سلام
ممنونم که اطلاع دادید.
دوره بینهایت تقریباً مشابه طرح ولایت هست ولی با تم نوجوانانه. خودم شرکت نکردم ولی خانم فاتح شرکت کرده بودند و میگفتند خیلی خوبه.
لینک ثبتنام:
http://bn.javanan.org
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 62 عروسک گربه، ن
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 63
چهار ضربه چاقو به همه امید و آینده من. به قهرمان من. کاش قاتل را اعدام نمیکردند تا خودم با چهل ضربه چاقو از خجالتش درمیآمدم. صفحه گوشی را میبندم تا چشمم به آن گزارش لعنتی نیفتد. صدای هقهق گریهام را با آستینی که در دهان گذاشتهام خفه میکنم.
-آریل... حالت خوبه آجی؟
صدای آوید را از بالای سرم میشنوم. الان نیاز دارم یکی آرامم کند، ولی نمیخواهم درباره حال بدم به آوید توضیح بدهم.
جوابش را نمیدهم تا برود. نفسم زیر پتو تنگی میکند و گریهام بند نمیآید. تمام بدبختیهایم جلوی چشمم آمدهاند. انگار مادر را یک دور دیگر پیش چشمم سر بریدهاند. سرم دارد از درد میترکد. صدای قدمهای آوید را میشنوم که دارد از تخت دور میشود.
انگار پدر داعشیام، گردنم را گرفته و چاقو بیخ آن گذاشته تا ببردش. دارم خفه میشوم. سرم نبض میزند و بیشتر تیر میکشد. الان تمام میشود... کاش این بار واقعا بمیرم. نمیتوانم لرزش بدنم را کنترل کنم. ناخودآگاه، یک دستم را به سمت بالا پرت میکنم و پتو از صورتم کنار میرود. صدایم درنمیآید تا از آوید کمک بخواهم. بهتر. بگذار بمیرم.
آوید، بهتزده برمیگردد به سمتم: چی شده؟ آریل...
اکسیژن به مغزم نمیرسد. دارم واقعا خفه میشوم. کاش این بار مرگ از دستم فرار نکند... چشمانم را محکم میبندم و منتظر همآغوشی با مرگ میشوم. گرمای دستان کسی، دستانم را احاطه میکنند. دست مرگ نمیتواند انقدر گرم باشد...
-آریل آجی... نفس بکش... چیزی نیست...
کمکم راه نفسم باز میشود و از لبه پرتگاه برمیگردم. چشم باز میکنم و آوید را میبینم که با چشمان نگران، خیره به من است. حمله پنیک همانقدر که ناگهانی میآید، ناگهانی هم میرود. آوید لیوان کنار تختم را از پارچ آب پر میکند و مقابلم میگیرد: بخور آجی. تموم شد.
حس میکنم تمام رمق و توانم را از دست دادهام. دوباره گریه را از سر میگیرم؛ نمیدانم دقیقا برای چه. برای عباس؟ یا خودم؟ آوید در آغوشم میگیرد و سرم را نوازش میکند: چی شده آجی؟ خب بهم بگو...
سکوت میکنم و فقط بلندتر هق میزنم. آوید میگوید: خب اگه میخوای هم نگو...
محکمتر در آغوشش میفشاردم. کاش میتوانستم آنچه دیدهام را نشانش بدهم تا باهم گریه کنیم؛ یا میتوانستم بگویم در چه باتلاقی گیر کردهام و از قدم زدن لبه تیغ خسته شدهام. حالا دیگر نمیتوانم برگردم و باید زندگیام را قمار کنم.
خوب که گریه میکنم و آوید نازم را میکشد، از آغوشش بیرون میآیم و اشکهایم را پاک میکنم: چیز خاصی نبود. فقط یکم ناراحت بودم...
آوید یک دستمال کاغذی دستم میدهد و دستش را روی زانویم میفشارد: میدونم. آدم یه وقتایی بیدلیل دلش میگیره و دوست داره گریه کنه... ای خدا نگاهش کن! داره از بین میره! بخواب... بخواب دختر...
شانههایم را میگیرد و توی رختخواب میخواباندم. عروسک را در آغوشم میگذارد و پتو را مرتب میکند: بخواب عزیزم.
***
شنبه، ۳۰ آبان ۱۴۱۱، سوریه، بلندیهای جولان، بیست کیلومتری مرز فلسطین اشغالی
تلوتلوخوران از ماشین پیاده شد. بوی دود تا ته حلقش را میسوزاند. سرش گیج میرفت. نور تند و رقصان آتش در دل شب چشمانش را میزد. به در ماشین تکیه کرد تا جلوتر برود. صدای داد و فریاد اعضای کاروان را محو میشنید. همه حالی مثل او داشتند، گیج و منگ. دونفر با کپسول آتشنشانی به جنگ آتش رفته بودند؛ اما هیچکس امیدی به زنده بیرون آمدن سرنشینان خودرو نداشت. اگر عجلهای برای خاموش کردن آتش بود هم، بخاطر این بود که جنازهها را قبل از خاکستر شدن بیرون بیاورند. بوی گوشت سوخته میآمد؛ بوی ذغال. دلش به هم پیچید. مغزش داشت میجوشید. لنگان لنگان به سوی کوه آتش رفت؛ شاید کاری از دستش بربیاید. یک نفر جلویش سبز شد و شانههاش را گرفت: سلمان! بیا اینجا...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 63 چهار ضربه چاق
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 64
چشمان سلمان دودو میزد. پاهاش از حفظ تعادل عاجز بودند. انگار مست بود. حتی کسی که برابرش ایستاده بود را نشناخت. باز هم سعی کرد به سوی آتش برود و صدایی از ته حلقش درآمد: مهندس... مهندس تو ماشین بود...
مرد سیلی محکمی به صورت سلمان زد. انقدر محکم که صدایش مثل صدای انفجار در گوش سلمان پیچید و یک لحظه در سرش سکوت حاکم شد. سلمان چشمانش را با درد بست و وقتی باز کرد، همهچیز واضحتر بود. حالا امین را که در برابرش ایستاده بود میشناخت. امین دوباره شانههای سلمان را تکان داد: ببین منو! خودتو جمع کن... خب؟ بیا اینجا...
بازوی سلمان را گرفت و کشید. سر سلمان هنوز گیج میرفت، گلویش هنوز میسوخت اما دیگر مست نبود. جاده تاریک جنگلی در نور آتش تاریک و روشن میشد. زیر نور لرزان آتش، سایه درختان و شاخههاشان هربار به شکلی درمیآمد. امین در حاشیه جاده خم شد و باقیماندههای تله انفجاری را نشان سلمان داد. نفسزنان گفت: ایناهاش... دستی فعال شده...
سلمان هم خم شد و نگاه کرد. امین ادامه داد: بردش نباید بیشتر از پونصد متر باشه... حتما... همین طرفاست...
سلمان سرش را تکان داد. به سلاحش تکیه کرد و بلند شد.
-پیداش میکنم.
سه نفر از نیروهاش را صدا زد و در سه جهت تقسیمشان کرد؛ و خودش در جهت چهارم به راه افتاد. سینهاش هنوز از هجوم دود میسوخت و جلوی سرفههایش را میگرفت تا سر و صدا بلند نشود. بوتهها دور پایش میپیچیدند و مسیر ناهموار، دویدنش را کند میکرد. سراپا گوش و چشم بود؛ برای یافتن کوچکترین صدا و حرکتی. قلبش شعلهور بود و ذهنش سردرگم. هنوز باورش نمیشد دارد دنبال قاتل مهندس میگردد. اصلا مگر مهندش مرده بود؟
اثر شوک در ذهنش کمرنگ میشد و حادثه را به یاد میآورد. مهندس و همکارانش آمده بودند برای بازسازی. این مناطق را تازه چند ماه بود که از دست صهیونیستها بیرون کشیده بودند. هنوز دقیقا تثبیت نشده بود. اولین بار بود که مهندس پذیرفته بود اسکورت دنبال خودش بیاورد. همیشه بدون اسکورت، فقط با تیم خودش در سوریه میچرخید و سرش درد میکرد برای بازسازی شهرها.
سلمان هرچه فحش بلد بود را ردیف کرد و زیر لب به خودش داد. نباید اجازه میداد بیایند. باید سر مهندس داد میکشید. باید اجازه میداد مهندس ناراحت شود، اصلا با هم قهر کنند. اگر مهندس را دلآزرده کرده بود، الان لازم نبود جسد جزغالهاش را از ماشین جزغالهترش بیرون بکشند.
ردیف طولانی فحشها را با یک جمله تمام کرد: اگه نتونی همین امشب اون بیشرفو رو بگیری بچه بابات نیستی.
تق.
آهنگ صدای جیرجیرکها بهم ریخت. شاخهای شکست؛ شاخه درختی شاید. سلمان صداش را شنید. نفهمید از کدام سو. صداها عمق فریبندهای داشتند؛ پرسپکتیو ترسناک جنگل. نمیشد فهمید از پشت سر است یا جلو، دور است یا نزدیک. سلمان سر جایش خشک شد و گوش سپرد. جیرجیرکها، به هم خوردن برگ درختان با نسیم... و از دوردست، صدای فریاد همراهانش برای خاموش کردن آتش. به انتظار صدای دیگری گوش خواباند. یک صدای تق دیگر.
خشخش.
شاخهای تکان خورد. تکانی شدیدتر از قدرت نسیم، درست پشت سرش. برگشت و سلاحش را آماده کرد. سیاهی شب بر نگاهش سنگینی میکرد و جز سایههای مبهم، چیزی نمیدید. بیصدا نفس کشید و منتظر صدای دیگری ماند. با خودش فکر کرد: شاید حیوونی چیزیه.
و جواب خودش را داد: قطعا اونی که مهندس رو کشت هم حیوونه!
خشخشی دیگر. اینبار با دقت بیشتری گوش سپرد و آرام، شروع کرد به طی کردن یک دور سیصد و شصت درجه. ناگاه، ضربه سنگین فلزی به بالای ابرویش خورد؛ انقدر محکم که بدون فکر کردن فریاد کشید و نزدیک بود زمین بخورد، اما تعادلش را حفظ کرد. هیبتی دوپا شبیه به انسان داشت میدوید. سلمان دستش را روی شقیقه خونینش گذاشت و زیر لب گفت: خود بیشرفشه.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 64 چشمان سلمان د
من جای شما بودم میپرسیدم سلمان کیه؟؟
پ.ن: 😈
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 64 چشمان سلمان د
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 65
هنوز زیاد دور نشده بود. سلمان دوید و سخت نبود که خودش را به مرد برساند. از پشت مرد را روی زمین هل داد. برگها و شاخههای خشک روی زمین، با افتادنش ناله کردند. روی زمین چرخید. صورتش را پوشانده بود. سلمان بر سینه مرد نشست و مشتش را به قصد پیشانی مرد بالا برد؛ برای انتقام. قبل از این که مشت سلمان پایین بیاید، مرد جاخالی داد و سلمان را به عقب هل داد. هردو از جا برخاستند. سلمان بیخیال انتقام سر شکستهاش شد و سلاح درآورد. مرد دوید. سلمان ترجیح داد انرژیاش را با دویدن بر زمین ناهموار هدر ندهد و به مهارت نشانهگیریاش تکیه کند. پای مرد را نشانه گرفت. ماشه را چکاند. به هدف نخورد و تنه درختی را خراشید. نشانهگیری هدف متحرک در شب سخت بود. دوباره نشانه گرفت. فرصت داشت از دستش میرفت و مرد دور و دورتر میشد، بدون این که حتی چهرهاش را دیده باشد. دوباره ماشه چکاند. سرعت دویدن مرد کم شد؛ اما نیفتاد. از دور نمیتوانست ببیند تیر خورده یا نه. دوید. مرد در تاریکی جنگل گم شد.
***
-آریل... آریل جانم... پاشو دیگه...
انگشتان آوید، صورتم را نوازش میکنند. جان ندارم چشمانم را باز کنم. مغزم هنوز خواب است.
-پاشو دیگه آریل جان! نمیخوای بریم خونه عباس؟
نام عباس را که میشنوم، مثل فنر از جا میپرم. اولین چیزی که میبینم، عقربههای ساعت دیواری ست که ساعت نه و چهل و پنج دقیقه را نشان میدهند و بعد، کله فرفری آوید. دکمههای مانتویش را میبندد و میگوید: پاشو دیگه خوابالو! بهشون زنگ زدم. منتظرمونن.
