eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
629 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اینجور وقت‌ها باید سراغ امام حسین علیه السلام رو گرفت...
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۴۶ پیرزن حرز را
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۴۷ مسعود نگاه تندش را چرخاند سمت کمیل. لبان کمیل به هم دوخته شد و نگاهش را به زمین دوخت. مسعود گفت: تو فکر کردی من به اینا فکر نکردم؟ کمیل سکوت کرد و باز هم نگاهش را دزدید. مسعود چشمانش را درشت کرد و گفت: من احتمال می‌دم همینطور باشه؛ برای همین خودم حواسم بهش هست و لازم نیست شماها نگران بشین. *** -سلام آریل جان، مامانم سراغتو می‌گیرن. کجایی؟ کوله‌پشتی را روی شانه‌ام جابجا می‌کنم و از پله‌های مترو پایین می‌روم: سلام. دارم میام، تازه کلاسم تموم شده. تا بیست دقیقه دیگه می‌رسم. -باشه عزیزم، منتظرتیم. تماس را قطع می‌کنم و وارد ایستگاه مترو می‌شوم. این ساعت، ایستگاه خیلی شلوغ نیست. متروی اصفهان را دوست دارم؛ بخاطر معماری سنتی و اصیلش. انگار فرهنگ ایرانی هرچه از تمدن غرب به آن رسیده را درون خودش حل کرده و به آن هویتی جدید بخشیده؛ هویتی که هیچ‌جای دنیا پیدا نمی‌شود. امروز اما، نمی‌توانم مثل همیشه کاشی‌کاری‌های لاجوردی و طرح‌های اسلیمی لذت ببرم؛ چون احساس می‌کنم از لحظه‌ای که از دانشگاه بیرون آمدم، یک نفر دارد دنبالم می‌آید. هربار هم که از گوشه چشم برگشته‌ام تا پشت سرم را نگاه کنم یا کمی سرم را چرخانده‌ام، سایه‌ای مبهم از او می‌بینم که خودش را از من پنهان می‌کند. انگار دارد با نگاه سنگینش می‌چلاندم. چهار ستون بدنم به لرزه افتاده است؛ نمی‌دانم باید چکار کنم. بروم یک جای خلوت و گیرش بیندازم؟ نه منطقی نیست. از کجا معلوم زورم به او برسد؟ بروم کانکس پلیس و بگویم یک نفر تعقیبم می‌کند؟ از کجا معلوم تعقیب‌کننده یکی از خودشان نباشد؟ درواقع تنها برنامه‌ی پیشنهادی سازمان برای بعد از لو رفتن، مُردن بود. آب پاکی را روی دستم ریخته بودند که اگر در تور اطلاعاتی ایران بیفتم، هیچ راه نجاتی جز مُردن پیش پایم نیست و نمی‌توانند نجاتم دهند. یعنی اگر واقعا در تور باشم، الان تنها گزینه مطلوب برایم این است که خودم را روی ریل قطار بیندازم. چه مرگ چندش‌آوری! بیچاره مسئول نظافت مترو، باید با بدبختی بقایای جسد له‌شده‌ام را از روی ریل جمع کند و به خودم و هفت جدم لعنت بفرستد که: راه تمیزتری برای خودکشی نبود؟ چند نفس عمیق می‌کشم و اطرافم را نگاه می‌کنم. از چهار، پنج نفری که در ایستگاه ایستاده‌اند، هیچ‌کدام را نمی‌شناسم. کمی به سمت تونل خم می‌شوم. نور چراغ قطار از دور پیداست. به خودم می‌گویم: باید به محض این که وارد ایستگاه شد بپری؛ وگرنه سرعتش کم می‌شه و فایده نداره. جواب خودم را می‌دهم: کی گفته باید بپری؟ از کجا معلوم لو رفته باشی؟ چیزی که مسلم است این است که دوست ندارم بمیرم؛ آن هم الان، اینطوری. راه‌های دیگری برای مردن وجود دارد، می‌توانم اول مطمئن شوم که در تله هستم و بعد، یکی دیگر از راه‌های مردن را انتخاب کنم. قطار می‌رسد و درش مقابلم باز می‌شود. زیرچشمی به پشت سرم نگاه می‌کنم و سوار می‌شوم. شلوغ است و نمی‌توانم ببینم دقیقا چه کسانی سوار قطار شدند. به یکی از میله‌ها تکیه می‌دهم و در جمعیت، دنبال کسی می‌گردم که حواسش به من باشد. قسمت مردانه هم پیدا نیست. یک ایستگاه قبل از ایستگاه مورد نظرم پیاده می‌شوم. ده دقیقه از بیست دقیقه‌ای که به فاطمه گفته بودم گذشته است و من تصمیم دارم دو ایستگاه به عقب برگردم و کمی در خطوط مترو بچرخم تا مطمئن شوم کسی دنبالم نیست. دور و برم را نگاه می‌کنم. همه حواسشان به خودشان است و هیچ‌کس را نمی‌شناسم. تابلوها را می‌خوانم و دنبال راه خروج می‌گردم؛ که ناگاه صدای خشنی از پشت سرم می‌گوید: گم شدی؟ ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۴۷ مسعود نگاه تن
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۴۸ انگار که جریان برق به بدنم وصل شده باشد، از جا می‌پرم و برمی‌گردم. جیغ کوتاهی از گلویم خارج می‌شود و دستم را بر دهانم می‌گذارم. به قامت مردی که پشت سرم ایستاده نگاه می‌کنم: مسن، کچل، با نگاهی سرد و سبز. مسعود است. غریزه بقای درونم، با خودم جدل می‌کند: -فرار کن. اومده دستگیرت کنه. اگه بگیردت دیگه راهی برای خودکشی نداری. -صبر کن. شاید کار دیگه‌ای باهات داره. عادی باش و خودتو لو نده. یک قدم به عقب می‌روم و دستم را روی سینه‌ام می‌گذارم تا بتوانم آرام‌تر نفس بکشم. اخم می‌کنم: شما دنبالم بودین؟ -تقریبا. بیشتر اخم می‌کنم: یعنی چی؟ حالت چهره و بدنش شبیه کسانی نیست که می‌خواهند یک دختر را دستگیر کنند و ببرند. از گوشه چشم، حواسم به اطرافم هم هست که کسی از پشت غافلگیرم نکند. می‌گوید: می‌خواستم بهت بگم پس‌فردا بیا سر مزار عباس، دوستاش رو پیدا کردم. می‌تونی ببینی‌شون. قلبم هنوز تند می‌زند. نفسم را بیرون می‌دهم و با صدای بلند و طلبکاری می‌گویم: نمی‌شد بدون این که بترسونینم اینو بگین؟ لبخندی تمسخرآمیز می‌زند و قدم قدم به عقب می‌رود: از این کار خوشم میاد. قبل از این که جوابش را بدهم، پشتش را به من می‌کند و می‌رود. انقدر نگاهش می‌کنم که بین جمعیت گم شود و بعد، دوباره سوار مترو می‌شوم. خانه عباس این‌بار با قبل فرق دارد. جلوی خانه را چراغانی کرده‌اند و بنر بزرگ تبریک زده‌اند؛ تبریک اعیاد شعبانیه، تولد سه تن از پیشوایان مهم شیعیان. چشمم روی یکی از کلمات بنر می‌ماند؛ عباس. حضرت عباس. داخل حیاط هم چراغانی ست و با پارچه‌های رنگی تزئین شده. بوی اسپند و شیرینی و میوه تازه می‌آید. مهمانی‌شان هنوز شروع نشده و فقط فاطمه و چندنفر از خویشاوندانشان دارند خانه را برای مهمانی آماده می‌کنند. وارد اتاق می‌شوم. فاطمه جلو می‌دود و در آغوشم می‌گیرد: سلام عزیزم. عیدت مبارک. خوش اومدی. بیا، مامان منتظرتن. مادر عباس روی مبلی بالای اتاق نشسته و با لبخند تسبیح می‌گرداند. از همیشه خوشحال‌تر است. کنارش بنر بزرگی از مطهره، عباس و پدرش گذاشته‌اند و روی بنر، متنی نوشته با محتوای تبریک روز پاسدار و جانباز. وقتی او را می‌بینم که با یک لباس و روسری آبی روشن، نشسته و با لبخند سلام می‌کند، روحم تازه می‌شود. مقابلش زانو می‌زنم و دستش را می‌گیرم: سلام حاج خانم. دستش را به سرم می‌کشد: سلام دورت بگردم. دیر کردی. خوش اومدی. عیدت مبارک. -ممنون. از ظرف کنار دستش، شیرینی تعارفم می‌کند: بیا مادر. نوش جونت. یکی از شیرینی‌های مربایی داخل ظرف را برمی‌دارم و در دهان می‌گذارم. شیرین است، مثل محبتش، مثل آغوش مادرانه‌اش، مثل امنیت خانه‌اش. حالم را می‌پرسد؛ این که دانشگاه چطور بوده و خبر جدیدی دارم یا نه. مهمان‌هاشان کم‌کم می‌رسند و اول از همه، به او که مثل مروارید در جمع می‌درخشد سلام می‌کنند. با هر کس به گرمی احوال‌پرسی می‌کند. انگار که مادر همه است؛ بزرگ همه، عزیز همه. چند نفر از مهمان‌ها، مرا که کنار مادر عباس می‌بینند، پرسشگرانه نگاهم می‌کنند و از مادر عباس درباره من می‌پرسند. احساس بدی پیدا می‌کنم. حس می‌کنم غریبه‌ام. مادر عباس لبخند می‌زند: این دخترمه... قبل از این که ادامه حرفش را بشنوم، فاطمه صدایم می‌زند و اشاره می‌کند که به آشپزخانه بروم: می‌تونی توی پذیرایی کمک‌مون کنی؟ -حتما! ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۴۸ انگار که جریا
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 49 دوست دارم از نگاه کسانی که درباره گذشته‌ام فهمیده‌اند و ترحم‌شان گل کرده، فرار کنم؛ پس در آشپزخانه مشغول می‌شوم. از این کار حس خوبی دارم. حس خوب خانواده داشتن؛ خانه داشتن. خانواده‌ای که مهمان دعوت می‌کند، شیرینی و شربت و میوه می‌دهد، و تو عضوی از آن خانواده‌ای که پذیرایی می‌کنی. تو به یک خانواده تعلق داری که از خودشان می‌دانندت و به پشت صحنه مهمانی راهت می‌دهند، در شادی‌شان شریکی و دوستت دارند... آخر مهمانی، فاطمه دوباره کنار می‌کشدم و در گوشم می‌گوید: اون عکسی که گفته بودی رو برات پیدا کردم. یک عکس دونفره از عباس و همسرش را دستم می‌دهد و ریز می‌خندد: بدون این که مامان بفهمن از آلبوم برش داشتم، می‌خوام غافلگیرشون کنیم. به عکس خیره می‌شوم. عباس با کت و شلوار، کنار مطهره‌ای با روسری و چادر سپید. این عکس را هفته پیش هم که آمده بودم خانه‌شان، در آلبوم خانوادگی‌شان دیدم. مادر عباس داشت تعریف می‌کرد که آن روز عباس از همیشه شیطان‌تر و سرحال‌تر بوده. با همه شوخی می‌کرده، می‌خندیده و دائم به سینی شیرینی ناخنک می‌زده. عکس را در کیفم می‌گذارم و آماده رفتن می‌شوم. قبل از این که بروم، مادر عباس دوباره در آغوشم می‌گیرد و در گوشم می‌گوید: نیمه شعبان هم جشن داریم، حتما بیا. *** صابری چراغ اتاقش را خاموش کرد. از بسته بودن پنجره‌ها و خاموش بودن سیستم گرمایشی مطمئن شد. به گلدان‌هاش آب داد و از اتاق بیرون آمد. می‌خواست در را قفل کند که دید یک گروه دختر جوان، مقابل در اتاقش ایستاده‌اند و جلوتر از همه، هاجر؛ او که از دیگران بزرگ‌تر و پخته‌تر بود، در مرز سی سالگی. شمردشان. هر بیست و سه نفرشان بودند؛ حتی آن‌ها که قرار بود مرخصی باشند، حتی محدثه که هنوز در دوره نقاهت بود. سربه‌زیر و خبردار، بدون هیچ حرفی مقابلش صف کشیده بودند؛ مثل کودکانی که از گفتن چیزی خجالت می‌کشند. و صابری، مثل مادرانه و با حوصله برای شنیدن کلام فرزندش اخم کرد: چیزی شده؟ هاجر گفت: شنیدیم عازم کربلایین خانم... اومدیم التماس دعا بگیم. صابری لبخند کم‌رنگی زد و اخمش نمکین شد: از کی شنیدین؟ -خبرا می‌رسه خانم. این شیطنت صدای محدثه بود که داشت از پشت هاجر سرک می‌کشید و تمام چهره رنگ‌پریده‌اش می‌خندید. چند نفر نخودی خندیدند. صابری یک دور دیگر نگاهشان کرد؛ همه بیست و سه نفرشان را. مثل دخترهای خودش بودند و او مثل مادر می‌شناختشان. به روی خودش نمی‌آورد؛ اما وقتی می‌دیدشان، خستگی‌اش درمی‌رفت. هرکدام را با وسواس تمام دستچین کرده، از صافی‌های سختگیرانه‌ای عبور داده و با تمام وجود، هرآنچه می‌دانست را بهشان آموخته بود. خیالش راحت بود که وقتی چند ماه دیگر بازنشست شود، کسی نبودش را احساس نمی‌کند. هاجر به زبان آمد: اجازه هست باهاتون خداحافظی کنیم خانم؟ صابری اقتدار و جذبه‌اش را کنار گذاشت و عمیق‌تر خندید؛ خنده‌ای که دخترها قبل از آن بر لبش ندیده بودند. دستانش را باز کرد و با حرکت انگشتان، دخترها را به آغوشش دعوت کرد. هاجر سرش را پایین انداخت و بزرگ‌منشانه، خود را کنار کشید تا بقیه دخترها صابری را در آغوش بگیرند. دخترها یکی‌یکی و برای اولین‌بار، صابری را در آغوش گرفتند. صابری در گوش هرکدام، زمزمه‌وار آنچه لازم بود را سفارش می‌کرد: بیشتر پدر و مادرت سر بزن. بازهم روی نشانه‌گیری‌ات کار کن. حواست به خانه و همسرت باشد. برای پیدا کردن نتیجه عجله نداشته باش. شماره چشمت زیاد شده، باید عینکت را عوض کنی. ابتکار عملت را حفظ کن ولی تبعیت از مافوق یادت نرود... همه خداحافظی کردند و فقط هاجر مانده بود که مثل یک خواهر بزرگ، دست به سینه و در چند قدمی صابری ایستاده بود. صابری منتظر نماند. هاجر را در آغوش گرفت و فشرد. هاجر صورتش را بین شانه و گردن صابری پنهان کرد و گفت: برامون دعا کنین. -حتما... هاجر، تو مثل خواهر بزرگ‌ترشونی، حواست به همه باشه. کاری روی زمین نمونه. تا من برگردم، همه‌چیز رو طوری پیش ببر که انگارنه‌انگار من نیستم. مثل همیشه، انتظار دارم منظم، دقیق و سریع کار کنین و سربلندم کنین. -چشم خانم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 49 دوست دارم از
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 50 صابری هاجر را از آغوشش جدا کرد و روبه همه گفت: هم خودتون می‌دونید، هم من و هم بالادستی‌ها که کارهایی هست که بجز شما، هیچ‌کس نمی‌تونه انجامشون بده. شما رو به بهترین نیروهای خانم کل سازمان و حتی کل کشور می‌شناسن؛ پس باید واقعا بهترین باشین. خودتون رو درگیر حاشیه و چیزای بی‌اهمیت نکنین؛ فقط به وظیفه‌تون بچسبید و با توکل به خدا جلو برید. *** عباس‌های متفاوت، دور عباس واقعی حلقه زده‌اند و من را نگاه می‌کنند؛ و من نگاهم میان عکس عباس و تخته‌شاسی‌ام در رفت و آمد است. نمی‌دانم می‌خواهم با این پرتره‌های نیمه‌عباس چکار کنم؛ فعلا آن‌ها را دور خودم چیده‌ام و تفاوتشان را با عباس اصلی می‌سنجم. بخاطر قولی که به فاطمه داده‌ام، هر روز بعد از کلاس‌هایم می‌آیم اینجا، مقابل قبر عباس می‌نشینم و با مداد و کاغذ سر و کله می‌زنم؛ بی‌توجه به سرمای پاییز و زمین یخ‌کرده‌ی قبرستان. می‌خواهم نقاشی را روز نیمه شعبان به مادر عباس هدیه بدهم. هرچند خودم اعتقاد ندارم؛ ولی می‌دانم که برای او روز مهمی ست. فرصت زیادی تا نیمه شعبان نمانده و با سرعت بیشتری کار می‌کنم. عکس عباس را بالای تخته‌شاسی سنجاق کرده‌ام؛ عکس خودش و همسرش، مطهره را. یک چیز جدید درباره عباس کشف کرده‌ام؛ این که خیلی همسرش را دوست داشته و برای همین، نام آن عروسک موطلایی را هم مطهره گذاشت. انگار جز این نام، نام دخترانه دیگری در ذهنش نبوده. داستانشان به داستان لیلی و مجنون تنه می‌زند. عشقِ ناکام، آتشین و محجوب شرقی و ایرانی. شاید اگر حوصله رمان نوشتن داشتم، رمان این دوتا را می‌نوشتم؛ هرچند مطهره میان یک مه غلیظ از ابهام پیچیده شده. فرسنگ‌ها با هم فاصله داریم و نمی‌فهمم‌اش. به چهره مطهره می‌آید دختر آرامی باشد؛ از آن دخترهای سربه‌زیر و ساکت و مومن. -چطوری خانم هنرمند؟ از جا می‌پرم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. منتظری سمت راستم ایستاده؛ با چشمانی سرخ و ورم کرده و بینی قرمز: ببخشید ترسوندمت. سریع بقیه پرتره‌ها را از دور قبر جمع می‌کنم و می‌گویم: نه نه... اشکال نداره. دو قدم به جلو برمی‌دارد و کنار قبر می‌ایستد. لبانش به رسم فاتحه خواندن مسلمان‌ها تکان می‌خورند. می‌گویم: تنها اومدین؟ چادرش را جمع می‌کند و بدون دعوت من، کنار قبر می‌نشیند: نه، آقا و بچه‌ها هم هستن. با اشاره، پسر نوجوانی که با دوتا دختربچه بازی می‌کند و مردی که روی یکی از سکوها، پشت به من نشسته را نشان می‌دهد؛ شوهر مرموز و همیشه در سایه‌اش. شاید امروز قرار است آخرین تصویر از این خانواده خوشبخت ثبت بشود. دختر محافظ کجاست؟ خبری از او نیست. حتما امروز مرخصش کرده‌اند؛ به این توجیه که همسرش همراهشان هست. شاید هم دارد این دور و بر پرسه می‌زند و با آن نگاه شکاکش، من و منتظری را زیر نظر دارد. -حتما خیلی حرف داشتی که باهاش بزنی. اینجا بهترین جاست برای گفتن حرفایی که نمی‌شه جاهای دیگه گفت. خودم را مشغول کشیدن پرتره می‌کنم و شانه بالا می‌اندازم: حرف که داشتم، ولی اینجا هم کسی حرفتو نمی‌شنوه. -برعکس، کسایی که اینجا هستن بهتر از هرکسی می‌شنون. ناخودآگاه پوزخند می‌زنم: اونا مُردن. جنازه‌هاشون هم پوسیده. -واقعا اینطوری فکر می‌کنی؟ صدایش دلخوری و تمسخر را با هم دارد؛ هرچند آرام است. انگار به مهم‌ترین بنیان فکری‌اش خدشه وارد کرده‌ام. ادامه می‌دهم: واضحه. آدم می‌میره و می‌پوسه. حالا یکی توی جنگ، یکی هم توی خونه‌ش. اصلش یکیه. -این حرفا دیگه خیلی قدیمی شده. -مهم نیست. چیزی که من دیدم اینه. منتظری یک نفس عمیق می‌کشد که یعنی نمی‌خواهد فعلا بحث کند؛ اما همچنان عقیده خودش را درست می‌داند. لبم را می‌گزم. شاید نباید انقدر زیاده‌روی می‌کردم؛ مخصوصا که چند نفر از اعضای خانواده‌اش اینجا دفن‌اند. ممکن است اعتمادش را از دست بدهم. خاک بر سرم با این ابراز عقیده‌های بی‌موقعم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 50 صابری هاجر را
حواستون به قسمت‌هایی که به داستان اضافه شده هست؟ به شخصیت‌های جدید و مهمی که توی جلد دوم باهاشون کار داریم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از خانه دانشجویان
🔅 مرحوم آقای مصباح (رضوان‌الله‌علیه) یک استادِ فکر بود... همچنانی که علم استاد می‌خواهد، فکر هم استاد می‌خواهد. ١۴٠١/٢/۶ امام خامنه ای (مدظله‌العالی) 🔰 آغاز ثبت نام دوره ۴٠ روزه طرح ولایت تابستان ١۴٠٢ 👈 و سراسر کشور 💯 مکان: ❤️ 🔻 زمان دوره: 👇 🔸 دوره اول : ١٠ تیرماه 🔸 دوره دوم: ٢٣ تیرماه 🟥 ثبت نام: تا یک خرداد ماه 🌐 Hamzevasl.ir ☎️ کسب اطلاعات بیشتر(ساعت٩تا٢١) 🧑‍💼برادران: 09962866500 و 09962867500 🧕خواهران: 09100336652 و 09036141498 🔸خانه دانشجویان انقلاب اسلامی ✦➤ @khanedaneshjooyan
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 52 صورتم خیس اشک شده. من با گریه بیگانه بودم. این جادوی مادر عباس است... انگار تلنگر زده به شیشه‌های شکننده‌ی قلبم و هربار، از میان ترکِ آن شیشه‌های شکننده، بخشی از وجودم بیرون می‌چکد، اشک می‌شود و فرو می‌ریزد. با عباس حرف می‌زنم؛ یا شاید با خودم و عباسی که در ذهن ساخته‌ام: تو زنده‌ای؟ معلومه که نه. ولی تصور زنده بودنت چیز بدی نیست. نمی‌فهمم چرا همه می‌گن زنده‌ای؛ آخه چطوری ممکنه زنده باشی و جوابم رو ندی؟ اصلا اگه زنده بودی، جلوم رو می‌گرفتی. تو آدم خوبی بودی. می‌تونستی زودتر از این نذاری به اینجا برسم. الان دیگه راه برگشت ندارم. شاید الان اگه زنده بودی، می‌خواستی دستگیرم کنی. ولی نه... شاید بازم دلت به رحم می‌اومد... شاید کمکم می‌کردی... تو آدمی نبودی که ولم کنی. مطمئنم اگه نمی‌مردی، می‌اومدی دنبالم... تو با همه فرق داشتی... دانیال همیشه می‌گفت: این که یه نفر بین سپاهی‌ها، مهربون از آب دراومده باشه دلیل بر این نمی‌شه که همه‌شون همین‌قدر خوب باشن. تو خوش‌شانس بودی، شاید اگه کسی غیر از اون پیدات می‌کرد، درجا کشته بودت. این‌ها آخرین تلاش‌های دانیال بود برای این که در ذهن من، حساب عباس را از حکومت ایران جدا کند و مطمئن شود که من هیچ احساس دِینی به جمهوری اسلامی ایران ندارم؛ و من به او گفتم که هیچ‌وقت، از کسانی که پرچم ایران روی لباسشان بود و به فارسی حرف می‌زدند، رفتارهای وحشیانه ندیدم. این را که گفتم، چشمان دانیال بیچاره گرد شد. گیج شده بود که با این تصور مثبت، چرا حاضر شده‌ام با دشمنشان همکاری کنم. فقط خندیدم؛ جگرم خنک شد که بالاخره دلیلی برای گیج کردن دانیال پیدا کردم. همراهم را درمی‌آورم و برای دانیال پیام می‌دهم: یه کاری باید برام انجام بدی. یک... دو... سه... ... ده. دینگ! فقط علامت سوال می‌فرستد. در دل می‌گویم: جونت دربیاد، یه علامت سوال این همه ناز کردن داره؟ در جوابش، تصویر قبر عباس را ارسال می‌کنم. می‌نویسم: می‌خوام بفهمم این چطوری کشته شده. ده... بیست... سی... چهل... دینگ: کار خودت رو کردی؟ -می‌دونستی که می‌کنم. -داری می‌ری توی دهن شیر. - اونی که منو فرستاد توی دهن شیر، تو بودی. ده... بیست... سی... حتما مُرده که جواب نمی‌دهد. چهل... پنجاه... پنجاه و هشت: دقیقا چی می‌خوای؟ بالاخره کوتاه آمد. زیر لب غر می‌زنم: جونت درآد. می‌نویسم: هرچیزی که به این آدم مربوط می‌شه. می‌خوام بفهمم چرا مُرده. -باشه. باید محکم‌کاری کنم؛ پس می‌نویسم: دنیال... ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا