پیام یکی از مخاطبان عزیز:
💬سلام و عرض ادب خانم شکیبا
در رابط با کتاب شهید رقیه محمودی
خواندم
فاصله بین مان زیاد است
بیشتر از آنچه که بخواهم ببینم و حس کنم.
گویا طفلی شدم که تازه توانسته گردن بگیرد.
زندگینامه شهدا را که میخوانم، هیچ وجه اشتراکی پیدا نمیکنم،هیچیی.
همین نگران ترم میکند.
نگران از دیر شدن.
بعضی موقعها مینشینم با خودم فکر میکنم که خب الان من یک پرونده قطوری دارم که کسی جز خدا حوصله خواندنش را ندارد،شاید با پادرمیان چندتایی از عزیزان نزد خدا و تخفیف جزئی، خدا مُهر شهادت را زیر این پرونده قطور بزند. ولی بگوید:«این پرونده رو بزارید دم دست، این یکی بندم یکم بگیر نگیر داره.»
از اینکه دست از پا خطا کنم میترسم.
از اینکه کاری کنم که خودم نفهمم میترسم.
از اینکه کاری کنم که پشیمان نشوم میترسم.
از اینکه نزد خدا، عزیز نشوم میترسم.
از اینکه خدا پشیمان شده که اگر، این مهر شهادت را زده باشد، میترسم.
از اینکه الکی بروم، میترسم.
میگویم بیا نیمه پُر لیوان نگاه کن، خدا حواسش است.ولی زمانی که برای من حواسی نمانده چه کنم...
دلخوشم... دل خوش به اینکه شاید پایین پرونده من هم، جوهر کلمه شهادتی خشک شده باشد.
نمیدانم، شاید...
این متن و دلنوشتهای که مینویسم و خدمتتان ارسال میکنم، متنی است که برایم عزیز است، از عمق دلم است و قلم مغزم. خودم در آن دخیل نیستم. صرفا برای شما ارسال کردم که گویا حس میکنم درکم میکنید یا نمیدانم شاید ما از شما عقب تر باشیم ...
متشکرم از ارسال کتاب شهید رقیه محمودی
تحسین برانگیز است
عالی
🌿🌿🌿
سلام عزیز
فاصله همه ما با شهدا زیاد است
اما همین میل به رفتن، همین میل به شهدایی شدن را اگر حفظ کنید، شما را میرساند...
ذکر میخواهد.
یاد شهدا نباید کمرنگ شود.
باید همیشه یادمان باشد که مقصدمان کجاست...
پیام یکی از مخاطبان عزیز:
💬سلام خانم شکیبا.
من تازه الان پیام شما در رابطه با شهید رقیه محمودی خوندم هنوز هم داستانش رو نخوندم .ولی میدونید خیلی وقت بود حالم خوب نود و نیست نمیدونم چرا به هر چی چنگ میندازم درست نمیشه کارم جور نمیشه نمیدونم چه اتفاقی افتاده برام..
خودم رو گم کردم در بین این هیاهوی زندگی
بین این دنیا و خودم گیر کردم و گم شدم
حس میکنم قلبم مرده است چیزی داخلش جا نمیگیره اونقدر سر گردان هستم که نمیدونم باید چه کنم و کجا برم ..
اما امشب اشنا شدن با این شهید برام خیلی جالبه و یک نشونه هستش چرا که منم مثل خودتون عاشق پیدا کردن زنان شهدا هستم اما من امکاناتم از قدیم تا الان کم بوده و جای نداشتم و الان که متوجه شدم کسی مثل خودم هست کور سوی امیدی در دلم روشن شده امیدوارم ک بتونم راهم رو پیدا کنم ..
لطفا برام دعا کنیدد زیاد ...
رمان هاتون هم عالیه 🙏🙏
🌿🌿🌿
سلام عزیز
یاد شهدا مثل یک هوای تازه ست وقتی که دنیا راه تنفس ما رو بسته.
شهدا چون زنده هستند، دستشون بازه و قدرت تاثیر در این جهان رو دارند...و بارها گره از کار افراد مختلف باز کردند...
شاید باز کردن گره از کار افراد، این نباشه که مشکل اون ها حل بشه... بلکه کمک میکنند با اون مشکل کنار بیایم.
شهدا حال دل رو خوب میکنند چون خودشون حالشون خوبه.
و ما رو به یاد مقامی میندازند که خدا برای ما در نظر گرفته و باید بهش برسیم.
قطعا این خواست خود شهید رقیه محمودی بود که شما بشناسیدش تا حالتون خوب بشه...
چقدر خوشحالم از اینکه میبینم این شهید یادش در این کانال زنده شده و دلها رو زنده کرده....
سلام بزرگوار
سلامت باشید
خیلی هم عالی، میتونید از متنهایی که قبلا در کانال گذاشتم یا در آینده خواهم گذاشت کمک بگیرید.
این سایت هم مرجع خوبی هست البته فقط برای این که سرنخ دستتون بیاد...و البته، اسم بعضی از شهدا رو هم نداره:
http://www.sobh.org/web/Pages/Shohada/ShohadayeZanList.aspx
سلام بزرگوار
سپاسگزارم بابت وقتی که گذاشتید و لطفی که دارید.
بله اصفهانی هستم
کتاب مناسب برای نوجوان هم در این سایت معرفی شده که میتونید استفاده کنید:
https://namaktab.ir/category/age-category/teen/
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 84
من و مطهره حتی فرصت نکرده بودیم با هم مسافرت برویم.
میخواستم ماه رمضان که تمام شد، اولین مسافرتمان ببرمش قم.
شاید توی راه از اینجا هم رد میشدیم و توی یکی از رستورانهای اینجا نهار میخوردیم. حتماً از اینجا و بافت سنتیاش خوشش میآمد.
مطهره طرحهای سنتی را دوست داشت؛ این را از چیدمان اتاقش میشد فهمید.
برای کنگرههای میدان امام و نقشهای لاجوردی مسجد امام و گنبد مسجد شیخ لطفالله ذوق میکرد.
معمولا کیف و لباسهایش هم طرحهای سنتی داشتند. مثل خانم رحیمی که هربار دیدمش، یک کیف قهوهای با طرح بتهجقه داشت؛ دقیقاً مثل کیف مطهره...
دست میکشم روی صورتم. از این مقایسه بدم آمده است. از این که مطهره و خانم رحیمی همزمان بیایند به ذهنم.
از این که خانم رحیمی من را به یاد مطهره میاندازد و مطهره ذهنم را میبرد به سمت خانم رحیمی. از خودم بدم میآید.
کمیل از پلههای پشتبام پایین میآید، همان پلکان قدیمی که جلویش را با زنجیر بسته بودند. میخندد و میگوید:
- اینجا خیلی قشنگه!
بعد نگاهی به صورت درهم من میکند و جدی میشود:
- تکلیفت رو با خودت مشخص کن عباس! خانم رحیمی رو دوست داری چون شبیه مطهرهست یا چون خودشه؟
سوالش مثل پتک کوبیده میشود توی سرم. سرم درد میگیرد. تشنهام؛ پس مرصاد کجاست؟
کمیل ادامه میدهد:
- این که بعد از مطهره دوباره ازدواج کنی، خیانت نیست. یادت باشه! حالام حواست رو بده به ماموریتت.
نگاهم میرود به سمت آلاچیقها و دونفری که آنجا نشستهاند.
سر هردوشان در گوشی است. فکری به ذهنم میرسد. به میثم پیام میدهم:
-ماشینشون رو پنچر کن.
جواب میآید:
- چندتا؟
مینویسم:
- دوتا لاستیک جلویی.
- رو تخم چشام!
خب؛ این از این. حالا ما هم باید مثل آنها منتظر مامور تخلیه میماندیم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 85
- بیا عباس. آب!
مرصاد بطری آب معدنی نو را دستم میدهد. چقدر یخ است!
چند جرعه مینوشم و بیملاحظه، نصف بطری را هم روی سرم خالی میکنم. سرحالتر میشوم. حس میکنم الان از روی سرم بخار به هوا میرود.
هنوز در خلسه آب خنک هستم که مردی از مقابلمان رد میشود و از کاروانسرا بیرون میرود.
با چشم مرد را دنبال میکنم که میرود روی یکی از نیمکتها، نزدیک آلاچیقها مینشیند. زیر لب به مرصاد میگویم:
- فکر کنم اومد!
و برای میثم پیام میدهم:
- اون که نشسته روی نیمکتها، حواستون بهش باشه!
به مرصاد میگویم:
- پاشو بریم!
هنوز خیلی از کاروانسرا دور نشدهام که میثم از بیسیم داخل گوشم میگوید:
- اون که روی نیمکتا نشسته بود بلند شد، اون دوتام دنبالش راه افتادن. این حتماً خود جنسه!
میگویم:
- یکی از بچههاتون رو بفرستید سمت ما. ما ترتیب اون دوتا رو میدیم، شمام اونو داشته باشید.
و قدمهایم را تندتر میکنم. زودتر از دوتا تروریست میرسیم به پارکینگ.
طوری کنار یکی از ماشینها میایستیم که انگار ماشین خودمان است.
تروریستها میرسند به خودروشان و میبینند پنچر شده است.
یک نفرشان خم میشود و بعد مینشیند روی زمین:
- وای! این برای چی پنچر شد؟
دیگری تکیه میدهد به کاپوت ماشین و اخم میکند:
- یعنی چی؟ حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟
اولی یک مشت به لاستیک پنچر شده میزند:
- تف به این شانس. زاپاسم نداریم!
اسلحهام را درمیآورم؛ مرصاد هم. به مرصاد چشمکی میزنم و تنهایی میروم جلو:
- داداش مشکلی پیش اومده؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
سلام خوش بحالتون که امید دارید میشه برید. من امسال کارم شده باز کردن سامانه سماح و حسرت خوردن و اشک
دعا یادتون نره...
انشاءالله برند و دعامون کنند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
💥 دقیقاً امسال که شیطان برای رسیدن به قدرت، آخرین فرضیههای تئوری نظم نوین جهانی را عملیاتی میکنه، وقتش رسیده؛
با تمدن #اربعین ، پرچم شیطان رو بکشیم پایین....
این بمعنی حضور در راهپیمایی اربعین، در محدودیتهای امروز جهان نیست!
⚡️ دقت کنید به این ویدئو،
و امسال در این اتفاق عظیم، شما هم سهیم باشید.
#InternationalDayOfPeace
#Arbaeen2021
#Hussain
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 86
مرد اولی که همچنان نشسته است، یک دستش را سایهبان چشمانش میکند و سرش را بالا میآورد تا من را ببیند:
- پنچر شده لعنتی!
خم میشوم تا لاستیک را ببینم:
- اوه اوه...زاپاس نداری برات عوضش کنیم؟
- نه بابا زاپاسم کجا بود!
دست به کمر میزنم و یک قدم جلو میروم.
بدون این که برگردم به مرصاد میگویم:
- پسر برو زاپاسو از صندوق بیار.
صدای مرصاد را از پشت سرم میشنوم:
- چشم داداش.
به ذهن و جسمم فرمان میدهم آماده درگیری بشوند.
صدای داد نفر دوم را میشنوم از پشت سرم و قبل از این که نفر اول فرصت واکنش پیدا کند، با لگد میزنم به پایش.
تعادلش را از دست میدهد و پخش زمین میشود. میپرم روی سرش و دستانش را از پشت میگیرم و دستبند میزنم.
***
با جفت پا فرود آمدم روی موزائیکهای حیاط.
قبل از این که از جا بلند شوم، کف دستانم را چندبار بهم هم زدم. ایستادم و دوباره خم شدم تا خاک سر زانوهایم را بتکانم.
چراغ اتاقش روشن بود. گوش تیز کردم. صدای تیراندازی و داد و فریاد میآمد؛ داشت فیلم میدید.
گوشیام را درآوردم و برایش پیام دادم:
- بیسر و صدا بیا توی حیاط!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 87
صدای هشدار پیامکش را از داخل شنیدم. صدای تلوزیون کم شد و سایهاش را پشت در دیدم.
از اتاق که بیرون آمد و من را دید، دهانش برای فریاد زدن باز شد و من سریع انگشت اشارهام را گذاشتم روی دهانم که یعنی:
- هیس!
دستش را گذاشت روی دهانش و سرش را تکان داد.
دو سه قدم جلو رفتم و با صدای خفهای گفتم:
- میشه بیام تو؟
سرش را تکان داد. پشت سرش وارد خانه شدم و در را بستم. خانه کوچک و قدیمیای داشت.
بساط تخمه وسط اتاق پهن بود و پنکه با تمام توانش کار میکرد. دستپاچه و درحالی که داشت پوست تخمهها را جمع میکرد گفت:
- بفرمایین بشینین.
نشستم روی تشکهای کنار اتاقش. داشت بشقاب پوست تخمهها را میبرد به آشپزخانه:
- بشینین تا من یه چیزی بیارم بخورین.
خندهام گرفت از این مبادی آداب بودنش. گفتم:
- مهمونی که نیومدم. بیا کارت دارم.
آمد دوزانو مقابلم نشست و دستانش را گذاشت روی زانوهایش. سرش را جلو آورد و گفت:
- حالا چرا اینطوری اومدین؟
- چون نباید هیچکس ارتباط ما رو متوجه بشه حتی همسایهها. خب حالا اینا رو ول کن، ببین، یه نفر غیر از تو هست که اون کانال خرید و فروش اسلحه رو میچرخونه. اون کیه؟
رنگش پرید و دهانش باز ماند. زبانش را کشید روی لبهای خشکش و آرام گفت:
- سمیر دیگه!
نگاه عاقل اندر سفیهی به جلال انداختم و گفتم:
- خودتم میدونی منظورم اون نیست. یکیه که با اکانت تو کار میکنه.
سرم را کج کردم و چشمانم را ریز. دست کشید میان موهایش.
گفتم:
- حواست باشه نمیتونی بپیچونی. خب حالا قشنگ توضیح بده!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 88
‼️ چهارم: آسمان شام با ایران چه فرقی میکند؟
با فاصله بیست متری از خانهشان پارک میکنم و ترمزدستی را میکشم.
سرم را خم میکنم تا در سبزرنگ خانهشان را ببینم. یک خانه حیاطدار معمولی که گلهای آبشار طلایی از دیوارهایش بیرون ریخته.
«خب که چی؟» این اولین جملهای ست که بعد از توقف توی ذهنم وول میخورد.
نمیدانم چی شد که سر از اینجا در آوردم.
نمیدانم اصلاً خانم رحیمی من را یادش هست یا نه. چرا باید یادش باشد؟
من آدم مهمی در زندگیاش نبودم. شاید حتی یک آدم نفرتانگیز یا مرموز و ترسناک باشم برایش.
خیره میشوم به در؛ اما نمیدانم چکار کنم.
مثلا بروم زنگ را بزنم و بگویم ببخشید، من مامور پروندهای هستم که چندوقت پیش شما هم درگیرش شدید. عرضم به حضورتان که...
کمیل میزند زیر خنده:
- خیلی خل و چلی عباس.
- میدونم. خب الان چه غلطی بکنم؟
شانه بالا میاندازد:
- مگه من فرشته راهنمای توام؟ خب خودت تصمیم بگیر مرد گُنده!
با حرص نفسم را بیرون میدهم و دوباره خیره میشوم به در خانه خانم رحیمی. چه میدانم؛ شاید منتظرم بیرون بیاید.
بعد که چه بشود؟ راه بیفتم دنبال دختر مردم؟
کلافه شدهام. سرم را میگذارم روی فرمان ماشین. یاد حرف ابوالفضل میافتم:
- بین، هرچقدرم قَدَر باشی، توی این قضیه پدرت درمیاد. من تجربه کردم که میگم. یک ماه شده بودم ت.مِ سرکار علیه تا بله رو گرفتم.
خندهام میگیرد. الان یعنی من واقعاً میخواهم بله را بگیرم؟ چرا؟
مگر به خودم قول نداده بودم که غیر از مطهره به کسی فکر نکنم؟ اصلا چرا خانم رحیمی؟
چون شبیه مطهره است؟ این هم شاید یک مدل خیانت باشد. این که یک نفر را نه بخاطر خودش، که بخاطر شباهتش به همسر سابقت دوست داشته باشی.
یعنی درواقع یکی را دوست داری درحالی که با یک نفر دیگر ازدواج کردهای.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 89
این فکرها مثل آبی که از پشت سد شکسته بریزد، سرازیر میشود توی مغزم و اعصابم را میریزد بهم.
انگار اصلاً فکر کردن به مسائل شخصی و خانوادگی به من نیامده. من در همان کارم غرق بشوم بهتر است.
انگار پروندههای سنگین ضدجاسوسی و ضدتروریسم خیلی سادهتر هستند در مقابل مسائل شخصی؛ آن هم وقتی پای عشق وسط باشد و بدتر از آن، هنوز اصلاً ندانی عاشقی یا نه؟
سرم را که از روی فرمان برمیدارم، خانم رحیمی را میبینم که از خانه بیرون میآید.
دستانم یخ میکنند و سرم داغ میشود. حس میکنم الان است که از این تغییر ناگهانی دما ترک بخورم!
از خانه بیرون میآید و در را پشت سرش میبندد. انگار مطهره است. همانجا جلوی در خانهشان میایستد و به کیفش نگاهی میاندازد.
با یک دست، چادرش را میگیرد که عقب نرود، مثل مطهره. مطهره هم همیشه یا با دست یا حتی با دندان، چادرش را میگرفت و نمیگذاشت عقب برود.
خانم رحیمی شاید از بودن چیزی در کیفش مطمئن میشود و شاید هم گوشیاش را چک میکند. سرش پایین است.
در کیفش را که میبندد، تازه یادم میافتد نباید من را ببیند. قبل از این که سرش را بلند کند و رویش را تنگ بگیرد، سرم را کمی پایین میبرم که نبیندم. هرچند شاید اگر ببیند هم نشناسد.
اصلاً مگر من را چندبار دیده؟ یک بار شاید...آن هم نصفهنیمه. من بیشتر او را دیدهام؛ تقریباً سر هر قراری که با خانم صابری داشته.
رو گرفتنش هم شبیه مطهره است. کمیل داد میزند:
- هوی! کجایی؟ نامحرمه ها!
لبم را محکم گاز میگیرم تا به خودم بیایم. آمدهام زاغسیاه دختر مردم را چوب میزنم که چه بشود؟
چقدر من احمقم. چشم میبندم و دست میکشم روی صورتم. از خودم انتظار نداشتم.
استارت میزنم و دیگر نگاه نمیکنم به خانم رحیمی که دارد پیاده خودش را میرساند به سر کوچه.
به مادر قول داده بودم زود برگردم و چمدان ببندیم. قرار است برویم مشهد؛ بعد از مدتها...
باید بروم این درگیری ذهنی را در حرم حل کنم...ببینم راه حل امام چیست؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
Nazar Alqatari - Rahe Eshgh (320).mp3
7.63M
💞 حبیب الله عشاقا اتینا
ابد ولله ما ننسی حسینا... 💚😢
🎧مداحی طریقالعشق با صدای نزار القطری 🎤
#امام_حسین
#اربعین
#کربلا
#روایت_عشق
@istadegi
مهشکن🇵🇸
💞 حبیب الله عشاقا اتینا ابد ولله ما ننسی حسینا... 💚😢 🎧مداحی طریقالعشق با صدای نزار القطری 🎤 #امام
💞 #به_نام_خدای_حسین_آفرین 💞
ابد ولله ما ننسی حسینا
پارسال و سال قبلش نزدیک اربعین، هرجا من را میدیدید درحال زمزمه مداحی طریقالعشق بودم. سر کلاس، توی خانه، داخل ماشین، بین جمع دوستان و... داخل موکبها هم طریقالعشق را میگذاشتم. طریقالعشق یک نشاط خاصی داشت. یک نشاط ناشی از شوق زیارت. مثلا آنجا که میگوید: بازم جاده به جاده، میام با خانواده، حسین اجازه داده، بیام حرم پیاده...
موقع شنیدنش، بیشتر از اندوه احساس میکردی همین الان میتوانی بلند شوی و تا خود مرز ایران و عراق پرواز کنی و بعد هم پیاده شناور شوی در دریای زوار. اصلاً جان میگرفتم.
امسال اما، وقتی وارد لیست مداحیهای مورد علاقهام شدم و طریقالعشق را پخش کردم، برای اولین بار بغضم ترکید. مثل یک نفر که عزیزی را از دست داشته باشد و خیلی اتفاقی چشمش به یک عکس زیبا و خندان از عزیزش بیفتد.
- عجب حال و هوایی...عجب شور و صفایی...بازم دارم میشم کرب و بلایی...
امیدوارم هیچکس عزیز از دست ندهد. وقتی یکی از عزیزانت را از دست میدهی، حتی با خاطرات خوشی که با هم داشتید هم گریه میکنی. قبلا با دیدن عکس خندانش میخندیدی و حالا گریه میکنی. دائم یاد خوبیهایش میافتی، یاد شوخیهایش، یاد مهربانیهایش و بعد داغ دلت تازه میشود که قبلا چنین عزیزی را داشتی و حالا نداری.
-دعام شده اجابت...شدم دوباره دعوت...به امید شفاعت...دارم میرم زیارت...
اصلا اگر میخواهید یک آدمِ عزیز از دست داده را زجر بدهید، باید بروید برایش از خوبیهای عزیزش بگویید. انقدر دلش میسوزد که نگو...اصلا خاکستر میشود.
بعد فکر کنید چیزی برای ما عزیزتر از حسین و زیارت اربعینش هست در این دنیا؟
یک زمانی پیادهروی اربعین داشتیم...و حالا... هعی...
- صدایی میشه تکرار...خود اربابه انگار...که میگه بین اذکار...هله بیکم یا زوار... به استقبالتان آمده زهرا...ابد ولله ما ننسی حسینا...
#امام_حسین
#اربعین
#کربلا
#فاطمه_شکیبا
#فرات
#روایت_عشق
@istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 90
***
مثل مارگزیدهها به خودم میپیچیدم و در اتاق راه میرفتم.
با این که به بچههای مرزبانی غرب سپرده بودم کسی کاری به کار قرار تجهیز نداشته باشد و بچههای اداره ایلام هم تیم تروریستی را زیر چترشان گرفته بودند، باز هم دلم آرام نبود.
نمیدانم چرا؛ اما همیشه باید کاری را خودم انجام بدهم تا خیالم راحت راحت بشود. این هم شاید یک عیب باشد؛ اما چکار کنم؟
برای چندمین بار بیسیم را برداشتم و با بچههای اداره ایلام ارتباط گرفتم:
- یاسین یاسین عباس...
- یاسین به گوشم.
- اعلام موقعیت؟
- تجهیزشون انجام شده، دارن میرن به سمت شرق. موردی نیست.
- بسیار عالی یاسین جان. هرخبری شد به من اطلاع بده.
- چشم.
بیسیم را گذاشتم روی میز و با دو انگشت، پیشانیام را فشردم. چشمان و سرم درد میکرد.
ساعت دو و نیم نصفهشب بود؛ اما با این که شدیداً کمبود خواب داشتم، دلم نمیخواست بخوابم.
حس بدی بود این که میدانستم الان یک تیم تروریستی مسلح دارند در خیابانها و جادههای ایران وول میخورند.
فعلا نمیتوانستیم دستگیرشان کنیم؛ چون باید به تیمهای تروریستی دیگر هم میرسیدیم و همه را با هم زیر ضربه میبردیم.
جلال قرار بود آمار قرارهای تجهیز را به ما بدهد؛ البته اصل کارش این بود که ما را رساند به سرتیم تجهیزشان؛ همان مرد درشتهیکلی که در پارتی دیده بودم.
اسمش حافظ بود؛ اصالتاً ایرانی اما ساکن ترکیه. یکی دو سال میشد که برگشته بود ایران برای خرید و فروش اسلحه و تجهیز تیمهای تروریستی.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 91
- عباس جان نمیخوای بخوابی؟
برگشتم به سمت صدا. میلاد بود که داشت صندلی چرخدارش را هل میداد به سمت من.
نور آبیِ مانیتور لپتاپش روی صورتش افتاده بود. شکستهتر از سنش به نظر میرسید.
بعد از حادثه وحشتناکی که سال هشتاد و هشت تجربه کرد و چندماهی به کما رفت، با نذر و نیاز و دعای خانوادهاش توانست به دنیا برگردد؛ اما بدون پا.
ویلچر نشین شد و دیگر نتوانست به عنوان نیروی عملیات فعالیت کند.
گفتم:
- نمیتونم بخوابم. اعصابم ریخته به هم.
و رها شدم روی مبل کنار اتاق. با دست چشمانم را ماساژ دادم. دست میلاد روی شانهام نشست:
- شما ناراحت نباش دادا. یکم بخواب. اگه خبری شد بیدارت میکنم.
- راستی امید کجاست؟
میلاد لبخند زد و دندانهای مصنوعی و ردیفش پیدا شد؛ فک و دندانهایش در آن تصادف آسیب جدی دیده بود.
گفت:
- حواست نیستا! باهاش تماس گرفتن، فوری مرخصی گرفت رفت، من اومدم بجاش. قراره دوباره بابا بشه.
لبخند زدم. بابا شدن به امید میآمد. با خودم گفتم امید بابای خوبی میشود؛ حتی اگر نتواند بیشتر وقتش را با بچههایش بگذراند. از آن باباهایی میشود که در زمان کمِ بودنشان هم خاطره خوب میکارند در ذهن بچهها.
من چی؟ شاید اگر مطهره زنده بود من هم پدری را تجربه کرده بودم. شاید من هم بابای خوبی میشدم...
به مطهره گفته بودم دلم میخواهد یک دختر داشته باشم که اسمش را بگذارم زینب. شاید اگر مطهره زنده بود، زینبمان دو سه سالش بود...
شاید...
میلاد دید که دوباره رفتهام توی فکر. برای همین دوباره زد سر شانهام:
- یکم بخواب عباس جان. من بیدارم، حواسم هست.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
سخنرانی بیشتر از آقای پناهیان گوش میدم. چند سال پیش مجموعه تنها مسیر رو کامل گوش دادم، بعد آخرین مراحل انتظار، پارسال مجموعه شرح خطبه متقین و مکتب سلیمانی، امسال هم کنترل ذهن در مسیر تقرب.
البته مناسبتی تک جلسه هم گوش میدم.
البته از سخنرانی آقای عباسی ولدی، آقای عظیمی، و سایر بزرگواران هم استفاده میکنم.
کتابهای شهید مطهری، استاد طاهرزاده و آقای پناهیان رو مطالعه میکنم.
البته مطالعه کتابهای رمان و دفاع مقدس هم سر جای خودش هست.
اوقات فراغتم هم، بیشتر با نوشتن پر میشه.