سلام.
ممنونم از محبت شما.
خودم هم فکر میکنم عباس تکرارشدنی نیست. فکر میکنم محبوبترین شخصیت باشه؛ و البته شاید بخاطر اینه که پرداختی که روی عباس داشتم رو روی هیچ شخصیتی نداشتم. حدود ۵۰۰ صفحه رمان خط قرمز، کاملا با رویکرد شخصیتمحور نوشته شد.
باور کنید دوست دارم عیدی بدم ولی نوشتن رمان جدید به این راحتی نیست😓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو دیدم...
دلم رفت...
شلمچه یکم گم شدم.
دم غروب بود، یهو دیدم بچهها نیستن. فکر کردم سوار شدن.
بارون میاومد، زمین گلی بود، منم ترسیدم جا بمونم.
تنهایی روی زمین گلی راه میرفتم، گاهی میدویدم، آشنا نمیدیدم، هوا تاریک بود، بغض کرده بودم...
دوست داشتم بشینم یه گوشه و بزنم زیر گریه.
یه تنهایی عجیبی بود، با همه تنهاییها فرق داشت.
بغضم ترکید ولی تندتند اشکام رو پاک میکردم که هیچکس نفهمه گم شدم.
اتوبوس رو که پیدا کردم، هنوز هیچکس سوار نشده بود. هیچکس نبود.
اونجا بود که تازه اصل بغضم...
هقهق...
بلند...
سفرنامه #سرزمین_نور
#شلمچه
#روی_موج_بهشت۱۴۰۱
سلام حضرت امام.🌱
من را میشناسید؟ من نه یکی از آن سربازانِ در گهوارهتان هستم، نه یکی از آن دبستانیهایی که امیدتان به آنها بود. من یک دهه هشتادیام.
یکی از کسانی که انقلاب شما را تنها در کتابهای خاطرات و فیلم و عکسهای قدیمی دیدهاند. ما از شما، تنها عکسی خندان دیدهایم اول کتابهای درسیمان؛ و فیلمها و یادداشتهایی در صحیفه نورتان.
ما شما را از خاطرات بزرگترها شناختهایم و قدرتان را از روی وصیتنامه شهدای دفاع مقدس فهمیدهایم.
اما... حضرت امام عزیز، پیوند ما بیش از اینهاست. ما یکدیگر را روز ازل دیدهایم و دلمان را به شما باختهایم. همان روز خدا نام ما را در فهرست سربازان شما نوشت.
من مطمئنم شما آن روز که در فرودگاه مهرآباد، از پلههای هواپیما پایین میآمدی، ما را هم در افق آینده ایران میدیدی؛ یا در چهره پدرها و پدربزرگهایمان.
من مطمئنم تو یکییکی انتخابمان کردی که سربازت باشیم و فرزندت. شاید زیر لب برایمان دعا میخواندی و حتی میدیدی آن روز را که ما انقلابت را به ثمر رساندهایم.
میدانید حضرت امام، ما باید برای شناختن شما، تارهای عنکبوت تحریف را کنار بزنیم تا امامهای جعلی و خودساختهشان را بجای شما برایمان جا نزنند. برای ما سخت است زیارت مرقد مجللتان؛ وقتی که تصویر خانه محقرتان را میبینیم.
با وجود همه اینها، ما همانقدر برای این انقلاب جانبرکفیم که فرزندانت در دفاع مقدس بودند. ما همانقدر جهادگریم که مبارزان زمان انقلاب. ما همانقدر ولایتپذیریم که سربازان دهه هفتادیِ مدافع حرم.
میتوانید از آرمان علیوردی بپرسید ما تا کجا حاضریم برای راه شما مایه بگذاریم. از آرمان عزیز بپرس ما چقدر امام خامنهایمان را دوست داریم.
امام جان، از همینجا و به نیابت از همه دهه هشتادیها، حتی آن دهه هشتادیهایی که در شناختن شما و انقلابتان به اشتباه افتادهاند، میخواهم بگویم ما قلبمان میتپد برای ادامه دادن این انقلاب.
میخواهم بگویم انقلاب شما در بیست و دوی بهمن پنجاه و هفت تمام نشده و اتفاقا قسمتهای قشنگش به ما رسیده؛ گام دومش...
میخواهم بگویم خرداد شصت و هشت پایان شما نیست.
شما از همیشه زندهترید؛
میدانم که خودتان میبینید محبتتان را در قلبهای انسانهای آزاده،
میدانم که میبینید صدای شما، آرمان شما، اندیشه شما درحال جهانی شدن است.
جوانه اندیشه تان رشد کرده، بارور شده و دارد تا قلب اروپا و افریقا پیش میرود.
در جهانِ ستمدیده و تاریک امروز، همه از شما و روشنای آرمانهایتان میپرسند.
و میدانم که آینده هم پیش چشم شماست؛
آیندهای زیباتر از آنچه اکنون ما میبینیم...
آیندهای به زیباییِ تمدن نوین اسلامی؛
آیندهای به زیبایی ظهور.
برای ما دعا کن امام جان.
ما مثل شما از نیمه خرداد در انتظار فرجیم؛
ما قرار است انقلابت را به ظهور برسانیم...✨
بازنشر / ✍🏻 فاطمه شکیبا
#امام_خمینی #لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
سلام حضرت امام.🌱 من را میشناسید؟ من نه یکی از آن سربازانِ در گهوارهتان هستم، نه یکی از آن دبستانی
🌿ما بسیجی شدهی نهضت روحاللهایم...🇮🇷
🌱🌱🌱
✨شب قدریم و به از حرف هزاران ماهیم
ما بسیجی شدهی نهضت روحاللهایم
✨با علی تا گذر کرببلا همراهیم
رویش تازهای از گلشن روحاللهایم
✨کدخدا را اجل قطعی و وقتاگاهیم
همه فرزند قسم خوردهی روحاللهایم
✨امت واحده و قوم شهادتخواهیم
سنی و شیعه نمکخورده روحاللهایم...
(احمد بابایی)
#امام_خمینی
بسیجی شهید #شهید_روح_الله_عجمیان
http://eitaa.com/istadegi
🏴📖 بریدهای از کتاب #ارمیا 📓
✍️ به قلم #رضا_امیرخانی
#نشر_افق
روایت خیلی زیباییه از تشییع امام... مخصوصا دیالوگهاش فوقالعاده ست...
امام رفت. سیل انسانها به سمت بهشت زهرا (س) در حرکت بودند. جمعیت از در و دیوار میجوشید. آنقدر تعداد آدمها زیاد بود که از هر طیف و گروهی میشد نمونهای پیدا کرد. زنها، مردها و بچهها، همه و همه به سمت بهشت زهرا میرفتند؛ هر کس با هر وسیلهای که داشت، در وانتها و کامیونها آنقدر آدم سوار شده بود که از آنها فقط یک حجم انسانیِ در حال حرکت پیدا بود. از اندازه این حجم انسانی معلوم میشد که وسیله نقلیه، اتومبیل سواری است یا وانت است و یا کامیونت.
البته این حجم انسانی با همان سرعتی جلو میرفت که سایر آدمها پیاده میرفتند. قیافهها متنوع بودند. از هر قماش و دستهای. زنی با چادری مشکی که لکههای قوهای خاک روی چادرش مشخص بود. جوانی که هنوز مو به صورت نداشت، با پیراهنی مشکی و شالی سبز. پیرمردی که به یک دستش عصا بود و با دست دیگرش به سختی عکس امام را بالا گرفته بود. کودکی کوچک که انگار پدر و مادرش را گم کرده بود. بیخیال و بدون توجه به جمعیت، و جمعیت هم بیتوجه نسبت به او. کودک میخندید و در عرض جمعیت راه میرفت. سه چهار جوان با لباس سربازی. سرباز اولی به سرباز دومی چیزی گفت و خندید. دومی جوابش را نداد. خیره نگاه میکرد.
مردی روی ویلچر نشسته بود. احتمالا از جانبازان جنگ بود. ضجه میزد. انگار نه انگار که این همه آدم او را نگاه میکنند. پیرزنی چادر نمازش را به کمرش گره زده بود. به ترکی بلند بلند چیزی را فریاد میزد و میرفت. لحنش به دعوا میزد. مردی بلندقامت و موقر، حدوداً پنجاه ساله، کت و شلوار سیاه، پیراهن تمیز سفید، کروات سیاه، دست در دست زنش که مانتوی سیاه پوشیده بود؛ زنش عینک آفتابی زده بود. مانتوی سیاه زن، گلی شده بود.
