eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
1826353844.pdf
1.49M
📚فایل کامل 📚رمان✨ ✨ ✍️نویسنده:
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 357 یکی نیست بگوید برادر من! تو که می‌خواستی قهوه بیاوری چرا نظر من را پرسیدی؟ می‌خواستی ضایعم کنی مثلا؟ حالا می‌فهمم محسن چرا جوابش را نداد. با بی‌میلی نگاه می‌کنم به قهوه که بخارش به هوا می‌رود. محسن خیره به مانیتورش آه می‌کشد فقط و مسعود که می‌بیند من حتی دستم را به سمت فنجان دراز نکرده‌ام، نیشخند می‌زند. فنجان را برمی‌دارد و کمی از آن می‌نوشد: - خیالت راحت. مسموم نیست. رفتارهای مسعود زیاد از حد عجیب و غیرقابل تفسیر است. در رودربایستی گیر می‌کنم و به اجبار، یک قلپ از قهوه را می‌نوشم. طعم گس و تلخ قهوه، صورتم را درهم جمع می‌کند و در دهانم می‌پیچد؛ طوری که دیگر حتی نگاه به فنجانم نکنم و بی‌خیالِ یک نوشیدنی گرم بشوم. رو به محسن می‌گویم: - آمار پسر این قاضی‌زاده رو دربیار. پسر بزرگه. مخصوصا توی فضای مجازی. - حکم قضایی می‌خواد آقا. ابرو در هم می‌کشم: - خب؟ - یعنی... چیزه... چشم. خودم هماهنگ می‌کنم. هنوز اخمم تبدیل به لبخند نشده و آفرین‌اش را نگفته‌ام که مسعود سریع می‌گوید: - لازم نیست. خودم درستش می‌کنم. قبل از این که من موافقت یا مخالفتی اعلام کنم، مسعود رفته داخل اتاق استراحت و درش را هم بسته. این مدل رفتار کردنش عصبی‌ام می‌کند. محسن هم انگار فهمیده من نمی‌توانم مسعود را درک کنم؛ برای همین، صندلی چرخانش را می‌کشد سمت من و آرام می‌گوید: - آقا از دستش ناراحت نشید. اخلاقش همیشه اینطوریه، ولی نیروی خوبیه. نزدیک یک سال به عنوان محافظ یکی از مقامات اسرائیلی کار کرده و لو نرفته. کارش درسته. ولی می‌دونین چیه... صندلی‌اش را جلوتر می‌آورد و صدایش را پایین‌تر: - چند سال پیش وقتی از یه ماموریت طولانی برگشت، خانمش فوت کرده بود. بنده خدا سرطان داشت. مسعود هم بخاطر شرایط خاصی که داشت، حتی نتونسته بود بهش زنگ بزنه. برای همین اخلاقش خیلی تندتر شده. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 358 سرم را تکان می‌دهم و لبخند می‌زنم: - ممنون آقا محسن. ناراحت نشدم. واقعا هم ناراحت نشده‌ام. اتفاقا شاید الان، یک احساس همدردی هم با او پیدا کرده‌ام. هردوی ما یک درد مشابه را به دوش می‌کشیم. چیزی که بیشتر اذیتم می‌کند، نفهمیدن علت این رفتارهاست و البته، این که می‌خواهم بفهمم مسعود دیگر چه چیزهایی از من می‌داند. من الان از گذشته او تنها چند جمله از محسن شنیده‌ام و این اصلا کافی نیست... مسعود که از اتاق بیرون می‌آید، کاغذها را مقابلش می‌چینم و تصمیم می‌گیرم سطح تحلیلش را محک بزنم: - خب؛ نظر شما چیه؟ به نظرتون صالح سوژه‌ای هست که ارزش وقت گذاشتن داشته باشه؟ مسعود نگاه کوتاهی به چشمانم می‌اندازد و دوباره چشم می‌اندازد روی برگه: - همیشه اونی که مهم‌تره، کم‌تر توی دیده. صالح شاید مهره مهمی باشه ولی مهره اصلی نیست. - قبول دارم... چند ثانیه‌ای نفسم را در سینه حبس می‌کنم. تحلیلش نسبتاً خوب بود. می‌گویم: - پیشنهادت چیه؟ - یه مدت کنترلش می‌کنیم. شاید اصلی نباشه ولی باید به یه جاهایی وصل باشه. جواد و کمیل تقریباً هم‌زمان می‌رسند و تا هویت کمیل تایید بشود و مراحل اداری‌اش را طی کند، از جواد می‌خواهم برایم هرچه دیده است را توضیح دهد. جواد خودش را روی تنها مبل داخل سالن رها می‌کند: - اول از همه بگم... عدسیاشون یکم شور بود. واقعاً باید بساط همچین هیئت‌هایی جمع بشه. مسعود دست به سینه بالای سرش می‌ایستد و تشر می‌زند: - اینی که جلوش لم دادی و داره مزه می‌ریزی مافوقته. جمع کن خودتو! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام یک رمان امنیتی هست درباره نقش سفارت‌های کشورهای اروپایی در به تور انداختن هنرمندان و استفاده از اونها برای اهداف رسانه‌ای خودشون.
سلام (قسمتی که پاک کردم برای جلوگیری از این بود که ادامه داستان لو نره) این چند قسمتی که طولانی شد، برای این بود که شخصیت‌های جدید بهتر برای شما معرفی بشن و مقدمه‌ای هست بر قسمت‌های هیجانی آینده...
سلام نیاز به یک سری ویرایش اساسی در رمان بود تا خط داستانی جذاب‌تری پیدا کنه. ان‌شاءالله از اعیاد شعبانیه دوباره رمان منتشر می‌شه.
سلام هنوز مشخص نیست چون کامل قسمت‌بندی نشده.
اینجا پاکستان است که دیروز در انفجار مسجد شیعیانش، ۳۰ نفر شهید و ۵۰ نفر زخمی شدند؛ اما صدا از آن‌ فعالان ضدجنگی که برای مرثیه می‌سرودند در نیامد. لعنت به آفتاب‌پرست‌ها... پ.ن: راستی، آهای کسانی که دنیا را با پرچم اوکراین پر کرده‌اید، اصلا می‌دانید پرچم یمن چه رنگی ست؟؟؟ http://eitaa.com/istadegi
خبرِ آمدنت بوی بهار آورده...🌷🍃 تولدت مبارک ای عشق‌ترین ارباب دنیا...😍 💞 الحمدلله الذی خلق الحسین 💞 پ.ن: به مناسبت علیه‌السلام و روز پاسدار، خانم صدرزاده یک محتوای طنز آماده کردن براتون که به زودی منتشر میشه. دوستانتون رو به جشن تولد آقای مهربونمون دعوت کنید😍 http://eitaa.com/istadegi
بخش پنجم سرود | تولد تولد تولدت مبارک ای تولدِ دوباره زندگیم_۲۰۲۲_۰۳_۰۴_۲۱_۰۹_۱۹_۷۶۶.mp3
18.73M
🌸🍃 تولد تولد... تولدت مبارک ای تولد دوباره زندگی 🎤کربلایی سیدرضا_نریمانی 🎊 علیه السلام https://eitaa.com/istadegi
امسال روز پاسدار مصادف شده با ایام آخر سال و خونه‌تکونی. اینجور که بوش میاد برادران پاسدار امسال را باید سینه‌چاک درخدمت خانواده باشن تا ازشون حسابی پذیرایی بشه.😎 پ.ن: عباس بعد از ماموریت تهران وقتی می‌رسه خونه، وضعیتش این شکلیه. با این حساب به نظر می‌رسه شهید بشه به نفعشه😂 https://eitaa.com/istadegi
به عباس خبر دادن که خانم شکیبا می‌خواد صحنه خونه تکونی بعد ماموریت رو بنویسه، عباس به شدت ممانعت کرد. همین شد که خانم شکیبا دست به کلنگ شدن برای کندن قبر عباس🤫 روحش شاد راهش پر رهرو🙄 https://eitaa.com/istadegi
بابا و نی‌نی در حال نقشه کشیدن هستن که ببینن چطور میشه مادر خانواده رو پیچوند و از زیر خونه تکونی فرار کرد. پ.ن: بیچاره عباس که نی‌نی نداره باهاش نقشه بکشه فرار کنه از خونه تکونی. برای بابا شدن همه پاسدارا دعا کنین😁 https://eitaa.com/istadegi
نمیدونم چرا رابطه عباس با سلما منو شدید یاد این دوتا میندازه🙄 شما رو نمیدونم...😁 کسایی که ندیدن؛ این انیمیشن شرکت هیولاها ست. http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+چقدر من این برادرها و فرزندانم را دوست دارم... -ما به فدایت بشیم خمینی... لحظاتی از دیدار امام خمینی رحمه الله علیه با پاسداران انقلاب اسلامی. 🌿به مناسبت علیه‌السلام و 🌿 https://eitaa.com/istadegi
امیرمن.mp3
3.68M
📲بشنوید / دو داستانک زیبا از زندگانی علیه‌السلام 🌿💚 بریده‌ای از کتاب "امیر من" اثر نرجس شکوریان‌فرد کاری از درختان سخنگوی باغ انار(انجمن نویسندگان انقلابی رمان) علیه‌السلام https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب هم به مناسبت علیه‌السلام، چهار قسمت رمان عیدی بنده به شماست؛ به شرطی که مه‌شکن‌ها رو دعا کنید...
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 359 جواد نیشِ تا بناگوش بازش را می‌بندد و صاف می‌نشیند: - خب راستش... همونی بود که گزارش دادن. البته کسایی که شرکت کرده بودن بیشتر مسن بودن. فکر کنم بخاطر ساعتشه؛ جوون‌ها کم‌تر صبح‌ها میان روضه. سخنرانشون هم اول یکم احکام گفت که چیز خاصی نبود. بعد هم درباره غیبت حرف زد که اینم چیز خاصی نبود. هرچند من خوابم گرفت انقدر که بی‌حال بود. بعدش هم روضه خوند... توی روضه مستقیم چندبار به خلیفه دوم توهین کرد و مردم هم پشت سرش لعن کردن. بعد هم مداحشون اومد که اونم شعرهاش تند بود یکم. لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. هنوز برای این که مطمئن بشویم از کجا خط می‌گیرند، زمان زیادی لازم است. می‌گویم: - جواد، تو دیگه هر روز میری روضه. هر وقت که روضه داشتن میری توی مراسمشون. سخنرانی‌ها رو با دقت گوش میدی و یادداشت برمی‌داری. حتی ضبط هم بکن. فقط یادت باشه، وظیفه تو شنیدن و تحلیل سخنرانی و روضه ست نه بیشتر. یه وقت به سرت نزنه بخوای به خیال خودت بری رفیق بشی باهاشون... باشه؟ - چشم آقا. حواسم هست. - آفرین. از امروز می‌شینی دقیق شبکه‌ها و رسانه‌های شیعه لندنی رو رصد می‌کنی. باید دقیق بهمی جهت‌گیری شون مطابق شبکه‌های این جریان هست یا نه. کاری که ازت می‌خوام، بیشتر مطالعاتی هست. صدای خرخر خنده محسن را می‌شنوم که سرخ شده و سعی دارد خنده‌اش را مهار کند. برمی‌گردم به سمتش: - چیزی شده؟ محسن که لبانش را غنچه کرده تا نخندد، می‌گوید: - هیچی آقا چیزی نیست. فقط... چه کاری رو به چه کسی سپردین! و ریزریز می‌خندد. می‌گویم: - چطور؟ - هیچی، فقط این آقا جواد یکم با کاغذ و خودکار و مطالعه و اینا بیگانه‌س! جواد دنبال چیزی می‌گردد که پرت کند سمت محسن: شما حرف نزن اوباما جان! *** 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 360 *** کلافه در سالن قدم می‌زنم. گیر کرده‌ایم. رسیده‌ایم به ارتباط مشکوک پسر صالح(احسان) با یک اکانت ناشناس در کشور اردن؛ اما نه می‌دانیم کیست و نه می‌فهمیم چه می‌گویند. تمام مکالماتشان به رمز است و به محسن دو روز وقت داده‌ام از رمزشان سر دربیاورد. می‌نشینم روی مبل و پرینت پیام‌های احسان و آن اکانت را دوباره می‌خوانم. چیزی که زیاد در آن پیدا می‌شود، خندانک‌های قلب و بوسه است. احسان آن دختر را مینا صدا می‌زند و از حجم زیاد پیامی که با هم تبادل می‌کنند و محتوای پیام‌ها، از یک چیز مطمئنم و آن، وابستگی عاطفی شدید احسان نسبت به اوست. از آن‌جایی که هیچ ارتباط مشکوکی میان احسان و صالح با افراد دیگر پیدا نکردم، تنها سرنخ باقی‌مانده همین دختر است؛ البته اگر واقعا دختر باشد. تقریبا هر روز صبح به هم پیام می‌دهند. طوری که انگار اولین کار احسان بعد از باز کردن چشمانش، این است که گوشی‌اش را بردارد و به مینا پیام بدهد: - سلام بانوی زیبا. صبحت بخیر. و مینا هم سریع پیام را سین کند و بنویسد: - سلام عزیزم. صباح العسل! هر روز صبح نزدیک یک ساعت با هم چت می‌کنند. در طول روز گاهی به هم پیام می‌دهند و شب، انقدر با هم حرف می‌زنند که خوابشان ببرد! آن چیزی که من را نسبت به پیام‌های مینا مشکوک کرد، حجم بالای پیام نبود. مینا چند ویژگی مهم دارد که من را نسبت به خودش حساس کرده؛ اولا هیچ عکسی برای خودش از احسان نفرستاده و احسان هم چنین درخواستی نداشته، دوما پیام‌ها اینطور نشان می‌دهد که این دو، یکدیگر را از قبل دیده‌اند و می‌شناخته‌اند، سوم این که مینا هیچ اطلاعاتی از محل زندگی و وقایع محل زندگی‌اش به احسان نمی‌دهد؛ اما احسان نه تنها تمام وقایع روزانه را برای مینا توضیح می‌دهد، هیچ توضیحی از مینا نمی‌خواهد. چهارم، پیام‌هایی ست که با متن تکراری اما غیر قابل فهم را هرروز برای هم می‌فرستند؛ گویا از اصطلاحات رمزی استفاده می‌کنند. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 361 و از همه مهم‌تر، فایل‌هایی با حجم بالا اما فرمت‌های عجیب و ناشناس که نمی‌توانیم بازشان کنیم و بفهمیم چه هستند؛ به تشخیص محسن، رمز شده‌اند. مسعود سریع و ناگهانی در اتاق را باز می‌کند و می‌آید داخل سالن. کلا رشته افکارم پاره پوره شد رفت با این حرکتش. با حرص نفسم را بیرون می‌دهم و مسعود منتظر نمی‌شود از او توضیح بخواهم: - نتیجه استعلام برون‌مرزی اومد. صالح زمانی که انگلیس بوده، با هیچ سازمان و فرد مشکوکی رابطه نداشته. توی یه شرکت لوازم الکترونیکی کار می‌کرده که طبق تحقیقات ما پاکه. اهل شرکت توی هیچ مراسم و همایشی هم نبوده. حتی با ایرانی‌های اونجا هم رابطه نداشته. کلا سرش توی لاک خودشه. - خب؟ مسعود در تراس را باز می‌کند و باد پاییزی را راه می‌دهد به اتاق. بوی پاییز می‌آید. از جیبش، یک پاکت سیگار بیرون می‌کشد و از جیب دیگرش فندک. به روی خودم نمی‌آورم که از این کارش بی‌نهایت متعجبم. ندیده بودم کسی از همکارهایمان اهل سیگار کشیدن باشد. مسعود هم خدا را شکر، اصلا به من نگاه نمی‌کند که بفهمد تعجب کرده‌ام. سیگار را می‌گذارد میان لب‌های تیره‌اش و خیلی عادی، فندک می‌گیرد زیرش. نوک سیگار که سرخ می‌شود و دود از دهانش بیرون می‌زند، سیگار را با دو انگشتش برمی‌دارد و می‌گوید: - همین پسرش احسان، اونجا پاش به یه مسجد باز می‌شه. این مسجد، یه مسجد شیعی بوده اما با گرایش‌های افراطی. اسمش هم دقیقاً محسن شهید بود. احسان و برادر کوچیکش هم می‌شن پای ثابت این مسجد. خیلی رفت و آمد داشته اونجا. از اون به بعد هم، یکی دوبار صالح میره مسجد. کام دیگری از سیگارش می‌گیرد. دوباره سر سیگار سرخ می‌شود نگران ریختن خاکستر سیگار روی زمین هستم؛ اما خاکستر را لب تراس خالی می‌کند. می‌گویم: - فکر می‌کنی از اونجا شروع شده؟ - جای دیگه‌ای نیست که بشه به این قضایا ربطش داد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 362 همزمان با حرف زدنش، دود از دهانش بیرون می‌آید. تکیه می‌دهد به در تراس و خیره می‌شود به بیرون؛ به آسمان آرام تهران. دوباره از سیگارش کام می‌گیرد. می‌گوید: - تعجب کردی نه؟ - چی؟ - سیگاری بودن من برات عجیبه. می‌مانم چه جوابی بدهم که نه ناراحت بشود نه من دروغ بگویم. دنبال حرفی برای عوض کردن بحث هستم. دود سیگارش را فوت می‌کند به سمت بیرون؛ اما فایده ندارد و بوی سیگار به مشامم رسیده و مرا به سرفه انداخته. می‌گوید: - ریه‌ت هنوزم حساسه؟ جواب نمی‌دهم. انقدر جواب نمی‌دهم که خودش همه آنچه از من می‌داند را به زبان بیاورد. دوباره از دهانش دود بیرون می‌دهد و دوباه سرفه می‌کنم. از بچگی از بوی سیگار تنفر داشتم؛ شاید چون پدر را به سرفه می‌انداخت. سینه‌ام از فشار سرفه می‌سوزد. احساس می‌کنم الان است که ریه‌هایم از هم بپاشد. - از وقتی جانباز شدی، ریه‌هات خیلی حساس شدن. بالاخره نگاهش را از پنجره می‌چرخاند به سمت من که سعی دارم جلوی سرفه کردنم را بگیرم. نمی‌خواهم بفهمد درد می‌کشم؛ اما وقتی از زخمِ ریه‌هایم خبر داشته باشد، فهمیدنش چندان سخت نیست. انگار می‌خواهد بخاطر دانستنش، به من فخر بفروشد: - درد داری؟ برای فرار از زیر نگاه خیره و سبزرنگ و صدای کلفتش، فرار می‌کنم به سمت آشپزخانه؛ بدون هدف. یک لیوان آب برای خودم می‌ریزم و تا آخر سر می‌کشم. بوی سیگار هنوز هم در تمام مجراهای تنفسی‌ام پیچیده و اذیتم می‌کند. بدتر شد. حالا مسعود فکر می‌کند چقدر حال من بد است! از گوشه چشم، می‌بینمش که سیگارِ نیمه‌سوخته‌اش را می‌اندازد توی تراس و با پا له می‌کند. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃شب میلاد، کربلا غوغاست... هرکه در کربلاست، خوشبخت است...💚 التماس دعای فراوان... علیه‌السلام https://eitaa.com/istadegi