eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 425 صاف می‌ایستم و عرق از پیشانی پاک می‌کنم. بریده‌بریده و میان سرفه‌هایم می‌گویم: - کجان؟ - نمی‌دونم آقا... یعنی... دکتر بالای سرشونه. - کس دیگه‌ای... از بچه‌های خودمونم... هست...؟ - آره آقا. جواد حواسش هست. تکیه می‌دهم به دیوار و با چشمانم، دنبال آبسردکن می‌گردم. می‌پرسم: - چی شد اینطور شدن؟ - به خدا نمی‌دونم آقا. یهو افتادن به تهوع و دل‌درد. دیدیم تب دارن و حالشون خیلی بده، گفتیم بیاریمشون اینجا. لبم را می‌گزم از درد. یک آبسردکن نباید این دور و بر باشد؟ - گاوت این‌دفعه بجای شیش قلو، ده قلو زاییده رفیق! کمیل این را می‌گوید و با دست، آبسردکن را نشان می‌دهد. اگر آبسردکن را نشانم نمی‌داد، بی‌خیال حرف مردم می‌شدم و یک تکه درشت بارش می‌کردم. مانند چشمه حیات، خودم را به آبسردکن می‌رسانم و یک لیوان آب را یک‌نفس می‌نوشم. تنفسم منظم می‌شود و فکرم باز. چرا این دونفر با هم مریض شده‌اند؛ آن هم دقیقا مثل هم؟ مار سیاه دوباره از خواب بیدار شده و دارد حلقه‌های چنبره‌اش را باز می‌کند تا بخزد سمت محسن. ممکن است بیماری‌شان یک عامل مشترک داشته باشد؟ شانه‌های محسن را می‌گیرم و تکانش می‌دهم: - غذا چی دادین بهشون؟ محسن بیشتر از همیشه سرخ شده و الان است که از تکان‌های من، بغضش بترکد: - آقا به خدا همون که خودمون خوردیم رو بهشون دادم. به خدا خودم براشون بردم غذا رو. شانه‌های تپل محسن را رها می‌کنم. محسن تکیه می‌دهد به دیوار و صورتش را با دست می‌پوشاند؛ فکر کنم می‌خواهد گریه کند واقعا. حق هم دارد؛ اگر اتفاقی برای این دو متهم بیفتد، اول از همه انگشت اتهام به سوی محسن گرفته می‌شود و ممکن است کارش به دادگاه هم بکشد. - دکترشون کجاست؟ محسن با دست، مرد میانسالی را با روپوش سپید نشان می‌دهد. جواد هم کنار پزشک ایستاده است. می‌دوم جلو و دکتر که گویا از دور، شاهد مکالمه من و محسن بوده، می‌گوید: - مسئولشون شمایید؟ - بله... لازم نیست بپرسم. چهره دکتر طوری در هم رفته که ناگفته پیداست اوضاع حسابی قمر در عقرب است. می‌گوید: - مسمومیت شدیده؛ اما نمی‌دونم چه سمی. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 426 دنیا آوار می‌شود روی سرم. مسمومیت؟ اگر غذا فاسد بود که باید محسن و جواد هم مریض می‌شدند؛ مگر این که یک چیزی داخل غذای این بدبخت‌ها ریخته باشند... دکتر ادامه می‌دهد: - اگه بدونم چرا مسموم شدن، شاید کار بیشتری ازم بر بیاد. شماره مسعود را می‌گیرم. بعد از چند بوق طولانی که هریک به اندازه صدای ناقوس مرگ کشدار هستند، جواب می‌دهد: - بله؟ - سریع بگو از غذایی که بچه‌های خونه امن خوردن نمونه‌برداری بشه. بگو خیلی فوریه. - گفتم. قرار شده تا چند ساعت دیگه نتیجه رو اعلام کنن. جوابش نه تنها میخکوبم کرد، بلکه موجی از تحسین و تشکر را در من برانگیخت! کارمان را خیلی جلو انداخت؛ اما از سویی این سوال را هم در ذهنم انداخت که مسعود فقط بخاطر هوش زیادش انقدر سریع اقدام کرده؟ یا از چیز دیگری خبر داشته؟ - دمت گرم مسعود جان. سریع بهم خبر بده. برمی‌گردم به سمت دکتر و می‌پرسم: - شما خودتون حدسی نمی‌زنید؟ - نمی‌شه قطعی نظر داد، ولی علائمشون بیشتر شبیه به مسمومیت با سم رایسینه. رایسین... رایسین... سرم گیج می‌رود: - مطمئنید؟ دکتر شانه بالا می‌اندازد: - نه هنوز. گفتم آزمایش بگیرن ازشون. - دکتر خواهش می‌کنم هرکاری می‌تونید انجام بدید... این مسئله خیلی مهمه! - بله متوجهم. سعیم رو می‌کنم. و می‌رود. جواد می‌خواهد از جلوی چشمم فرار کند؛ می‌داند آتشفشان شده‌ام و ممکن است گدازه‌هایم آتشش بزند. می‌گویم: - جواد وایسا بالای سرشون، کوچک‌ترین بلایی اگه سرشون بیاد خودم کشتمت! - چشم آقا... این را می‌گوید و در می‌رود. آوار می‌شوم به دیوار سنگی بیمارستان و پلک بر هم می‌گذارم. رایسین... - همون سمه که از دونه کرچک استخراج می‌شد. دوره‌های سم‌شناسی رو یادته؟ یادم هست. بعد کلاس کمیل مسخره‌بازی در می‌آورد و می‌گفت با روغن کرچک می‌شود آدم کشت، و من می‌زدم پس کله‌اش و توضیح می‌دادم که رایسین روغن کرچک نیست. رایسین را از دانه کرچک استخراج می‌کنند. طی فرایند روغن‌گیری، پروتئین رایسین در «خمیره دانه کرچک» باقی می‌ماند... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 427 رایسین را از دانه کرچک استخراج می‌کنند. طی فرایند روغن‌گیری، پروتئین رایسین در «خمیره دانه کرچک» باقی می‌ماند. روغن کرچک به هیچ وجه حاوی رایسین نیست؛ با این وجود، دانه‌های کرچک سمی هستند. کمیل اما به حرف‌های منِ شاگرد زرنگ توجه نمی‌کرد و با بقیه بچه‌ها، من را دست می‌انداخت: - عباس فکر می‌کنی اگه یه لیوان روغن کرچک بهت بدیم چه شکلی می‌شی؟ و قاه‌قاه می‌زد زیر خنده. همه چیز را همین‌طوری با خنده می‌گذراند؛ چیزی که در کارها و موقعیت‌های سخت، بیشتر از همیشه به آن نیاز است. کنارم تکیه داده به دیوار و می‌گوید: - مرده‌شورت رو ببرن. آخرشم نذاشتی روغن کرچک بهت بدیم ببینیم چی می‌شه. می‌خندم؛ مثل کمیل. رایسین و اثراتش اما از ذهنم محو نمی‌شوند. رایسین، سمِ لعنتیِ کشنده‌ای ست که برای ساختنش یک لیسانس شیمی و چند ماده ساده لازم است. هم از راه تنفس و هم از راه بلع می‌تواند وارد بدن شود و در هر دو صورت، طی چند روز آدم را راهی گور می‌کند. رایسین را با قتل گئورگی مارکوف -یک نویسنده و روزنامه‌نگار بلغارستانی- در سال ۱۹۷۸ می‌شناسند. کاش دکتر اشتباه حدس زده باشد... چون اگر حدسش درست باشد، یعنی راهی برای نجات آن دو متهم نیست. سرم گیج می‌رود و تیر می‌کشد. پاهایم سست می‌شوند. درد زخمم امانم را می‌برد. تنگی نفس دارم. می‌خواهم تکیه از دیوار بردارم و به سمت صندلی‌ها بروم که بنشینم؛ اما نمی‌توانم. چشمانم سیاهی می‌روند. من انقدر ضعیف نبودم... تار می‌بینم همه‌جا را. زانوانم طاقت نمی‌آورند و رهایم می‌کنند روی زمین. *** خلسه شیرینی ست. یک خواب آرام؛ چیزی که خیلی وقت است ندارمش. میل شدیدی برای خواب و بسته نگه داشتن چشمانم دارم؛ مانند وقتی بچه بودم و صبح‌های جمعه، از رختخواب گرم و نرمم دل نمی‌کندم و تا ظهر می‌خوابیدم. رایسین... دو متهم... وای خدایا! من اینجا خوابیده‌‌ام و پرونده روی هواست؟ سریع چشم باز می‌کنم و می‌نشینم. انقدر ناگهانی که سرم دوباره گیج می‌رود. کمیل بالای سرم ایستاده و شانه‌هایم را می‌گیرد: - اِ آقا چرا بلند شدین؟ بخوابین... با کف دست، چشمانم را می‌پوشانم که سرگیجه‌ام آرام شود. روی تخت بیمارستانم. و به یکی از دستانم سرم وصل است. می‌گویم: - چرا منو آوردین اینجا؟ - بچه‌ها گفتن از هوش رفتین. آقا این مدت خیلی خودتون رو اذیت کردین. نه خواب حسابی داشین نه خورد و خوراک درست. خودم می‌دانم چکار کرده‌ام. این را هم می‌دانم که توی قبر، فرصت کافی برای خواب دارم. می‌پرسم: - چقدر وقته بیهوشم؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 428 خودم می‌دانم چکار کرده‌ام. این را هم می‌دانم که توی قبر، فرصت کافی برای خواب دارم. می‌پرسم: - چقدر وقته بیهوشم؟ - یکی دو ساعتی می‌شه. منم بالای سرتون بودم که مراقبتون باشم. بله دیگر... تروریست‌های نه چندان محترم، کار را به جایی رسانده‌اند که وقتی بیهوشم هم یکی باید کنار سرمم کشیک بکشد که یک وقت داروی خطرناک داخلش نریزند. قربانت بروم خدا! سردردم آرام می‌شود. سرحال‌ترم. نتیجه نمونه‌برداری از غذا چه شد؟ نتیجه آزمایش آن دو متهم... اصلا زنده‌اند یا نه؟ پاهایم را می‌گذارم روی زمین که از تخت پایین بیایم؛ اما دکتر سر می‌رسد و جلویم را می‌گیرد: چکار می‌کنی؟ باید سرمت تموم بشه! همان پزشک معالج آن دو متهم است. حتما خبری دارد ازشان. لجبازانه ابرو بالا می‌اندازم: - اون دوتا مریض چی شدن؟ - اونا رو ول کن، خودت داغون‌تر از اونایی. مهلت نمی‌دهد جوابش را بدهم. ادامه می‌دهد: - درجریان پرونده پزشکی‌ت هستم. داری خودتو نابود می‌کنی. ‌این حجم فشار عصبی و جسمی برات مثل سمه. آسیبی که ریه‌ت دیده جدیه و نباید بهش خیلی فشار بیاری. پزشکان و پرستاران این بیمارستان با بچه‌های ما هماهنگ هستند، اما دیگر نه در این حد که درجریان پرونده پزشکی من هم باشند! همین مانده ربیعی کل تهران را که نه، کل کشور را از مجروحیت ریه من باخبر کند. لجم می‌گیرد از توصیه‌های خنده‌دارش. این که به یک مامور امنیتی بگویی حین کار، فشار عصبی تحمل نکن، مثل این است که به یک ماهی بگویی موقع شنا کردن باله‌هایت را تکان نده. نمی‌شود که! دلش خوش است. سرم را از دستم بیرون می‌کشم. می‌سوزد و سوزشش همراه جریان خون، می‌رسد تا قلب و مغزم. دست می‌گذارم روی جای سوزن سرم تا خونش بیرون نریزد. کمیل دستپاچه می‌شود و از جعبه کنار تخت، یک دستمال‌کاغذی دستم می‌دهد. دستمال را فشار می‌دهم روی جای زخم. سرخ می‌شود کمی. دکتر چشم‌غره می‌رود: - چقدر لجبازی! بی‌توجه به خشم دکتر، از جا بلند می‌شوم. هنوز کمی ضعف در پاهایم هست؛ اما نه در حدی که نشود تحمل کرد. زخم دستم را فشار می‌دهم و به دکتر می‌گویم: - حالشون چطوره؟ - اصلا خوب نیست. درضمن، گزارش نمونه‌برداری از غذاشون هم وقتی بیهوش بودی رسید. غذا سالم بوده. هیچ اثری از سم دیده نشده. غذا سالم بوده... احتمالا محسن با فهمیدن این موضوع بال درآورده. رو به کمیل می‌کنم: - محسن کجاست؟ - برگشت خونه امن، من اومدم بجاش. نمی‌دانم خوشحال باشم یا ناراحت. حالا باید رد کی و کجا را بزنم؟ باید سراغ کی بروم؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 429 حالا باید رد کی و کجا را بزنم؟ باید سراغ کی بروم؟ می‌توانم مطمئن شوم نفوذ در تیم خودم نبوده؟ نه... شاید از یک راه دیگر مسموم شده‌اند... خودم را می‌رسانم پیش جواد که مقابل بخش مراقبت‌های ویژه کشیک می‌دهد. جواد من را که می‌بیند، وحشت‌زده می‌گوید: - آقا به خدا هیچکس بجز دکتر و پرستار نرفته اون تو. هیچ اتفاقی نیفتاده براشون... فکر کنم تهدیدم مبنی بر کشتنش را جدی گرفته و این واقعا خوشحال‌کننده است؛ چون تهدیدم جدی بود. می‌گویم: - خب دیگه. برو اداره، ماموریتت همونایی هست که روزهای قبل بود. کمیل، تو هم برگرد. چشم‌های هردو گشاد می‌شود و کمیل برای منصرف کردنم دست و پا می‌زند: - آقا... من باید با شما باشم! - سرتیمت منم و الان به این نتیجه رسیدم که لازم نیست باشی. - ولی... قدم دیگری به سمتش برمی‌دارم، طوری که دقیقا مقابلش قرار بگیرم. به چشمانش خیره می‌شوم و می‌گویم: - دو شب پیش همین دوتایی که اینجا دراز به دراز خوابیدن، می‌خواستن کلکم رو بکنن و از پسشون براومدم. کمیل آب دهانش را قورت می‌دهد و آرام سر می‌جنباند که یعنی چشم. کمیل و جواد را راهی می‌کنم و خودم مقابل اتاق دو متهم در آی‌سی‌یو کشیک می‌کشم. کسی سر شانه‌ام می‌زند؛ پزشک است. برمی‌گردم و با چهره‌ای درهم‌تر از قبل مواجه می‌شوم: - جواب آزمایش اومد. - خب؟ - حدسم درست بود. رایسینه. کاش می‌شد الان دوباره غش کنم؛ چون موقعیت خیلی مناسب‌تر از قبل است برای غش کردن! خودم و و قیافه‌ام و ذهنم را جمع و جور می‌کنم و قبل از این که حرفی بزنم، پزشک ادامه می‌دهد: - مسمومیت از راه بلع بوده؛ برای همین علائم گوارشی دادن. همون اول که آوردنشون من معده‌شون رو شستشو دادم؛ اما نمی‌دونم چقدر فایده داشته... - خب... هیچ دارو و پادزهری... - نیست. متاسفم. احتمالا تا چند روز آینده می‌میرن. با تمام توان، نفسم را بیرون می‌دهم و میان موهایم چنگ می‌اندازم. در دوره سم‌شناسی گفته بودند رایسین پادزهر و درمان خاصی ندارد؛ اما انتظار داشتم از آن موقع تاحالا، علم یک راه حلی برای سمِ کوفتیِ رایسین پیدا کرده باشد! حالا اهمیت پرونده و این‌ها به درک، جوان‌های مردم‌اند که دارند از دست می‌روند... بالاخره جرم هم اگر مرتکب شده باشند، خانواده‌هاشان که گناه نکرده‌اند... به دکتر می‌گویم: - هیچ راهی نداره؟ - نه. بستگی به میزان سمی داره که توی بدنشون هست. ما همه تلاشمون رو می‌کنیم، ولی فکر کنم بیشتر باید منتظر معجزه بود. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 430 و می‌رود. معجزه... امداد غیبی... چیزی که در آن غرق بوده‌ام و با این وجود، باز هم تشنه‌اش هستم... من می‌مانم و راهروی خالی آی‌سی‌یو. من می‌مانم و تشنگی شدید برای یک معجزه... به دو متهم نگاه می‌کنم. خوابیده‌اند روی تخت‌ها؛ به زور مسکن. بدیِ رایسین به این است که معمولا علائمش را سریع نشان نمی‌دهد؛ حتی گاه تا بیست و چهار ساعت طول می‌کشد تا قربانی بفهمد مسموم شده؛ وقتی که دیگر کار از کار گذشته است. آن وقت فاصله‌اش با مرگ، تنها چند روزِ دردآور و پر از تهوع و تب و سرفه‌های خونی ست. نمی‌دانم چندنفر در طول تاریخ با رایسین مسموم شده‌اند و چندنفر جان سالم به در برده‌اند؛ اما این را مطمئنم که رایسین هرچقدر خطرناک باشد، برای خدا چیزی فراتر از یک مخلوق نیست و اثری جز آنچه خدا اراده کند ندارد. بدن انسان هم همینطور است؛ مخلوقی ست که مطابق اراده خدا کار می‌کند و به اراده خدا زندگی می‌کند و به اراده خدا می‌میرد. با این حساب، این که یک نفر از سمِ مرگباری مثل رایسین جان سالم به در ببرد هم، معجزه نیست بلکه عادی‌ترین اتفاق عالم است؛ این که ما اسمش را گذاشته‌ایم معجزه، شاید علتش این باشد که علم بشری مقابلش عاجز است. - تو کی فیلسوف شدی عباس؟ کمیل این را می‌گوید و می‌خندد. می‌گویم: - هر آدم عاقلی اینا رو می‌فهمه. یک نگاه به ساعت مچی می‌اندازم و یک نگاه به دو بیماری که حتما سم دارد بدنشان را از درون متلاشی می‌کند. رسیده‌ام به بن‌بست؛ بن‌بستی که با جسم خاکی نمی‌شود از آن گذشت. نیاز به کسی دارم که دستش باز باشد، دعایش گیرا باشد، آزاد باشد... دست به دامان کمیل می‌شوم: - کمیل، تو یه دعایی بکن. کمیل ابرو بالا می‌اندازد و با بدجنسی لبخند می‌زند: - آخ آخ آخ... کارت گیر شد نه؟ حرص می‌خورم: - من خیلی وقته کارم پیش تو گیره. خودتم خوب می‌دونی چی می‌گم. دو انگشت شصت و سبابه‌اش را دوطرف لبش می‌گذارد و سرش را پایین می‌اندازد. آخرین تیری که در کمان دارم را رها می‌کنم: - کمیل! تو رو به امام حسین یه فکری بکن. تو مگه قول ندادی تنهام نذاری؟ الان به کمکت نیاز دارم. سرش را بالا می‌آورد و با یک حالت خاصی نگاهم می‌کند، مثل همان وقت‌هایی که از مجلس روضه بیرون می‌آمدیم و چشم هردومان سرخ بود. سکوت می‌کند و با سکوت و همان نگاه خاصش، دلم قرص می‌شود. اگر سم را از طریق غذا بهشان نداده‌اند، و اگر رایسین برای نشان دادن علائم یکی دو روز زمان می‌خواهد، یعنی قبل از آن سم را به خوردشان داده‌اند... یعنی هرکس این‌ها را فرستاده، احتمال می‌داده دستگیر بشوند و باید کلک‌شان کنده شود. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 431 ساعت را نگاه می‌کنم؛ دوازده و نیم شب. می‌روم دنبال دکتر. تا کسی نیست و آی‌سی‌یو خلوت است، باید فکرم را عملی کنم. سراغ دکتر را از سرپرستار می‌گیرم و در پاویون پیدایش می‌کنم. با چشمان خواب‌آلوده و سرخ، طوری نگاهم می‌کند که با زبان بی‌زبانی بگوید: خودت خواب نداری به جهنم، بگذار منِ بیچاره یک ساعت سرم را زمین بگذارم! می‌گویم: - ببینم، این دونفر می‌تونن صحبت کنن؟ چشمان سرخش گرد می‌شوند: - این وقت شب؟ - بله این وقت شب. - اینا رو به زور مسکن خوابوندیم. بذار دو روز آخر عمرشون راحت بگذره. - نمی‌شه. شاید اینطوری بفهمم چطور مسموم شدن. - بفهمی هم فایده‌ای براشون نداره. و می‌خواهد برگردد داخل پاویون. بازویش را می‌گیرم و برش می‌گردانم: - به اینا امیدی نیست نه؟ - نه. - خب پس، بذارید ببرمشون از بیمارستان بیرون. صورتش سرخ می‌شود؛ جوش می‌آورد انگار: - تو می‌فهمی چی می‌گی؟ - با مسئولیت خودم. شاید فکر کنید این کلمه از دهانم پریده برای قانع کردن دکتر؛ اما وقتی گفتم «با مسئولیت خودم»، دقیقا می‌دانستم چه می‌گویم. درواقع ترجمه این حرفم می‌شود توکل به خدا. حتی در این شهر جایی را سراغ ندارم که بدون اطلاع بقیه ببرمشان؛ اما حتی اگر شده ببرمشان هتل هم نمی‌گذارم بیمارستان بمانند. دکتر می‌گوید: - اینا نیاز به مراقبت پزشکی دارن. - خب شما میاید مراقبت می‌کنید، اگه لازمه یکی دونفر از پرستارها رو هم بیارید. نمی‌دانم چرا انقدر راحت دارم به این پزشک اعتماد می‌کنم؛ چاره‌ای ندارم. اینجا پزشک دیگری نمی‌شناسم و فعلا، رفتن سراغ پایگاه‌های داده و سوابق افراد هم ممکن است شاخک آن نفوذی را که نمی‌دانم کجاست، حساس کند. قیافه پزشک طوری ست که احساس می‌کنم الان از گوش‌هایش دود بیرون می‌زند. دست می‌گذارم روی ریش‌هایم و گردن کج می‌کنم: - خواهش می‌کنم دکتر. باور کنید نمی‌خوام اذیتتون کنم؛ ولی واقعا لازمه. باز هم تغییری در چهره‌اش نمی‌بینم: - من بعد این شیفت مرخصی گرفتم، می‌خواستم آخر هفته با خانواده بریم مسافرت... - شما می‌دونید من چند ماهه خانواده‌م رو ندیدم؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 432 خشکش می‌زند. ادامه می‌دهم: - تازه من کاری نکردم، فقط خونه نرفتم؛ ولی رفیقی داشتم که برای امنیت این کشور، توی ماشین کامل سوخت. رفقایی دارم که غریب شهید شدن بدون این که کسی بفهمه. منت نیست دکتر، هم من هم رفقام خودمون انتخاب کردیم. حرفم اینه که امنیت مملکت‌مون هزینه داره؛ و همه باید با هم حفظش کنیم. می‌خواستم بگویم پسر بزرگ خانواده‌ام، پدرم جانباز است، مادرم و خواهر و برادرهایم به من نیاز دارند و نرفته‌ام خانه؛ اما هیچ‌کدام را نگفتم. راستش در آن چند ثانیه‌ی قبل از گفتن، به سختی کلنجار رفتم با خودم سرِ گفتن یا نگفتنش. در چند صدمِ ثانیه‌ی آخر، به این نتیجه رسیدم که اگر قرار باشد دلش نرم شود، شرح شهادت مظلومانه کمیل کافیست. سرش را می‌اندازد پایین و دست می‌کشد روی چانه بدون ریشش. می‌گوید: - کجا می‌خوای ببریشون؟ هم خوشحال می‌شوم و هم غافلگیر. جایی سراغ ندارم! خب خدایا؛ به خودت توکل کرده‌ام دیگر... خودت یک راهی نشان بده... - عباس، چرا کسی مواظب متهم‌ها نیست؟ صدای مسعود است که از بیسم داخل گوشم بلند شده. سر جایم خشک می‌شوم. مسعود اینجا چکار می‌کند؟ مگر من نگفتم همه بروند؟ بی‌توجه به دکتر، می‌دوم به سمت آی‌سی‌یو و می‌گویم: - مسعود تو اینجا چکار می‌کنی؟ - اگه من نبودم که ممکن بود حذفشون کنن. - چی می‌گی؟ - یه نفر داشت میومد این طرفی که وقتی من رو دید برگشت رفت. عرق سرد می‌نشیند روی پیشانی‌ام. نکند خودش خواسته دو متهم را حذف کند و این حرفش هم برای منحرف کردن ذهن من است؟ به راهروی آی‌سی‌یو می‌رسم و مسعود را می‌بینم که دارد در آستانه راهرو قدم می‌زند. با چند قدم بلند، می‌رسم دقیقا مقابلش و در برابر وسوسه گرفتن یقه‌اش مقاومت می‌کنم. دستانم مشت می‌شوند و می‌گویم: - مگه من نگفتم کسی اینجا نیاد؟ مسعود با چشمان سبزِ نافذش خیره می‌شود به من؛ انگار می‌خواهد پوزخند بزند و بگوید: - خیلی عقبی عباس آقا! از گوشه چشم، نگاه می‌کنم به دو متهم که تغییری در حالشان دیده نمی‌شود. مسعود می‌گوید: - می‌دونم چرا همه رو مرخص کردی، اینم می‌دونم که به ما اعتماد نداری، اینم می‌دونم که داری سعی می‌کنی خودت رو به خنگی و بی‌خیالی بزنی تا ما نفهمیم تو ذهنت چی می‌گذره... انصافا باهوشی. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 433 از آدم‌هایی که حدس می‌زنند در ذهنم چه می‌گذرد، کمی می‌ترسم. هاج و واج به مسعود خیره می‌شوم و در انبوه مجهولات، دست و پای بیهوده‌ای می‌زنم تا معلوم شوند؛ که نمی‌شوند. سعی می‌کنم رفتار بعدی مسعود را حدس بزنم... یک ایکسِ بزرگِ ناشناخته. می‌گوید: - باید از بیمارستان ببریمشون بیرون. الان جمع بست؟ یعنی من و او؟ مار سیاهی که در سینه‌ام بود، از خواب بیدار شده و با آرامشِ تهدیدآمیزی به سمت مسعود می‌خزد. می‌گویم: - چرا؟ - خودتو به اون راه نزن. مطمئنم همین نقشه رو داری. - پرسیدم چرا؟ کلافه مقابلم قدم می‌زند: - یک... ممکنه حذفشون کنن. دو... می‌خوای ازشون بازجویی کنی. دوست ندارم به این راحتی تسلیمش شوم. مار سیاه حالا دارد بدن نرم و براقش را دور مسعود می‌پیچد. می‌گویم: - چرا باید بهت اعتماد کنم؟ دوباره با چشمان سبزش، نگاه تهدیدآمیزی به من می‌کند و می‌گوید: - چون چاره‌ای نداری. جمله‌اش چندبار در ذهنم تکرار می‌شود. از این جمله متنفرم. واقعا چاره ندارم؟ شاید... سینه‌ام تیر می‌کشد. اگر مسعود فهمیده باشد چه در سرم هست، حتما موی دماغمان می‌شود. می‌گوید: - حق داری بی‌اعتماد باشی. ولی باید به من اعتماد کنی. عاقل‌اندر سفیه نگاهش می‌کنم و حواسم به انعکاس تصویرمان در شیشه آی‌سی‌یو هست؛ به پشت سرم. مسعود نمی‌تواند اینجا کاری بکند... می‌گوید: - چند وقته سعی کردم سایه‌به‌سایه دنبالت باشم؛ البته ضد زدنای کوفتیت خیلی کارم رو سخت می‌کرد. می‌دونم بو بردی. بو برده‌ام؟ یک ماه است که من را خفه کرده با تعقیب کردنش! چشمانم را تا حد ممکن تنگ می‌کنم و خیره می‌شوم به چشمان سبزش. می‌گوید: - اینطوری نگام نکن. می‌دونم داری خودت پرونده رو ادامه می‌دی، ولی تنها نمی‌تونی. چندبار خواستن حذفت کنن. ادامه‌اش را می‌دانم؛ این که آخرین بار مسعود رسید و کمک کرد دو متهم را دستگیر کنم. یک قطعه دیگر از پازل... البته هیچ‌کدام از توضیحاتش جوابگوی این سوال نیستند که: چرا باید به او اعتماد کنم؟ او فقط کسی ست که خیلی چیزها می‌داند. کسی که ممکن است برایم دام پهن کرده باشد. - اون نفوذی‌ای که تو فکرشو می‌کنی من نیستم. بهم اعتماد کن. عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کنم تا به زبان بی‌زبانی بگویم: - خودت جای من بودی باور می‌کردی؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 434 و با چشم، اشاره می‌کند به دو متهمی که روی تخت خوابیده‌اند. نه... لزوما اینطور نیست. ممکن است نقشه تیمی که قرار بود ترورم کند تغییر کرده باشد... و هزار چیز ممکن دیگر. مثلا ممکن است نقشه‌شان این باشد که مسعود به من نزدیک شود و بفهمد دقیقا چه در ذهنم می‌گذرد و تا کجا پیش رفته‌ام. دکتر سلانه‌سلانه خودش را رسانده به ما و با تعجبی آمیخته با خشم، تشر می‌زند: - چه خبرتونه؟ صدایش آرام و خفه است؛ همان‌طوری که باید در بخش مراقبت‌های ویژه باشد. نگاهی به سرتا پای مسعود می‌اندازد و ابرو در هم می‌کشد: - تو رو کی راه داده؟ مسعود بدون این که از من چشم بردارد، کارت شناسایی‌اش را به دکتر نشان می‌دهد. دکتر رو می‌کند به من: - چی شد یهو رفتی؟ بالاخره می‌خوای اینا رو ببری یا نه؟ مسعود نگاه پیروزمندانه‌ای به من می‌کند و از چهره‌ام می‌فهمد به او اعتماد ندارم. سرش را تکان می‌دهد: - هوم... البته اگه باور می‌کردی عجیب بود. ولی خب فعلا چاره‌ای نداری. این دوتا رو کجا می‌خوای ببری؟ باز هم اخم؛ این بار نه از سر شک که از سر استیصال. دکتر منتظر و بی‌قرار نگاهم می‌کند. فرض که مسعود آدمِ خوب داستان باشد و من به او اعتماد کنم... آن وقت با هم این دوتا را ببریم کجا؟ مسعود می‌گوید: - حدس می‌زدم جایی رو سراغ نداشته باشی. صورت دکتر بدجور درهم می‌رود. آخ یکی بزنم وسط صورت استخوانی‌ مسعود تا دلم خنک شود... اصلا حاضرم خودم و دو متهم برویم کنار خیابان بخوابیم. مسعود چندلحظه‌ای فکر می‌کند و می‌گوید: - من یه جایی سراغ دارم. زود باش، چون توی ساعت تغییر شیفت اینجا یکم شلوغ می‌شه. بعد رو می‌کند به دکتر: - این دونفر رو از در پشتی بیمارستان خارج کنید. یه طوری که بجز یکی دونفر پرسنل، کسی خبردار نشه. دکتر سرش را تکان می‌دهد و دوباره به من چشم‌غره می‌رود. می‌گویم: - هرچیزی که لازمه برای به عهده گرفتن مسئولیتش امضا می‌کنم. زیر لب می‌گوید: - امیدوارم... و می‌رود برای آماده کردن متهم‌ها. مسعود می‌گوید: - قبول کنی یا نکنی، بدون من نمی‌تونی انجامش بدی. نفسم تنگی می‌کند و آن مار سیاه، دندان‌های نیشش را به مسعود نشان می‌دهد. یک سمت یقه کاپشن مسعود را می‌گیرم و قاطعانه در چشمانش زل می‌زنم. هرچه خشم دارم در صدای خفه‌ام می‌ریزم و انگشتم را مقابلش در هوا تکان می‌دهم: - به ولای علی قسم... مسعود به ولای علی قسم بخوای دست از پا خطا کنی، بی‌خیال همه‌چیز می‌شم و می‌کشمت. فکر نکن بهت اعتماد کردم، فقط از سر اجباره. و دستم را آرام از یقه کاپشنش برمی‌دارد و نیشخند می‌زند: - با ما به از این باش که با خلق جهانی، جناب سیدحیدر. انقدر به ریه‌های داغونت فشار نیار. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت ۴۳۵ *** تیک... صدای روشن شدن چراغ اتوماتیک راه‌پله که جلوی پایمان را روشن می‌کند. نورش کم و زیاد می‌شود؛ مثل چراغی که پیش از این در پارکینگ دیدم. هردو چراغ دارند آخر عمرشان را می‌گذرانند و از بیکاری فرسوده شده‌اند. مسعود کلید می‌اندازد در قفلِ درِ طبقه همکف و صدای باز شدن در، در راه‌پله ساکت و خاک گرفته می‌پیچد. خانه نه چندان نوسازِ دوطبقه‌ای ست خالی از سکنه؛ البته به ادعای مسعود. دستم را تمام مدت، از وقتی که راه افتادیم تا همین الان، گذاشته‌ام روی اسلحه‌ام. می‌دانم خشابش پر است؛ اما این را نمی‌دانم که اگر مسعود برایمان دام پهن کرده باشد، با وجود یک پزشک و دو مرد جوانِ پرستار و دو متهم بیهوش، چه کاری از دستم برمی‌آید. نه ربیعی و نه هیچ‌کس دیگر، از کاری که کرده‌ام خبر ندارد و قرار نیست خبردار بشود... یعنی کارم غیرقانونی ست؟ شاید... چاره‌ای نبود. تا وقتی یک نفوذی در سیستم باشد از هر حرکت من آگاه شود، نمی‌توان کاری از پیش ببرم. برای همین است که می‌خواهم هیچ‌کس نفهمد... گاه هیچ کاری از دستت برنمی‌آید جز این که چشم ببندی و از دست و پا زدن دست بکشی تا شناور شوی در دریای تدبیر خدا. نه این که الان به این نتیجه رسیده باشم، همیشه آغاز و پایان هرکاری را به خدا واگذار کرده‌ام؛ اما هیچ‌گاه اینطور در تاریکی قدم برنداشته‌ام. کمیل دستم را می‌گیرد و فشار می‌دهد: - نترس. از میان انگشتانش، آرامش می‌رسد به سلول‌های عصبی‌ام و در تمام بدنم پخش می‌شود. دست دیگرم را از روی سلاح برنمی‌دارم. مسعود در را باز می‌کند و چند لحظه اول، پشت در چیزی جز سکوت و تاریکی نمی‌بینم؛ آرامشی پیش از طوفان. مسعود جلوتر از من وارد خانه می‌شود و پیش از آن که چشمانم عادت کنند به تاریکی و چیزی ببینند، چراغی روشن می‌کند. چراغی با نور زرد و بی‌رمق. خانه خالی ست از اثاثیه و تنها یک گوشه آن، کمی مبل و خرت و پرت و جعبه گذاشته‌اند. بوی غبار می‌دهد اینجا. در نگاه اول، آشپزخانه اپن را می‌بینم و دو اتاق. مسعود وسط خانه می‌ایستد، دستانش را باز می‌کند و آرام دور خودش می‌چرخد: - هیچ‌کس نمیاد اینجا. راحت باشید. رو به یکی از اتاق‌ها متوقف می‌شود و به آن اشاره می‌کند: - دوتا تخت قدیمی اونجا هست که باید برم از بالا براش تشک و ملافه بیارم. برانکاردها را با کمک دو پرستار، کنار سالن می‌گذاریم. گلنگدن اسلحه‌ام را می‌کشم و بدون توجه به مسعود، تمام سوراخ و سنبه‌های خانه را می‌گردم؛ هرچند خیلی بزرگ نیست. از اتاق دوم که بیرون می‌آیم و از امنیت خانه مطمئن می‌شوم، مسعود با پوزخند نگاهم می‌کند: - مطمئن شدی جز من کسی اینجا نیست؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت ۴۳۶ اسلحه را غلاف نمی‌کنم و آن را با دو دست، رو به پایین می‌گیرم: - آره ولی مطمئن نیستم بعد از این هم کسی نیاد. چشمانش را تنگ می‌کند و فکش منقبض می‌شود. می‌گوید: - بیا بریم بالا، برای تخت‌ها تشک و ملافه بیاریم. باید بروم بقیه خانه را هم بگردم تا مطمئن شوم؛ و البته تمام راه‌های ورود و خروجش را ببینم؛ اما نمی‌توانم پزشک و پرستار و متهم‌ها را رها کنم به حال خودشان. این خانه از خانه‌های امن ما نیست؛ هیچ سیستم امنیتی‌ای فراتر از قفل ساده درهایش ندارد. تشویش و ندانستن، مثل خوره به جانم افتاده است. مسعود حالا در آستانه در ایستاده و منتظر است من دنبالش بروم. حتما علت نیامدنم را فهمیده که می‌گوید: - نترس. اگه بخوام کار اینا رو تموم کنم، از پس تو برمیام. مخصوصا اگه به خیال خودت، چندتا همدست هم داشته باشم. و به حرف‌هایش می‌خندد؛ بی‌صدا. دستم را محکم‌تر روی بدنه اسلحه فشار می‌دهم: - خیلی مطمئن نباش. -تو تنهایی. می‌مانم چه جوابی بدهم؛ اما فقط چند لحظه. کمیل دستش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد. قدمی به جلو برمی‌دارم: - نیستم. کمیل آرام و ملایم، در گوشم می‌گوید: - این بنده‌های خدا رو بذار اینجا به امان خدا. نترس. لبانم را روی هم فشار می‌دهم و دستم را به سمت مسعود دراز می‌کنم: - اسلحه‌ت! مسعود دوباره فکش را منقبض می‌کند و با خشمی فروخورده، اسلحه‌اش را از غلاف بیرون می‌کشد. آن را می‌کوبد کف دستم. می‌دانم اگر بفهمم شک‌ام به او اشتباه بوده، شرمنده خواهم شد؛ اما نمی‌توان سر یک شرمندگی، پرونده را و از آن مهم‌تر، جان پنج نفر آدم را به خطر انداخت. از پر بودن خشاب اسلحه‌اش مطمئن می‌شوم و آن را می‌گیرم به سمت دکتر. خودش را عقب می‌کشد و با صدای لرزان می‌گوید: - این دیگه برای چیه؟ قرار نبود... - خودتونم می‌بینید که وضعیت عادی نیست. برای دفاع از خودتونه. امیدوارم کار باهاش رو بلد باشید. با تردید آن را از دستم می‌گیرد و نگاهش می‌کند. می‌گویم: - خیلی حواستون باشه. به سمت زمین بگیریدش که سهوا به کسی آسیب نزنید. تا وقتی صدای من رو نشنیدید، در رو باز نکنید. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 437 این را می‌گویم و همراه مسعود، از خانه خارج می‌شوم و در را می‌بندم. مسعود جلوتر از من، از پله‌ها بالا می‌رود. سکوت روی گوشم سنگینی می‌کند و من با تمام وجود به این سکوت گوش سپرده‌ام؛ سکوتی که فقط با صدای برخورد آرام کفشمان با پله‌ها می‌شکند و من منتظرم صدایی بلندتر، این سکوت را بهم بزند. از گوشه چشم، حواسم به پشت سرم هست. مسعود کلید دیگری از جیبش در می‌آورد و دری که در طبقه بالای خانه هست را باز می‌کند؛ در یک آپارتمان. تیک... چراغ اتوماتیک جلوی در روشن می‌شود و صدای باز شدن در، بر سکوت خش می‌اندازد. مسعود کفش از پا درمی‌آورد و وارد آپارتمان می‌شود. چراغ را روشن می‌کند و من همچنان، در آستانه در مردد ایستاده‌ام. این آپارتمان برخلاف قبلی، مبله شده است و پر از اسباب و اثاثیه. صدایی جز صدای نفس کشیدن مسعود از خانه بلند نشده است. وقتی متوجه می‌شود من هنوز جلوی در ایستاده‌ام، برمی‌گردد و می‌گوید: - بیا دیگه. باید به من حق بدهد بی‌اعتماد باشم. خانه سوت و کور است؛ اما از کجا معلوم... شاید کسی همدست مسعود باشد که بخواهد گیرم بیندازد. آرام کفشم را درمی‌آورم و قدم به خانه می‌گذارم. روی همه وسایل را یک لایه خاک گرفته است و این یعنی کسی اینجا نبوده؛ مدت‌ها. روی مبل‌ها و بیشتر وسایل، پارچه سپید کشیده‌اند و در دو اتاق از سه اتاق خانه بسته است. روی در یکی از دو اتاق، یک برچسب نسبتا بزرگ از جنس فوم چسبانده‌اند؛ عکس گربه‌ای کارتونی و سفید رنگ با پیراهن صورتی. گربه برایم دست تکان می‌دهد؛ اما نمی‌خندد چون اصلا دهان ندارد. به یکی از دیوارها تکیه می‌دهم تا کسی از پشت سر غافلگیرم نکند و به مسعود می‌گویم: - اینجا کجاست؟ - خونه خودم. وارد اتاقی می‌شود که درش باز بود. چشمانم چهارتا می‌شوند؛ خانه خودش؟! معذب می‌شوم. پس حتما آن اتاق که برچسب گربه دارد، اتاق دخترش بوده و آن یکی... از اتاق سوم صدای باز شدن در کمد می‌آید. دوست ندارم بیشتر از این وارد خانه‌اش شوم. مسعود متکا و ملافه به دست از اتاق بیرون می‌آید و می‌گوید: - دعوت خوبی نبود، چیزی هم برای پذیرایی ندارم. هیچی. ملافه‌ها و متکا را می‌اندازد روی یکی از مبل‌ها. از روی مبل، خاک بلند می‌شود. می‌گوید: - تشک رو باید باهم از پله‌ها پایین ببریم. دوباره برمی‌گردد به سمت اتاق تا آن تشک‌های کذایی را بیاورد. می‌خواهم از خانه بیرون بروم و راه‌های ورود و خروج ساختمان را کنترل کنم؛ اما صدای زنگ تلفن در خانه می‌پیچد و سر جا میخکوبم می‌کند. مدت‌هاست کسی در این خانه زندگی نمی‌کند... پس چه کسی پیدا می‌شود که زنگ بزند به یک خانه متروک؟ یک لحظه موجی از خون هجوم می‌برد به مغزم. اشتباه کردم شاید... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 438 قدمی به عقب برمی‌دارم، به سمت راهرو. هیچ صدا و تحرکی در راهرو نیست جز صدای تلفن که از آپارتمان بیرون می‌آید و در راه‌پله می‌پیچد. اسلحه‌ام را می‌آورم بالا و آماده شلیک می‌کنم. تلفن همچنان زنگ می‌خورد و تمام رشته‌های عصبی‌ام را به ارتعاش در می‌آورد. صدای مسعود را از داخل اتاق می‌شنوم: - تلفن رو بردار دیگه! معطل چی هستی؟ دوست دارم همین حالا که اسلحه‌ام آماده است، اول از همه کار مسعود را تمام کنم با این مسخره‌بازی‌هایش. تکیه داده‌ام به چارچوب در و راهرو را نگاه می‌کنم. هیچ سر و صدایی از پایین نمی‌شنوم. مسعود از اتاق بیرون می‌آید و رفتار محطاطانه من را نادیده می‌گیرد. تلفن را برمی‌دارد: - الو! چقدر دیر زنگ زدین. داشتم نگران می‌شدم دیگه. با اخم نگاهش می‌کنم؛ با کی قرار داشته که زنگ بزند به اینجا؟ مغزم داغ کرده است. مسعود نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و به کسی که پشت خط هست می‌گوید: - خیلی شکاک‌تر و سخت‌تر از اونیه که فکر می‌کردم. اسلحه خودمو گرفت، الانم اسلحه‌ش آماده شلیک سمت منه. هنوزم باور نکرده. - ... . دست می‌کشد به صورتش: باشه... الان می‌دم با خودش حرف بزنید. چند قدم جلو می‌آید و تلفن را به سمتم دراز می‌کند. شکاک و بی‌اعتماد، به تلفنی که در دستش دارد نگاه می‌کنم و آن را می‌گیرم. تلفن را در گوشم می‌گذارم و صدایم به سختی از ته چاه در می‌آید: - الو! - سلام عباس جان. اول از همه اون گلاک خوشگلت رو غلاف کن تا خیالم راحت بشه. دست می‌گذارم روی سرم تا ببینم شاخ‌هایم درآمده یا نه؟ این صدای حاج رسول است!! جواب ندادنم را که می‌بیند، خنده کوتاهی می‌کند: - ببین این که انقدر حواست جمعه و گول نمی‌خوری خیلی خوبه، ولی مسعود بیچاره رو بیچاره‌تر کردی. - حاجی من... من نمی‌فهمم... - حق داری. نمی‌شد زودتر با مسعود تماس بگیرم چون از سفید بودن خط‌های دیگه‌ش مطمئن نبودیم. باز هم سکوت می‌کنم تا توضیح بدهد. می‌گوید: - می‌دونم هنوز اسلحه‌ت رو غلاف نکردی. بیارش پایین تا بهت بگم. اسلحه‌را غلاف می‌کنم و می‌گویم: - خب... - خب به جمالت. من مسعود رو خیلی وقته می‌شناسم. باید اعتراف کنم گوشتش تلخه ولی بچه خوبیه. امید به من گفته بود باهاش تماس گرفتی. بعدم مسعود بهم گفت چندبار خواستن حذفت کنن. فهمیدیم داری تنهایی ادامه می‌دی. از مسعود خواستم بهت کمک کنه چون می‌دونستم توی تهران غریبی. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 439 حرفی برای زدن ندارم و فقط با حرص، پوسته لبم را می‌کَنَم. آن شرمندگیِ بعد از اثباتِ بی‌گناهیِ مسعود، زودتر از آنچه فکر می‌کردم به سراغم آمد و البته، جلوتر از آن، عصبانیت از دست حاج رسول که هیچ به من نگفته. به سختی لب می‌جنبانم: - پس... کمیل چی؟ - فعلا شواهد نشون می‌ده پاکه؛ ولی باتوجه به کم‌تجربه بودنش بهتره در جریان نباشه. - بقیه اعضای تیمم؟ - ببین عباس جان، من خودم تهران نیستم و بیشتر از این هم دسترسی ندارم که بتونم آمار بقیه رو دربیارم. نمی‌دونم نشتی از کجای تیمت هست، و همون‌طور که خودت حدس زدی فقط تیم خودت هم نیست و این نفوذ ریشه‌دارتره. هردو آه می‌کشیم و ناخودآگاه، روی نزدیک‌ترین مبل می‌نشینم. خاک و غبار در حلقم نفوذ می‌کند و به سرفه می‌افتم: - تیم ترورم چطور؟ به جایی رسیدید؟ - حدس می‌زنم خودت یه حدس‌هایی زدی... و سکوت می‌کند؛ هردومان سکوت می‌کنیم و در سکوت به صدای افکارمان گوش می‌دهیم. حرفی نمانده. می‌گویم: - ممنون حاجی. امری نیست؟ - پسر خوب، انقدر به خودت فشار نیار. باید زود برگردی اصفهان، من لازمت دارم. - چشم. شبتون بخیر، یا علی. قطع می‌کنم و خیره می‌شوم به روبه‌رویم؛ به گربه صورتی‌پوشِ روی در اتاق که برایم دست تکان می‌دهد. مسعود روبه‌رویم، روی یکی از مبل‌ها می‌نشیند و بسته سیگار و فندکش را از جیبش درمی‌آورد. سیگاری میان لبانش می‌گذارد و روشن می‌کند. کام اول را از سیگار می‌گیرد و دودش را مستقیم می‌فرستد سمت من. خدایا! گرد و خاک برایم کم بود که دود سیگار هم اضافه شد؟ سرفه می‌کنم؛ شدیدتر از قبل. سینه‌ام به سوزش می‌افتد؛ اما سعی می‌کنم سرفه‌ام را در گلو خفه کنم. مسعود بی‌توجه به حال من، می‌گوید: - خیلی دیربه‌دیر میام اینجا... خانمم که فوت شد، همه بهم گفتن اینجا رو با وسایلش بفروشم که یادش نیفتم. از جا بلند می‌شود و تا اتاق قدم می‌زند: - ولی الان می‌بینم خوب شد این کار رو نکردم. با دست اشاره می‌کند به اتاقی که عکس بچه‌گربه روی درش دارد: - اتاق دخترمه. تازه متوجه می‌شوم که به آن اتاق خیره بوده‌ام و نگاهم را پایین می‌اندازم. به این فکر می‌کنم که مطهره اگر زنده بود، ما هم چنین خانه‌ای داشتیم و اتاقی برای بچه‌هایمان، که روی درش عکس‌های کارتونی و کودکانه می‌چسباندیم. دوست ندارم این آرزوی محال را برای هزارمین بار در ذهنم مرور کنم؛ چه فایده‌ای دارد جز حسرت خوردن؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 440 می‌گویم: - چطور حدس زدی دارم تنهایی ادامه می‌دم؟ - چون اگه خودمم سرتیم پرونده بودم همین کاری رو می‌کردم که تو کردی. پک دوم را به سیگارش می‌زند و دوباره انبوهی از دود را به سمتم می‌فرستد. به سرفه می‌افتم و مسعود از صدای سرفه‌ام، سرش را بلند می‌کند. تازه متوجه آزاردهنده بودن کارش می‌شود و آرام می‌گوید: - ببخشید. سیگار را در زیرسیگاریِ روی یکی از میزهای عسلی، خاموش می‌کند. تازه متوجه چند ته‌سیگار دیگر در آن زیرسیگاری می‌شوم؛ یعنی شاید گاه می‌آید اینجا، روی همین مبل می‌نشیند، سیگار می‌کشد و مثل من، به آرزوهای هرگز برآورده نشده فکر می‌کند. - حالا برنامه بعدیت چیه؟ این را مسعود می‌گوید. شاید بخاطر تصدیق حاج رسول، کمی به او اعتماد کرده باشم؛ اما هنوز برنامه‌ام همان است که بود: سکوت و تنهایی. از جا بلند می‌شوم و متکاها و ملافه‌ها را از روی مبل برمی‌دارم: - بریم پایین، بنده‌های خدا منتظرن. *** دکتر با چشمان گرد شده و متحیر، خیره است به دو متهم که با دستانِ دستبندخورده روی تخت‌شان دراز کشیده‌اند. بی‌حالند اما به‌هوش. دکتر من را کناری می‌کشد و می‌گوید: - راستش من منتظر مُردن اینا بودم. ولی اینطور که معلومه، حال عمومی‌شون داره بهتر می‌شه. مثل معجزه ست... معجزه... برای هزارمین بار است که معجزه دیده‌ام و هنوز مثل بار اول، برایم شگفت‌آور و تازه است. دوست دارم بگویم آن رایسین که تو میان کتاب‌ها از آن خوانده‌ای و آن بدن انسانی که تو در دانشگاه آن را شناخته‌ای، هیچ‌کدام کاری جز آنچه خدا اراده کند ندارند و معجزه یعنی همین... یعنی ما عاجزیم در انجام و فهمش؛ یعنی قدِ علم ما به آن نمی‌رسد. دست به سینه می‌زنم و از پشت شانه دکتر، به دو متهم نگاه می‌کنم: - خودتون گفتید باید منتظر معجزه باشیم. - امکان نداره، رایسین... - شما می‌گید حال این دونفر خوبه؟ دکتر، دلخور از قطع شدن حرفش، چند لحظه مکث می‌کند. لبش را می‌گزد و می‌گوید: - امروز که معاینه‌شون کردم حالشون خوب بود. ولی باید آزمایش بدن تا مطمئن شم بدنشون سم رو دفع کرده. - من هنوز اینجا باهاشون کار دارم و فکر کنم الان وقت خوبی برای برگردوندن‌شون به بیمارستان نیست. دکتر شانه بالا می‌اندازد: - فکر نکنم خطری داشته باشه براشون. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت ۴۴۱ کمیل به دیوار تکیه داده و با آرامش چشمک می‌زند: - اینا از تو هم سالم‌ترن، خیالت راحت. لبخند خشکی می‌زنم به دکتر: - ممنونم. می‌تونید تشریف ببرید خونه و استراحت کنید، ما رو هم اصلا ندیدید و اینجا نبودید. این دونفر هم فعلا مُردن. متوجهید که؟ دکتر از خدایش بوده آزاد بشود از دست من و از این شرایط مبهم و امنیتی؛ این را از عجله‌اش برای جمع کردن وسایل و پوشیدن کتش می‌فهمم. تشکر بلندبالایی هم می‌کند از من و می‌رود. دست به کمر، رفتنش را تا خروج از خانه دنبال می‌کنم و به مسعود می‌گویم: - می‌شه بری دنبالش که مطمئن بشیم مشکلی نیست؟ مسعود نیشخند می‌زند و کتش را از پشتیِ یکی از صندلی‌ها برمی‌دارد. قبل از این که کامل بیرون برود، سرش را از در می‌آورد داخل و می‌گوید: - می‌دونم می‌خوای تنهایی بازجویی‌شون کنی. بچه نیستم. حرفش را بی‌جواب می‌گذارم؛ خب به جهنم که می‌توانی ذهنم را بخوانی. فهمیدم خیلی باهوش و کارکشته‌ای. فهمیدم می‌توانستی به‌جای من سرتیم پرونده بشوی... کمیل تشر می‌زند: - عباس داری قضاوتش می‌کنیا! لبم را می‌گزم و با دو انگشت شصت و سبابه‌ام، دو سوی تیغه بینی‌ام را می‌گیرم. زیر لب استغفرالله می‌گویم و سرم را می‌چرخانم به سمت آن دو متهم. هردو با دیدن نگاه ناگهانی من، از جا می‌پرند و به خود می‌لرزند. انگار منتظرند بروم بلایی سرشان بیاورم که بخاطرش یک ماه دیگر در بیمارستان بستری بشوند. من اما بجای این که به سمت آن‌ها بروم، خانه را یک دور کامل چک می‌کنم؛ این بار با دقتی بیشتر. با دقتی به اندازه پیدا کردن میکروفون‌های کوچک و دوربین‌های مداربسته‌ای که به ماهرانه‌ترین شکل جاساز شده‌اند؛ اما چیزی پیدا نمی‌کنم. پاک پاک است. از مسعود انتظار داشتم حداقل برای ارضای حس کنجکاوی خودش هم که شده، یک میکروفون نقلی بگذارد اینجا. دو متهم هنوز با نگاه بی‌رمقشان من را دنبال می‌کنند؛ انگار من قصابم و آن‌ها دامِ آماده ذبح. من اما نیاز دارم دوباره همه‌چیز را مرور کنم تا بفهمم کجا ایستاده‌ام؟ روی سرامیک‌های خاک گرفته، پشت به متهم‌ها می‌نشینم. انقدر خاک روی زمین هست که رنگ اصلیِ سرامیک‌ها معلوم نیست. با نوک انگشت، روی خاک کف زمین یک علامت سوال می‌کشم؛ همان سرشبکه‌ای که نمی‌شناسیمش. دور علامت سوال دایره می‌کشم، فلش می‌زنم و پایینش می‌نویسم: م؟ این هم نماد همان مینای مجهولی که اصلا معلوم نیست مینا هست یا نه. از مینا فلش می‌زنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشته‌ام: هیئت. کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمی‌گذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال می‌زنم؛ آن نفوذی. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت ۴۴۲ کنار دایره محسن شهید، یک دایره می‌کشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمی‌گذارم. مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال می‌زنم؛ آن نفوذی. خب من الان کجای این نمودارم؟ کنار دایره تیم عملیاتی؛ خیلی نزدیک به آن. این دو متهمی که گرفته‌ام، اعضای خود آن تیم نیستند قطعا؛ اما حتما باید آن‌ها را دیده باشند. خیره به دایره، می‌گویم: - چرا اومده بودید سراغ من؟ صدایم گرفته است و مطمئن نیستم آن را شنیده باشند. تکانی روی تخت می‌خورند و تند نفس می‌کشند؛ نمی‌دانم کدامشان. سوالم را این بار بلندتر تکرار می‌کنم و صدای نالانی می‌شنوم: - آقا غلط کردیم... - می‌دونم، ولی الان ازتون عذرخواهی نمی‌خوام. چرا اومدین سراغ من؟ کی بهتون گفت؟ - ما شرخریم آقا. کارمون اینه که بریم نفله کنیم پول بگیریم. به خدا نمی‌دونستیم شما چکاره‌این... - چه شغل شریفی. آفرین، اونوقت اگه من یه آدم معمولی بودم، راحت نفله‌م می‌کردین و پول می‌گرفتین و به غلط کردن هم نمی‌افتادین، نه؟ نمی‌بینمشان و برنمی‌گردم که ببینمشان. می‌دانم الان عرق کرده‌اند، رنگشان پریده و زبانشان را روی لب‌های خشکشان می‌کشند تا جوابی پیدا کنند برای من. می‌گویم: - من جای شما بودم حداقل یه تحقیق درباره کسی که قرار بوده بزنمش می‌کردم که اینطوری به فلاکت نیفتم. و باز هم صبر می‌کنم که ببینم حرفی دارند یا نه. می‌گوید: - یکی بود مثل بقیه. عکس شما رو داد، گفت چه ساعتایی کجا میرین. قرار شد خودش و دوستاش بهمون کمک کنن شما رو بکشونیم یه کوچه خلوت و... - بکشینم. - آقا به خدا غلط کردیم. نمی‌دونستیم اینطور می‌شه... - بهتون گفتن من کی‌ام؟ یا نگفتن چرا باید بکشینم؟ - گفتن سپاهی هستین و پولشونو خوردین. نیشخند می‌زنم: - اونوقت براتون سوال پیش نیومد که اگه پولشون رو خورده باشم، فقط یه گوشمالی کافیه و لازم نیست منو بکشین؟ مکث می‌کند؛ چند ثانیه و می‌گوید: - نمی‌دونیم آقا. ما کاری که مشتری بگه رو انجام می‌دیم، سوال نمی‌پرسیم. - یعنی هنوزم سفارش قبول می‌کنین؟ این را می‌گویم و کوتاه می‌خندم؛ شاید کم‌تر بترسند و بیشتر حرف بزنند. یکی‌شان دستپاچه می‌گوید: - نه آقا به خدا می‌خوایم توبه کنیم. - آفرین، توبه‌تون قبول باشه. اولین قدم برای جبران اشتباهتون اینه که با من روراست باشین. از جا بلند می‌شوم و برمی‌گردم به سمتشان. می‌گویم: - آخرین وعده غذایی‌تون رو قبل از این که بیاید سراغ من، کجا و چطوری خوردین؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت ۴۴۳ از نگاهشان پیداست منظور و علت سوالم را نفهمیده‌اند. توضیح می‌دهم: - باید بفهمیم چطور مسموم شدین. یه سم فوق‌العاده خطرناک به خوردتون دادن که همین الان هم با معجزه زنده موندین. یکی‌شان ابرو درهم می‌کشد: - کی به ما سم داده؟ - منم می‌خوام همینو بدونم. پس جواب سوالم رو بدین. آخرین وعده غذایی؟ اخم می‌کند؛ انگار سعی دارد چیزی را به خاطر بیاورد. می‌گوید: - شام رفتیم پیتزا زدیم. با همون یارو که بهمون سفارش کار داد. - اون براتون خرید؟ - آره. در دلم می‌گویم بله، خیلی دست‌ودل‌بازانه سم ریخته داخل غذایتان که بمیرید... می‌پرسم: - کجا؟ - یه فست‌فودی توی خیابون انقلاب. صدای باز شدن در حیاط، مکالمه‌مان را قطع می‌کند. دست به اسلحه می‌برم و جلوی در واحد می‌ایستم. مسعود را می‌بینم که وارد شده؛ تنها. با تردید دستم را از روی اسلحه‌ام برمی‌دارم و منتظر می‌شوم مسعود برسد اینجا. هنوز پا از در داخل نگذاشته که می‌پرسم: - مشکلی نبود؟ نگاه مسعود روی شکلی که کشیده‌ام می‌ماند. جلوتر می‌رود که بهتر ببیندش و می‌گوید: - نه. کاش زودتر آن شکل را پاک می‌کردم. مسعود بالای سر شکل می‌ایستد و چند لحظه نگاهش می‌کند. بعد دوباره برمی‌گردد به سمت من و در گوشم می‌گوید: - اون تیم عملیاتی رو بسپر به من. من بیشتر از تو تعقیبشون کردم، یه چیزایی دستم اومده. سرش را می‌آورد عقب که واکنش من را در چهره‌ام ببیند. می‌تواند ناباوری و شک را در چهره‌ام بخواند؛ بی‌اعتمادی را. دوباره سرش را می‌آورد جلو: - من مواظب اون تیم هستم. تو بچسب به پیدا کردن مینا. اصل کار اونه و پشت‌سری‌هاش. و دوباره نگاهم می‌کند؛ طوری که انگار می‌خواهد به من بفهماند چاره‌ای ندارم و نقشه او درست است و حتما باید قبولش کنم. بیراه هم نمی‌گوید... مسعود توانایی لازم را دارد، فعلا هم پاک است و من هم نباید از سوژه اصلی دور شوم. مسعود تامل و سکوتم را علامت رضا می‌بیند که می‌گوید: - برگرد خونه امن. نباید کسی مشکوک شه. انگشتم را بالا می‌آورم و در هوا تکان می‌دهم به علامت تهدید: گزارش لحظه به لحظه می‌خوام. سر خود کاری نکن. باشه؟ لبخندی می‌زند که نمی‌دانم نشانه رضایت است یا تمسخر: - چشم سرتیم جان! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت ۴۴۴ *** خیره‌ام به صفحات پیام‌های مینا و احسان و سعی دارم از میان قلب و بوسه‌هایی که برای هم می‌فرستند، یک چیز به‌دردبخور دربیاورم؛ که نمی‌شود. دارم می‌روم توی فکر نذر کردن صلوات برای باز شدن گره، که گوشی احسان زنگ می‌خورد و می‌توانم تماسش را شنود کنم. شماره‌ای نیفتاده و این شاخک‌هایم را حساس می‌کند. احسان جواب می‌دهد و بعد از چندثانیه، من در کمال ناباواری صدای زنانه‌ای می‌شنوم؛ مینا! از جا بلند می‌شوم و راست می‌ایستم. قلبم تند می‌زند از شدت هیجان. مکالمه‌شان را ضبط می‌کنم. چرا مینایی که حاضر نبود حتی برای احسان پیام صوتی بدهد، حالا با او تماس گرفته؟! - تولدت نزدیکه عزیزم. مگه نه؟ لهجه خاصی دارد؛ انگلیسی نیست. کلمات را سخت و حلقی ادا می‌کند، مشابه عربی؛ اما عربی هم نیست. صدایش آشناست... احسان از شوق قهقهه می‌زند: - آره... مگه تو می‌دونی کِیه؟ مینا ناز و دلبری صدایش را بیشتر می‌کند: - همون وقتیه که برف میاد. هردو می‌خندند. مطمئنم این یک مکالمه صرفا عاشقانه نیست و دارند پیامی رمزی را رد و بدل می‌کنند. احسان می‌گوید: - کادو برام چی میاری؟ - سورپرایزه، خیلی ازش خوشحال می‌شی. کجا تولد می‌گیری؟ - یه جای دنج. کِی آماده باشم برای تولد؟ - خیلی زود. کم‌تر از یه ماه. هردو باز هم می‌خندند و صدای احسان از شوق می‌لرزد. یعنی احسان واقعا عاشق این عفریته شده؟ مینا می‌گوید: - دوستت دارم عزیزم. - من بیشتر. و بدون هیچ کلامی قطع می‌کنند. انگار دوستت دارم و این‌ها فقط برای پایان مکالمه بود؛ مکالمه‌ای سرتاسر رمز. تولد احسان... هدیه تولد... برف... پرونده احسان را باز می‌کنم. تاریخ تولدش دهم خرداد است و ما الان اواخر پاییزیم. پس تولدش نیست؛ یک چیزی ست که او را به اندازه یک جشن تولد خوشحال خواهد کرد. فهمیدن این که چه چیزی برای احسان می‌تواند انقدر خوشحال‌کننده باشد، سخت نیست: مینا دارد می‌آید ایران. کِی؟ وقتی که برف بیاید؛ زمستان. اوایل زمستان... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 445 فهمیدن این که چه چیزی برای احسان می‌تواند انقدر خوشحال‌کننده باشد، سخت نیست: مینا دارد می‌آید ایران. کِی؟ وقتی که برف بیاید؛ زمستان. اوایل زمستان... مینا... صدایش آشنا بود. در انبار حافظه‌ام، دنبال صدای مینا می‌گردم. صدایی که سخت حروف فارسی را تلفظ می‌کند. صدایی که به صدای یک دختر جوان نمی‌خورد... پرونده کهنه‌ای از ته انبار مغزم بیرون کشیده می‌شود: ناعمه. ماجرای گروه‌های تلگرامی داعش... انگار یک پتک محکم زده باشند توی سرم. من چطور زودتر به فکر ناعمه نیفتادم؟ باید همان وقت که امید نتیجه استعلام برون‌مرزی درباره مینا نمازی را به من داد و فهمیدم چنین نامی اصلا وجود خارجی ندارد، و همان وقت که احسان درباره لهجه خاص مینا حرف زد و همان وقت که خط مشی مشابه مینا و ناعمه را دیدم، به این فکر می‌افتادم که این‌ها ممکن است یکی باشند. چند درصد احتمال دارد ناعمه دوباره بخورد به تور من؟! تا الان حدسم این بود که پشت این تشکیلات، سرویس‌های جاسوسی انگلستان باشند با همان استراتژی تفرقه‌اندازِ همیشگی‌شان؛ اما اوضاع خراب‌تر است و با صهیونیست‌ها طرفیم. بهتر. کارِ ناتمامم را باید تمام کنم؛ ترمز ناعمه‌ی ام‌الفساد را باید کشید و گیرش انداخت. اگر دوباره متواری شود، باز هم یک ماجرا مشابه این خواهیم داشت؛ یک فتنه مذهبی جدید. قبلا داعش بود، حالا تشیع افراطی و تکفیری و بعداً... نمی‌دانم. بی‌توجه به ساعت، تماس می‌گیرم با امید. دوتا بوق می‌خورد و جواب می‌دهد: بله؟ - عباسم. سلام. - بَه، سلام آقای زابه‌راه کن! شانس آوردی خواب نبودم وگرنه حالتو جا میاوردم. تازه چشمانم می‌چرخند سمت ساعت و می‌بینم چهار صبح است. این دیگر مشکل من نیست! تازه امید هم خواب نبوده و حتما امشب از آن شب‌هایی ست که تا صبح در اداره بیدار می‌ماند. می‌گویم: کار فوری دارم. - نه بابا! فکر کردم ساعت چهار صبح زنگ زدی حال خودم و بچه‌ها رو بپرسی! - خطت سفیده؟ - سفیده ولی می‌خوام بدم دخترم روش نقاشی بکشه گل‌گلی شه. خوشگل‌تره. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 446 دوست دارم بخندم؛ اما ذهنم انقدر درگیر است که نمی‌شود: - مزه نریز. یه پرونده‌ای بود چند ماه پیش، که منو کشوند سوریه... یادته؟ - آره. - سیر تا پیاز اون چیزایی که از متهمِ متواریش درآوردیم رو بفرست به ایمیلم. فقط حواست به چفت و بستش باشه! - باشه. محکم با روبان صورتی می‌بندمش. بالاخره کمی لبم به خنده باز می‌شود: - امید تو امشب چیزی زدی؟ واقعا حالت خوب نیست! بلند می‌خندد: - نه بابا. دیشب تولد دخترم بود، برای همین شنگولم. تولدِ دخترش... ذهنم کلا از فضای پرونده عقب‌گرد می‌کند به سمت سلما و چشمانم را هم می‌کشاند تا نقاشیِ روی دیوار. دوست دارم به امید بگویم دلت بسوزد، من هم یک دختر دارم. یک دختر توی دنیا پیدا شده که به من بگوید بابا. یک دختر که نقاشی من را بکشد. تولد سلما کِی هست؟ شاید کار ناعمه را که تمام کردم، یک کیک بزرگ با خامه صورتی رنگ بگیرم و ببرم برای سلما. برایش تولد بگیرم. اصلا شاید بار پرونده را که از روی دوشم برداشتند و اوضاع بهتر شد، بروم اقدام کنم برای مراحل قانونی گرفتن حضانتش... این فکرها تنها با یک نهیبِ عقل از سرم رانده می‌شود: تو وقت بچه بزرگ کردن نداری! از دوازده ماه سال یازده ماهش را ماموریتی! - عباس! هستی؟ دست می‌کشم به صورتم و سر تکان می‌دهم: - هستم. تولد دخترت مبارک باشه، از طرف من ببوسش. ایمیل هم یادت نره. همه‌چیز رو می‌خوام. - باشه. شبِ نزدیک به صبحت بخیر. - یا علی. ایمیلم را باز می‌کنم و چشم‌ به راه رسیدن مدارک مربوط به ناعمه می‌شوم. اصلا از کجا معلوم این واقعا ناعمه باشد؟ چیزی که در دست و بال موساد زیاد است، پرستو و جاسوس... من شاید می‌خواهم حل این مسئله را برای خودم راحت کنم و بیشتر از این دنبال هویت واقعی مینا نگردم که سریع حکم به ناعمه بودنش داده‌ام. وقتی امید صدای ناعمه را بفرستد، همه‌چیز معلوم می‌شود. شاید چهره را بتوان تغییر داد اما صدا را نه... دم امید گرم. قبل از این که چشمان من از نگاه به صفحه لپ‌تاپ به سوزش بیفتد و قبل از این که بخواهم توی بحر نقاشی سلما بروم، تمام پرونده ناعمه را می‌فرستد به ایمیلم. قفلش را باز می‌کنم و فایل‌ها را روی فلش خودم می‌ریزم. اول از همه، می‌روم سراغ فایل‌های صوتی؛ مکالمات ناعمه و سمیر و مقایسه‌اش با تماس تلفنی احسان و مینا... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 447 ‼️دهم: لحظه آغاز با پایان چه فرقی می‌کند؟ خم می‌شوم و دستانم را تکیه می‌دهم به میز کهنه حوزه بسیج. زیر شیشه میز، یک عکس قدیمی هست از جوانی آقا. یک عکس با پیراهن سپاه در مناطق عملیاتی. رو به حسن، مصطفی و سیدحسین که آن طرف میز، مقابل من نشسته‌اند و چهره‌شان سردرگمی را داد می‌زند، می‌گویم: - دوباره تاکید می‌کنم، هیچ‌کس، هیچ‌کس بدون هماهنگی من کاری نمی‌کنه. بدون هماهنگ با من حق دستگیری و درگیری ندارین. از بینی احدالناسی نباید خون بیاد. خودتون رو توی دردسر نندازید که بخوام دربه‌در دنبالتون بگردم. جلوی مردم اون بی‌سیمای خوشگل که بهتون دادیم رو درنمیارید... نیروی بسیجی‌اند. سنشان قد نمی‌دهد به هشتاد و هشت. تاحالا درگیری خیابانی از نزدیک ندیده‌اند. باتجربه‌ترینشان سیدحسین است و من دلم را خوش کرده‌ام به این که این‌ها نیروی سیدحسین‌اند و سیدحسین این‌ها را رزمی‌کار و زرنگ و جهادی بار آورده. با وجود همه این‌ها، عذاب وجدان دارم بابت این که دارم پایشان را به این ماجرا باز می‌کنم. راستش راه دیگری ندارم. نیروهای تهران را نمی‌شناسم و نفوذی را هم. نخواستم ناعمه را دوباره از دست بدهیم. تا دو روز پیش که گزارش مسعود را شنیدم، دلم نمی‌خواست زمزمه‌هایی که درباره شورش در فضای مجازی مطرح می‌شود را باور کنم. این که قرار است یک برنامه‌هایی توی مایه‌های سال هشتاد و هشت داشته باشیم؛ نمی‌دانم شدیدتر یا ضعیف‌تر. هرچه هست، مسعود می‌گفت تیم عملیاتی‌ای که ما دنبالش هستیم همراه چند تیم مشابه دیگر، دندان تیز کرده‌اند برای امشب و ماهی گرفتن از آب گل‌آلود؛ شهیدسازی. بچه‌های بسیج را توجیه می‌کنم و می‌گویم دوبه‌دو با هم بروند. سیدحسین آخرین نفری ست که از در خارج می‌شود و قبل از رفتن، دوباره صدایش می‌زنم: - سید جان، تو هم یه دور دیگه بچه‌هات رو توجیه کن. یه وقت بلایی سرشون نیاد. - نگران نباش؛ چشم. می‌خواهد برود که دوباره برمی‌گردد: - عباس مطمئنی حالت خوبه؟ چشمانم را روی هم می‌گذارم و لبخند می‌زنم؛ لبخندی که هیچ تناسبی با درونِ طوفانی‌ام ندارد: - خوبم. نترس. - مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده. - مطمئن باش. سیدحسین هم من را می‌شناسد؛ لجبازی و یکدندگی‌ام را. برای همین است که اصرار نمی‌کند و می‌رود. سیدحسین نباید می‌فهمید؛ هیچ‌کس نباید بداند حال من را. لبم را می‌گزم و ورق قرص مسکن را از جیب پیراهنم بیرون می‌آورم. تمام شده. آخرین مسکنم را فکر کنم دیشب خوردم که بتوانم نیم‌ساعت بخوابم. زخمِ ریه‌ام دوباره دارد اذیت می‌کند؛ انگار با هم مچ انداخته‌ایم و منتظریم ببینیم کدام زودتر تسلیم دیگری می‌شود. درد من را از پا درمی‌آورد یا من درد را؟ حالا مسکن هم من را در این نبردِ خاموش تنها گذاشته؛ مهم نیست. این منم که درد را زمین می‌زنم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 448 گوشی‌ام را درمی‌آورم و از طریق همان بدافزار، تمام حساب‌های کاربری و تماس‌ها و پیام‌های احسان را برای صدمین بار چک می‌کنم. از اول هم انتظار نداشتم ناعمه، احسان را در جریان جزئیات نحوه آمدنش به ایران بگذارد. می‌دانند احسان دیگر مثل قبل سفید نیست و برای همین، الان سه روز است که ناعمه هیچ تماسی با احسان نداشته. احسان هم این را می‌داند؛ چون هیچ اعتراضی به این موضوع نکرده و برای ناعمه پیام نداده. به جواد سپرده‌ام حواسش به احسان باشد؛ هرچند بعید می‌دانم کسی بیاید دور و برش و خودش هم کار غیرعادی‌ای بکند. از چند روز پیش به محسن گفتم عکس و مشخصات ناعمه را بدهد به مرزبانی‌های تمام کشور تا اگر وارد شد، متوجه شویم. محسن عکس ناعمه را که دید، جا خورد. نمی‌شناختش. سرخ شده بود مثل همیشه و می‌خواست بپرسد این آدم به کجای پرونده ربط دارد؛ اما نپرسید و من خیلی سفت و محکم برایش شرط کردم که احدالناسی نفهمد این ماجرا را. در تمام عمرم، هیچ‌وقت به اندازه الان احساس تنهایی و آچمز بودن نداشته‌ام. اگر تیم عملیاتی را دستگیر نکنم، می‌افتند به جان مردم، اگر دستگیرشان کنم هم دیگر دستم به ناعمه نمی‌رسد؛ از سویی همان نفوذی سریع یا آزادشان می‌کند یا حذف. کمیل روبه‌رویم نشسته و می‌گوید: - خب یه موقعی دستگیرش کن که ناعمه توی تورت باشه. فقط قبل از این که شلوغ بشه باید ناعمه رو گیر بیاری. ذهنم کمی بازتر می‌شود. باید قبل از تاریک شدن هوا ناعمه را پیدا کنم. می‌پرسم: - چطور؟ - اون رو خدا جور می‌کنه برات. سرم را تکیه می‌دهم به کف دستانم. نبض می‌زند. قلبم به رسم این روزهای اخیر، ناگاه پر می‌شود از یک درد عجیب و کوتاه؛ مثل یک ستاره دنباله‌دار. دردی که نه از فشار عصبی ست و نه آلودگی هوا؛ شوق است. نمی‌دانم شوق به چه. انگار قلبم منتظر یک اتفاق است؛ اتفاقی که خودم از آن خبر ندارم. به قول حاج قاسم، یقیناً کله خیر. دوباره به تصویر آقا زیر شیشه میز نگاه می‌کنم. انعکاس چهره خودم را می‌بینم که افتاده پس‌زمینه عکس آقا. موبایلم زنگ می‌خورد. محسن است که مثل چند روز اخیر، زنگ زده تا بگوید: - آقا، این چند روز هم کسی با این مشخصات که گفتید از مرز زمینی وارد کشور نشده. همین است که حدس می‌زدم. می‌گوید و قطع می‌کند. احتمالات مختلف در ذهنم ردیف می‌شوند: ناعمه چهره‌اش را تغییر داده، از مرز زمینی وارد نشده، غیرقانونی وارد شده، نشتی از محسن است و ناعمه فهمیده دنبالش هستیم... اگر نشتی از محسن باشد... - ناعمه رو از دست نمی‌دی. چون آخرش نمی‌فهمه تو از کجا فهمیدی داره میاد ایران. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 449 حرف کمیل منطقی ست. وقتی می‌گوید از دستش نمی‌دهی، دلم قرص می‌شود. دوباره موبایلم روی میز می‌لرزد و این بار، مسعود است که می‌پرسد: - عباس اینا رو چکار کنیم؟ دارن خطرناک می‌شن. با انگشت شصت و سبابه، شقیقه‌هایم را ماساژ می‌دهم و می‌گویم: - خودت از بین بچه‌هایی که بهشون اعتماد داری یه تیم بچین. وقتی گفتم دستگیرشون کن. مسعود چند لحظه سکوت می‌کند و صدای فکر کردنش را می‌شنوم. ادامه می‌دهم: - از بچه‌های کاملا مورد اعتمادی استفاده کن که ترجیحا مرخصی باشن. - خودت چی؟ تنها موندی. این بار نوبت سکوت من است و بعد، جمله قاطعانه‌ام: - تنها نیستم. شما فقط کاری رو بکن که گفتم. - عباس یه چیزی هست که باید بگم بهت. - بگو. - پشت تلفن نمی‌شه. باید ببینمت. - درباره چیه؟ پرونده؟ - درباره خودته. - خب پس بذارش برای بعد. فعلا حواست به سوژه‌ها باشه. هیچی مهم‌تر از کاری که الان داریم نیست. قبل از این که مسعود اعتراض کند، با خداحافظی کوتاهی قطع می‌کنم و برای محسن پیام می‌دهم که یک ساعت مرخصی برایم رد کند. فردا روز ملاقات سلماست و می‌خواهم دست پر بروم دیدنش. از اتاق بیرون می‌آیم و بچه‌های بسیج همه برمی‌گردند به سمت من و طوری نگاهم می‌کنند که یعنی: ما همه سرباز توایم و سرمان درد می‌کند برای کارهای باحال و هیجانی. مصطفی و علی را با هم می‌فرستم که بروند. به سیدحسین سفارش می‌کنم فعلا بماند و حسن را با خودم همراه می‌کنم. سوار ماشینی می‌شویم که از اداره گرفته‌ام و به حسن می‌گویم: - ببین اسباب‌بازی‌فروشی اگه دیدی بگو وایسم. حتما حسن دارد فکر می‌کند این بود کارِ هیجان‌انگیر و خفن ما برای برقراری امنیت؟ نمی‌گوید این را؛ به جایش چند دقیقه بعد می‌گوید: - یکی دیدم انگار... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi