فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 رهبر انقلاب/امروز:
🔻رفتن به پیادهروی اربعین فقط متوقف به صلاحدید ستاد کروناست.
🔷اگر گفتند نه، که تا الان اینطور گفتهاند، همه باید تابع و تسلیم باشند. بهجای رفتن به مرز، از خانه اظهار ارادت کنیم.
#کرونا #دفاع_مقدس
#هفته_دفاع_مقدس #اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم
مهشکن🇵🇸
🚨 رهبر انقلاب/امروز: 🔻رفتن به پیادهروی اربعین فقط متوقف به صلاحدید ستاد کروناست. 🔷اگر گفتند نه،
سمعا و طاعتا
اطاعت از ولی فقیه اطاعت از امام زمانه...
چشم آقا...
گرچه دوریم ولی از تو سخن می گوییم...
بعد منزل نبود در سفر روحانی
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 88
-درباره پسرداییت ارمیا، شاید بعدا خودش برات گفت یا ما گفتیم. گرچه فکر کنم خودت یه چیزایی فهمیده باشی. البته یه تشکر ویژه هم ازت دارم بابت اینکه دهنت قرص بود و به این راحتی بهش اعتماد نکردی.
-من خیلی میترسم. تمام اعتمادمو از دست دادم. حرفای راشل خیلی منو ترسوند.
-میدونم. حق هم داری. حواست به ستاره و آرسینه باشه. متاسفم که اینو میگم اریحا، اما اوضاع خیلی خرابتر از اون چیزیه که ما فکر میکردیم. الان فقط ازت انتظار دارم مثل قبل آروم باشی و هرکاری میگن رو با نظارت ما انجام بدی.
-ارمیا میگفت توی آپارتمان آلمانم شنود گذاشتن... نکنه توی اتاقمم گذاشته باشن؟
-بعید نیست. من از اول احتمال میدادم خونه تون آلوده باشه.
دلم بدجور می لرزد و دیگر نمیتوانم ظاهرم را آرام نگه دارم:
-خب نمیشه میکروفون ها رو برداشت؟ ممکنه توی لباسا یا کیف و بقیه وسایلمم شنود بذارن؟
لبش را جمع میکند و بعد از چند لحظه میگوید:
-نه. اگه میکروفونها رو برداریم میفهمن تحت نظر ما هستن و همه چیز خراب میشه. البته بعیده انقدر تحت نظرت بگیرن. چون از یه طرف فعلا آرسینه هست که حواسش بهت باشه و از یه طرفم هنوز نمیدونن تو بهشون مشکوک شدی.
با صدایی بغضآلود میپرسم:
-لیلا! ستاره چکاره ست؟ اگه بفهمه من با شما همکاری میکنم چکار میکنه؟
در آغوشم میگیرد و سرم را نوازش میکند:
-نگران نباش عزیزم. همه چی درست میشه. توکل کن به خدا.
روضه شروع شده اما سوالات من تمامی ندارند:
-ببینم، برای چی میخوان هیئت علمی دانشگاه بشم؟ به چه دردشون میخوره؟
-اونا الان شدیدا دنبال نفوذ توی جوامع دانشگاهی اند. مخصوصا توی حوزه علوم انسانی. میخوان از بین دانشجوهای همین مملکت، افراد مستعد برای اهداف خودشون رو شناسایی کنند و ازشون سربازای بی جیره و مواجبی بسازن که هرکاری میکنن: از نافرمانی مدنی و آشوب گرفته تا تبلیغ برای تفکر غربی و اسلام التقاطی. دانشجوها قشری هستن که همه چیزی میشه از بینشون درآورد. اونا احتمالا میخوان با تهدید تو، ازت برای شناسایی همین دانشجوها استفاده کنند. برای همین باید یه جایگاه خوب توی دانشگاه برات دست و پا کنن.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 89
***
دوم شخص مفرد
خیلی دلم میخواد بدونم جنابپور و برادرزادهش میخوان برن کربلا چکار کنن؟ باید ساده باشم اگه فکر کنم میخوان برن زیارت و توبه و استغفار. قطعا دنبال اقدامات تروریستی نیستن؛ حتما برای ملاقات یه نفر میرن. یکی که نمیشه توی کشورایی مثل ترکیه یا آلمان باهاش ملاقات کنن.
ماجرا از اونجایی برام جالب تر شد که فهمیدم منصور منتظری هم درخواست مرخصی یه هفته ای داده برای اربعین. به حفاظت ادارهشون سپردیم باهاش کمال همکاری رو داشته باشن که راحت بره و ببینم چی میخواد.
اما یه مشکلی که این وسط هست، اینه که جنابپور میخواد اریحا منتظری رو هم با خودش ببره. ریسک بزرگیه. از یه طرف، اگه خانم منتظری بگه نمیرم بهش مشکوک میشن و توی خطر میافته. اون وقت ممکنه علاوه بر حذف منتظری، حساس بشن و خودشونو جمع کنن و از دستمون در برن. از طرف دیگه، نمیشه دختر مردم رو بفرستیم توی همچین موقعیت خطرناکی که خودمونم نمیدونیم چی منتظرشه. گناه نکرده که گیر ما و جنابپور افتاده! شاید بهتر باشه بهش بگیم خودش انتخاب کنه. اشکالی نداره، اگه قبول نکرد یه کاریش میکنیم. نمیشه با جون یه آدم بیگناه بازی کنیم.
قطعا نمیتونم اینجا توی ایران بشینم و به بچههای برون مرزی توی عراق بگم لَنگش کن. باید خودم برم عراق؛ و نمیدونم چرا انقدر اضطراب دارم. شاید اثر آخرین ماموریتم توی عراقه. همون ماموریتی که موقع شروعش تو همراهم بودی، اما وقتی برگشتم نه...
یادته وقتی یه جایی کار خودت یا من گره میخورد چه پیشنهادی میدادی؟ میگفتی صدتا صلوات هدیه کنیم به خانم امالبنین تا آقازادهشون مشکل رو حل کنن. این جمله همیشگیت بود. صدات هنوز تو گوشمه. الانم نیاز به همون صلواتها دارم. کارمون توی آلمان گره خورده. یکی از همکارای اویس لو رفته و کشتنش. وقتی اویس گفت چطوری شهیدش کردن تا چندروز حالمون بدجور گرفته بود. دست و پاش رو بستن، شاهرگهاش رو زدن و انقدر خونریزی کرده که شهید شده. اویس میگفت اطرافش خون نریخته بود. میگفت این روش صهیونیستها برای کشتن غیریهودیهاست. میگفت رسم یهودیهای افراطیه که خون غیریهودیهارو اینطوری از بدنشون خارج میکنن و... دوست ندارم به بقیهش فکر کنم. حالم از فکر کردن بهش بهم میخوره.
اون نیرویی که بیسروصدا و آروم آروم توی دیار غربت شهید شد، یکی از بهترین بچههای برون مرزی بود. بچه جانباز بود. الان بریم به پدر و مادرش چی بگیم؟ بگیم پسرتون رفت دیار غربت و توی یه ساختمون نیمه کاره زجرکش شد و الان ما حتی نمیتونیم به سفارت بگیم این جنازۀ یکی از بچههای ماست؟ حتی نمیشه روی تابوتش پرچم بکشیم و تشیعش کنیم. از اون بدتر، مادرش اگه بخواد جنازه پسرشو ببینه چه خاکی به سرمون بریزیم؟ اویس میگفت انقدر خونریزی کرده که رنگش مثل گچ شده بود. به مادرش بگیم بچهش رو چطوری شهید کردن؟
دشمن بیشتر خیلی به ما نزدیک شده و ما هم البته بیشتر از چیزی که فکرشو بکنه بهش نزدیکیم. الان خود اویس هم درخطره. بعید نیست لو رفته باشه. هنوز نمیدونیم شبکهمون تا چه حد لو رفته؛ اما گویا همون شهید عزیز، وقتی فهمیده شناسایی شده، به ما خبر داده و سعی کرده عوامل دشمن رو بکشونه دنبال خودش و نذاشته رد بقیه بچهها رو بزنن. اما اویس چون خیلی نزدیک اون بنده خدا بوده احتمالا شناسایی شده یا به زودی میشه. برای همینه که ازش خواستم هرطور شده برگرده. امشب احتمالا میرسه ایران؛ اگه توی فرودگاه مشکلی براش پیش نیاد. خیلی دلم میخواد اویس رو ببینم...
***
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 90
از دست همه فرار کرده ام و تک و تنها آمده ام گلستان شهدا. مثل همان روز اردیبهشتی که زهره مرا فراخواند و زیر باران با چشمهایش حرف زد، امروز هم زیر باران پاییزی حس میکنم پدر و مادر صدایم میزنند. اصلا امروز گلستان شهدا برایم جور دیگریست. زیر باران خیس شده ام اما مهم نیست. به چندقدمی مزارشان که میرسم، دیگر نمیتوانم جلو بروم. حس مبهمی ست نسبت به آشناهایی که غریبه بوده اند برایم. هنوز نمیتوانم باور کنم پدر و مادر من، کسانی هستند که مقابلم خوابیده اند. شاید برای همین بود که دفتر مادر آرامم میکرد. شاید اصلا آن دفتر با من تا آلمان آمده بود، چون مادر دوست نداشت دخترش را در غربت تنها بگذارد.
روی نیمکتی نزدیکشان مینشینم و نگاهشان میکنم. هم بدهکارم و هم طبکار. بدهکارم بابت اینکه یک عمر کسان دیگری را بجای آنها به نام مادر و پدر خوانده ام و طلبکارم که چرا تنهایم گذاشته اند. حالا من هم همراه آسمان گریه میکنم. سینه ام میسوزد. به محبتهایی فکر میکنم که از عمو منصور و ستاره انتظار داشتم و آنها دریغ میکردند؛ شاید حق داشتند. این محبتها را باید از پدر و مادر واقعی ام میخواستم. الان منم و بیست و دو سال زندگی بدون محبت پدر و مادر و دو سنگ مزار. چکار میتوانم بکنم که سینه ام سبک شود؟ گریه دردی را دوا نمیکند. تنها راه برای آرام شدنم، این است که سعی کنم دخترشان باشم. همان دختری که دوست داشتند داشته باشند. حالا باید از بین خاطرات اطرافیان و نوشته هایشان، هرچه دستم میرسد را پیدا کنم و کنار هم بگذارم تا ببینم از دخترشان چه میخواستند.
باران تمام شده و من هم کم و بیش آرام شده ام. عاشوراست و صدای دستههای عزاداری از دور و نزدیک میآید. دلم میخواهد تا ظهر همینجا بمانم و مراسم اینجا را شرکت کنم، اما قول داده ام به عزیز که برگردم و باهم برویم خانه زینب که قرار است نذری بپزند. دلم برای تعزیههای محلهمان هم تنگ شده است. از پدر و مادر خداحافظی میکنم و میروم به سمت ورودی. دستهها و جمعیت هنوز زیاد نیستند اما خیابان را بسته اند و این یعنی باید برای رسیدن به ایستگاه اتوبوس بعدی کمی پیادهروی کنم.
از وقتی از گلستان شهدا خارج شدم، یک سایه نگاه سنگین روی سرم حس کردم. حس این که یک نفر مرا میپاید. اسمش حس ششم باشد یا هرچیز دیگری، من همیشه جدیاش میگیرم. پشت سرم را نگاه میکنم؛ خیابان نیمه خلوت است و مردی که سرش پایین است، چندمتر عقبتر از من آن سوی خیابان راه میرود. حواسش به من نیست. راهم را ادامه میدهم اما آن نگاه سنگین دست از سرم برنمیدارد. بعد از چنددقیقه، احساسم قوی تر میشود و هشدار میدهد که احتمالا آن مرد دنبال من میآید. هرجا دور میزنم او هم دور میزند، هرچه مسیر عوض میکنم او هم مسیر عوض میکند. یک کاپشن خاکستری پوشیده با کلاه بافتنیای که تا ابروهایش پایین آمده. پوستش نسبتا روشن است و ریش ندارد. از یک نگاه چندثانیهای همین را فهمیدم. در این سرمای پاییزی عرق کرده ام. ممکن است هر قصدی داشته باشد؛ از زورگیری تا آدم ربایی...!
سعی میکنم ذهنم را جمع و جور کنم تا به راه حل برسم. یاد اولین مربی رزمیام میافتم: یونس. یک مربی معمولی نبود. خوب یادم است تکنیکهایی را یادمان میداد که حالا ضرورت دانستنش را میفهمم. با اینکه بچه بودم، انقدر مباحث تئوریک را دقیق و با وسواس کار میکرد که همه اش مو به مو یادم بماند. چیزهایی که به گفته خودش، خیلی بیشتر از فنون رزمی دفاع شخصی به کار میآیند.
یونس میگفت اگر متوجه شدید کسی تعقیبتان میکند، سعی کنید به یک مکان شلوغ بروید و خودتان را میان جمعیت گم کنید. میگفت سعی کنید به تعقیبکننده بفهمانید متوجهش شده اید؛ اما یادتان باشد درگیری همیشه آخرین راه است.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 91
آن موقع نمیفهمیدم یونس چرا انقدر به یادگیری این تکنیکها تاکید میکند. نمیدانم یونس میدانسته قرار است در چنین موقعیتی قرار بگیرم یا نه. اصلا مادر برای چی انقدر تاکید داشت من و ارمیا و آرسینه، دفاع شخصی بلد باشیم؟
خودم را به ایستگاه اتوبوس شلوغ میرسانم. حالا باید میان جمعیت گم شوم؛ اما نمیشود. زودتر پیدایم میکند و حتی همراه من سوار اتوبوس میشود. او کنار درب مردانه ایستاده و من سعی میکنم خودم را میان خانمها گم و گور کنم؛ جایی که او من را نبیند اما من ببینمش. تمام وقت خیره است به درب زنانه؛ حتما منتظر است ببیند در کدام ایستگاه پیاده میشوم. باید جایش بگذارم و بدون اینکه بفهمد پیاده شوم؛ اما خیلی دوست دارم بدانم هدفش چیست. چاقوی ضامندارم همراهم نیست. دسته کلید را درمیآورم. یونس میگفت هرچیزی میتواند یک سلاح باشد؛ بستگی دارد به اینکه چطور استفاده اش میکنید. او یادمان داده بود دستهکلید را طوری میان انگشتهایم قرار دهیم که مثل پنجه بوکس شود. مطمئنم حتی دردناکتر و قویتر از پنجه بوکس عمل میکند؛ گرچه تابحال امتحانش نکرده ام. کاش اولین بار روی آریل امتحانش میکردم!
این پنجه بوکس خودساخته، گزینه آخر است برای وقتی که بتواند یک جای خلوت تنها گیرم بیاورد. دلم میخواهد زودتر خودم خفتش کنم و بپرسم چه میخواهد؛ اما نمیدانم با چه آدمی طرف هستم. با یک نگاه میشود فهمید وزن و قدش از من بیشتر است و اگر مسلح باشد یا او هم با یک استاد خوب مثل یونس کار کرده باشد، بعید است حریفش شوم. به ریسکش نمیارزد.
بین مسافرهای قسمت زنانه گردن میکشد که پیدایم کند؛ اما موفق نمیشود. باید کاری کنم که یا او پیاده شود، یا من. بهتر است من پیاده شوم؛ اینطوری احتمال اینکه دوباره پیدایم کند کمتر است.
عینک آفتابی را از کیفم درمیآورم و به چشمانم میزنم. چادر را انقدر جلو میکشم که روی روسری ام را بگیرد و رویم را میگیرم؛ طوری که باقی مانده صورتم هم پیدا نباشد! هیچ نشانه خاصی ندارم که با آن بین جمعیت به چشم بیایم. در اولین ایستگاه پیاده میشوم و اول از همه دور و برم را نگاه میکنم که ببینم پیاده شده است یا نه. خوشبختانه هنوز نفهمیده. حالا وقت اجرای توصیه بعدی یونس است. باید به مرد بفهمانم متوجهش شده ام. چند قدم جلوتر میروم و مقابل پنجره قسمت مردانه قرار میگیرم. اتوبوس حرکت نکرده. وقتی درهای اتوبوس بسته میشوند، عینکم را برمیدارم و به مرد که نزدیک پنجره است نیشخند میزنم. مرد متوجه نگاهم میشود و با چشمانی که گرد شده اند و به من نگاه میکنند، چندبار از راننده میخواهد صبر کند. اتوبوس بی.آر.تی ست و قطعا راننده توجهی نمیکند.
مسیرم را عوض میکنم؛ دورتر میشود اما باید خیالم راحت باشد. به دور و برم بیشتر از قبل دقت میکنم تا مطمئن شوم کسی دنبالم نباشد. به این فکر میکنم که چرا باید تعقیب شوم؟ نکند به آن ایمیلها یا ماجرای ستاره ربط داشته باشد؟ به لیلا زنگ میزنم و با عجله ماجرا را میگویم. لیلا میپرسد:
-الان که کسی دنبالت نیست؟
-نه. بعید میدونم. حواسم هست.
-آروم باش و مثل همیشه برو خونه.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 92
-چرا منو تعقیب میکرده؟
-فعلا نمیدونم. اما... یه کاری کن اریحا.
-چکار؟
-به ستاره بگو. بگو یکی تعقیبت کرده و ترسیدی.
-چرا؟
-اینجوری مطمئن میشه تو هنوز بهش اعتماد داری و مشکوک نشدی.
تماس را که قطع میکنم، یک دور تمام اطرافم را از نظر میگذرانم. خبری از آن مرد نیست. دیگر بعید است بتواند پیدایم کند. دربهترین حالت، ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده شده و یک ایستگاه عقب آمده که در این صورت هم محال است پیدایم کند.
به خانه که میرسم، ستاره که در حیاط منتظر آرسینه است با دیدن چهره رنگ پریده ام میپرسد:
-چی شده؟
با اضطرابی که واقعیست میگویم:
-یکی دنبالم بود مامان!
اخمهایش درهم میروند و میپرسد:
-خب چکار کردی؟
-توی ایستگاه اتوبوس پیچوندمش. نتونست بیاد دنبالم. ولی خیلی ترسیدم.
به فکر فرومیرود و لبش را به دندان میگیرد:
-چه شکلی بود؟
-درست یادم نیست... یه مرد تقریبا قدبلند بود با کاپشن خاکستری و پوست روشن. همینو یادم مونده.
