eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
628 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر هردوی شما بزرگواران. ممنونم از وقتی که گذاشتید و ممنونم که نظرتون رو فرستادید. ان‌شاءالله رمان‌های بعدی هم براتون مفید باشه. بله این ترتیب درسته... پ.ن: کم شدن فعالیت کانال به این علت هست که همه دانشجوییم و الان اوج امتحانات هست. عذرخواهم، ان‌شاءالله بعد از پایان امتحانات جبران می‌کنیم.
سلام امیدوارم که تاثیر گذار بوده باشه. ممنون بابت تعریفتون ان شاءالله دعا کنید خدا کمک کنه چشم.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۹۵
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۹۶ بلند می‌شوم و پشت سرش می‌ایستم. بالاخره کمرش را صاف می‌کند. با دست کنارم می‌زند و برگه‌های بهم ریخته روی میز را جابه‌جا می‌کند. از زیر برگه‌ها ذره‌بینی را بیرون می‌کشد. بر روی صندلی می‌نشیند. با ذره‌بین مشغول دیدن اعترافات موسوی می‌شود. دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم. آن‌قدر محو برگه شده است که حتی تکان نمی‌خورد. کمی گردن می‌کشم و چشم ریز می‌کنم تا از درون ذره‌بین چیزی متوجه شوم که یک باره سعید بالا می‌پرد. دستم را برمی‌دارم و با چشمانی درشت نگاهش می‌کنم و می‌گویم: _چی شده؟ بشکنی می‌زند و به صندلی تکیه می‌زند با لبخندی نمایان می‌گوید: _برگه رو بهم دادی یه نگاه بهش انداختم؛ اما این خط آخرش خیلی عجیب اومد. دستانم را به میز پشت سرم تکیه می‌دهم. _می‌دونی یه جورایی دست خطش فرق داره. چانه‌اش را می‌خاراند و پرونده را به من می‌دهد. هرچه به دست خطش نگاه می‌کنم چیزی دستگیرم نمی‌شود. درمانده نگاهش می‌کنم و می‌گویم: _این فقط یه دست خط دکتریه که من با بدبختی هر کلمه‌اش رو خوندم. سعید بلند می‌خندد و می‌گوید: _اولا این چاپ شده اعترافاته ولی خط آخر با خودکار نوشته شده. الحق هرکیم نوشته تلاشش برای کپی کردن دست خط عالی بوده. قهقهه دیگری می‌زند و می‌گوید: _خدایی خیلی بدخط بوده هرکی بوده. اخم می‌کنم. تا ذهنم می‌خواهد کمی حرف‌های سعید را بالا و پایین کند سعید ناگهانی می‌گوید: _اینو کی آورد؟ چشمانم گرد می‌شود آب دهانم را پایین می‌فرستم و با صدای گرفته‌ای می‌گویم: _عماد. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام باید رمان خانم اروند رو بخونید 🙂 که البته هنوز منتشر نشده🙄
سلام بستگی داره اولا حمایت رو چطور معنا کنید و دوما اون شخص شایسته حمایت هست یا نه. حمایت اگر صرفا این باشه که آثار اون فرد رو دوست دارید و دنبال می‌کنید، چیز خاصی نیست. اما اگر به این معنا باشه که دیوانه‌وار عاشق و شیفته‌ش باشید طوری که زندگی‌تون مختل بشه و طاقت نداشته باشید کسی بهش توهین کنه و توی همه شئون زندگی ازش تقلید کنید و... خب مشکلاتی توی زندگی به وجود میاره. ضمن اینکه اگر اون فرد شایسته حمایت نباشه (مثلا آثارش ایرادات اعتقادی و محتوایی داشته باشن) دیگه خیلی واویلاست چون اثر منفی ازش می‌گیرید.
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرم حضرت رقیه سلام الله علیها ارسالی از مخاطب عزیزی که به یاد ما بودند. خوش به سعادتشون. ممنونم که برای مه‌شکن هم دعا کردید.
حرم حضرت زینب سلام الله علیها ارسالی از مخاطب عزیزی که به یاد ما بودند. خوش به سعادتشون. ممنونم که برای مه‌شکن هم دعا کردید.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۹۶
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۹۷ سریع تغییر موضع می‌دهد و اخم می‌کند انگار هیچ وقت نخندیده است. بلند می‌شود، پروند را از میان دستانم می‌کشد و می‌گوید: _بعید بدونم کار خودش بوده باشه. خودم ته توش رو در میارم. برمیگردد، خیره چشمانم می‌شود و ادامه می‌دهد: _اما هرکی بوده هدفش بهم ریختن تو بوده. بهش فک نکن. سرم کمی درد می‌گیرد. اینکه خودمان رحم نداریم ترسناک است. با صدای سرباز به سمت در بر می‌گردم: _آقا حیدر! تلفن با شما کار داره. دنبال سرباز راه می‌افتم. شماره اتاق نگهبانی را به مادر داده بودم که اگر روزی کار واجبی داشت و یا اتاقی افتاد خبر دهد. دلم شور می‌زند. سرباز کنار در اتاقک می‌ایستد. وارد اتاق می‌شوم، تلفن را برمی‌دارم و می‌گویم: _سلام. اتفاقی افتاده؟ صدای پر از شادی مادر در تلفن می‌پیچد: _سلام. آره پسر تایه ساعت دیگه باید خونه باشی. آب دهانم را پایین می‌فرستم، سرم شروع می‌کند به تیر کشیدن. یعنی چه شده؟ نکند اتفاقی برای آیه افتاده؟ _شنیدی چی گفتم؟ با تردید می‌گویم: _اتفاقی افتاده؟ _خیره پسر. زود بیا مردم منتظر نمونن. تا می‌خواهم چیزی بگویم، صدای بوق از آن طرف شنیده می‌شود. تلفن را سرجایش می‌گذارم. کف دستم را به پیشانی‌ام می‌کشم بلکه آرام بگیرد. مادر هم وقت گیر آورده. ای کاش این کار خیرش را می‌گذاشت شب که می‌رسیدم می‌گفت. مستقیم از اداره بیرون می‌روم. سوار موتورم می‌شوم و راه می‌افتم. نزدیک غروب است و خیابان‌ها شلوغ. با سرعت به سمت خانه می‌روم. کنجکاو شده‌ام که بفهمم کار خیر مادر چیست؟ سردردم بیش‌تر از قبل شده‌است هر از چند دقیقه‌ای تیر می‌کشد. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi