مطلب رو ادا نکرد... پ.ن: دیدید شهید شد بالاخره راحت شد؟!
🔰 🔰 یا علی مددی...🏴 رمان امنیتی ✍️ به قلم: ‼️ یازدهم: حدیث دیگران... "مسعود" ماشینِ درب و داغانش، از میان صف ماشین‌هایی که در پارکینگ هستند، نگاهم می‌کند. انگار او هم دارد از من می‌پرسد عباس کجاست. اصلا انگار این چند روزه، همه دنیا از من همین سوال را می‌پرسند؛ و من جوابی ندارم برایشان. چراغ‌ها و شیشه‌های ماشین خرد شده و بدنه‌اش جا به جا تو رفته. انگار سال‌هاست کسی سراغش نیامده و فراموش شده. شاید اصلا باید فراموش بشود... من هم نمی‌دانم چرا آمدم اینجا. آمده‌ام ماشین را از پارکینگ تحویل بگیرم که چه بشود؟ نمی‌دانم. یک عروسک روی صندلی عقب نشسته است؛ یک گربه با پیراهن صورتی. یکی مثل همان که عکسش روی در اتاق دخترم بود. حتما آن را خریده برای آن دخترک سوری؛ سلما. الان عروسک نشسته روی صندلی عقب و من را نگاه می‌کند، او هم دارد می‌پرسد عباس کجاست. دارد می‌پرسد کِی عباس می‌آید که من را ببرد با سلما بازی کنیم؟ از شیشه شکسته عقب، دست دراز می‌کنم به سمت عروسک. خرده‌شیشه‌ها ریخته روی بدن مخملی‌اش. برش می‌دارم و می‌تکانمش. طلبکارانه نگاهم می‌کند و سوالش را تکرار: عباس کجاست؟ حتی اگر ناعمه را پیدا نمی‌کرد هم خیلی وقت بود که حکم قتلش امضا شده بود؛ خودش هم می‌دانست. شاید حتی می‌دانست چطور قرار است بکشندش. هرچه هست، من مطمئن شدم آن شب اگر عباس را تنها گیر بیاورند، ترورش حتمی ست. برای همین به کمیل گفتم پشت سرش برود و حواسش باشد به عباس. وقتی دیدم یک‌نفر از دل جمعیت، کمیل را زد و زمین‌گیر کرد، مطمئن شدم امشب می‌خواهند تیر خلاص بزنند به عباس. کمیل زخمی را سپردم به خدا و دنبالش رفتم؛ دنبال آن نامردی که کمیل را زد تا پشت عباس کامل خالی بشود. توی تاریکی نمی‌دیدمش. وقتی رفت داخل کوچه‌های باریک و خواست سوار یک ماشین بشود، دیدمش. خود نامردش بود. جواد. جواد قرار بود ت.م احسان باشد، ولی شرط می‌بندم با خود احسان هماهنگ بود برای گزارش دادن به عباس. برای همین بود که به عباس آدرس غلط داد و گفت میدان فردوسی. عباس اما از او زرنگ‌تر بود. موقعیت احسان را فهمید و رسید به ناعمه. توی آن ماشین لعنتی، همان که جواد سوارش شده بود، یک آدم نامرد دیگر را هم دیدم که همه بدبختی‌ها زیر سر او بود؛ ربیعی. مردک بی‌شرف، خودش آمده بود کف میدان که مطمئن شود خوش‌خدمتی‌اش را کامل انجام داده. من خواستم دور از چشم ربیعی بروم دنبال جواد؛ اما گمش کردم. اگر ربیعیِ لعنتی با آن دوتا بادیگاردِ بی‌شاخ و دمش آنجا نبودند، من همان وقت کار جواد را تمام می‌کردم. ربیعیِ بی‌شرف دستور داده بود روی موج بی‌سیم عباس اختلال ایجاد کنند؛ شاید چون حدس می‌زد ما، من و محسن، فهمیده‌ایم عباس در خطر است و ممکن است به او هشدار بدهیم. همین هم شد که هرچه داد زدیم و گفتیم از بچه‌های بسیج جدا نشود، نشنید. تا با بسیجی‌ها بود نمی‌رفتند سراغش. تنها که شد زدندش. جوادِ پست‌فطرت از پشت زدش. کاش زودتر فهمیده بودم ربیعی دارد کارد تیز می‌کند برای قربانی کردن عباس. حتما باید یک عباس هزینه می‌دادیم تا موش کثیفی مثل ربیعی و دار و دسته‌اش را گیر بیندازیم. با ظرافتی که از خودم سراغ نداشته‌ام، خرده‌شیشه‌ها را از لباس و بدن عروسک برمی‌دارم. یک خرده‌شیشه، پوستم را می‌خراشد و می‌سوزاند. خون کمرنگی از میان پوستم می‌زند بیرون. انگشت به دهان می‌گیرم که خونش بند بیاید. بی‌خیال گرفتن ماشین از پارکینگ می‌شوم. عروسک به دست، راه می‌افتم به سمت آسایشگاه سلما. می‌ترسم. می‌ترسم سلما هم مثل بقیه از من بپرسد عباس کجاست و من جوابی نداشته باشم برایش. مثل وقتی محسن با آن صورت گرد و رنگ‌پریده‌اش، از من پرسید عباس کجاست و من سکوت کردم. محسن زود فهمید. رنگ صورتش سرخ شد، حتی سیاه شد. مثل بچه‌ها اشکش در آمد و تمام صورتش را خیس کرد. هق‌هق، بلندبلند گریه کرد و من... من نتوانستم. من پناه بردم به اتاقم و خواستم سیگار دود کنم که آرام شوم؛ حتی از دست سیگار هم کاری بر نیامد. پک اول را که زدم و دودش را بیرون دادم، یاد سرفه‌های خشک عباس افتادم و لذت سیگار زهرمارم شد. می‌ترسم روبه‌رو بشوم با سلما؛ اما بی‌خیال ترس‌هایم می‌شوم، بخاطر عباس. شاید آخرین چیزی که عباس در این دنیا می‌خواسته، این بوده که سلما شب‌ها این عروسک را در آغوش بگیرد و بخوابد... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...🏴 رمان امنیتی ✍️ به قلم: "جواد" من از همان اول که دیدمش، حس کردم موی دماغ می‌شود بعداً؛ اما فکر نمی‌کردم خودم باید کارش را تمام کنم. راستش از او می‌ترسیدم. سکوتش، نگاهش، صدایش... همه برایم ترسناک بود. می‌ترسیدم نگاهم کند و سایه خیانت را پشت چهره‌ام و در چشمانم ببیند. اخلاقش ملایم بود؛ اما چیزی از جدیتش کم نمی‌کرد. لعنتی حتی وقتی تهدید هم می‌کرد، با آرامش تهدید می‌کرد و با این که مطمئن بودم تهدیدش عملی نمی‌شود و اگر اشتباه کنم هم من را می‌بخشد، باز هم می‌ترسیدم از او. حتی گاهی از دلسوزی‌هایش هم می‌ترسیدم؛ از این که برادرانه با ما می‌ساخت و هرکاری که می‌کردم، از کوره در نمی‌رفت. محسنِ بی‌دست و پا عاشقش شده بود؛ عاشق همین اخلاق عباس. اصلا وقتی عباس کاری را به محسن می‌سپرد، محسن یک آدم دیگر می‌شد. من از عباس می‌ترسیدم؛ اما وعده وعیدهای ربیعی دلم را قرص می‌کرد و جراتم می‌داد که دروغ بگویم به عباس. از ترس می‌مردم و زنده می‌شدم وقتی به دروغ می‌گفتم عامل حمله به صالح را گم کرده‌ام، یا احسان را. آن شب هم اگر بسیجی‌های تحت امر عباس، نیروی تامین ناعمه را نمی‌زدند، من هیچوقت مجبور نمی‌شدم خودم کار عباس را تمام کنم؛ سخت‌ترین کار زندگی‌ام. من فقط قرار بود کمیل را بزنم و به عباس آدرس غلط بدهم تا ناعمه راحت از معرکه در برود. وقتی عباس گفت خودش احسان را پیدا کرده، من توی ماشین کنار ربیعی نشسته بودم. فهمیدم گند زده‌ام. ربیعی گفت حالا که عباس احسان را پیدا کرده، ناعمه را هم پیدا می‌کند و آن وقت کاری از دست نیروی تامین ناعمه برنمی‌آید. همان هم شد که ربیعی گفت، بسیجی‌ها زودتر سر نیروی تامین را کردند زیر آب. اگر ربیعی تهدید به کشتنم نمی‌کرد، من هیچ‌وقت خودم را با عباس درنمی‌انداختم. تهدیدهای ربیعی برعکس تهدیدهای عباس، واقعی بود. برای همین بود که رفتم دنبال عباس. عباس اصلا خودش به من گفت بیا. من قرار بود نیروی کمکی‌اش باشم. روی من حساب کرده بود. برای همین وقتی از دور دید دارم می‌روم به سمتش، لبخند کمرنگی زد و سرش را چرخاند سمت ناعمه؛ انگار دوست خودش دیده بود. همین هم کمی به من جرات داد. همین که اسلحه عباس سمت ناعمه بود نه من. عباس نمی‌خواست با من درگیر بشود. با این وجود همه بدنم می‌لرزید. داشتم می‌مُردم از ترس و آن خنجر را زیر پیراهنم پنهان کرده بودم. تا جایی که توانستم، رفتم پشت سرش. می‌ترسیدم؛ چون می‌دانستم همین چند وقت پیش، سه نفر ریخته‌اند سرش و نتوانستند از پسش بربیایند. آب دهانم را قورت دادم، همه ترسم را در دستم ریختم و در خنجر. نیروی ترس بود که دستم را هل داد به سمت پهلوی عباس. انقدر محکم که نتواند کاری بکند. ترس وادارم می‌کرد زودتر کارش را تمام کنم. همین بود که خنجر را بیرون کشیدم تا زخمش هوا بکشد، بعد دیدم یک زخم کافی نیست. دیدم هنوز جان دارد. دیگر باید تا تهش می‌رفتم، یک ضربه دیگر زدم. برگشت نگاهم کرد. نفس نداشت که حرف بزند، با چشمانش داشت می‌پرسید داری چکار می‌کنی با خودت جواد؟ داشت می‌پرسید مگر چه هیزم تری به تو فروخته بودم که چاقویت را درست در ریه‌ی آسیب‌دیده‌ام فرو کردی؟ شاید هم فقط می‌خواست بگوید: جواد! ببین! منم، عباس! برای دومین بار که خنجر را درآوردم، افتاد. من اما چیزی از ترسم کم نشده بود. می‌ترسیدم بلند شود. ضربه آخر را کاری‌تر زدم؛ به سینه‌اش. دست خودم نبود. هیولای ترس در ذهنم فرمان می‌داد که نگذارم من را بکشد. هیولای ترس داد می‌زد که اگر عباس زنده بماند، ربیعی تو را خواهد کشت... افتاد داخل جوی آب و جوی خون درست شد. دیگر نمی‌توانست بلند شود؛ با این وجود من با تمام توان فرار کردم. هنوز می‌ترسیدم از او؛ تا وقتی تکان می‌خورد. پشت سرم را نگاه نکردم؛ دویدم. لباس‌هایم چسبیده بود به بدنم؛ چون از خون عباس نمناک بود. دیگر نمی‌توانست بیاید سراغم؛ اما باز هم می‌ترسیدم. انقدر ترسیده بودم که مغزم کار نمی‌کرد. نفهمیدم چطور مسعود گیرم انداخت. ربیعی من را نکشت، اما حالا هم من هم ربیعی، منتظریم برای حکم اعداممان... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...🏴 رمان امنیتی ✍️ به قلم: "سیدحسین" هوا خیلی سرد بود و تو کت نپوشیده بودی؛ این را همان اول که شب، پشت جدول‌های خیابان دیدمت فهمیدم. نگرانت شدم. حتما سرما می‌خوردی؛ هوا بدجور سوز داشت. نگاهم که چرخید سمت حسن، کتت را در تن او دیدم. وقت نشد چیزی بپرسم یا پیشنهادی بدهم. تو هم انگار سردت نبود. اصلا صورتت برافروخته شده بود انگار. با صبح که دیدمت فرق داشت. صبح رنگت پریده بود. معلوم بود سخت نفس می‌کشی، خسته‌ای. پای چشمانت گود افتاده بود و چشمانت کاسه خون بودند. هیچ‌وقت اینطور ندیده بودمت. اصلا انگار به زور خودت را سر پا نگه داشته بودی، داشتی خودت را به زور دنبال خودت می‌کشیدی. نگرانت شدم. برای همین بود که پرسیدم: عباس مطمئنی حالت خوبه؟ چشمانت را روی هم گذاشتی؛ شاید چیزی درشان بود که نخواستی من آن را بخوانم. لبخند زدی و من پشت لبخند آرامت، طوفان را فهمیدم. فقط دو کلمه گفتی: خوبم، نترس. من باز هم می‌ترسیدم؛ اتفاقا بیشتر. برای همین اصرار کردم: مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده. تو این بار قاطع‌تر و محکم‌تر گفتی: مطمئن باش. طوری این را گفتی که جایی برای شک نماند. شکی اگر بود هم، نباید دیگر به روی خودم می‌آوردم. سریع شروع کردم به دلداری دادن خودم؛ اصلا تو در ذهن من نامیرا شده بودی. تا دل داعش می‌رفتی، سخت‌ترین ماموریت‌ها را در سوریه می‌گذراندی، زخمی می‌شدی، حتی اسیر هم می‌شدی؛ اما شهید نه. برای همین دیگر یک ماموریت در خیابان انقلاب تهران چیزی نبود. مطمئن بودم هیچ اتفاقی نمی‌افتد برایت. تویی که از پس داعشی‌های وحشی برآمده‌ای، مگر می‌شود زورت به اراذل و اوباش تهران نرسد؟ داشتم شب را می‌گفتم... چهره‌ات برافروخته بود؛ طوری که انگار زیر آفتاب تابستان، کنار تنور داغ ایستاده‌ای. سرما انگار مقابلت کم آورده بود. نمی‌دانم خودت هم این را فهمیدی یا نه. شاید این، نشانی از طوفان درونت بود که نتوانسته بودی کنترلش کنی. باز هم خواستم بترسم؛ اما مهلتم ندادی. من را فرستادی پی ماموریت؛ همه را. می‌خواستی تنها بروی سراغ شهادت. وقتی پیدایت کردم، تمام محاسباتم بهم ریخت. هرکه بود، از پشت زده بودت. اولش انقدر تنت خونین بود که نفهمیدم چطور زده. اسلحه چسبیده بود به دستت. حسن هاج و واج نگاهت می‌کرد. کلا مغز و بدنش از کار افتاده بود با دیدن تو. من خودم از جوی آب درت آوردم و خواباندمت کف زمین تا آمبولانس برسد. خودم دست کشیدم روی پیشانی بلندت و چشمانت را بستم. طوفانی که در چشمانت بود، آرام شده بود. رسیده بودی به ساحل آرامشت و ما را گرفتار طوفان کردی. حسن چند روز است که دائم کتت را در آغوش می‌گیرد و لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد، بعد کت را می‌گذارد روی صورتش و صدای گریه‌اش را پشت آستین‌های کتت خفه می‌کند. آخر هم حاضر نشد کت را بدهد همراه جنازه‌ات ببرند اصفهان. نگهش داشت برای خودش؛ به عنوان آخرین یادگاری. برای من هم یادگاری گذاشته‌ای؛ خونت را، روی پیراهنم. الان دیگر خشکیده و سرخی‌اش کم‌تر شده؛ اما نشستمش دیگر. مثل یک گنج پنهان، نگهش داشته‌ام در خانه‌مان. به کسی هم نشانش ندادم. کنار وصیتنامه‌ام پنهانش کردم؛ وصیت کرده‌ام موقع دفن، پیراهن تو را هم همراهم دفن کنند؛ شاید به حرمت خون شهید، ملائکه بهتر با من تا کنند. اصلا شاید خودت آمدی و به داد تنهایی‌ام در قبر رسیدی... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...🏴 رمان امنیتی ✍️ به قلم: "امید" من دلم از این می‌سوزد که در تهران غریب بود. انقدر غریب که وقتی فهمیده بود نمی‌تواند به تیمش اعتماد کند، کس دیگری را هم سراغ نداشت برای همکاری. انقدر غریب که مجبور شده بود دقیقا آن وقتی که من خسته و کوفته برگشته بودم خانه و می‌خواستم دو دقیقه بخوابم، زنگ بزند و خواب‌مرگم کند و کلی از من فحش بخورد. من همان وقت نگرانش شدم؛ همان وقت که پرسیدم «مگر تهران نیروی سایبری ندارد؟» و او جواب سربالا داد. بار آخری که زنگ زد، شنگول بودم از تولد دخترم. هرچه سربه‌سرش گذاشتم نخندید؛ برعکس بقیه وقت‌ها که با شوخی‌های من یک لبخند کم‌رنگ روی لبانش ظاهر می‌شد. ذهنش خیلی درگیر بود. تنهایی داشت بار یک تیم را به دوش می‌کشید؛ باز هم تکرار می‌کنم: تنها و غریب. با وجود همه این‌ها، فهمیدم خیلی هم غریب نبوده. یک غریبِ دیگر هم بوده که دلشان به هم خوش باشد. حاج رسول یک نقاشی نشانم داد که عباس زده بود به دیوار اتاقش. خودش و یک دختربچه. عباس را بدون گوش و دماغ کشیده بود؛ مردی با لباس نظامی و تفنگ. فکر کنم بهترین تصویر ثبت شده از عباس همان باشد که آن دختر سوری کشید: یک مرد تنها، بالابلند و مهربان. "خواهر" (روایت خواهر، به پیشنهاد و با قلم خانم محدثه صدرزاده نوشته شده است) دستانم را دور پاهایم حلقه می‌کنم و سرم را روی پایم می‌گذارم. خیره چهره مردانه‌اش می‌شوم. -خیلی نامردی. دلم می‌خواد مثل دوران بچگیمون باهات قهر کنم. حیف نمی‌شه. چشمانم پر از اشک می‌شود و دیدم را تار می‌کند. پلک نمی‌زنم که اشکم بر زمین نچکد. -خوب یه چیزی بگو! لبخند می‌زند. من هم لبخندی می‌زنم و قطره اشک لجوجی از چشمانم به پایین سر می‌خورد. -یادته؟ روز عقدتم به همین قشنگی می‌خندیدی... قطره اشک بعدی هم می‌افتد. انگار نمی‌فهمند نباید پایین بچکند. چشمانم را بازتر می‌کنم تا بهتر ببینمش. چشمانش برق می‌زنند. -و اون کت و شلوار مشکی که برا اولین بار پوشیده بودی کلی تغییر کرده بودی. این بار سه قطره اشک می‌افتد روی دستانم و چشمانم می‌سوزند. -مطهره اون روز با دیدنت کلی ذوق کرده بود اما خجالت می‌کشید بهت بگه. دست به چشمانم می‌کشم تا اشک دیدم را تار نکند. -چه روز خوبی بود. برا اولین بار شیطون شده بودی. بیچاره مامان کلی التماست کرد تا راضی شدی اون کفشای ورنی مردونه رو بپوشی. باز هم جواب حرف‌هایم سکوت است. عصبی می‌شوم از دست عباس که تنها نگاهم می‌کند و هیچ نمی‌گوید. چشمانم را می‌بندم و اشک‌ها پشت سر هم صورتم را خیس می‌کنند. نفسی عصبی می‌کشم و بلند می‌شوم. هنوز هم می‌خندد. با آستین لباسم اشک‌هایم را پاک می‌کنم. دندان‌هایم را به هم می‌سایم، قاب عکس را در دستانم می‌گیرم و تکانش می‌دهم. -نخند. انگار بیشتر می‌خندد. به هق‌هق افتاده‌ام. زانو می‌زنم و زمزمه می‌کنم: -برگرد. تنها صدای هق‌هق گریه‌هایم در سرم می‌پیچد. -خوب پارتی بازی کردیا. مطهره منتظرت بود توام گفتی چی بهتر از این، پیچوندی و رفتی پیشش. اشک‌هایم بر روی قاب می‌چکند. قاب را به آغوش می‌کشم. سردی شیشه از لباس به قلبم نفوذ می‌کند. همه چیز دست به یکی کرده‌اند برای اثبات تنهایی‌ام. نفس‌هایم بریده‌بریده شده است. -بر...گرد... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...🏴 رمان امنیتی ✍️ به قلم: "ناعمه" همه سوال‌هایتان را جواب می‌دهم؛ به شرطی که بگویید عباس چطور آن تیر را شلیک کرد که خورد دقیقا پشت پای من و باعث شد گیر شما بیفتم؟ چندروز است که دارم با خودم حساب و کتاب می‌کنم و کلنجار می‌روم؛ سرعت دویدنم، فاصله‌ام... نمی‌شود. اصلا واقعا عباس زده؟ من با چشمان خودم دیدم چندتا ضربه چاقو خورد و چطور خورد. محال بود بتواند تکان بخورد؛ اصلا محال بود چشمانش بتوانند من را ببینند. چطور توانست توی شلیک اول بزند به هدف؟ کاش آن تیر لعنتی‌اش به خطا می‌رفت و می‌زد به قلبم؛ آن وقت اینطور داغ ننگِ دستگیر شدن روی پیشانی‌ام نمی‌خورد. چند روز است جای گلوله دارد زق‌زق می‌کند؛ بخاطر همین سوال بی‌جواب. بخاطر این که طوری برنامه چیده بودم که آخر این قضیه، عباس ببازد و حذف بشود نه من. آن‌قدر که من و بالادستی‌های من عباس را می‌شناسند، شما نمی‌شناسید. نمی‌دانید چقدر از سلول‌های خاکستری مغزمان را حرامِ عباس کردیم تا گیرش بیندازیم و یا حداقل بکشیمش. من به آن ربیعی احمق گفته بودم پشت عباس را طوری خالی کند که حتی اگر به من رسید هم کاری از دستش برنیاید. وقتی عباس افتاد، من فکر کردم همه چیز همان‌طور پیش رفته که می‌خواستم؛ اما آمدن بسیجی‌ها و آن تیرِ لعنتی که عباس شلیک کرد، گند زد به همه برنامه‌هایم. برای همین التماس‌تان می‌کنم که بگویید آن تیر را عباس شلیک نکرده. پای حیثیت و شرف کاری من وسط است. نصف این حیثیت وقتی گیر افتادم برباد رفت و نصف دیگرش وقتی که بفهمم عباسِ نیمه‌جانِ درحال مرگ، آن تیر را انقدر دقیق به هدف زده! حالا درست است که می‌گویم حیثیت من به باد رفت؛ اما یادتان باشد، شما برای دستگیریِ من، یک عباس هزینه کردید. عباسی که من خوب می‌شناسمش؛ بهتر از شما. هم شما می‌دانید هم من، هیچ چیز بالاتر از خسارت نیروی انسانی نیست. این حداقل دلم را خنک می‌کند که اگر من تمام شرف و حیثیتم را به باد دادم و مُهره‌های عملیاتی‌ام هم به فنا رفتند و نفوذی‌ام در سازمان‌تان هم لو رفت، شما هم یک عباس از دست دادید... "حامد" من همان اول که دیدمش، شصتم خبردار شد که این آدم شهیدشدنی ست؛ یعنی چهره و رفتارش این را داد می‌زد. برای همین اصلا رفتم رفیقش شدم. مهرش نشسته بود به دلم؛ از همان روزها که باهم کربلا بودیم و پروانه‌وار دور حرم می‌چرخیدیم. در سوریه که بهتر شناختمش و صمیمی شدیم، تازه فهمیدم چه آتشی به جانش گرفته و به روی خودش نمی‌آورد. ما برادرانه با هم مسابقه شهادت گذاشته بودیم. راستش من از زنده ماندن بعد از عباس می‌ترسیدم. جای خودش را به عنوان برادر در قلبم باز کرده بود و اگر می‌رفت، جای خالی‌اش همیشه تیر می‌کشید. همین هم شد که من زودتر رفتم. باور کنید اما، یک لحظه هم فراموشش نکردم. به هرکس که دستم رسید التماس کردم عباس را بیاورند پیش خودم. تا وقتی آتشِ غم عباس با آبِ شهادت خاموش نشد هم، نفس راحت نکشیدم. الان هم اگر بپرسید، وضع همان است. من و عباس هنوز هم در کربلاییم و پروانه‌وار دور حرم می‌چرخیم... "حاج رسول" (این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انار امنیتی و مخاطبان کانال نوشته شده است.) شاید ساعت دو، دو نیم شب باشد. قطره های باران روی کتم رژه میروند. کمیل کنارم ایستاده است. سرش را پایین انداخته. از زمانی برگشته اصفهان، یکبار هم سرش را بالا نگرفته. چپ و راست می‌گوید: «شرمنده‌م...». حالا هر که بیاید و به او بگوید که آن شب، عباس رفتنی بود و ربطی به تو ندارد، باور نمی‌کند. به سمت گلزار شهدا می‌روم. خانواده‌اش همه آن‌جا بودند، همراه مرصاد و امید. مادرش روی زمین نشسته. زیر لب چیزی می‌گوید و نثار منزل جدید پسرش می‌کند. گاهی اشک امانش را می‌برد و دخترانش آرامش می‌کنند. شانه‌های مرصاد می‌لرزد. بعضی اوقات صدای هق‌هق کمیل را هم از پشت سر می‌شنوم. امید جلو قبر نشسته و به سر خودش می‌زند. با صدای بغض آلودش زمزمه‌ می‌کند: داداشم رفت...داداش...داداش... عباس بهترین بود. از همان روز اول که پایش در سازمان باز شد، بهترین خودش را به من و حسین نشان داد. هر ماموریتی هم که می‌شد، اسم عباس از زبان حسین نمی‌افتاد. از همان روز که حسین و کمیل زنده‌زنده سوختند و دود شدند به فلک رسیدند، عباس در تاب و تب فراق آن‌ها می‌سوخت می‌ساخت. بعد هم که رفیقش حامد در سوریه شهید شد، عباس دیوانه‌تر شد، شیداتر. مثل پیرمرد پنجاه، شصت ساله‌ای شده بود که از رفقای شهیدش در عملیات کربلا چهار جا مانده... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...🏴 رمان امنیتی ✍️ به قلم: "حاج رسول"(ادامه) (این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انار امنیتی و مخاطبان کانال نوشته شده است.) عباس کسی بود که اگر جز شهادت می‌رفت، باید به اصل شهادت شک می‌کرد. چه روزها که پای پیاده لب فرات روضه می‌خواند و در دل داعش نفوذ می‌کرد و چه روزها دسته‌دسته پرونده‌های ضدجاسوسی را به ثمر می‌رساند. حقش چیزی جز شهادت نبود... پدر عباس دستم را می‌کشد. بنده خدا شیمیایی است، نمی‌تواند زیاد صحبت کند. به سختی و با حال نزارش، اصرار دارد چیزی بگوید به من. سرم را پایین می‌آورم و می‌گویم: جانم حاجی؟ خیلی آرام و بریده‌بریده می‌گوید: عباس... چطور... شهید... شد؟ بند دلم پاره می‌شود. بیایم برایش روضه پسرش را بخوانم؟ چه بگویم؟ از کجا بگویم؟ از خیانت نیرو خودی؟ یا از نفس‌های بریده‌بریده پسرش؟ از این بگویم که پسرش تا دل داعش رفت ولی یک تار مو از سرش کم نشد، اما وسط تهران، در کشور خودش، پیکرش را از جوی آب در آوردیم؟ نگاه التماس‌آمیزش را که می‌بینم، لب باز می‌کنم به گفتن. جزئی و محدود. خودم هم نمی‌فهمم چه گفتم و پدر عباس به چه حال افتاد. عباس می‌رسد و مادرش، پیش پای پسر برمی‌خیزد. مرصاد و کمیل می‌روند کمک و همراه با چهار نفر دیگر از بچه‌ها، تابوت را می‌آورند. تابوت را کنار قبر می‌گذارند. روی پرچم ایران، یک کاغذ سه در چهار است که اسم عباس را بر آن نوشته‌اند. کاغذ زیر باران کم‌رمق زمستان خیس خورده. این‌بار از اشک چشم گذشته، قلبم هم دارد گریه می‌کند. انگار کسی آن را در دست گرفته و دارد مچاله‌اش می‌کند. نفس‌هایم میان آن قلب مچاله گیر کرده، بالا نمی‌آید. حس دونده‌ای را دارم که بدجور زمین خورده. فرصتی هم ندارد بلند شود و تکانی به خودش بدهد. مرصاد تابوت را باز می‌کند. کفن را کنار می‌زند. مادر عباس دو طرف صورت عباس را می‌گیرد و بوسه بارانش می‌کند، قربان صدقه‌اش می‌رود، دستش را میان موهای عباس می‌برد و مرتبشان می‌کند، برایش لالایی می‌خواند: لالایت می‌کنم، خوابت نمیاد/ بزرگت کردم و یادت نمیاد/ لالایت می‌کنم تا زنده باشی/ غلام حضرت معصومه باشی... پدر عباس خودش را از ویلچر به زمین می‌اندازد. -عباس بابا، سرافرازم کردی پسر. بابا عباس، پیش قمر بنی‌هاشم سربلندم کردی، من قربونت برم که سرافرازم کردی بابا... سرافراز... کمیل دیگر نمی‌تواند نفس بکشد، سرخ شده صورتش. کنار امید نشسته و هردوشان بلندبلند گریه می‌کنند. مرصاد بالای سر امید و کمیل ایستاده و برعکس آن‌ها آرام‌آرام گریه می‌کند. از همه آرام‌تر اینجا، عباس است با ان لبخند ملیحی که زده و قطرات باران هم دارند صورتش را می‌بوسند. معلوم نیست که مهمان کدام‌یک از رفقای شهیدش است. ارام کنار پدر عباس می‌روم و می‌گویم: حاجی، داره دیر می‌شه. اگر اجازه بدید زودتر دفنش کنیم. دل کندن برایش سخت است. درست است پسرش شهید شده، ولی اینکه تا اخر عمرش نتواند قد رعنا و چهره جوانش را ببیند سخت است. بوسه‌ای به پیشانی عباس می‌نشاند و می‌گوید: یا علی مدد... کمیل کمک می‌کند پدر عباس بر روی ویلچر بشیند. خواهرانش، مادرش را از کنار تابوت بلند می‌کنند. این لحظه‌های آخر، دلم می‌خواهد با او تنها باشم. به درون قبر می‌روم. مرصاد و یکی دیگر از بچه‌ها کمک می‌کنند تا عباس را از تابوت در بیاوریم و در قبر بگذاریم. هنوز دارد می‌خندد. سرش را به سمت قبله می‌گذارم و آرام تکانش می‌دهم: - اسمع افهم، یا عباس بن... آن بغضی که میان قلب مچاله شده‌ام گیر کرده بود، سرازیر می‌شود. دارم تلقین چه کسی را می‌خوانم؟ این عباس است، عباس! چرا الان عباس باید اینجا دراز کشیده باشد؟ الان باید روی دوپای خودش می‌آمد اصفهان و بعدش برای رفتن به سوریه باز با من کل‌کل می‌کرد... جانم بالا آمد تا تلقینش را خواندم. پیشانی‌اش را می‌بوسم و درکنار گوشش زمزمه می‌کنم: عباس... سلام منو به حاج حسین برسون... می‌خواهم از قبر بیایم بیرون که مادرش می‌گوید: آقا، می‌شه براش روضه بخونید و سینه بزنید؟ سر تاییدی تکان می‌دهم و باز می‌نشینم: آهاي شما كه تك به تك/ رفتين و كيميا شدين/ مدافعان حرم/ دختر مرتضي شدين/ التماس دعا، نگاهي هم به ما كنين/ التماس دعا، بحال ما دعا كنين... بلند می‌شوم و آخرین بار نگاهش می‌کنم. به کسی نگاه می‌کنم که سال‌ها برای ایران دوید و افتاد و بلند شد. عباس هم رفت و به عرش رسید... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...🏴 رمان امنیتی ✍️ به قلم: "مادر" بالاخره آمدی مادر؟ دیر آمدی؛ اما بی‌خبر نه. من می‌دانستم می‌آیی. منتظرت بودم. خیلی طول کشیده بود برگشتنت و من یقین داشتم همین روزها برمی‌گردی؛ روزها را می‌شمردم و شب‌ها قرآن را مثل مرهم می‌گذاشتم روی قلب زخمی‌ام. یک پاییز بدون تو گذشت؛ به سردی و سختیِ زمستان؛ و حالا که آمده‌ای، نوروز همراه خودت آورده‌ای در سرمای دی‌ماه. تاریخ تماس‌هایت ثبت شده در گوشی‌ام. می‌دانم دیر به دیر زنگ نمی‌زدی ولی باور کن فاصله بین هر تماست به اندازه یک قرن کش می‌آمد؛ فاصله هربار نوشیدن من از صدایت. الان اما آمده‌ای که سیرابم کنی. لبم را روی پیشانی‌ات می‌گذارم و بوسه‌ام را انقدر طولانی می‌کنم که تا ابد سیراب بشوم از محبت مادر و پسری‌مان. من می‌دانستم برمی‌گردی؛ این بار آمدنت سرزده نبود. خدا به من خبرش را داد؛ همان شب که قرآن را باز کردم و آیه بیست و سه سوره احزاب آمد: مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا. من تو را می‌شناسم مادر. لازم نیست خیلی فکر کنم تا با خواندن این آیه، یاد تو بیفتم. خوددار هستی؛ ولی من می‌فهمیدم از بعد رفیقت کمیل، داشتی آرام‌آرام آب می‌شدی؛ بعد از مطهره. آن شب که این آیه را خواندم، یقین داشتم تو قسمتِ «من ینتظر» آیه هستی و بشارت است برای آمدنت؛ اما فکر نمی‌کردم وقتی برمی‌گردی که «رجالٌ صدقوا» شده باشی. خدا را شکر. خیالم از بابت عاقبت به خیری‌ات راحت شد؛ از بابت خیلی چیزهای دیگر هم. دیگر نگران این نیستم که زخمی بشوی، دیگر نگران گرسنگی و تشنگی و خستگی‌ات هم نیستم. خیالم راحت است که الان کنار مطهره خوشحالی و دیگر آن دلتنگی کمرشکن را به دوش نمی‌کشی؛ دردِ ریه‌های آسیب‌دیده و مجروحت را هم. آخر می‌دانی، این که ببینی جگرگوشه‌ات دارد درد می‌کشد و آب می‌شود خیلی سخت‌تر از این است که خودت همان درد را تحمل کنی. میان موهای موج‌دارت دست می‌کشم. تک و توک، تارهای نقره‌ای هم میانشان پیدا می‌شود. نمی‌دانم خودت هم دیده بودی‌شان یا نه؟ اصلا فرصت داشتی به خودت در آینه نگاه کنی؟ بعید می‌دانم. این تارهای سفید خیلی زود است برای یک مرد سی و یک ساله؛ مگر این که آن مردِ سی و یک ساله، به اندازه هزاران سال غم و غصه داشته باشد... موهایت را مرتب می‌کنم. توی آن قبر قرار است اباعبدالله(علیه‌السلام) را ملاقات کنی و ملائکه را. باید مرتب باشی. یک وقت نگویند مادرش کم گذاشته برای فرستادن هدیه‌اش... یک وقت نگویند مادرش ناراحت است از این که دارد پیشکش می‌برد خدمت حسینِ فاطمه؟ چندبار به صورتت دست می‌کشم تا از تمیز بودنش مطمئن شوم. بجز یک خراش چیزی روی آن نیست. فکر کنم خراشش مال همان وقتی باشد که خورده‌ای زمین. من که آخرش نفهمیدم چطور شهید شده‌ای؛ یعنی نگذاشتند بفهمم. من فقط با کلی اصرار، یک نظر توی غسالخانه دیدمت و نگاهم ماند روی جای بخیه‌هایی که هیچ‌وقت نگذاشته بودی ببینم؛ روی دستت. کهنه بودند؛ نمی‌دانم از کِی. بعد هم تا خواستم دقیق بشوم، خواهرت بازویم را هل داد که ببردم بیرون. به پدرت اما گفته‌اند؛ از چهره‌اش پیداست. من دارم از چهره‌اش این را می‌خوانم که به او گفته‌اند با نامردی شهیدت کرده‌اند. این را انگار در خطوط و چین‌های صورتش نوشته. نگرانش هستم؛ گریه برایش خوب نیست. من از همان لحظه که آیه بیست و سه احزاب را خواندم آرام شدم. انگار خودِ خدا قلبم را نوازش کرد؛ برای همین است که الان آرامم. پدرت اما... دائم نگرانم بدحال بشود. تو دومین عباسی بودی که او از دست داد. عباس اول، رفیقش بود که در جنگ از دست داد و بعدش تو به دنیا آمدی، به عشق رفیقش اسم تو را گذاشت عباس. تو شدی مرهم داغ رفیقش. اما حالا کدام مرهم می‌تواند داغ فرزند را آرام کند؟! هرچه بیشتر می‌بوسمت و می‌بویمت، تشنه‌تر می‌شوم انگار. می‌دانی چند ماه است ندیدمت و تنها به صدایت اکتفا کرده‌ام؟ باز خوب است هربار که زنگ زده‌ای، صدایت را ضبط کرده‌ام برای روزهایی که سکوت در سرم می‌پیچد. کاش حرف می‌زدی. صدایت پشت تلفن خیلی واضح نبود. دوست دارم در گوشم نجوا کنی؛ از نزدیک. دوست دارم لبان خندانت را بجنبانی و بگویی که دورم می‌گردی... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...🏴 رمان امنیتی - قسمت آخر ‼️دوازدهم: از هرچه بگذریم، سخن دوست خوش‌تر است... الحمدلله که در این شب عزیز به پایان رسید. السلام علیک یا اباعبدالله... (فرات) 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 https://eitaa.com/istadegi
خط قرمز.pdf
3.97M
به مناسبت میلاد امام حسین علیه‌السلام و حضرت عباس علیه‌السلام،🌱 🥀به مناسبت روز پاسدار و روز جانباز، ویراست سوم رمان تقدیم به شما...✨ پ.ن: عباس شخصیت خیلی خاصیه؛ هم عباسه، هم جانبازه، هم پاسدار... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستان‌ها و رمان‌ها همراه شمایی
قرار بود برسانمش محل کارش. مادرش داشت افطار درست می‌کرد. مطهره چادرش را سرش کرد. مادرش گفت: امشب نمی‌خواد بری. باهم برید مراسم احیا. صورت مطهره گل انداخت؛ انگار هول شد. سرش را انداخت پایین و گفت: آخه... امشب حتماً باید برم. و ملمتمسانه به من نگاه کرد که یعنی من مادرش را راضی کنم. من هم فکر کردم این که گفت باید برود، یعنی نمی‌تواند شیفتش را جابجا کند. کم‌تر کسی حاضر بود شب قدر شیفت بماند. می‌دانم اگر اجازه نمی‌دادم نمی‌رفت. کاش اصلا سرش داد می‌زدم؛ اما خودم مادرش را راضی کردم که مطهره برود به قتلگاه. مطهره با نگاه و لبخندش از من تشکر کرد. مادرش که راضی شد، رفت و مادرش را از پشت سر در آغوش گرفت و موهای مادرش را بوسید. 🌱 نظرسنجی ریحانه‌ترین دختر پنج‌سال اخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسالی مخاطب 🙄 مه‌شکنا رو می‌ریزید تو کیدراماها، سوریه‌ها رو می‌ریزید تو کره جنوبیا، عباسا رو می‌ریزید تو جومونگا😅😐 اصلا یه وضعی😕 این چه سمی بود این وقت شب؟😅 خلاقیتتون خوبه ولی سلما انقدر کوچیک نبودااا
Alireza Ghorbani - Mara Bebakhsh (320).mp3
11.28M
🥀 ببخش اگر که با خیال بودن تو زنده‌ام؛ اگر تو را نبردم از یاد... 🎤 علیرضا قربانی پ.ن: این آهنگ چقدر عباسه! خود خودشه...💔 راستش تاحالا خودم انقدر درباره احساس عباس عمیق نشده بودم. با اینکه نوشته بودمش، با این که سعی کرده بودم از زبون عباس بنویسم و توصیف کنم چه حسی داره، ولی نمی‌دونستم چه دلتنگی و درد کمرشکنی بهش تحمیل کردم. حتی سعی کردم ببرمش به سمتی که فراموش کنه؛ ولی نتونست. شخصیت خانم رحیمی توی داستان جا نشد. عباس پسش زد انگار. این آهنگ خیلی درد عباس رو برام ملموس کرد. فکر کنم باید ازش معذرت بخوام... شاید به نظرتون عجیب بیاد که خودمم شخصیت داستان رو انقدر زنده می‌بینم و انقدر براش استقلال و شعور قائلم؛ ولی واقعیت همینه... باید بذاری ببینی شخصیت داستانت چکار می‌کنه... http://eitaa.com/istadegi
شکر خدا به کرب‌و‌بلا می‌برندمان_2022_12_14_07_27_51_778_2022_12_14_07_33_40_029.mp3
3.67M
✨🌱 ما نذر کرده‌ایم که قربانی‌ات شویم دارند یک به یک به منا می‌برندمان... 🎤این صوت توسط یکی از مخاطبان محترم مه‌شکن ساخته شده؛ لطف کردن و حال خوبشونو با ما تقسیم کردن. ممنونم از ایشون و همه مخاطبان عزیز مه‌شکن 🌷 پ.ن: ولی اینطوری خیلی راحت می‌شه تصور کرد کمیل چطوری این شعر رو می‌خونده :) صوت اصلی اینه: https://eitaa.com/istadegi/3716
Reza Narimani - Zaraban Haram.mp3
3.97M
🌱🇮🇷 سرباز پادگان حرم...✨ 🎤 سیدرضا نریمانی پ.ن: چقدر من کیف می‌کنم با این شعر💚 https://eitaa.com/istadegi