چشمانم هنوز بخاطر گریههای دیشب میسوزند. نگاهی به نقاشی که منتظر امضاست میاندازم. کش و قوسی به بدنم میدهم و میگویم: هروقت دچار حمله میشم، با خودم آرزو میکنم آخریش باشه و همون لحظه بمیرم.
-اولا خدا نکنه، دوما مگه نگفتی دوست داری در آرامش و وقتی به همهچی رسیدی بمیری؟
-آره، ولی گاهی انقدر سخته که بیخیال آرزوم میشم.
-میدونی، به نظر من این که چه زمانی و چطور بمیریم خیلی مهم نیست. مهم اینه که پاک بمیریم.
آه میکشد و روسریاش را میبندد. پتو را کنار میزنم و اول از همه، نقاشی را برمیدارم. عباس و مطهره همچنان میخندند؛ نمیدانم به چی. به بدبختی من؟ انگار عباس میخواهد بگوید انقدر غصه من را نخور... هرچه بود تمام شد، من دیگر راحت شدم و الان کنار مطهرهام.
اگر زندگی بعد از مرگ راست باشد، واقعا خوب است چون میتوان امیدوار بود که عباس و مطهره، جایی برای با هم بودن دارند؛ و البته ناراحتکننده است، چون این یعنی هیولاهایی مثل پدر داعشیام هم به زندگی نحسشان ادامه میدهند. همه مردگان یک جا جمعاند؟ عباس و آن هیولای داعشی کنار هم؟ اگر اینطور باشد، امیدوارم عباس آن دنیا انتقام من را از آن هیولا بگیرد.
نقاشی را امضا میکنم و به فارسی زیر نقاشی مینویسم: تقدیم به خانوادهی منجیِ زندگیام.
آن را داخل قابی که چند روز پیش خریدم جا میدهم و همراه آوید، به مقصد خانه عباس تاکسی میگیریم. در راه، برای دانیال پیام میدهم: فقط همین؟
ثانیهها را میشمارم. هزار و یک... هزار و دو... هزار و سه... جواب میدهد: گفتم که. در همین حد از دستم برمیاومد.
او گفت و من هم باور کردم. پسره آبزیرکاه. یعنی فقط در پزشکی قانونی آدم داشتهاند که بتوانند اسنادش را کش بروند؟ دارد یک چیزی را از من پنهان میکند. من را چی حساب کرده؟ فکر کرده من احمقم؟ فکر کرده من بلد نیستم دورش بزنم؟
پیام دیگری از دانیال میرسد: یه نیروی سرکوبگر بود. اتفاقی دلش برای تو سوخته؛ ولی مردم کشورش براش ارزش نداشتن.
دندان برهم میفشارم. جوابش را نمیدهم؛ یعنی جوابی ندارم که بدهم. عباس موقع مرگ، تفنگ دستش بود. شاید قبل از این که بمیرد، جان یکی را گرفته یا قصدش را داشته. شاید اصلا قاتل عباس، به قصد دفاع او را کشته... ولی نه. اگر قصدش دفاع بود که از پشت سر نمیزد... نمیدانم. از زاویه دید آدمهای حکومتی مثل کمیل و امید، اغتشاشگر و معترض فرقی با هم ندارند؛ ولی از کجا معلوم راستش را گفته باشند؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 65 هنوز زیاد دور
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 66
به عباس احساس بدی پیدا میکنم. شاید آنقدری که من فکر میکردم هم قهرمان نباشد. کاش خودم آن شب همهچیز را میدیدم؛ بدون این که قضاوت دانیال یا کمیل و امید درش دخالت کرده باشد.
به خانه عباس میرسیم و از فکر و خیال بیرون میآیم. هرچقدر هم نسبت به عباس مکدر شده باشم، باز هم نمیتوانم بیخیال مدار جاذبه محبت مادرش بشوم.
قدم به خانهشان که میگذارم، قلبم بیقراری میکند برای آن نوازش مادرانه و آن دریای آرامش. انگار تکتک اعضای بدنم با این خانه و هوایش آشنا هستند؛ اصلا مال همین خانهاند و رسیدهاند به جایی که از آن آمدهاند. خانه مثل عید سوم شعبان، تزئین شده و بوی اسپند و شیرینی میدهد. از داخل، صدای چند خانم میآید که دارند خانه را برای جشن آماده میکنند و چندتا بچه هم در حیاط میدوند و بازی میکنند.
فاطمه به استقبالمان میآید و آوید را به فاطمه معرفی میکنم؛ هرچند آوید قبلا تماس گرفته و خودش را معرفی کرده. از فاطمه میپرسم: مادر هستن؟ میشه تنهایی باهاشون صحبت کنم؟
-آره، اتفاقا منتظرتن.
آوید دفترچهاش را از کیف درمیآورد: پس تا من با فاطمه خانم صحبت میکنم، شمام اون هدیه رو بده به حاج خانم.
قاب را در دستم جابهجا میکنم و با ذوق میگویم: چشم!
به اتاق مادر عباس میدوم. انگار هرچه جلوتر میروم، جاذبهاش شدیدتر میشود و مرا از خودم بیرون میکشد. در چند قدمی در، صدایش را میشنوم: سلما مادر، اومدی؟
خودم را به در اتاقش میرسانم. با روسریای سبزرنگ و زیبا و پیراهنی سپید، روی تخت نشسته و کتاب بزرگی مقابلش روی میز است. روی جلد کتاب، به رنگ طلایی نوشته: القرآن الکریم. مرا که میبیند، قرآن را میبندد و لبخند میزند: سلام مادر، عباس گفته بود امروز میای. خوش اومدی.
نکند واقعا پیرزن دیوانه شده؟ نه... دیوانه نیست. فقط زیادی به عباسش فکر میکند، همین. حرفش را نشنیده میگیرم. قاب را مقابلش میگذارم: عیدتون مبارک. این هدیه برای شماست. خودم کشیدمش.
با دستان چروکیدهاش، قاب را میگیرد و روی تصویر عباس و مطهره دست میکشد: الهی دورشون بگردم. هردوشون مثل یه پاره ماهن. نگاهشون کن...
جلوتر میروم و پای تختش مینشینم. سرش را بالا میآورد و با چشمان لرزان میگوید: تو کشیدی مادر؟ خیلی قشنگ کشیدی. عیدت مبارک باشه.
سرم را به سینه میچسباند و میبوسدش. چه گرمایی... مست میشوم و سرشار از لذت و احساس سبکبالی. میگوید: دست گلت درد نکنه. الهی صاحبالزمان ازت راضی باشن. الهی عاقبت بخیر بشی.
ذهنم سریع میرود سراغ تعریف آوید از «عاقبت به خیر» شدن؛ این که پاک از دنیا بروی؛ بخشیده شده. با خودم میگویم: باشه تو دعا کن، ولی حتی اگه خدایی باشه که صداتو بشنوه، من رو نمیبخشه. من هیچوقت پاک نمیشم.
دوست ندارم به چیزی بیرون از این اتاق فکر کنم. دوست دارم تا اینجا هستم، خودم را در مدار جاذبه مادر عباس بیندازم و دورش بچرخم. سرم را مثل قبل، لبه تخت میگذارم و پیرزن، روسریام را باز میکند. میان موهایم دست میکشد و میگوید: عباس دیشب اومد دیدنم. برام یه شاخه گل آورده بود.
نمیتوانم جلوی کنجکاویام را بگیرم: مگه میتونه بیاد؟ چطوری؟
-همونطور که همه پسرها میان دیدن مادرشون. دستم رو بوسید. باهام حرف زد. گفت تو و دوستت قراره بیاین.
طبیعی ست که با زیاد فکر کردن به عباس، خوابش را ببیند یا دچار توهم شود. مهم نیست. این که فهمیده ما میآییم هم تعجب ندارد؛ امروز خانهشان جشن است و حدس زده که ما هم بیاییم. میگویم: یه سوال ازتون بپرسم، ناراحت نمیشید؟
-هرچی دوست داری بپرس مادر.
کلمات سوال را چندبار در ذهنم بالا و پایین میکنم تا به مودبانهترین شکل ممکن دربیایند و میپرسم: شما میدونین عباس چطور شهید شد؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi