eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
629 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید... آقا جان عزیزمون، علمدار انقلاب، دلخوشی جوان‌ها، تولدتون مبارک!✨ ان‌شاءالله سال‌های سال سایه‌تون بالای سرمون باشه🌸 🌹🍃 ٢٩ فروردین سالروز ولادت علمدار انقلاب امام خامنه ای عزیز http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۵۶
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۵۷ می‌خواهم حرفی بزنم که در باز می‌شود و آقای حسینی داخل اتاق می‌آید. با اخم‌های درهم سلامی می‌دهد و روبه‌روی ما می‌نشیند. حاج کاظم میز را دور می‌زند. کنار آقای حسینی ‌می‌نشیند و می‌گوید: _حاجی ماجرا چیه؟ چرا بازجو انتخاب کردن؟ با پایم روی زمین ضرب می‌گیرم. بخشی از ذهنم در اتاق سعید گیر کرده و بخش دیگر در اتاق، گیج و سردرگم در بین اتفاقات مانده. آقای حسینی نگاه گذرایی به من و حاج حسین می‌اندازد و می‌گوید: _دیروز که خبر دستگیری موسوی رسید، ربیعی زنگ زد گفت که دو تا از نیروهای اداره رو برای بازجویی می‌فرسته. بدون حواس یک دفعه می‌گویم: _ربیعی کیه؟ آقای حسینی پوزخندی می‌زند که میان ریش‌هایش محو می‌شود و می‌گوید: _مشاور امنیتی رئیس جمهور. چشمانم گرد می‌شود. آقای حسینی ادامه می‌دهد: _من چون این دوتا بازجو رو می‌شناسم، یه سر رفتم پیش وزیر؛ منتهی اون اصلا خبر نداشت. بعد از پیگیری‌هایی که کرد فهمید دستور از بالا اومده. حاج کاظم گره ابروهایش بیش‌تر می‌شود و می‌گوید: _اون دو نفر کیا هستن؟ آقای حسینی به صندلی‌ تکیه می‌دهد می‌گوید: _نمی‌شناسیدشون اما می‌شه گفت هم‌فکرای موسوی‌اند و از چپی‌های فعال. انگار بازم متهم پیدا کردن. درد به سرم هجوم می‌آورد. همه چیز به‌هم گره خورده است. دستانم را عمود پاهایم می‌کنم و سرم را در دست می‌گیرم. الان باید به کدام یک از اتفاقات فکر کنم؟ کدام یکی را بررسی کنم و بخواهم به جواب برسم؟ صدای آقای حسینی که مرا مخاطب قرار داده می‌آید: _پسر، راجب رفیقت متاسفم. اگه دست من بود زودتر از این حرفا نجاتش می‌دادم. می‌دانم بی‌احترامی است که نگاهش نکنم اما خسته‌ام و کلافه. انگار تمام حس‌های منفی در وجودم زنده شده‌اند وشورش به پا کرده‌اند. انگار تازه متوجه حرف آقای حسینی شده‌ام. چرا باید تاسف بخورد؟ 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 453 می‌گویم: - سیدجان شما کجایی؟ - روبه‌روی در اصلی دانشگاه، ترک موتور. - خوبه، نمی‌خواد اقدام کنی. فقط لیدرها رو شناسایی کن. ناجا کارش رو بلده. حسن، قوطی خالی شیرکاکائو و پوسته کیکش را داخل سطل زباله ماشین می‌اندازد و می‌گوید: - اینا برنامه‌های دیگه هم دارنا! چشم بسته غیب می‌گوید! تازه خبر ندارد پشت پرده این‌ها، تیم‌های حرفه‌ای کشته‌سازی هم هستند که هنوز آن روی وحشی‌شان را نشان نداده‌اند. ابروهایم را بالا می‌دهم: نگران نباش، اینا حکم ته‌مونده دارن. تو فقط فیلم بگیر. کنترل هنوز از دست ناجا خارج نشده؛ اما با این روند، کم‌کم خارج خواهد شد. چند موتورسوارِ جوان ریشو و حزب‌اللهی خودشان را می‌اندازند وسط جمعیت. سعی می‌کنند با درگیری لفظی، مردم را متفرق کنند اما اوضاع بدتر می‌شود. حسن غر می‌زند: - اینا دیگه چکار می‌کنن اینجا؟ از کجا پیداشون شد؟ صدای اذان مغرب را از موبایل حس می‌شنوم. احتمالا تا شب دیگر فرصت برای نماز پیدا نخواهم کرد، برای همین با همان وضویی که از ظهر گرفتم، نماز مغرب و عشا را می‌خوانم. عجله ندارم؛ نمی‌دانم چرا. بر خلاف همه نمازهایی که در ماموریت می‌خواندم، برای این یکی خیلی عجله ندارم. انگار برعکس همیشه، دنیا با همه وقایع پشت سر همش ایستاده منتظر تا نماز من تمام شود. انگار همه ماشین‌ها در خیابان پارک کرده‌اند، رهگذرها ایستاده‌اند، معترض‌هایی که آن سوی خیابانند دست از شعار دادن کشیده‌اند، ناعمه و احسان قرارشان را به تاخیر انداخته‌اند، تیم ترور هنوز از جایش تکان نخورده است و کره زمین حتی از چرخش ایستاده. نمازم که تمام می‌شود، صدای کف و سوت و شعار و فحش و توهین در هم می‌آمیزد. دیگر شعارها یکدست نیست و هرکس ساز خودش را می‌زند. نیروی انتظامی مجبور می‌شود کمی دخالت کند تا جلوی درگیری را بگیرد. دوباره داخل ماشین می‌نشینم. نگاه از جمعیت می‌گیرم و خیره به کیک و شیرکاکائوی خودم که آن را نخورده‌ام، در بی‌سیم از جواد می‌پرسم: - احسان کجاست؟ طول می‌کشد تا جواب بدهد و صدایش خوب به من نمی‌رسد. از میان کلماتش، فقط میدان فردوسی را می‌شنوم. کوتاه پاسخ می‌دهم: - اومدم. یا علی. نمی‌دانم صدایم رسیده یا نه؛ چون جواب نداد. ماشین را روشن می‌کنم و همزمان به حسن می‌خواهم به سیدحسین بگوید بیاید با ما دست بدهد. بدبختانه، برمی‌خوریم به ترافیک عصرگاهی‌ای که ترکیب شده با جمعیت معترض؛ ترافیکی که خیال سنگین شدن ندارد. بقیه هم مثل ما گیر افتاده‌اند و صدای بوقشان خیابان را برداشته. زیر لب می‌گویم: - باید بزنیم کنار. ماشین دیگه جواب نمی‌ده. حسن صدایش را از شدت هیجان بالا می‌برد: - می‌ریزن سرمون با این قیافه‌هامون. حرفش به‌جا؛ اما با حرکت میلی‌متری ماشین، کار دیگری از دستم برنمی‌آید. با چشم دنبال راهی برای کشاندن ماشین در حاشیه خیابان می‌گردم و آرام می‌گویم: - ممکن هم هست ماشین رو با خودمون آتیش بزنن. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 454 گفتن این جمله، کامم را تلخ می‌کند و پرتاب می‌شوم به شب شهادت حاج حسین و کمیل. کمیل از پشت سر، دست می‌زند سر شانه‌ام: اوهوی، فاز برت نداره ها! تو قرار نیست اینطوری شهید بشی. زود پاشو برو بیرون. حسن دوباره اعتراض می‌کند: پیاده که خطرناک‌تره! حرفش را نشنیده می‌گیرم و بجای جواب، می‌گویم: به سیدحسین بگو بیان پیش ما. در اولین فرصت، فرمان را کج می‌کنم به سمت راست. دوبل پارک می‌کنم. حسن می‌گوید: - به سید موقعیت دادم بیاد اینجا. در بی‌سیم به مسعود می‌گویم: - من دارم میرم توی دل جمعیت. اگه زنده موندم و گرفتمش، تحویلش می‌دم به بچه‌های خودمون. تو حواست به بقیه‌ش باشه. منتظر جواب مسعود نمی‌مانم. حسن جا می‌خورد؛ گویا تازه متوجه شده با بی‌سیمی غیر از بی‌سیم بسیج صحبت می‌کنم. صدایش کمی می‌لرزد: - داری منو می‌ترسونی! تنه‌ام را به سمتش می‌چرخانم و مستقیم به چشمانِ مرددش نگاه می‌کنم: - ببین، من باید یه آتیش‌بیارِ معرکه رو پیدا کنم و تحویل بدم. اصلش با خودمه ولی به کمک شماها هم نیاز دارم. لطفا بیشتر از این نپرس. گنگ و گیج نگاهم می‌کند. حق دارد بنده خدا. انتظار هیجان و ماموریتِ نجات دنیا داشته، اما نه در این حد! صدای بلند شکستن شیشه، هردومان را از جا می‌پراند و حسن را بیشتر. فقط به این اندازه فرصت دارم که بگویم: - بدو بیرون الان آتیشمون می‌زنن! در سمت خودم را باز می‌کنم و می‌پرم بیرون. کسی از میان جمعیتِ پراکنده داد می‌زند: - اونا مامورن! اطلاعاتی‌ان... این را که می‌شنوم، تندتر می‌دوم به سمت حسن. هنوز کمی گیج و شوک‌زده است. دستش را می‌گیرم و پشت سرم می‌کشم. نگاه نمی‌کنم که چه بلایی سر ماشین آمد؛ اما ته دلم حرص می‌خورم بابت این که الان با چوب و چماق می‌افتند به جان ماشین بیت‌المال. از میان شمشادهای کنار خیابان، خودمان را می‌رسانیم به پیاده‌رو. مغازه‌دارها کرکره‌شان را پایین کشیده‌اند و فقط یکی دو مغازه، نیمه‌باز هستند. می‌ترسند آتش این آشوب، دامن خودشان و مغازه‌شان را بگیرد؛ مثل سال هشتاد و هشت. مردمی که در پیاده‌رو هستند، نگاه‌های هراسان‌شان را از خیابان می‌دزدند و قدم تند کرده‌اند برای در رفتن از معرکه‌ای که خشک و تر را با هم می‌سوزاند. پناه گرفته‌ایم در سایه‌های پیاده‌رو و به سیدحسین بی‌سیم می‌زنم: - کجایی سید؟ ما توی پیاده‌روییم. قبل از این که جوابش را بشنوم، هُرم آتش را از پشت سرم حس می‌کنم و نورش را؛ آتشی که به جان سطل‌های زباله و یک پراید در آن سوی خیابان افتاده و نور و گرمایش، بر تاریکی شب و سرمای زمستان خش می‌اندازد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ...💔😔
سلام مسئله فقط شاخص‌های اقتصادی نیست. مسئله سبک زندگی هست. احتمالا منظور شما زمان شاه بود ولی این کلمه رو جاانداخته بودید و بنده حدس زدم این باشه. ببینید در دهه 30 و 40 و 50، سبک زندگی بسیار سنتی‌تر و قناعت‌مدارتر بوده، آگاهی‌ها در زمینه باروری و پیشگیری از بارداری کم‌تر بوده، درصد کمی از زنان به فکر اشتغال و تحصیل می‌افتادند و فرهنگ هم زنان رو تشویق به خانه‌داری و بچه‌داری می‌کرده؛ درواقع زنان کاری جز این نداشتند. این رو هم در نظر بگیرید که سن ازدواج پایین بوده و همین باعث می‌شده نرخ باروری بالا بره. از طرفی بخاطر شرایط بهداشتی و خدمات درمانی نامساعد و ناآگاه بودن مادران، بسیاری از بچه‌ها توی سن پایین می‌مُردند و مادران تشویق می‌شدند به باروری. جالبه بدونید انفجار جمعیت ایران، دهه شصت بوده یعنی در اوج شرایط نامساعد اقتصادی و اجتماعی؛ دقیقا در بحران جنگ. این نشون میده رشد جمعیت صرفا به اقتصاد وابسته نیست و بیشتر تابع مسائل فرهنگیه. مخصوصا این که خانواده‌ها قانع‌تر بودند و مصرف‌گرایی کمتر رواج داشته، باعث می‌شده راحت‌تر بچه بزرگ کنند. بعد از انقلاب و جنگ، دولت دید نمی‌تونه این جمعیت انبوه رو مدیریت کنه، مخصوصا برای خدماتی مثل آموزش و درمان و بعد هم اشتغال. یعنی این انفجار جمعیت چون درست مدیریت نشد، تبدیل به بحران شد. برای همین بجای مدیریت درست، برنامه‌های فرهنگی زیادی اجرا شد در جهت کاهش باروری. در کنارش، خانواده‌ها مصرف‌گراتر و رفاه‌طلب‌تر شدند و همین باعث شد ترجیح بدند فرزندان کمتر داشته باشند تا بیشتر برای بچه‌هاشون رفاه فراهم بشه و کمتر به خرج بیفتند.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
سلام مسئله فقط شاخص‌های اقتصادی نیست. مسئله سبک زندگی هست. احتمالا منظور شما زمان شاه بود ولی این کل
از اون گذشته، سن ازدواج به طرز وحشتناکی بالا رفت و این مسئله اثر زیادی گذاشت روی نرخ باروری. زنان بیشتر وارد جامعه شدند و رشد تحصیلات زنان و اشتغالشون، در زمینه افزایش سن ازدواج بی‌تاثیر نبود. حتی اگر خانمی متاهل هم بود، خب قطعا نمی‌تونست در کنار درس و کارش، هفت هشت تا بچه بزرگ کنه پس فرزند کمتر رو انتخاب کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا