eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
631 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 456 این را سیدحسین می‌گوید و صدایش از میان صدای کف و سوت و شعار به زحمت به گوشم می‌رسد. رد نگاهش را می‌گیرم و به دختری با مانتوی کوتاه طوسی و صورت پوشیده می‌رسم. با آرامش و به تنهایی میان این قوم مغول قدم می‌زند؛ انگار اصلا نمی‌بینندش و کاری به کارش ندارند. پشتش به ماست. چشم تنگ می‌کنم. سیدحسین و رفیقش دارند درباره این حضور شبح‌وار دختر با هم بحث می‌کنند و حتی شک دارند به این که دختر باشد؛ اما نه... مقنعه مشکی سرش کرده و دوربین به دست، خلاف جهت جمعیت راه می‌رود. با آرنج به سیدحسین می‌زنم: خودشه... فکر کنم خودشه! هیجانی عجیب می‌دود در رگ‌هایم. جایی برای خطا ندارم. کمیل شانه‌ام را فشار می‌دهد: خودشه. قلبم قوت می‌گیرد و تمام بدنم هم. مانند شکارچی‌ای که در کمین شکار نشسته، از کنار جدول چشمم را گره زده‌ام به ناعمه و آرام در همان حال نشسته بر زمین، می‌روم جلو. سیدحسین از پشت سرم می‌گوید: این حالا حالاها می‌خواد بره جلو! بدون این که چشم از ناعمه بردارم، آرام می‌گویم: حتماً مسلحه! اصلا مسلح نبودنِ یکی مثل ناعمه در این شرایط، بیشتر شبیه جوک است. نامرد حتما خیالش از بابت دستگیری هم راحت است و می‌داند آن نفوذی، سریع کارش را راه می‌اندازد که با اسلحه آمده وسط تهران! حوالی میدان فردوسی، ناعمه آرام خودش را از وسط جمعیت می‌کشد کنار به حاشیه پیاده‌رو. مردی سیاه‌پوش و با ماسک، منتظرش ایستاده. ناعمه چند کلمه با مرد صحبت می‌کند که نمی‌شنویم و چیزی به مرد می‌دهد؛ فکر کنم دوربین یا موبایلش باشد. صورتش را از پشت ماسک به سختی می‌بینم؛ اما خودش است. مطمئنم. بعد هم وارد یکی از کوچه‌ها می‌شود. برمی‌گردم به سمت بسیجی‌هایی که سردرگمی‌شان را پنهان کرده‌اند و مطیع اما شجاعانه، دنبال من آمده‌اند. شرمنده‌شان هستم و شرمندگی‌ام را در نگاهم می‌ریزم. به رفیق سیدحسین می‌سپارم همین‌جا مواظب باشد کسی را نزنند. راستش بخاطر سن کمش، می‌خواهم دور از خطر نگهش دارم. به سیدحسین می‌گویم: سید، شما با موتور برو دنبال مَرده، ببین کجا میره و چکار می‌کنه ولی باهاش درگیر نشو. سیدحسین قدم تند می‌کند به سمت موتورش و من می‌مانم و حسن. نگرانش هستم؛ نمی‌خواهم همراهم بیاید که خطری تهدیدش نکند. پشت سرم که باشد، اگر بلایی سرم آمد می‌تواند درخواست نیروی کمکی بدهد. می‌گویم: اصل کار، کار خودمه؛ اما تو هم پشت سرم بیا که اگه گمش کردم یا اتفاقی برام افتاد، تو بتونی درخواست نیروی کمکی بدی. فقط یادت باشه خودت درگیر نشو. باشه؟ -چشم. -خب، الان من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا. قدم می‌گذارم داخل کوچه و باز حس می‌کنم سایه‌ای سیاه روی سرم افتاده؛ تاریکی کوچه. انگار همه صداهای پشت سرم خاموش شده‌اند؛ صدای آشوب خیابان را از دور و خیلی محو می‌شنوم. حالا غرقم در سکوت کوچه و خانه‌هایش. -عباس، مَرده رو گم کردم ولی وقتی دوباره دیدمش، داشت می‌اومد سمت تو. چکار کنم؟ آن مرد حتما تامین ناعمه است... یک طوری فهمیده‌اند ناعمه در خطر است و شاید حتی بدانند من دنبالش هستم. جی‌پی‌اس احسان، جایی چند کوچه آن‌سوتر را نشان می‌دهد؛ ناعمه دارد می‌رود سراغ احسان. بعید می‌دانم این یک قرار عاشقانه باشد؛ حداقل از جانب ناعمه که قطعا اینطور نیست. چطور فهمیده‌اند من اینجا هستم؟! به حسین می‌گویم: اشکالی نداره، اگه می‌تونی با کمک بچه‌های بسیج مَرده رو بگیرید. فقط یادتون باشه زنده‌ش به درد می‌خوره. -باشه عباس جان، مواظب خودت باش. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 457 این‌بار می‌روم روی خط حسن. به حسن هم می‌سپارم با سیدحسین دست بدهد برای زدن مرد. حسن می‌گوید: عباس خیلی دور شدی. نمی‌تونم ببینمت. برمی‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. از دور، خیلی دور، سایه مبهم حسن را می‌بینم و نفس راحتی می‌کشم. دوباره خیره می‌شوم به روبه‌رو: حسن حتما مَرده رو پیدا کن! یا علی! هوا سرد است؛ انقدر سرد که در خودم جمع می‌شوم و از دهان و بینی‌ام بخار بیرون می‌آید. قدم‌هایم را تند و سریع برمی‌دارم که گرم شوم. کوچه شبیه یک تونل تاریک و سرد است؛ بی‌انتها. بدنم کوفته است؛ نمی‌دانم چرا، شاید از فعالیت زیاد. خیلی خسته‌ام. دستانم را جلوی دهانم می‌گیرم و ها می‌کنم که گرم شوند. تندتر می‌روم. یک نگاهم به روبه‌روست و یک نگاهم به نقشه جی‌پی‌اس. ناعمه می‌پیچد و من هم به دنبالش. موقعیتم را برای جواد می‌فرستم و می‌گویم: سریع بیا اینجا. صدای فش‌فش از بی‌سیمم می‌شنوم و صدای مسعود را میان همان فش‌فش. کلمات مبهمی می‌گوید که میانشان تنها نام خودم را می‌فهمم. صدای محسن را. محسن هم دارد من را صدا می‌زند. فکر کنم دارد داد می‌زند و من به سختی می‌شنوم: آقا... آقا... سرخ شده حتماً، مثل همیشه. این که صدای محسن و مسعود به من نمی‌رسد، یعنی یک نفر اینجا دارد با جمینگ، در امواج بی‌سیمم اختلال ایجاد می‌کند. در چنین موقعیت‌های بهم ریخته‌ای البته، معمولا بچه‌های خودمان این کار را می‌کنند؛ اما هیچ‌وقت در بی‌سیم خودمان اختلالی پیش نمی‌آید... محسن باز صدایم می‌زند و من نمی‌شنوم. صدای جواد هم در نیامده. قدم تند می‌کنم به سمت ناعمه؛ نزدیک‌تر می‌شوم و نزدیک‌تر. روی اسلحه‌ام سوپرسور می‌بندم. حاشیه کوچه، باغچه هست و شمشاد. از پشت درختان و شمشادها، انقدر فاصله‌ام را کم می‌کنم که از ناعمه رد شوم و بتوانم مثل یک شکارچی، دست بیندازم و لباسش را بگیرم و بکشمش میان همان شمشادها. جیغ کوتاهی می‌زند و می‌افتد روی زمین. هنوز بلند نشده که لوله اسلحه‌ام را می‌گذارم روی سرش: تکون نخور! می‌خواهد برگردد؛ اما با فشار اسلحه مانعش می‌شوم. دستانش را بالا می‌گیرد و عصبی می‌خندد: تو عباسی؟ یخ می‌زنم. از کجا من را می‌شناسد؟! هیچ برخوردی در پرونده سمیر با او نداشته‌ام... مگر این‌که... پازل سریع در ذهنم تکمیل می‌شود. فرار کردنش در پرونده سمیر، تیم ترورم و هماهنگی‌اش با تیم عملیاتی محسن شهید... ناعمه آمده بوده برای تمام کردن کار من؛ همان‌طور که من کمر همت بسته‌ام برای تمام کردن کار او... سوالش را بی‌جواب نمی‌گذارم و با دستِ آزادم، دستبند را از جیبم درمی‌آورم. صدای باز شدن دستبند را که می‌شنود، باز هم می‌خندد: دلم برات می‌سوزه. نمی‌دونی خیلی وقته که پشتت خالیه؟ لهجه عبری‌اش می‌رود روی اعصابم؛ اما نشنیده می‌گیرم حرفش را. می‌دانستم پشتم خالی ست. می‌دانستم در این پرونده تنها هستم. می‌گویم: به جهنم، مهم این بود که کار تو تموم بشه. -چطوری مثلا؟ -نوچه‌های تو توی سازمان ما مثل دندون خرابن، میندازیمشون دور. بقیه سالمن، انقدر هستن که تو نتونی در بری. می‌خندد؛ باز هم. می‌خواهم بی‌سیم بزنم به جواد که بگوید مامور خانم بفرستد برای بردن ناعمه؛ اما جواد را می‌بینم که دارد می‌آید همین طرف. برایش دست تکان می‌دهد و من را می‌بیند. سر می‌چرخانم به سمت ناعمه تا حواسم به ناعمه باشد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 458 صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. صدایی شبیه خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندان‌هایش روی هم. خیلی نزدیک است. می‌خواهم برگردم که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد. از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند. یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. دستی آن چیز نوک‌تیز را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. از سرما به خودم می‌لرزم. خون گرم روی بدنم جریان پیدا می‌کند. صدای خودم در سرم می‌پیچد: یا حسین... برمی‌گردم؛ فقط کمی. به اندازه‌ای که ببینم صاحب آن دست و آن چاقو که بود. چشمان جواد در تاریکی برق می‌زنند؛ قطراتِ عرقِ روی پیشانی‌اش هم. ساکتِ ساکت است. شوخی‌ها و جوک‌هایش ته کشیده. همان نفس نصفه‌نیمه‌ای که داشتم هم تنگ می‌شود؛ اسلحه نزدیک است از دستم بیفتد؛ اما با ته‌مانده رمقم می‌گیرمش. جواد چاقو را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. از سرما به خودم می‌لرزم. هم‌زمان دارم ذوب می‌شوم...می‌سوزم. خون می‌جوشد در حلقم. صدایی تولید نمی‌شود برای یا حسین گفتن. کمیل مانند مادری که به بچه‌اش حرف زدن یاد می‌دهد، چندبار ذکر یا حسین را تکرار می‌کند و من همراهش لب می‌جنبانم فقط. تلوتلو می‌خورم و وزنم می‌افتد روی دیوارِ کنارم. می‌خواهم خودم را جمع کنم که جواد دوباره چاقو را فرو می‌کند میان دنده‌هایم. نفس کشیدن از یادم می‌رود کلا. دوست دارم برگردم بگویم بیچاره، آن ریه را قبلا یک ترکش پاره کرده بود، لازم نبود به خودت زحمت بدهی. نمی‌توانم بگویم. دوباره چاقو را بیرون می‌کشد. بجای هوا در ریه‌هایم خون جریان پیدا می‌کند و از دهان و بینی‌ام بیرون می‌زند. چشمانم سیاهی می‌روند و روی زانو می‌افتم. می‌افتم و جواد، آخرین ضربه‌اش را می‌زند به سینه‌ام. می‌شکافدش. با صورت می‌افتم داخل جوی آب کنار خیابان؛ اما با دست کمی به زمینِ نمناکش فشار می‌آورم تا بلند شوم. انگشتم را روی شاسی بی‌سیم بسیج فشار می‌دهم. یک فشار طولانی، یک کوتاه، دوباره یک طولانی. فششش... فش... فششش. این می‌شود علامت کمک. ناعمه را که حالا بلند شده و ایستاده، تار می‌بینم. جواد هیچ حرفی نمی‌زند؛ اما ناعمه این را می‌فهمد که باید فرار کند. می‌دود از میان شمشادها بیرون. دو انتخاب دارم، یا جواد یا ناعمه. نمی‌توانم بچرخم سمت جواد. مطهره کنار جوی آب نشسته و نگران نگاهم می‌کند. می‌خندم. من خوبم؛ فقط کمی خسته‌ام، همین. خودم را به سختی بالا می‌کشم؛ انقدر بالا که سر و دستم از جوی آب بیرون باشد. اسلحه را در دستان بی‌رمقم فشار می‌دهم. خون چسبناکش کرده. جمله حاج حسین در ذهنم پژواک می‌شود: با چشمات نشونه‌گیری نکن، با دستات هم شلیک نکن. دست و چشمت رو بده دست بزرگ‌ترت، بذار اون نشونه بگیره. دستم می‌لرزد و چشمم سیاهی می‌رود. تمام زورم را جمع می‌کنم تا لبم را تکان بدهم: یا مولاتی فاطمه اغیثینی... انگشتم می‌لغزد روی ماشه. دیگر نمی‌بینم چه شد. تنها شبحِ تار ناعمه را می‌بینم که می‌افتد روی زمین. صدای فریاد مصطفی را از بی‌سیمم می‌شنوم؛ اما نمی‌فهمم چه می‌گوید. صدای سیدحسین را... همه محو می‌شوند. کمیل بالای سرم می‌ایستد و دستش را به سمتم دراز می‌کند: بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من! مطهره می‌رسد مقابلم و زانو می‌زند. فقط نگاه می‌کند. می‌خواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم می‌ریزد. کمیل راهنمایی‌ام می‌کند: بگو یا حسین! دستم را می‌گذارم روی سینه‌ام. دارم می‌افتم داخل جوی آب؛ مطهره شانه‌هایم را می‌گیرد. کمیل می‌گوید: دیگه تموم شد. فقط بگو یا حسین. لب‌هایم را به ذکر یا حسین می‌چرخانم؛ اما صدایی از دهانم خارج نمی‌شود. خسته‌ام؛ خیلی خسته. به مطهره نگاه می‌کنم. مطهره یک لبخندِ آمیخته با نگرانی می‌زند و پلک بر هم می‌گذارد: الان تموم می‌شه. یکم دیگه مونده. نترس، تو از مایی... -دارند یک به یک و جدا می‌برندمان، شکر خدا به کرب و بلا می‌برندمان... ما نذر کرده‌ایم که قربانی‌ات شویم، دارند یک به یک به منا می‌برندمان... آرام می‌شوم. هیچوقت در عمرم اینطور آرام نبوده‌ام. لبخند می‌زنم و لب‌هایم را تکان می‌دهم: السلام علیک یا اباعبدالله... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
Sayyed Reza NarimaniMisaq-Haftegi930825[05].mp3
زمان: حجم: 3.61M
ما نذر کرده‌ایم که قربانی‌ات شویم دارند یک به یک به منا می‌برندمان...💚 هیچ چیز به اندازه این شعر حق مطلب رو ادا نکرد... پ.ن: دیدید شهید شد بالاخره راحت شد؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اتفاقا ایده بدی نیست🙂 البته بستگی به عمق اون شخصیت داره... عباس نسبت به بقیه خیلی عمیق بود... ممنونم از لطف شما🌿
سلام والا به ما نگفت اصلا، سرخود رفت ازدواج کرد🙄
سلام بنده اتفاقاً شدیداً معتقدم خانم‌ها باید تحصیلاتشون رو ادامه بدند، و انقدر که آگاهی و تحصیلات برای زنان اهمیت داره، برای مردان اهمیت نداره. با شاغل بودن زنان هم هیچ مخالفتی ندارم. و اتفاقا استقلال اقتصادی زنان خیلی خوبه. اما بالاخره افزایش اشتغال و تحصیل در زنان، باعث می‌شه یک خانم دیرتر شروع به فرزندآوری کنه و روی نرخ باروری اثر می‌ذاره. دختری که در ۱۳ سالگی ازدواج می‌کنه، خیلی زودتر شروع به فرزندآوری می‌کنه و فرصت بیشتری برای بچه‌دار شدن داره تا دختری که در ۲۰ سالگی ازدواج کنه.(بنده با کودک‌همسری مخالفم، این صحبتم به معنای تشویق کودک‌همسری نیست به هیچ عنوان). و البته این رو هم باید یادآوری کنم که به همون میزان که نرخ رشد جمعیت پایین، برای کشور خطرناکه و باعث پیری جمعیت میشه، نرخ رشد جمعیت خیلی زیاد هم بحران‌سازه و باید این نرخ در یک حد تعادل باشه. باز هم تاکید می‌کنم، هرچند اقتصاد تاثیر زیادی روی نرخ باروری داره، اما این نرخ بیشتر از فرهنگ اثر می‌پذیره تا اقتصاد. باید همه عوامل اثرگذار رو در کنار هم دید.
سلام اولا مبانی اسلامی که طالبان تبلیغ می‌کنه، اسلام وهابی و سلفی هست که یک چارچوب خیلی خشک، غیرمنطقی و انعطاف‌ناپذیر داره. این چارچوب هم از نظر اعتقادی اشکالات زیادی داره و هم در حوزه عمل، خیلی جاها ناتوانه و نمی‌تونه با شرایط روز منطبق بشه. این مقررات طالبان نه با قرآن هماهنگ هستند نه سیره پیامبر؛ مثلا کجای اسلام گفته اگر یک خانم تنها از خونه بیرون اومد، باید حد بخوره؟؟؟(این کاری هست که طالبان اجرا کرد و یکی از قوانین ظاهراً اسلامی طالبانه). یا یک مورد دیگه، مخالفت جدی طالبان با تحصیلات بانوان هست که مغایر این روایت نبوی هست: آموختن علم بر هر زن و مرد مسلمان واجب است. این شدت و قاطعیت بی‌منطق، نه تنها باعث رشد اسلام نمی‌شه بلکه مردم رو به سمت دین‌گریزی سوق می‌ده و باعث میشه مردم از ترس، فقط به ظاهر اسلام عمل کنند و باطنش رو کنار بذارند. این که اگه یک خانم موهاش رو بیرون بذاره، به قول شما پدرش رو در بیارند، هیچ کمکی به تبلیغ حجاب نخواهد کرد. دین رو باید درست آموزش داد، طوری که مردم عمیقاً درک کنند دستورات دین برای زندگی لذت‌بخش در دنیا و آخرته و با میل و اشتیاق احکام دین رو بپذیرند(این اتفاقی هست که در حکومت امام زمان ارواحنا فداه می‌افته). حدود مجازات اسلامی و اون سخت‌گیری ها، برای درصد کمی از جامعه ست که به هیچ صراطی مستقیم نیستند نه همه مردم. و قرار هم نیست هرروز اجرا بشن(احکام حدود رو که بخونید متوجه می‌شید حتی‌الامکان سعی بر اینه که حد بر کسی جاری نشه). طالبان و گروه‌های مشابهش، ساخته دست انگلیس و آمریکا هستند و مطمئن باشید قرار نیست به رشد مسلمانان کمک کنند.
سلام داستان‌های تسبیح سبز، جدال و جنون، داستان کوتاه هستند نه رمان. تعداد قسمت‌هاشون هم برای همین کمه و قسمت دیگه‌ای ندارند.