سرش را تکان میدهد:
-نمیدونم، شاید زورگیری چیزی بوده. آخه چرا باید تو رو تعقیب کنن؟!
سعی میکند پریشانی اش را پنهان کند اما من میفهمم کمی نگران شده. فکرهای اضافه را از ذهنم بیرون میکنم. چقدر از ستاره مرموز میترسم! آرسینه بالاخره بیرون میآید و نگاه سنگین ستاره نجاتم میدهند. عزیز را سوار میکنیم و میرویم خانه زینب برای مراسم ظهر عاشورا. کاش قبول نمیکردم. دیدن مریم خانم من را به یاد مادری میاندازد که هیچوقت نداشتمش. از یک سو دلتنگ دیدنش هستم و از سویی میترسم راز درونم فاش شود. این بار تمام خانه را با چشمانم میبلعم. این همان خانهایست که مادر من در آن بزرگ شده است. در حیاطش بازی کرده، در اتاقهایش درس خوانده، در ایوانش چای خورده...
ستاره مثل همیشه نگاه سنگینی به زینب میاندازد. از اول هم از زینب و خانواده آقای شهریاری خوشش نمیآمد؛ چیزی که الان تقریبا علتش را میفهمم.
از همان اول، پیداست که عزیز و مریم خانم هماهنگ کرده اند پای من و خانمی که از نگاههایش پیداست برای پسرش دنبال همسر میگردد را به روضه باز کنند تا باب آشنایی باز بشود و بعد هم همه چیز همانطوری پیش برود که میخواهند. از خوشخیالی شان خنده ام میگیرد. من افتاده ام وسط یک ماجرای امنیتی و از هرلحاظ آشفته ام، اما عزیز و مریم خانم میخواهند بفرستندم خانه بخت!
از نگاههای خانمی که تمام وقت نگاهش به من و زینب است پیداست پسندیده و اگر مُحرَّم نبود حتما همین الان اقدام میکرد! یکی نیست بگوید روز عاشورا هم وقت امر خیر است؟ مردم دلشان خوش است...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 93
فضای خانه بهمم ریخته است و نگاههای خریدارانه آن خانم و برخوردهای بیش از حد مهربان مریم خانم و عزیز اذیتم میکنند. برای همین است که به زینب میگویم:
-میشه بریم تعزیه؟
زینب اول دو دل میشود اما او هم انگار دلش گرفته است و میخواهد بیرون بیاید. در آستانه دریم که آرسینه هم به جمع ما اضافه میشود و علیرغم میل باطنی ام، همراهمان میآید. آمدن آرسینه معذبم میکند و حس میکنم آمده که حواسش به من باشد.
دم در، عمو منصور را میبینم و آقای شهریاری را که باهم صحبت میکنند. عمویی که حتی نقش پدر را هم نتوانست بازی کند و از وقتی برگشته ام، به یک سلام معمولی و چند کلمه گفت و گوی ساده اکتفا کرده است. اگر پدر خودم بود، حتما مثل پدر زینب تحویلم میگرفت، پیشانی ام را میبوسید، نوازشم میکرد.
تا مکان تعزیه که زمینی بایر کنار یک دبستان است پیاده میرویم. به میانه تعزیه رسیده ایم؛ تعزیه علیاکبر. زنها یک طرف جمع شده اند و مردها سوی دیگر. بین مردم چشم میچرخانم. بازهم یک نگاه سنگین روی سرم حس میکنم. احساس خوبی ندارم و هرچه تلاش میکنم دل بدهم به تعزیه، نمیشود. صدای مداح انقدر بلند است که به سختی شنیده میشود:
-مدتی سینه زد و اشک فشاند، آه کشید/ گرد گودال طواف بدن اکبر کرد...
نگاهم از شانههای لرزان زینب و آرسینه که به درختی کنارش تکیه داده میگذرد، میرسد به علیاکبرِ ارباً اربا و امام حسین(علیه السلام) که دارد طواف بدن اکبر میکند، و بعد میان مردها متوقف میشوم. محاسن سپید پیرمردها تر شده است. آنها بهتر از همه معنای این روضه را میفهمند. یاد پدرم یوسف میافتم و آقاجون که با یادآوری یوسفش فقط آه میکشید. هنوز اشک از چشمم سر نزده است که چشمم به مردی میخورد که صبح تعقیبم میکرد. گلویم خشک میشود. من را از کجا پیدا کرده؟ نمیدانم. باید یک جوری بفهمم از جانم چه میخواهد، که حتی وقتی فهمیده من متوجهش شده ام هم دست از سرم برنمیدارد. نمیتوانم زینب را وارد قضیه کنم و به آرسینه هم اعتماد ندارم. چند قدم جلو میروم و چاقوی ضامن دار را از جیبم درمیآورم. از میان گرد و خاک اسبها، نگاه مرد را میبینم که حتما روی من زوم شده است. نباید فرصت را از دست بدهم. قدم تند میکنم که یا من بروم دنبالش، یا او را بکشانم دنبال خودم. به آرسینه میسپارم اگر تا ده دقیقه دیگر نیامدم، بیاید دنبالم و از جمعیت زنها بیرون میزنم. منتظر نمیمانم عکس العملش را ببینم. صدای مداح دورتر میشود:
-تا نگویند حسین بر گل خود آب نداد/ قطرهای اشک فشاند و لب خشکش تر کرد...
شک ندارم حالا مرد هم با کمی فاصله راه افتاده دنبالم. این یک دیوانگی محض است! تابهحال پیش نیامده در یک درگیری واقعی قرار بگیرم. همه اش در باشگاه بوده؛ اما یونس و مادر همیشه سعی میکردند یک محیط درگیری واقعی را برایمان شبیهسازی کنند. توصیههای یونس از ذهنم میگذرند؛ این که بتوانم اعصاب طرف مقابل را بهم بریزم و نگذارم تمرکز کند؛ حواسم به پشت سرم باشد، خلع سلاحش کنم، و به جایی ضربه بزنم که هوشیاری اش کم شود. بهترین گزینه برای ضربه، بالای لب، چشمها و گیجگاه است. هنوز نمیدانم مسلح است یا نه. یونس همیشه میگفت در مبارزه با تفنگ، چاقو نبرید. حالا من فقط یک چاقو دارم و او معلوم نیست سلاحش چیست. دارم یک حماقت بزرگ میکنم و فقط از خدا میخواهم بیشتر از این شر نشود.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید 🎥/ نماهنگ #قهرمان_سه_ساله_من (#My_three_year_old_hero )، روایتی از داستان #حضرت_رقیه علیها السلام به زبان انگلیسی 🌷
کاری از گروه #وتر
👈آن دختر، نماینده کودکان مظلوم تاریخ است...
بیش از هزاران سال از آن شب می گذرد و دختر سه ساله حسین بیش از پیش قلب ها را فتح می کند...🌷
🔰⚠️🔰⚠️🔰
🔴 این نماهنگ را به طور جهانی پخش کنید تا ذکر #یا_حسین جهانی شود...✊
و مظلومیت مولای غریبتان به گوش همه جهانیان برسد...🌍
#به_عشق_حسین
#حب_الحسین_یجمعنا
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله 💚
#ما_ملت_امام_حسینیم
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 🚩 #هفته_دفاع_مقدس 🚩 کتاب #خط_مقدم 📔 ✍️ نویسنده: #فائضه_غفارحدادی ✍️ #نشر_شهید_کاظمی
#معرفی_کتاب 📚
🚩 #هفته_دفاع_مقدس 🚩
کتاب #خط_مقدم 📔
✍️ نویسنده: #فائضه_غفارحدادی ✍️
#نشر_شهید_کاظمی
👈برای ما دیگر چندان تعجببرانگیز نیست که در اخبار بشنویم #سپاه پایگاههای نظامی ضدانقلاب و #امریکا را هدف موشکهایش قرار بدهد و نام ایران را در تمام دنیا سر زبانها بیندازد.💪 دیگر برای همه ما، مخصوصا نسل سوم و چهارم انقلاب، قدرت دفاعی و داشتن موشکهایی که تا اسرائیل برد داشته باشد یک چیز دور و دستنیافتنی نیست. از جمله برای خود من.😌
⚠️اما #خط_مقدم را که خواندم، فهمیدم این #اقتدار_موشکی 🚀، این #قدرت_نظامی کنونی ما، چیزی نبوده که از اول داشته باشیمش. فهمیدم این #اقتدار ، یک شبه به دست نیامده و روزهایی بوده که نیروهای نظامی ما در آرزوی موشک بوده اند تا نگذارند دشمن بعثی با پررویی تمام بیاید و شهرها و مردم بیگناه را به خاک و خون بکشد و برود!😨
‼️صدام موشک داشت، کشورهای بزرگ و قلدر دنیا حمایتش میکردند، همه چیز برای با خاک یکسان کردن یک کشور در اختیارش بود و ما حتی سیمخاردار هم نمیتوانستیم بگیریم از کشورهای دیگر.😧 ما #موشک نداشتیم، #تحریم بودیم و با دست خالی و دل پر از ایمان مقابل دنیا ایستاده بودیم.💪👊
✅اما #ما_توانستیم !! 💪ما توانستیم با وجود تمام کارشکنیها و دشمنیها و مشکلات روی پای خودمان بایستیم و #موشک هایی بسازیم که دنیا را انگشت به دهان بگذارد و اجازه ندهد کسی به خاکمان نگاه چپ بکند.😎
📔 #خط_مقدم را که بخوانید، میفهمید اگر همه دنیا مقابلت بایستد، باز هم پیروزی از آن توست اگر #خدا را داشته باشی. اگر توکلت به #خدا باشد، اگر همه #تلاش و #پشتکار و خستگیناپذیری ات در راه #خدا باشد.✌️
🔰 #خط_مقدم ، فقط خط #شهید_حسن_طهرانی_مقدم نیست. #خط_امام است. خط #انقلاب است، همان خطی که ما، جوانهای نسل سوم و چهارم باید دنبالش را بگیریم در همه زمینهها: #علم ، #اقتصاد ، #فرهنگ و...😎
#بریده_کتاب 📖
” آتشی که در یک لحظه به پای ققنوس گرفت، خورشید را از نور کمجان خودش شرمنده کرد. اما در عین حال در برابر شعله امیدی که به دل بچهها نازل شد، جرقهای بیش نبود. ققنوسشان از خاکستر خیانت و دسیسه دوباره زنده شده بود و پرواز میکرد. صدای الله اکبر بچهها بلند شد؛ آنقدر بلند که صدای مهیب موشک لابهلای آن گم شد. موشک عاشق از دره خارج شد و از ارتفاع خورشید هم بالاتر رفت. پیشانی حسنآقا روی خاک افتاد و پشتسرش بچههایش به سجده افتادند. راه تازهای مقابل دیدگانشان باز شده بود.
راهی که انتهایش دیده نمیشد “
📖
” موشک که کاتیوشا نبود بشود با کمی سروکلهزدن آن را کپی کرد. چند هزار قطعه مختلف باید روی هم سوار میشدند که اگر یکی از آنها درست کار نمیکرد، نتیجهٔ مطلوب به دست نمیآمد. “
📖
” یک هفته بعد که حاجیزاده برای سرکشی به پایگاه آمد، فرمانده پایگاه او را به اتاقش دعوت کرد.
- ما که میدونیم بار محرمانهتون هواپیمای F۱۶ هست. شما هم میدونید که سپاه نیروی هوایی نداره. دست آخر ما باید براتون پروازشون بدیم. اینکه این قدر لاپوشونی و قایم موشک بازی نداره!
حاجیزاده لبخندی زد و چیزی نگفت. اما کاش میتوانست به او بگوید که این قایم موشک بازی واقعا برای قایم کردن موشکهاست! “
📖
” سیستم جدید هدایت آتش توپخانه و موشکهای کروز ضد کشتی -موریانه- و فراگ ۷ بیش از همه توجه حسنآقا را به خودش جلب کرده بودند. بهخوبی مزیت موشک را نسبت به توپخانه میدانست؛ اما تا آن روز هیچ موشکی را از نزدیک ندیده بود. با شنیدن توضیحات افسر موشکی حسنآقا انگار که سلاح جدیدی کشف کرده باشد، شروع کرده بود به پرسیدن رگباری سؤالات ریز و درشت. آنقدر وارد جزئیات شده بود که افسر موشکی کاملاً کلافه شده بود. “
🚀🚀🚀
#ما_ملت_امام_حسینیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#دفاع_مقدس
#اربعین
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 94
امتیاز من نسبت به او، این است که من این محله را مثل کف دست بلدم و او احتمالا نه. برای این که بتوانم خفتش کنم، باید در یکی از کوچههای بنبست گیرش بیندازم. خودم هم نمیدانم قرار است با چه چیزی مواجه شوم. میتوانم همین الان برگردم به یک مکان شلوغ تا گمم کند اما کنجکاوی رهایم نمیکند. آیۀالکرسی میخوانم و داخل یک بنبست میپیچم. میدانم بعید است کسی این موقع روز عاشورا در یکی دو خانه داخل این کوچه مانده باشد. به دیوار کوچه تکیه میدهم و چاقو را درمیآورم. پشت موتور سیکلتی که به تیر چراغ برق زنجیر شده مینشینم و منتظرش میشوم. با فاصله چند دقیقه میرسد و با تردید وارد کوچه میشود. وقتی از کنار موتور میگذرد، با تمام سرعتی که از خودم سراغ دارم از جا می پرم، چاقو را روی کمرش میگذارم و با صدایی که سعی دارم کلفت و محکم باشد فریاد میزنم:
-برنگرد!
مرد سرجایش میخکوب شده است. دوباره داد میزنم:
-دستاتو بذار رو سرت!
صدایش کمی میلرزد:
-باشه! باشه!
از این که انقدر راحت تسلیم شد نگران میشوم. نکند همدستهایی دارد که الان بیایند کمکش؟ شاید هم برنامه دیگری دارد. اما حالا دیگر کاری جز مبارزه و ادامه دادن از دستم برنمیآید. هنوز دستانش روی سرش قرار نگرفته که با لگدی به پشت زانویش روی زمین میاندازمش. کوچه آرام است و من هرآن منتظرم همدستهایش سر برسند. درحالی که چاقو را روی گردنش قرار داده ام روی کاپشنش دست میکشم. سلاح ندارد. نیشخند میزند:
-مسلح نیستم! خیالت راحت! چرا انقدر ترسیدی؟
خوب میداند فشار عصبیای که فرد مهاجم تحمل میکند، خیلی بیشتر از فرد مورد تهاجم است. حالا میدانم با یک آدم آموزش دیده طرفم. به دست راستم که چاقو را گرفته التماس میکنم نلرزد؛ چون نمیخواهم مرد بمیرد. بازهم سرش داد میزنم:
-ساکت!
با خونسردی نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپایم میاندازد و میگوید:
-هوم! پس اریحا تویی! شنیده بودم یونس آموزشت داده اما فکر نمیکردم انقدر زرنگ باشی!
پس قصدش زورگیری و دزدی نبوده و شاید بیارتباط با آن ایمیلها، آریل و حتی ستاره نباشد. خشمم را در مشتم میریزم و به چهره مرد حواله میکنم:
-ببند دهنتو!
لب مرد پاره میشود و روی پیراهنش خون میریزد. مشت خودم هم کمی درد گرفته است. یونس همیشه میگفت مشکل من در کنترل شدت ضربه است. میگفت نمیتوانم شدت ضربهای که وارد میکنم را متناسب با حریف و نوع ضربه تنظیم کنم و این منجر به آسیب خودم میشود. شاید دلیلش این بود که تمام نیرویم را به کار میگرفتم تا از پسرها عقب نمانم.
نمیدانم چرا مرد مقاومتی نمیکند. خشمم را میخورم و میگویم:
-تو کی هستی که افتادی دنبال من؟ چی میخوای؟ کی فرستاده تو رو؟
یک لحظه خودم هم خودم را نمیشناسم. این من هستم که تک و تنها با یک مرد دو برابر خودم درگیر شده ام و سرش داد میزنم؟ چنین جسارتی را از خودم سراغ نداشتم. جسور بودم اما نه انقدر که چاقو را روی گردن کسی بگذارم که میدانم آموزش دیده است.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 95
مرد نفس نفس میزند:
-بهت نمیاومد اهل این کارآگاه بازیا باشی حاج خانم! باید حرفای آریل رو جدی میگرفتم. عین ستاره غد و لجبازی و باهوش. اینو وقتی توی اتوبوس سرکارم گذاشتی فهمیدم. انصافا اگه میخواستی، مامور اطلاعاتی خوبی میشدی!
وقتی یاد آریل میافتم، گُر میگیرم و لگدی به پهلویش میزنم:
-حرف مفت نزن! جواب سوالمو بده!
با وجود درد میخندد. کوچه ساکت است و صدای طبل و سنج تعزیه را از دور میشنوم. ناگاه صدای زنگ همراهم بلند میشود و اعصابم را بیشتر بهم میریزد. مرد با پوزخند مسخرهای میگوید:
-چرا برش نمیداری؟ بردار ببین کیه! شاید بشناسیش!
با تردید یک دستم را داخل جیب میبرم که گوشی را بردارم. دست دیگرم همچنان چاقو را به سمت مرد گرفته است. نیم نگاهی به شماره روی گوشی میاندازم که ناشناس است. مرد سر تکان میدهد:
-نترس! باهات کاری ندارم. برش دار!
-از جات تکون بخوری پاره میکنم شکمتو!
تماس را وصل میکنم و از صدای کسی که میشنوم خشکم میزند:
-به! خانم کماندو! باید اعتراف کنم فوقالعادهای! هم باهوش، هم تیز، هم فرز... فقط مشکلت اینه که زیادی کله شقی و با گُندهتر از خودت درمیافتی!
فقط زمزمه میکنم:
-لعنت به تو آریل!
قاهقاه میخندد. نمیدانم این لعنتی از کجا فهمیده من دارم چکار میکنم. مطمئنم یک نفر از جایی که نمیدانم دارد من را میپاید. شاید آرسینه باشد! دندانهایم را روی هم میسایم و میگویم:
-پس کار تو بود؟
-فکر میکردم زودتر فهمیده باشی! فقط میخواستم بدونی همه جا حواسمون بهت هست و یه وقت دست از پا خطا نکنی. هرکاری بهت میگم گوش کن! چون وقتی دستامون به خودت میرسه، به عزیزجون و آقاجونتم میرسه.
از ذهنم میگذرد چرا ارمیا هنوز نتوانسته این عوضی را زیر بگیرد؟ وقتی صدای نفسهای خشمگینم را میشنود ادامه میدهد:
-حق داری عصبانی باشی. ولی خب همینه که هست. شنیدم قراره بری کربلا. خوش بگذره، برو و زود بیا که خیلی کارت داریم. راستی... یادت باشه با کسی درباره این ماجرا حرفی نزنی. کاش به ارمیا هم نمیگفتی! من و ارمیا با هم دوست بودیم!
منظورش را نمیفهمم ولی نگرانی به جانم چنگ میزند. جیغ میزنم:
-منظورت چیه؟
بیتوجه به سوالم میگوید:
-از آدمای باهوش مثل تو خوشم میآد. خوش گذشت! بای!
صدای بوق اشغال در گوشم میپیچد. حالا دیگر نگران خودم نیستم؛ نگران ارمیا هستم و کسانی که زندگی بدون آنها برایم ناممکن است. به مرد که حالا با خیال راحت کنار دیوار نشسته و با دستمال خون را از صورتش پاک میکند نگاه میکنم. مرد در همان حال میگوید:
-بیکله نباش! اگه عاقل باشی میتونی به خیلی جاها برسی.
و بلند میشود و خاکهای لباسش را میتکاند. با نگاهی پر از کینه نگاهم میکند و میگوید:
-دستت سنگینه، ولی دفعه بعد اگه باهام دربیفتی آروم نمیشینم کتک بخورم!
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 96
زیرلب میغرم:
-نامرد!
هنوز چند قدم دور نشده که میپرسم:
-با ارمیا چکار کردین؟
-ایمیل جدیدت رو که ببینی میفهمی!
نگاهی به کوچه میاندازم و سعی میکنم بفهمم از کجا ما را دید زده اند. میان ماشینهای کنار هم پارک شده یا از تو رفتگی دیوار خانهها؟
ایمیلم را همانجا باز میکنم. فقط یک عکس برایم فرستاده اند با یک جمله:
-الان دیگه کسی نمیدونه شرایطت رو!
عکس را که میبینم، چشمانم سیاهی میروند. یک مرد است که به پشت افتاده دستهایش بستهاند. صورتش پیدا نیست و کلاهی که روی سرش کشیده، اجازه نمیدهد رنگ موهایش را ببینم. هیکلش مثل ارمیاست... نه! محال است این ارمیای من باشد! قلبم فشرده میشود و چشمانم تار. الان ارمیا من زنده است یا مرده؟ پاهایم سست میشوند و به دیوار تکیه میزنم. نشانه دیگری ندارد که بفهمم خود ارمیاست یا نه. هرچه نفرین بلدم نثار آریل میکنم و تکیه از دیوار میگیرم. با صدای مداح که از دور به سختی میشنوم، بهتم میشکند و اشکم میجوشد:
-هرچه میکرد بگوید سخنیهیچ نگفت/ مرگ خود را به سر جسم علی باور کرد...
اما من باور نکرده ام. با قدمهایی نامتعادل از کوچه خارج میشوم و آرسینه را از دور میبینم که به سمتم میآید. من را که میبیند، تندتر میآید:
-اریحا چی شده بود؟ خیلی نگرانت شده بودم. رفته بودی چکار کنی؟ چرا انقدر خاکی شدی؟
اشکهایم را پاک میکنم:
-چیزی نبود. ولش کن. بریم.
به میدان تعزیه که میرسیم، از دیدن حضرت زینب و جوانان بنیهاشم بالای پیکر علیاکبر علیه السلام بغضم میترکد. همین روضه را کم داشتم برای زار زدن به حال خودم. وقتی کمی به عمق روضه فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که حال من که گریه ندارد! گریه اگر هست باید برای حسین علیه السلام باشد...
نماز ظهر عاشورا را همانجا خواندهایم و حالا باید برگردیم خانه زینب. دوست دارم باز هم تعزیه را تماشا کنم اما چاره ای نیست. از ته دل آرزو میکنم کاش خانمی که برای پسندیدن من آمده، تا الان رفته باشد. شاید هم با دیدن چشمهای سرخ و پف کرده من و حال خرابم خجالت بکشد و برود.
عزیز با دیدنم نگران میشود. هیچ عاشورایی انقدر گریه نمیکردم که آثارش در چهرهام پیدا شود. شاید چون این بار، من هم مضطر بودم. میفهمیدم معنای محاصره شدن و از دست دادن را.
در آغوشش رها میشوم؛ شاید چون نمیتوانم بایستم. آریل درباره عزیز تهدید کرد؟ وای خدای من! عزیز را محکمتر میفشارم.
-اریحا مادر حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟
جواب نمیدهم عزیز وقتی میبیند حال حرف زدن ندارم، مینشاندم یک گوشه و میرود برایم نذری بیاورد. حس میکنم دیگر نمیتوانم بلند شوم و رمقی در پاهایم نیست. همه چیز مثل کابوس است و تصویر آن مرد که نمیدانم زنده بود یا مرده، از پیش چشمم کنار نمیرود. سرم را تکیه میدهم به دیوار و هنوز چشم نبسته ام که همان خانم را میبینم که با ترکیبی از مهربانی و دلواپسی نگاهم میکند. بیشتر مهمانها رفته اند و فقط او مانده و چندنفر دیگر.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 97
آرسینه در آستانه در ایستاده و از مریم خانم میپرسد:
-عمه ستاره کجا رفتن؟
-رفتن خونه، انگار چندتا کار عقب مونده داشتن برای فردا که میخواین برین.
-پس منم میرم خونه، خیلی خستهم. یکم استراحت کنم.
مریم خانم دو ظرف غذا دست آرسینه میدهد:
-بیا مادر، اینا رو ببر برای خودت و ستاره خانم.
عزیز با یک بشقاب برنج و خورش قیمه مقابلم میگذارد؛ از همان قیمههای خاص ظهر عاشورا. برعکس همیشه، میلی به غذا ندارم. فقط دوست دارم پلک بزنم و وقتی چشم باز میکنم، همه اینها تمام شده باشد. عزیز که میبیند غذا نمیخورم، میگوید:
-چی شده مادر؟ چرا انقدر پریشونی؟
از یادآوری تهدیدهای آریل و آنچه تا الان پیش آمده است، قطره اشکی بر چهره ام میغلتد و عزیز را نگرانتر میکند.
-قربون اون چشمای خوشگلت بشم... چرا گریه میکنی؟ چی شده؟
مریم خانم که کنار در سالن ایستاده است میرود که برایم آب بیاورد. عزیز بر پیشانی ام دست میگذارد و بعد از چند لحظه میگوید:
-چقدر داغی مادر!
مریم خانم آب را میآورد اما ناگاه همان خانمی که تا الان روبه رویم نشسته بود، بلند میشود و لیوان را از دست مریم خانم میگیرد. مریم خانم خجالت زده میگوید:
-شما چرا حاج خانم؟ بفرمایین من خودم میدم بهش!
متاسفانه تعارف مریم خانم کارگر نمیافتد و «حاج خانم» کنارم مینشیند. لیوان آب را دستم میدهد و میگوید:
-یه نوه دارم عین توئه. فکر کنم همسن باشین. اونم روز عاشورا رنگش میپره، مریض میشه انگار.
فقط نگاهش میکنم. ادامه میدهد:
-لبات خشکه دخترم. یکم بخور!
نمیتوانم تعارفش را رد کنم و چند جرعه مینوشم. کامم تلخ است و آب هم تلخ میشود. با حالت خاصی نگاهم میکند که معنایش را نمیفهمم:
-نوهم خیلی شبیه توئه! کاش میاومد همدیگه رو میدیدین. حتما باهم دوست میشدین.
عزیز با خنده میگوید:
-انشالله دفعه بعد که تشریف میآرین با هم بیاین که اریحاجونم ببیندش.
زن لبخند کمرنگی میزند و پیشانیام را میبوسد:
-مواظب خودت باش دخترم.
و میرود. عزیز دستپاچه بلند میشود که بدرقه اش کند و من میمانم و افکار پریشانم. باید با لیلا حرف بزنم... همه چیز را باید برایش بگویم...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 98
مثل همیشه به یکی از ستونهای حسینیه تکیه داده ام و تعزیه شام غریبان را تماشا میکنم. بجز صدای تعزیهخوانان و هقهق گریه و فریادهای گاه و بیگاه بچهها، صدای دیگری نیست. حسینیه تاریک است و نور سبزی که از محل اجرای تعزیه میتابد، کمی دور و اطراف را روشن میکند. غصه دختر کوچک، انقدر برایم بزرگ است که فکر ارمیا را از ذهنم بیرون بیندازد. خاصیت روضه همین است. غمهایت را کوچک میکند تا راحتتر با آنها کنار بیایی؛ بتوانی از بالا نگاهشان کنی و اجازه ندهی غمهای کوچک وقتت را بگیرند. هر مشکلی، هرچقدر هم بزرگ باشد وقتی کنار مصیبت حسین علیه السلام قرار بگیرد کوچک میشود و غمهای کوچک را راحت میشود مدیریت کرد. حالا غم من در برابر یک دخترک سه ساله انقدر کوچک شده است که یادم برود خودم هم بابا ندارم.
-یتیمی، درد بیدرمان یتیمی...
این مصراع را تا وقتی یادم است رقیهی تعزیه شام غریبان میخواند و مردم با آن میمُردند. مثل خیلی از روضههای دیگر است که کهنه نمیشود. هزاربار هم که بگویی «میر و علمدار نیامد»، یا بگویی«امشبی را شه دین در حرمش مهمان است...»، بازهم میتوانی گریه کنی و زار بزنی. انگار تازه شعر را شنیدهای؛ یک خبر ناگوار و تازه... امشب هم این بیت تعزیه شام غریبان بدجور درهم میشکندم. نه برای خودم، برای رقیه کوچک.
تعزیه رسیده به آنجا که رقیه کوچولو دارد از عمه اش زینب درباره پدر میپرسد. ناگاه زینب خودش را به من میرساند و در گوشم میگوید:
-یه خانمی اومده در پشتی حسینیه، با تو کار داره!
اشک چشمانم را میگیرم و متعجب میپرسم:
-کیه که با من کار داره؟
-نمیدونم. نمیشناختمش؛ اما اون فکر کنم منو میشناخت که سراغت رو از من گرفت. حدس میزنم لیلا باشد. آرسینه همراهمان نیامده اما نگرانم که تحت نظر باشم و ارتباطم با لیلا لو برود. زینب گفت: خانمه عجله داشت. معطلش نکن!
روسری و چادرم را جلوتر میکشم تا صورتم پیدا نباشد؛ گرچه در این تاریکی و نور کمرنگ سبز چیز زیادی پیدا نیست. در پشتی حسینیه که به کوچه تاریک و خلوتی باز میشود، به ندرت باز است و مورد استفاده قرار میگیرد. برای همین بعید است تحت نظر باشد. از در حسینیه که بیرون میروم، لیلا را میبینم که آهسته سلام میکند و میگوید:
-زود دنبالم بیا.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 99
انقدر تنگ رو گرفته ام که بعید است کسی من را بشناسد اما بازهم از سر احتیاط، نگاهی به کوچه میاندازم که کسی در آن نیست. لیلا دسم را میگیرد و میبرد به کوچه روبرویی که تاریکتر است. یک ون سبزرنگ با شیشههای دودی در آن پارک شده. نفسم میگیرد وقتی لیلا چند ضربه آرام به در ون میزند و در باز میشود. میخواهد من را کجا ببرد؟ لیلا آرام میگوید:
-زود سوار شو!
با تردید سوار میشوم و نور چراغ داخل ون چشمم را میزند. لیلا مینشیند و من هم کنارش. تازه آنجا متوجه یک مرد جوان و یک خانم تقریبا همسن لیلا میشوم که داخل ون نشسته اند. مرد موبایلش را به لیلا میدهد و لیلا موبایل را به سمت من میگیرد:
-یه نفر پشت خط باهات کار داره!
موبایل را با تردید روی گوشم میگذارم و صدای آشنایی میشنوم:
-سلام شازده کوچولو!
نفسم بند میآید و با شوق میگویم:
-ارمیا!
-جانم؟
با یادآوری آنچه ظهر دیدم، اشک در چشمانم جمع میشود اما سریع پاکش میکنم. ارمیا حتما فهمیده به چه فکر میکنم که میگوید:
-آریل بهت دروغ گفت که بترسی!
-حالت خوبه ارمیا؟
-خوب خوبم. خیالت راحت. فقط با کسی در این باره حرف نزن؛ با هیچ کس. باشه؟
-باشه... ولی اون عکسی که آریل فرستاد... اون کی بود؟
بغض صدایش را خش زده است:
-همه رو بعدا برات تعریف میکنم. الان دیگه باید برم. مواظب خودت باش!
-تو هم همینطور.
-فعلا...
موبایل را به لیلا میدهم و تماس قطع میشود. مردی که تا الان حواسم به او نبود با حالتی عتابآمیز میگوید:
-خیلی کار خطرناکی کردید خانم منتظری! اگه کوچکترین اتفاقی براتون میافتاد چی؟ اگه اون مرد مسلح بود چکار میکردید؟ متوجه بودید خودتونو تو چه موقعیت خطرناکی انداختید؟
به ذهنم فشار میآورم تا یادم بیاید مردی که روبهرویم نشسته همان مردیست که آن شب با دونفر از همکارانش آمدند موسسه درخت زندگی و شنود کار گذاشتند. مرد همان سرتیم است و حالا چهره جدیاش را بهتر میبینم؛ چهره ای سبزه و شاید آفتاب سوخته و ریش پرپشت، موهای موجدار و درهم، و نگاهی که بیشتر زمین و هوا را میکاود و دور و بر من نمیچرخد. از لحنش خوشم نیامده و برای همین حالت تهاجمی میگیرم:
-داشت تعقیبم میکرد! باید خودم از خودم دفاع میکردم. بعدم، کاری که من کردم لطمهای به پرونده شما نزد، زد؟
لیلا دستش را روی دستم میگذارد و زمزمه میکند:
-آروم!
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 100
مرد که از لحن من جاخورده موضع دفاعی میگیرد:
-درسته که کار شما مشکلی برای ما درست نکرد، اما خودتون چی؟
-من بلدم از خودم دفاع کنم.
مرد که از بحث با من ناامید شده، نفس عمیقی میکشد:
-دیگه از این به بعد هیچ کاری بدون هماهنگی ما انجام ندید.
-باشه!
مرد انگار تازه رفته سر موضوع اصلی اش:
-شما قراره مشرف بشید عتبات، درسته؟
-بله.
کمی سرجایش جابجا میشود و با حالت جدیتری میگوید:
-خوب دقت کنید خانم منتظری! رفتن با آدمهایی مثل ستاره و آرسینه میتونه خیلی خطرناک باشه برای شما. ما هنوز دقیقا نمیدونیم چه برنامه ای دارن ولی ممکنه هر اتفاقی بیفته. خوشبختانه هنوز نفهمیدن شما با ما همکاری میکنید اما این احتمال هم هست که جون شما تهدید بشه. برای ما، تامین امنیت مردم از جمله شما مهمترین اولویته. برای همین خوب فکر کنید؛ مطمئنید میخواید باهاشون برید؟
حالا که نگرانی برای ارمیا تمام شده، نگرانی جدیدی جای آن را گرفته است. این رفتن شاید مساوی با رفتن در دهان شیر باشد. آهسته میپرسم:
-اگه نَرَم چی میشه؟
-نمیدونم. شاید بفهمن بهشون شک کردید. اینطوری هم ممکنه در معرض تهدید قرار بگیرید اما اگه ایران باشید راحتتر میتونیم ازتون محافظت کنیم. ضمن اینکه اگه بفهمن زیر چتر اطلاعاتی هستن، سریع میرن توی سایه و فرصت دستگیریشون رو از دست میدیم و باید سریع عمل کنیم. اما درهرحال، انتخاب با خودتونه. بهتون حق میدیم قبول نکنید برید.
این سفر هرخطری داشته باشد به دیدن کربلا میارزد. از آن گذشته، این حرفهای مرد به این معناست که رفتنم با وجود ریسک بزرگش، میتواند به آنها کمک کند. یک لحظه به خودم نهیب میزنم که اصلا برای چه زندگی میکنم؟ اگر بودنم به درد کسی نخورد با نبودن فرقی ندارد. حالا که میتوانم کمکشان کنم نباید عقب بکشم. حتی اگر کشته شوم هم میشود شهادت؛ چیزی که هر آدم عاقلی با یک حساب دودوتا چهارتا میفهمد از مُردن و تلف شدن به صرفهتر است. میپرسم:
-اگه برم کمکی از دستم برمیآد؟
-هنوز دقیقا نمیدونیم. اما بیشترین کمک اینه که ما بتونیم این شبکه رو کامل شناسایی کنیم. درضمن، اگه تشریف ببرید، بچههای ما دورادور هستن و حواسشون هست خطری پیش نیاد یا اگرم اومد وارد عمل بشن.
چند لحظه فکر میکنم و مصمم میگویم:
-انشالله میرم.
مرد جامیخورد و با تعجب میگوید:
-نمیترسین؟
-نه! من تا اینجا اومدم. بقیهش رو هم میرم.
-شاید بقیهش مثل قبلی ها نباشه.
-اشکال نداره. من میتونم از خودم دفاع کنم.
مرد لبخند کمرنگی میزند و میپرسد:
-کار با سلاح بلدید؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 101
حس میکنم با این سوالش میخواهد مسخرهام کند. خودم را نمیبازم و میگویم:
-با سلاح سرد بلدم. سلاح گرم رو هم تقریبا... عموم یکم یادم دادن. اما تا حالا تیراندازی نکردم.
از پشت کمربندش یک سلاح کمری درمیآورد و نشانم میدهد:
-این سلاح رو میدونید چیه؟ چیزی ازش میدونید؟
کمی به سلاح دقت میکنم. کلاگ است؛ یک اسلحه اتریشی. کمی به ذهنم فشار میآورم و با اعتماد به نفس میگویم:
-این باید کلاگ هفده باشه. ساخت اتریشه. خشابش هفدهتایی هست و کالیبرش نُه میلیمتری. بُردش پنجاه متره و نواخت تیرش چهلتا در دقیقه.
لیلا لبخند میزند؛ انگار این موضوع خیلی برایش جدید نبوده. مرد هم که سعی دارد تعجبش را پنهان کند، ابرو بالا میدهد و میگوید:
-خوبه. ولی مهم کار کردن باهاشه. بلدید خشابش رو جدا کنید و جا بزنید؟
-یه بار عموم یادم دادن. ولی مطمئن نیستم.
اسلحه اش را سرجایش میگذارد و سر تکان میدهد:
-پس مطمئنید که تشریف میبرید؟
-بله.
-بسیار خب. بقیه مسائلی که باید بدونید رو خواهرا بهتون توضیح میدن.
و رو به لیلا ادامه میدهد:
-فقط یکم سریعتر که تا روضه تموم نشده و چراغا رو روشن نکردن برگردن داخل.
-چشم.
مرد پیاده میشود و لیلا میگوید:
-اول از همه، ازت خواهش میکنم همونطور که تا الان عادی بودی، بازم عادی باشی و چیزی به روی خودت نیاری. بعدم این که، لازمه این کوچولو رو توی گوشت کار بذاریم تا هم راحتتر ردیابیت کنیم، هم صدای ستاره و آرسینه رو بشنویم. مشکلی نداری؟
به کف دستش نگاه میکنم تا ببینم منظورش از «این کوچولو» چیست. یک شیء سیاه و کوچکتر از یک دانه عدس! با تردید میگویم:
-متوجهش نمیشن؟
-نه. پیدا نیست.
-باشه...
-روسریت رو دربیار تا همکارم کارش رو بکنه.
چادر و روسری را برمیدارم. لیلا با دیدن موهای نه چندان بلندم که بافته شده اند میگوید:
-چه موهای قشنگی! فکر میکردم بلندتر باشه!
انقدر اضطراب دارم که فقط لبخند میزنم. لیلا میگوید:
-با این میکروفون، ما صداتون رو میشنویم، تو هم صدای ما رو میشنوی. اما دقت کن، هرچیزی ما گفتیم به هیچ وجه جوابمونو نده، مگه وقتی که خودمون بگیم. اصلا نباید با این باهامون صحبت کنی. درضمن، سعی نکن با سوال و جواب کردن از ستاره و آرسینه از زیر زبونشون حرفی بکشی که ما بشنویم؛ چون بهت شک میکنن و همه چیز خراب میشه. تو فقط آروم باش و به زیارتت برس.
سرم را تکان میدهم. خانمی که تا الان داشت میکروفون را در گوشم میگذاشت، کارش تمام شده و میپرسد:
-گوشِت رو اذیت نمیکنه؟ راحتی؟
-بله. خوبه.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 102
روسری ام را دوباره سرم میکنم و لیلا به توصیههایش ادامه میدهد:
-اون گوشیای که بهت دادم همراهت باشه و یه جای مطمئن قایمش کن.
یک سیمکارت عراقی میگذارد کف دستم:
-اگه چیزی به نظرت اومد که لازم باشه بهمون بگی از طریق همون باهامون در ارتباط باش.
از ماشین پیاده میشوم. حالا بار یک وظیفه سنگین را روی دوشم احساس میکنم و این احساس بدی نیست. آدمها خلق شده اند برای به دوش کشیدن بارهای سنگین؛ بارهایی که بقیه مخلوقات در حمل آنها ناتوانند. اصلا آدم برای همین اشرف مخلوقات شده؛ چون میتواند باری را به دوش بکشد که کوه توانایی تحمل آن را ندارد.
به موقع به روضه برگشته ام؛ هنوز چراغها خاموش است و بی سر و صدا سرجایم مینشینم. حالا تعزیه به پایان رسیده و دسته عزاداری وارد قسمت مردانه شده و سینه میزنند. عاشق این قسمتم. آخر روضه، آن هم آخرین شب دهه اول، شبیست که همه منتظرند صاحب روضه اجرشان را بدهد و بروند یک سال با لذت و شیرینی این چند شب روضه و پاداش آخرش، سالشان را شیرین کنند. البته محرم برای کسانی که روضهایتر هستند در دهه اول تمام نمیشود. برای بعضیها تا دهه دوم، سوم یا اربعین هم ادامه دارد و هرچه کسی مقربتر باشد، محرم بیشتر برایش ادامه پیدا میکند. انقدر که تمام سالش بشود یاد حسین علیه السلام و روضه و محبت او. و تازه اینجاست که میشود معنای زندگی را فهمید. زندگی زیر سایه حسین علیه السلام معنا پیدا میکند و شیرین میشود. کسی که نداند فکر میکند روضه افسردگی میآورد اما باید یکبار طعم چای روضه و لذت سینهزنی را چشید تا بفهمد عشق و حال واقعی کجاست. نمیشود توصیفش کرد؛ بچه هیئتیها میفهمند.
-ای عزیز فاطمه بیدار شو بیدار شو/ خوابیدی تو علقمه بیدار شو بیدار شو/ من دارم میرم سفر، بیدار شو بیدار شو/ همسفر نامحرمه بیدار شو بیدار شو...
مداح زبان حال حضرت زینب علیها السلام را میخواند و من وقتی به خودم میآیم، صورتم خیس شده و دارم همراهش زمزمه میکنم. چقدر دلم میخواهد مثل زینب بلند گریه کنم. بقیه مداحی را نمیشنوم. با همان دو بیت میشود یک ساعت اشک ریخت. آدم نباید معطل بشود که مداح چه میخواند، باید خودش بجوشد و بخواند.
-بر مشامم میرسد هرلحظه بوی کربلا...
جمعیت با هم فریاد میزنند:
-حسین!
چقدر این دو بیت را دوست دارم. مخصوصا فریاد «حسین» که از جمعیت برمیخیزد را. انگار همه میخواهند مزدشان را اینجا بگیرند.
-بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا...
-حسین!
انگار همه دارند میگویند کربلای ما فراموش نشود آقاجان! نرویم میمیریم. حتی من که فردا عازمم هم میترسم. کربلا رفتن یک فرآیند خاص است. تمام دنیا که نخواهد، کافیست حسین بخواهد تا بشود. و اگر حسین نطلبد، همه دنیا هم بسیج شوند نمیتوانند کاری کنند. برای همین است که تا زمانی که پایت به کربلا نرسد و چشمت به گنبد روشن نشود، دلت آرام نمیگیرد و دائم در هراسی که نکند ارباب نطلبد و نشود و آرزوی کربلا بر دلم بماند؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
🚩 #هفته_دفاع_مقدس 🚩
کتاب #عریان_در_برابر_باد 📘
نویسنده: #احمد_شاکری ✍️
👈 #عریان_در_برابر_باد ، داستان بلندی است به نویسندگی #احمد_شاکری؛
با مضمون کلی #دفاع_مقدس ؛
به روایت هم میهنان غیور کُردمان؛
اما با درون مایهای از طرفی #عرفانی و از طرفی #سیاسی.
📖 پیام اصلی داستان:
1️⃣) روایتگر دوران پس از دفاع مقدسند که رد آن بر روزگار ماست.
شهدای #تپه_برهانی، یوسف (شخصیت محوری داستان) که مدال جانبازی شیمیایی را از آن دوران بر سینه دارد.
ملا ادریس، پدر ابراهیم؛ که سرانجام پسر شهیدش، واسطه هدایت او به صراط مستقیم (ولایت علی بن ابی طالب)می شود.
2️⃣) کتاب، سویی نیز میافکند بر سیاست روز و فعالیتها و تبلیغات وهابیت، اینکه با صرف پولهای هنگفت و زد و بند با بزرگان روستا، در پی تطمیع و جلب مردم به سمت خود و جذب آنها در نیروهای نظامیشان (به اسم پرچم اسلام و کمک به برادران مسلمان) هستند.😰
...وهابیت اگر چه از دل اسلام درآمد، اما در تقابل با تمامی پیکره اسلام قرار میگیرد و تنها در اندیشه دنیای خود است و در لجنزار دنیا دست و پا میزند.😔😒
👈👈بسیار زیباست پیشنهاد میکنم حتما بخوانید!!
#کتاب_خوب_بخوانیم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#دفاع_مقدس
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 103
- تشنهی آب فراتم ای اجل مهلت بده...
- حسین.
- تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا.
سینهزنها "حسین" آخر را کشدارتر و بلندتر میگویند و صلوات میفرستند. انگار همه مثل من، نمیدانند تا محرم بعدی زندهاند یا نه و میترسند این محرم آخرشان باشد و کم بگذارند.
در حسینیه با زینب و مریم خانم که چند روز دیگر عازم کربلا هستند خداحافظی میکنم. زینب هم مثل من در خوف و رجاست که نکند پایش به کربلا نرسد، برای همین تندتند التماس دعا میگوید. عزیز و آقاجون مرا تا خانه میرسانند و همانجا خداحافظی میکنیم. در دل آرزو میکنم کاش سال دیگر با آنها بروم کربلا. زیارت با عزیز و آقاجون بیشتر میچسبد و عادت دارم با آنها مشهد بروم.
به خانه که میرسم، ستاره و آرسینه وسط سالن نشستهاند و چمدانهایشان مقابلشان باز است. ستاره چشمش به من که میافتد میگوید:
- چمدونت رو بستی؟ صبح زود باید راه بیافتیم ها!
درحالیکه چادرم را درمیآورم میگویم:
- آره. همهچیزم آمادهست خیالتون راحت.
عمو از اتاقش بیرون میآید و ساک کوچکی را کنار در میگذارد.
- این هم ساک من.
ستاره با تعجب به ساک نگاه میکند.
- همه وسایلت توی این جا شد؟
عمو شانه بالا میاندازد:
- آره!
با تعجب میگویم:
- شمام میآین بابا؟
- آره مگه نمیدونستی؟ خوب نیست شما سه تا خانم تنهایی برید.
آرام میگویم:
- چقدر خوب!
عمو به طرف اتاقش میرود:
- من برم بخوابم. شمام بخوابید؛ قبل نماز صبح باید بریم. نمازمون رو توی فرودگاه میخونیم.
نکند برای عمو خطری پیش بیاید یا ستاره برای او هم نقشهای داشته باشد؟ نگرانش هستم. باید به لیلا بگویم. ستاره صدایم میزند:
- برو چمدونت رو بیار ببینم چی برداشتی؟
عادتش است قبل از مسافرت یکبار وسایلم را چک کند تا مطمئن شود همهی آنچه لازم دارم را آوردهام و بار اضافه برنداشتهام؛ از بچگی تا همین الان که بزرگ شدهام. تمام وقتی که ستاره چمدان کوچکم را بازرسی میکند با دقت به دستانش نگاه میکنم تا چیزی به چمدانم اضافه نکند؛ اما همهچیز عادیست. ستاره از روی مبل کیسهای را برمیدارد و یک چادر عبای مشکی از آن در میآورد:
- ببین! این رو خریدم اونجا بپوشم!
واقعا ذوق میکنم از اینکه مادر قرار است بعد مدتها چادر بپوشد. وقتی بچه بودم چادری بود اما کمکم چادرش را برداشت. میگفت حجاب را میشود جور دیگر هم رعایت کرد و با چادر راحت نیست. واقعا هم هیچوقت ندیدم مانتوهای جلف و تنگ بپوشد، یا موهایش پیدا باشد. گاهی یک ته آرایش ملیح میکند و نه بیشتر. مثل آرسینه و راشل.
با ذوق میگویم:
- سرتون کنین ببینم چه شکلی میشین؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 104
مادر چادر را میپوشد؛ یک چادر عربی درست مثل زنان عراقی. من هم یکی مثل آن دارم. میگوید:
- تو هم چادرت که این مدلیه رو بپوش که مثل هم باشیم!
- راستش خیلی این مدل رو دوست ندارم. با چادر حسنا راحتترم. ولی اگه بخواین میارمش که یکی دوبار بپوشم.
- باشه. هرجور راحتی.
به آرسینه نگاه میکنم و میگویم:
- تو نمیخوای چادر عربیم رو بدم بهت؟
-ونه من با مانتو راحتترم.
قرار شده است یکی از مانتو عربیهای من را بپوشد؛ نمیدانم چرا. از این مدل پوشش خوشش نمیآمد. ستاره انگار چیزی یادش آمده باشد، از داخل همان کیسه چند پارچه سیاه درمیآورد و یکی را روی صورتش میگذارد. یک روبنده است! واقعا دارم به چشمهایم شک میکنم! ستاره میخواهد روبنده بزند؟!
- سه تا از اینها خریدم براتون که بزنیم و مثل هم بشیم!
ذوق بچگانه ستاره هم برایم جدید است. این مدل اخلاقش معمولا برای موسسه بود نه داخل خانه. من که از پیشنهادش بدم نیامده، یکی از روبندهها را میگیرم و امتحان میکنم. باید جالب باشد! اما برایم سوال شده که چطور ستاره چنین تصمیمی گرفته؟ شاید میخواهد راحت شناخته نشود... نمیداند همکاران لیلا همهچیز را میشنوند و فهمیدهاند قرار است دنبال یک خانم با چادر عربی و روبنده مواجه شوند.
یکی از روبندهها را به سمت آرسینه میاندازم:
- تو هم بزن ببین چه شکلی میشی آرسین!
آرسینه خندهاش میگیرد:
- آخه مگه چیزی پیداست که میخوای ببینی چه شکلی میشم؟
ستاره همهچیز را جمع میکند و دوباره جدی میشود:
- برین بخوابین دیگه.
***
- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ. وَطُورِ سِينِينَ. وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ... (به نام خداوند رحمتگر مهربان سوگند به [كوه] تين و زيتون، و طور سينا، و اين شهر امن... )
نمیدانم چقدر خوابیدهام. چشمانم را با دست میمالم و دنبال صاحب صدا میگردم. اتاق روشن است اما نوری از پنجره به داخل نمیتابد. روشناییاش عجیب است و ته رنگی سبز دارد. غیرقابل توصیف... زنی را میبینم با چادر سفید که پشت به من و وسط اتاق نشسته است و قرآنی در دست دارد. همهی نور از همان صفحات قرآن است و فکر کنم صوت قرآن هم متعلق به او باشد. صورتش را نمیبینم. دلم میخواهد بروم جلو و ببینمش، اما سرجایم میخکوب شدهام. زمزمه آیاتش آرامش به جانم میریزد و دوست دارم صبح نشود و فقط بخواند.
- لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ. ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ. فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ. أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَاكِمِينَ. (بهراستى انسان را در نيكوترين اعتدال آفريديم. سپس او را به پستترين [مراتب] پستى بازگردانيديم؛ مگر كسانى را كه ایمان آورده و كارهاى شايسته كردهاند، كه پاداشى بىمنّت خواهند داشت. پس چهچيز، تو را بعد [از اين] به تكذيب جزا وامىدارد؟ آيا خدا نيكوترين داوران نيست؟)
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 105
سوره تین را تمام کرده است و میخواهم بلند شوم و بروم به سمتش، اما خودش برمیگردد تا صورتش را ببینم. دختریست همسن خودم که لبخند میزند. آنقدر زیبا و نورانیست که دوست دارم فقط نگاهش کنم. میپرسد:
- تو ریحانهای؟
به ذهنم فشار میآورم. من که اریحا هستم! دختر چه میگوید؟ آرام میگویم:
- شما منو از کجا میشناسین؟
- تو ریحانهای! مادرت دوست داره تو ریحانه باشی!
هنوز جوابش را ندادهام که از خواب میپرم. گیج و گنگ در تخت مینشینم. آنجایی که دختر نشسته بود، آرسینه دراز کشیده است و خمیازه میکشد. پس دختر کجاست؟ چقدر زیبا بود! چقدر دوست داشتنی بود! صدایش هنوز در گوشم هست:
- تو ریحانهای!
یادم میافتد اسمی که پدر و مادر واقعیام برایم انتخاب کردهاند ریحانه بوده. چه اسم قشنگی! جایی خواندم کسانی که اهل علوم دقیقه هستند، نامی که مادر بر فرزند نهاده را نام اصلی و آسمانی فرد میشناسند و با نام مشهور فرد کاری ندارند. همانطور که خدا در احادیث قدسی پیامبر اکرم (صلوات الله علیه و آله) را با نام «احمد» میخواند؛ نامی که مادر حضرت بر ایشان گذاشته بود. نمیدانم این مطلب چقدر درست است؛ اما اگر درست باشد، یعنی نام اصلی من که مادرم انتخاب کرده ریحانه است. چه سلیقهی خوبی داشته مادرم!
لبهی تخت مینشینم. گلویم خشک است. میخواهم به سمت در بروم تا آب بخورم، اما صدای نجوایی از اتاق ستاره، در آستانه در نگهم میدارد. از دزدکی گوش کردن بدم میآید اما وقتی اسم خودم را میان حرفهایشان میشنوم، سرجایم میایستم.
عمو منصور: فکر میکنی اریحا چیزی فهمیده؟
ستاره: بعید میدونم. تمام این مدت حواسمون بهش بوده. اگه چیزی فهمیده بود رفتارش عوض میشد.
عمو منصور: مگه نمیبینی از وقتی برگشته یکم پکره؟
ستاره: اونها بخاطر تهدیدهای آریله. تازه، اگه به من اعتماد نداشت نمیگفت کسی تعقیبش کرده.
عمو منصور: مطمئنی اریحا با آریل راه مییاد؟ اون اصلا مثل ما فکر نمیکنه!
ستاره: هرجور میخواد فکر کنه، با تهدیدی که آریل کرده نمیتونه غلط اضافه بکنه. امروز حساب کار دستش اومد. بعدم، من اینهمه وقت بزرگش کردم که بعدا یه جایی به درد بخوره، میدونی چقدر میتونه کمک کنه؟ من مُهرهای مثل اریحا رو از دست نمیدم.
عمو منصور: داری ریسک میکنی! اگه همهمونو به دوست و رفیقهای بسیجی و سپاهیش لو داد چی؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
🚩 #هفته_دفاع_مقدس 🚩
کتاب #نه_آبی_نه_خاکی 📘
✍️ نویسنده: #علی_موذنی
#نشر_سوره_مهر
👈میدانید، ما همیشه خاطرات #شهدا را از زبان همرزمان و خانوادهها و دوستانشان خواندهایم.
این که فلان #شهید چقدر مهربان بود و بخشنده بود و مومن بود و...😌
🔸اما من همیشه دوست داشتم بدانم یک #شهید، دنیا را چطور نگاه میکند؟ خودش را چطور روایت میکند؟ شهادت برایش چه معنایی دارد؟⁉️
🔰🔰