eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
547 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌یعنی‌ضربان‌حرم.mp3
3.97M
🥀 عشق یعنی ضربان حرم... 🎤 سیدرضا نریمانی پ.ن: جای حاج قاسم چقدر خالیه...😭 http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدا قوت، اشکالی نداره.
سلام بر مرد میدان...🇮🇷
⚠️⚠️⚠️ اگر مدافعان حرم نبودند، این اتفاق داستان هر روز کودکان ایرانی بود... ان‌شاءالله خدا به آرتین کوچولو صبر بده...
🖼 فارس‌من| ۱۰ هزار امضا در کمتر از ۳ ساعت: با عاملان ناامنی مماشات نکنید 🔹مردم با ثبت پویشی خواهان پایان مماشات با اغتشاش‌گران شدند و‌ آن‌ها را شریک جرم خون ریخته شهدای شاهچراغ دانستند. 🔹حامیان این پویش می‌گویند: ما مطالبه حل خواسته‌های به‌حق مردم را داریم، اما خواهان برخورد قاطع با از بین‌برندگان امنیت هستیم. 👇👇👇👇👇 پویش را اینجا امضا کنید
بسم‌الله الرحمن الرحیم برای آرتین...🥀 (کودکی که پدر، مادر و برادر خود را در حمله تروریستی به حرم شاهچراغ از دست داد) دیدی عزیزکم؟ دیدی انسانیت را چگونه معنا کرده‌اند؟ برای زن زندگی آزادی، چادر برمی‌دارند و کور می‌کنند دختران سرزمینت را. برای توی کوچه رقصیدن گلو می‌برند و اتش می‌زنند مامور وظیفه را. شعارهای توخالیشان را دیدی؟ آزادیشان فقط برای ایران است، چشمشان را روی کشت و کشتار فرانسه و آلمان بسته‌اند. کور و کر شدند و شاخک‌هایشان برای اینجا تیز شده است. هشتگ راه می‌اندازند و استوری می‌گذارند برای ترسیدن به وقت بوسیدن، اما نه هشتگی را وایرال کردند نه کلیپی را فوروارد برای در خون غلطیدن، هنوز طنین خون و ترور در شبستان حرم پیچیده. دردت به جانم، اسوده بخواب. این خون‌ها ریخته می‌شوند؛ اما پاک نمی‌شوند. می‌دانم برایت سخت است، اما این را بدان، تو بزرگ می‌شوی، مرد می‌شوی مثل پدرت و شک ندارم همانجاست که ذوالفقار، سجیل و فاتح می‌شوی روی سر کسانی که ریختند خون مظلوم را به اسم آزادی. نگران نباش جان دلم، آسوده بخواب. هنوز پدر مراقبت هست، دست پر مهر مادر میان موهایت حرکت می‌کند. غم را در دلت جای نده که تو الان هشتاد میلیون خواهر و برادر داری. غصه نخور عزیزکم، غصه نخور...💔 به قلم خانم عمار(از هنرجویان کلاس انار امنیتی) http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۱۵ تصور این که ا
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۱۶ *** - بگیم اورژانس بیاد؟ - نه لازم نیست. مشکلی نداره. - مطمئنی؟ خیلی حالش بد بود. آوید کمر راست می‌کند و شانه‌ام را فشار می‌دهد: خودتم که گفتی، حالش بد بود. ولی الان خوبه. مگه نه؟ سرم را تکان می‌دهم و یک جرعه از لیوان آبی که آوید دستم داده را می‌نوشم. مزه زهر مار می‌دهد. در گلویم گره می‌خورد و به سختی پایین می‌رود. فکر کردم این‌بار دیگر واقعا می‌میرم؛ مثل دفعات قبل. و باز هم نمردم. انگار قرار است تا روزی که واقعا بمیرم، هزاربار تا لبه مرگ بروم و برگردم؛ شاید اینطوری ترسم از مرگ بریزد. این هم یک یادگاری ست از پدرِ احمقِ داعشی‌ام؛ اگر سر مادر را یک بار لب باغچه برید، من را هزاربار برده تا لب همان باغچه. بقیه دخترهای خوابگاه جمع شده‌اند جلوی در اتاق و الان است که با نگاه کنجکاوانه‌شان قورتم بدهند؛ مخصوصا که روی تخت افرا نشسته‌ام و خیلی بهشان نزدیکم. دوست دارم چشم تک‌تکشان را دربیاورم که یاد بگیرند وقتشان را با فضولی درباره درد و مرض دیگران پر نکنند. صدای پچ‌پچ‌شان رفته روی اعصابم. آوید می‌چرخد به سوی بقیه: حالش خوبه بچه‌ها. لطفا تنهاش بذارید تا یکم استراحت کنه. برید ببینم... تاحالا کسی از فضولی نمرده. و با دست، دخترها را هدایت می‌کند به سمت در اتاق. به قول آن شاعر ایرانی: جانا سخن از زبان ما می‌گویی... فقط خودش و افرا می‌مانند. برمی‌گردد به سمت من: برای این مشکلت دارو مصرف می‌کنی؟ از خودم و تمام دنیا متنفر می‌شوم. فاصله حمله قبلی‌ام تا بعدی، فقط یک ماه دوام آورد. لعنتی. نظم هم ندارد که بدانم کی باید منتظرش باشم و بروم خودم را یک گوشه حبس کنم، تا انگشت‌نمای مردم نشوم و ضعیف به نظر نرسم. دندان می‌سایم بر هم و می‌گویم: تو از کجا فهمیدی مشکلم چیه؟ می‌خندد و دست می‌کشد روی موهایم: فکر می‌کنی سه سال چه غلطی می‌کردم توی دانشکده پزشکی؟ درس می‌خوندم دیگه!... گفتی دارو مصرف نمی‌کنی؟ -نه، یعنی دیگه نه. آخه یه مدت بود مشکلی نداشتم. آوید شانه بالا می‌اندازد: باید با یه روان‌پزشک صحبت کنی، شاید لازم باشه مصرف دارو رو ادامه بدی. دوباره نه... از وابسته بودن به قرص و دارو بدم می‌آید. پدرخوانده‌ی بیچاره‌ام این همه پول برای روانشناس و روانکاو خرج کرد که محتاج قرص‌های رنگی نباشم. از این که ذهنم تحت کنترل مواد شیمیایی باشد، بیش از هرچیزی متنفرم. لب می‌جنبانم: باشه، ممنون. آوید دراز می‌کشد روی تختش و یک کتاب از زیر تختش برمی‌دارد که بخواند؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. افرا اما، دست به سینه تکیه داده به دیوار و فقط نگاهم می‌کند. نگاه سبزش طوری ست که انگار تمام زیر و روی زندگی‌ام را می‌داند؛ تیز و طلبکارانه. عرق می‌نشیند روی پیشانی‌ام و رو می‌چرخانم به سویی دیگر. نگاهم گره می‌خورد به قاب عکس کوچکِ کنار تخت افرا. هیچ‌وقت از این فاصله نزدیک نگاهش نکرده بودم. از دور خود افرا بود؛ ولی حالا که انقدر نزدیکم، می‌توانم بفهمم افرا نیست. یک زن جوان است دقیقا مثل افرا اما با چشمان مشکی. دستش را انداخته دور گردن کسی و دارد می‌خندد؛ اما افرا نیمی از عکس را یا بهتر بگویم، آن آدم را بریده. بهترین دفاع حمله است. برای فرار از پرسش‌هایی که تا چند دقیقه دیگر هوار می‌شوند روی سرم و طلبکاری نگاهش، می‌پرسم: عکس مادرته؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
این دیگه واقعا به ذهن خودمم نرسیده بود🙄 شاید... پ.ن: اسم پسره دانیاله...
شاید... شگفتانه‌های زیادی در پیش داریم...
🔴 آه از غمی که تازه شود با غمی دگر جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر 🔴 ⚫️ ایران عزیزمان بار دیگر در حادثه ای ناگوار عزادار شد‌؛ ما دانشجویان دانشگاه های اصفهان و علوم پزشکی روز شنبه پس از اقامه نماز در مسجد، همدلانه و مشکی پوش ساعت ۱۲:۳۰ در سه راه زبان به سوگ خواهیم نشست...