eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
628 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بله، قراره تغییراتی داده بشه ان‌شاءالله. برای شاخه زیتون کلیپ ساخته شده. خیر، نمی‌رفتم. بستگی به خود فرد داره؛ به علاقه و استعدادش. معمولا قبلش اعضای مه‌شکن می‌خونن؛ اما نه همیشه.
سلام به طور ثابت جای خاصی تدریس نمی‌کنم؛ بنا به درخواست موسسات فرهنگی، موقتی در این موسسات تدریس دارم.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۹۴
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۹۵ هرچه دسته در اتاق حاج کاظم را بالا و پایین می‌کنم در باز نمی‌شود. سعید چای به دست از آشپزخانه بیرون می‌آید. می‌گویم: _حاجی رو ندیدیش؟ همان‌طور که لیوان چایی‌اش را فوت می‌کند، می‌گوید: _نمی‌دونم. با عجله رفتن بیرون. روبه‌رویم می‌ایستد و می‌پرسد: _اتفاقی افتاده؟ سرم را بالا می‌اندازم. دلم مانند سیر و سرکه می‌جوشد. دستی به شانه‌ام می‌زند و می‌گوید: _بیا بریم تو اتاق من. راه کج می‌کند به سمت اتاقش من هم پشت سرش راه می‌افتم. وارد اتاق می‌شوم و بر روی صندلی می‌نشینم. قندی در دهانش می‌گذارد و چایی‌اش را یک ضرب بالا می‌دهد. دستی به دهانش می‌کشد و می‌گوید: _پرونده توی دستت چیه. نگاهی به پرونده می‌اندازم و روی صندلی کناری‌ام می‌گذارم. آن‌قدر روی میز شلوغ است که شتر با بارش در آن گم می‌شود. می‌گویم: _اعترافات موسویه. ابرویی بلا می‌اندازد و به سمتم می‌آید پرونده را بر می‌دارد و می‌خواندش. به آخرش که می‌رسد چشمانش را ریز می‌کند و می‌گوید: _مطمعنی اینو موسوی نوشته؟ کمی سر می‌کشم تا ببینم چه چیز عجیبی در آن دست خط پیچیده پیدا کرده است. در همان حال می‌گویم: _آره، آخه گفته‌هاش هموناست جز خط آخرش. پرونده را پایین می‌گیرد و چند بار انگشتش را بر روی خطوط آخر می‌زند و می‌گوید: _منم خط آخرش منظورمه. ببین! هرچه پایین و بالایش می‌کنم هیچ چیز از آن متوجه نمی‌شوم. گیج و متعجب به سعید نگاه می‌کنم. بی توجه به نگاه متعجبم به سمت میزش می‌رود و با عجله کشوهایش را زیر و رو می‌کند زیر لب می‌گوید: _معلوم نیست کجاست؟ 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام پدرتون حق دارند و این شک کاملا طبیعیه. اولا نی‌تونید در کلاس‌ها شرکت کنید ولی هیچ اطلاعات شخصی‌ای در اختیارشون نذارید. دوما پدرتون می‌تونن شخصا با آقای واقفی صحبت کنند تا تردیدشون برطرف بشه. ممنون از اعتماد شما.
سلام خیلی اهل موسیقی گوش کردن نیستم؛ اما اگر یک آهنگ محتوای خوبی داشته باشه و ویژگی‌های موسیقی حرام رو نداشته باشه، گاهی گوش میدم(خیلی کم البته، مثلا شاید ماهی یکی دوبار توی ماشین). نمی‌گم اصلا موسیقی گوش نکنید. ولی نمی‌تونم هم توصیه کنم حتما گوش کنید. فقط توصیه‌م اینه که اولا: موسیقی‌ای که گوش می‌دید دقت کنید که شرایط موسیقی حرام رو نداشته باشه، دوما: زیاده‌روی نکنید. شرایط موسیقی حرام در این پیام هست: https://eitaa.com/istadegi/4361
سلام ان‌شاءالله سلامت باشید. اگر گروه در پیام‌رسان‌های ایرانی هست ایرادی نداره؛ اما لطفاً آیدی مه‌شکن رو هم قید کنید.
سلام بر هردوی شما بزرگواران. ممنونم از وقتی که گذاشتید و ممنونم که نظرتون رو فرستادید. ان‌شاءالله رمان‌های بعدی هم براتون مفید باشه. بله این ترتیب درسته... پ.ن: کم شدن فعالیت کانال به این علت هست که همه دانشجوییم و الان اوج امتحانات هست. عذرخواهم، ان‌شاءالله بعد از پایان امتحانات جبران می‌کنیم.
سلام امیدوارم که تاثیر گذار بوده باشه. ممنون بابت تعریفتون ان شاءالله دعا کنید خدا کمک کنه چشم.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۹۵
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۹۶ بلند می‌شوم و پشت سرش می‌ایستم. بالاخره کمرش را صاف می‌کند. با دست کنارم می‌زند و برگه‌های بهم ریخته روی میز را جابه‌جا می‌کند. از زیر برگه‌ها ذره‌بینی را بیرون می‌کشد. بر روی صندلی می‌نشیند. با ذره‌بین مشغول دیدن اعترافات موسوی می‌شود. دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم. آن‌قدر محو برگه شده است که حتی تکان نمی‌خورد. کمی گردن می‌کشم و چشم ریز می‌کنم تا از درون ذره‌بین چیزی متوجه شوم که یک باره سعید بالا می‌پرد. دستم را برمی‌دارم و با چشمانی درشت نگاهش می‌کنم و می‌گویم: _چی شده؟ بشکنی می‌زند و به صندلی تکیه می‌زند با لبخندی نمایان می‌گوید: _برگه رو بهم دادی یه نگاه بهش انداختم؛ اما این خط آخرش خیلی عجیب اومد. دستانم را به میز پشت سرم تکیه می‌دهم. _می‌دونی یه جورایی دست خطش فرق داره. چانه‌اش را می‌خاراند و پرونده را به من می‌دهد. هرچه به دست خطش نگاه می‌کنم چیزی دستگیرم نمی‌شود. درمانده نگاهش می‌کنم و می‌گویم: _این فقط یه دست خط دکتریه که من با بدبختی هر کلمه‌اش رو خوندم. سعید بلند می‌خندد و می‌گوید: _اولا این چاپ شده اعترافاته ولی خط آخر با خودکار نوشته شده. الحق هرکیم نوشته تلاشش برای کپی کردن دست خط عالی بوده. قهقهه دیگری می‌زند و می‌گوید: _خدایی خیلی بدخط بوده هرکی بوده. اخم می‌کنم. تا ذهنم می‌خواهد کمی حرف‌های سعید را بالا و پایین کند سعید ناگهانی می‌گوید: _اینو کی آورد؟ چشمانم گرد می‌شود آب دهانم را پایین می‌فرستم و با صدای گرفته‌ای می‌گویم: _عماد. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi