🥀بسم رب الشهداء🥀
🌓 #شبهات_انقلاب 🧐
❓ظرفیتهای انسانی و طبیعی در کشور ما چیست؟🤔
🛑"مهمترین ظرفیت امیدبخش کشور، نیروی انسانی مستعد و کارآمد با زیربنای عمیق و اصیل ایمانی و دینی است." این نکتهی بسیار مهمی است که کشور ما نیروی فراوان جوان، آماده، تازهنفس، مومن و پایکار دارد."جمعیت جوان زیر۴۰سال که بخش مهمی از آن نتیجهی موج جمعیتی ایجاد شده در دهه۶۰ است، فرصت ارزشمندی برای کشور است." در حال حاضر،ما حدود "۳۶ میلیون نفر در سنین میانهی۱۵و۴۰سالگی" داریم."نزدیک به۱۴ میلیون نفر دارای تحصیلات عالی" داریم. "رتبهی دوم جهان در دانش آموختگان علوم و مهندسی" داریم."انبوه جوانانی" را داریم "که با روحیهی انقلابی رشد کرده و آمادهی تلاش جهادی برای کشورند"، ما در کشور خود "جمع چشمگیر جوانان محقق و اندیشمندی" داریم "که به آفرینشهای علمی و فرهنگی و صنعتی و غیره اشتغال دارند؛ اینها ثروتهای عظیمی برای کشور است که هیچ اندوختهی مادی با آن مقایسه نمیتواند شد."
📖بریدهای از کتاب دکل (مستند داستانی گام دوم انقلاب)
⚠️#ادامه_دارد⚠️
#فاتح۶۹
🇮🇷#پرچم_افتخار
🔥#دهه_فجر
http://eitaa.com/istadegi
ماه رجب برای من، از آن ماههایی ست که هر لحظهاش نوشیدنی ست؛ مخصوصا اعتکافش... و از آن مهمتر، نیمه رجبش...
دو سال است که از اعتکاف محروم شدهایم...
دعا کنید امسال راهی برای اعتکاف باز شود... که شدیداً نیازمند بازگشت به تنظیمات کارخانهایم...
نیازمند نوشیدن از شراب طهور نهر #رجب ...
کاش خدا نام ما را در فهرست "رجبیون" بنویسد...
#أین_الرجبیون 🌙✨
#ماه_رجب
#معرفی_کتاب 📚
#زمستان_سبز 📗
✍️نویسنده: #نورا_حق_پرست
#نشر_کانون_پرورش_فکری_کودک_و_نوجوان
روزهای سال پنجاه و هفت، با حادثههای شگفت، تلخ و شیرینی همراه بود که نه تنها برای مردم کشور ما، بلکه برای تمام دنیا تازگی داشت. روزهایی که میلیونها دست، در هم گره خورده بود و همه یکصدا سرود همبستگی میخواندند.
زمستان سبز ماجرای دختری به نام لیلا را بیان میکند که فعالیتهای خود را علیه رژیم پهلوی از تابستان 1357 آغاز کرده و به آرمانهای خود تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه میدهد. این کتاب وصف حال زندگی خصوصی و روابط او با خانواده و همسایگان است.
#بریده_کتاب📖
تابستان بود و گرما برای کسی صبر و تحملی باقی نگذاشته بود؛ بهخصوص که ماه رمضان هم درست افتاده بود وسط تابستان. توی خانه ما همه روزه میگرفتند؛ مادر، سیما، من و برادر کوچکترم علی که تازه چهارده سالش شده بود و روزه گرفتن برایش واجب نبود. مادر سعی میکرد بیشتر کارهای خانه را خودش انجام بدهد تا ما راحتتر روزه بگیریم. او برای اینکه بتوانیم بهتر تحمل گرسنگی، تشنگی و گرمای بیش از حد تابستان را در طول روز که خیلی بلند بود، داشته باشیم، میگفت: «روزههای تابستان در این روزهای بلند و گرم بیشتر ثواب دارد. آدم یاد صحرای کربلا و امام حسین و یارانش میافتد.» آن وقت چشمهایش پر از اشک میشود و زیر لب میگفت: فدای لب تشنهات! یا اباعبدالله!
#دهه_فجر
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
سلام خدمت همراهان محترم کانال
امشب به مناسبت میلاد با سعادت امام باقر علیهالسلام، چهار قسمت داریم✨
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 301
حامد انگار که بدیهیترین حقیقت دنیا را شنیده است، بدون تعجب و ناباوری، آه میکشد:
- خوش به حالشون. حتماً خیلی لذت داره.
- خیلی بیشتر از خیلی...
حرفم را میخورم. میترسم ادامه بدهم؛ این راز من است... حامد آن چیزهایی که من دیدهام را ندیده است...
من دیدم، چشیدم، نوشیدم و مست شدم... و برگشتم! چه بازگشت سختی!
پشیمان نیستم؛ اما از آن لذت نمیشود گذشت و نگرانم که خاطرهاش در ذهنم کمرنگ شود...
صدای کمیل را از پایین مسجد میشنوم:
- آقا خطرناکه، تو رو خدا بیاین پایین!
حامد میزند سر شانهام:
- بیا بریم پایین داداش. این بچه الان سکته میکنه از نگرانی تو.
- بریم.
به زمین که میرسیم، یکی از بچههای فاطمیون میدود جلو و میان نفسهای پریشان و بریدهاش میگوید:
- صد متر... بالاتر... سر شارعالنهر... گیر افتادیم...
حامد اخم میکند و من میپرسم:
- چطوری؟
جوان دست من را میگیرد و دنبال خودش میکشد. مقابلمان یک فرعی هست که مستقیم میرسد به شارعالنهر؛ اما هیچ عاقلی در شرایط جنگی این راه را انتخاب نمیکند.
از میان باغها و زمینهای کشاورزی، موازی با شارعالنهر قدم برمیداریم و میرسیم به کوچه باریکی که آن هم به شارعالنهر میرسد؛ شارعالنهر: خیابانی موازی با همان انشعاب فرات.
حالا از قبل به فرات نزدیکتریم.
پشت دیواری پناه میگیریم که رستم هم کنار آن نشسته است و آب قمقمهاش را روی سرش میریزد.
تاسوعاست و تشنگی را از لبهای حامد میتوان خواند، اما از صبح قمقمهاش را داد به یکی از بچهها و تا الان هم حتی کلمه «آب» را به زبان نیاورده است.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 302
نفس عمیقی میکشم و مشامم پر میشود از بوی آب و باروت و خون.
پای دیوار، یک مجروح خواباندهاند.
بشیر است که روی زمین دراز کشیده و دست روی چشمانش گذاشته.
از دردِ پای زخمیاش لب میگزد و با وجود پارچهای که بالای زخمش بستهاند، هنوز خونریزیاش بند نیامده.
با دیدن بشیر، روی زمین زانو میزنم و آرام صدایش میزنم. دستش را از روی چشمش برمیدارد و نمیدانم چهرهام چطور شده که سعی میکند بخندد:
- چیزی نیست آقا حیدر. نامردا پشت اون ساختمونن. هرکی بره توی خیابون میزننش!
و نیمنگاهی به پای زخمیاش میاندازد. رستم اضافه میکند:
- هربار از یه خرابشدهای میان بیرون و بچهها رو مجروح میکنن. نمیشه هم دقیقاً فهمید کجان.
دستی روی پیشانیِ عرق کرده بشیر میکشم:
- خوب میشی، نترس.
و بازوی رستم را میگیرم و دنبال خودم، کنار دیوار میکشانم:
- کجان دقیقاً؟
رستم، دیوار نیمهآواری را آن سوی خیابان نشان میدهد که در حاشیه نهر است و میگوید:
- فکر کنم دونفرن، پشت اون دیوارن.
صدای حامد را از پشت سرم میشنوم:
- مطمئنی جاهای دیگه نیستن؟
- این طرف خیابون رو پاکسازی کردیم. اون طرف هم بجز اون دیوار جای دیگهای نمیشه سنگر گرفت.
صدای دردآلود بشیر، مکالمهمان را قطع میکند. اسم حامد را صدا میزند و میگوید:
- دلم خیلی روضه میخواد، میشه یکم برامون بخونین؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 303
آخ که دقیقاً حرف دل من را زد و خیلیهای دیگر را.
اینجا نیاز به روضه و توسل بیشتر از هرجای دیگری ست. اصلا مانند ذخیره آب و غذاست که باید مواظب باشی ته نکشد؛ که اگر بکشد، دیگر توانی برای جنگیدن نخواهی داشت.
حالا فکر کن مثل بشیر زخمی باشی، دیگر چقدر این نیاز شدید خواهد شد...
حامد سری تکان میدهد:
- باشه... فقط برای تو؟
من و کمیل و رستم همزمان میگوییم:
- برای ما!
حامد لبخند میزند، چهارزانو روی زمین مینشیند و چشمانش را میبندد؛ درست مانند مداحی که روی پله پایین منبر نشسته است؛ انگار نه انگار که جنگ وسط میدان جنگیم!
کمی فکر میکند و بعد، کمکم صدای زمزمهاش بلند میشود:
- ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، سقای حسین سید و سالار نیامد...
چقدر خوب شد که این نوحه را خواند؛ این نوحه یک اصالت و آشنایی خاصی دارد.
نوحهای که شاید تکراری باشد؛ اما هربار مانند یک خبر تازه، داغ و دردناک قلبت را تلنگر میزند و میسوزاند و اشکت ناخودآگاه میجوشد.
بدون این که حامد اشارهای بکند، خودمان سینه میزنیم، همراهش زمزمه میکنیم و اجازه میدهیم اشک، تمام غباری که در این چند روز بر جانمان نشسته است را پاک کند.
نمیدانم؛ شاید پانزده دقیقهای میگذرد تا زمانش برسد که با پشت دست اشکهایمان را پاک کنیم و دوباره برگردیم به دنیای بیرحمی که در آن قرار گرفتهایم؛ اما این بار سبکبالتر.
حامد میخندد و با سر انگشت، اشکهایش را میگیرد:
- خب دیگه، زیادی دوپینگ کردین. بسه دیگه!
بشیر که در آستانه بیهوشیست، با صدای کمجانش میگوید:
- خدا خیرت بده آقا حامد. الهی حاجتروا بشی.
حامد دو دستش را به حالت دعا بالا میبرد:
- الهی!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 304
و دوربین دوچشمیاش را درمیآورد. با دقت به آن دیوار مخروبه آنسوی خیابان نگاه میکند و میگوید:
- اینا انتحاریان. کارشون اینه که تا وقتی زندهن، تا جایی که میتونن از ما بکشن.
یک دور تمام محیط را از نظر میگذرانم و به حامد میگویم:
- ببین، من اگه بتونم برم پشت اون درختا، بهشون مشرف میشم. میتونم بزنمشون.
حامد جهت اشاره دستم را میگیرد و به درختان درهمتنیدهای در حاشیه خیابان میرسد.
سرش را تکان میدهد و میگوید:
- ولی اگه بخوای بری اون طرف میزننت... باید حواسشون رو پرت کنیم.
سریع میفهمم چه در فکر حامد میگذرد که بلند میگویم:
- فکرشم نکن! خودم میرم.
- چارهای نداریم. باید شرشون رو بکنیم. این خیابون مهمه!
رستم به کمکم میآید:
- خب میشه یه راه دیگهای پیدا کرد...
- پیشنهادی داری؟
این را حامد محکم و بیرحمانه میگوید؛ با بیرحمیای از جنس جنگ.
جنگ جنگ است؛ دوست و رفیق و برادر سرش نمیشود. مثل یک هیولای وحشی میغرد و میدرد هرآنچه را که سر راهش قرار گرفته باشد.
و وقتی مقابل چنین هیولای بیرحمی هستی، باید به اندازه خودش بیرحم باشی...
لب خشکم را انقدر زیر دندانهایم فشار میدهم که طعم آهن خون برود زیر زبانم.
با پشت دست، خون لبم را میگیرم و اسلحه را از کنار دستم برمیدارم:
- باشه!
همزمان با حامد از جا بلند میشوم. حامد مشت آرامی به شانهام میزند:
- ببین، اون طرف فراته! کنار فرات میبینمت!
به زور تلخندی میزنم. حامد و رستم روی لبه دیوار تکیه میدهند و خشابشان را از جا در میآورند تا از پر بودنش مطمئن شوند.
خشاب من خالی ست و آن را با خشاب پر عوض میکنم.
گلنگدن اسلحهمان را میکشیم و من، زیر لب «بسم الله الرحمن الرحیم» میگویم و با چند گام بلند، راه میافتم به سمت درختها.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🌱امام محمد باقر علیهالسلام:
هر چشمی روز قیامت گریان است، جز سه چشم: چشمی که در راه خدا شب را بیدار باشد، چشمی که از ترس خدا گریان شود، و چشمی که از محرمات الهی و گناهان بسته شود.
کافی، ج 2، ص (80)
#میلاد_امام_محمد_باقر علیهالسلام مبارک باد.🌸🎉
#ماه_رجب
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
سلام اتفاقا این پیام برای یک دختر ده ساله از اقوام ما هم اومد و از بنده پرسید چکار کنم، و بهش گفتم ت
سلام
بله درسته...
فقط کافیه ایمان داشته باشیم همه چیز تحت اراده خداست تا از چیزی نترسیم.
#پاسخگویی_فرات