چند مرد نزدیک به سی سال، پیرمردی هم با آنها بود. از بقیه تندتر راه میرفتند. دست هم را گرفته بودند و میدویدند. انگار تلوتلو میخوردند. دوتاشان لباس فرم سپاه پوشیده بودند. همهشان دور گردن چفیه انداخته بودند. مردی جوان با همسر و کودکش. کودک میخندید و منتظر نگاه محبتآمیز پدر و مادر بود. اما پدر و مادر حتی برای خنده کودک هم میگریستند. موتورسواران خیلی سریع از بین مردم میگذشتند. بیتوجه به شلوغی و احتمال برخورد با آدمها. دو ترکه یا سه ترکه. اگر کسی یک نفری سوار موتور بود، اولین نفری که او را میدید به سرعت پشت موتور میپرید. صاحب موتور اعتراضی نمیکرد. هیچ کس احساس مالکیت نسبت به چیزی نداشت. راه برای اتومبیلها بسته شده بود. مردمی که اتومبیلش جلو صف اتومبیلها بود، از ماشین پیاده شد. صورت گوشتآلودی داشت. سر کچلش سرخ شده بود. عرق کرده بود. با آن سبیلهای پرش، قیافهاش به کاسبها میخورد.
از ماشین پیاده شد. بدون توجه به بوق ماشینهای پشتی، شروع کرد به دویدن میان جمعیت، انگار میخواست قبل از همه به بهشت زهرا برسد. هراسان بود. چند نفر ماشینش را به طرف کنار خیابان هل دادند. کسی پشت فرمان ننشسته بود. ماشین در جوی آب کنار خیابان افتاد و متوقف شد. هلیکوپترها آنقدر زیاد شده بودند که پروازشان مثل پرواز دستههای کلاغ، برای مردم عادی بود. گاهی در ارتفاع پایین پرواز میکردند. به نظر میآمد که به درختهای اطراف خیابان گیر میکنند. یکی در این میانه بستنی میفروخت. مردم برای بچههایشان بستنی میخریدند. بچهها خیلی کیف میکردند. در این گرما بستنی میچسبید. بچههایی که به سن عقل رسیده بودند، بستنی را میخوردند اما رضایتشان را مخفی میکردند. خانههایی که اطراف خیابان بودند، درهایشان باز بود. از بیشتر خانهها شلنگهای آب را بیرون آورده بودند. کودکان و گاهی هم بزرگترها، آب را به سمت بالا میپاشیدند. آب مثل قطرات ریز باران روی سر مردم فرود میآمد. هوا گرم بود. انگار از هرم گرمایی بود که از نفس جمعیت بیرون میزد.
بوی گلاب و دود و خاک با هم مخلوط شده بود. سر و صدا زیاد بود. اما کسی به آن توجهی نداشت. گاهگاهی برخلاف مسیر جمعیت، آمبولانسی با چراغهای روشن میآمد. حتی صدای گوشخراش آژیرش، مردم را از جلو راهش دور نمیکرد. انگار جلوتر که شلوغتر میشد، بعضی غش میکردند یا زیر دست و پا میماندند. روی موتور آمبولانس یکی با روپوش سفید هلال احمر نشسته بود.
- داداش برو کنار! برو کنار! مریض داریم، آقا برو کنار!
تا سپر آمبولانس ضربهای آرام به مردم نمیزد، کسی از سر راهش کنار نمیرفت. راننده آمبولانس چیزی نمیدید. مردی جوان با روپوش هلال احمر روی موتور نشسته بود و جلو چشمانش را گرفته بود؛ البته اگر چیزی هم میدید، فرق زیادی نمیکرد. آمبولانس فشار میآورد. جنگ تکنولوژی با آدمها. آدمها موفقتر بودند. اگر لطف نمیکردند و کنار نمیرفتند، زور آمبولانس به آنها نمیرسید.
1
یک هواپیمای سمپاشی در مخزنش آب ریخته بود و روی خیابانهای پهن منتهی به بهشت زهرا آب میپاشید. این یکی را خیلیها با دست نشان میدادند. قیافهها غریب بود. نوعی بهت در چهرهها بود که جلوی نمایش اندوه را گرفته بود. با خودشان حرف میزدند. بعضیها هم ساکت میدویدند. خیلیها انگار جلو با کسی قرار داشته باشند، میدویدند. وقتی تنهشان به تنه جلویی میخورد، جلویی به آنها راه میداد. میدانستند بعضی عجله بیشتری دارند. جوانی به سرش گِل زده بود. رنگ قهوهای روشن روی موهای سیاه. بعضیها پرچم و کتلهای محرم را به دست گرفته بودند. سیاه و سبز و قرمز. سر و صداها زیاد بود. یکی از پشت بلندگوی ماشین دولتی شعار میداد. کسی حال نداشت جواب بدهد. شعار عینیت یافته بود. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمیداد.
- ایران در به در شده، بسیجی بیپدر شده.
- امام رفت.
- آقا حالا چی میشود؟ کسی میآید رو کار؟ نظام چی میشود؟
- خدا بزرگ است. این انقلاب نمیخورد زمین.
- خدا خودش نگه دارد.
- هیچ کس نمیتواند جای امام را بگیرد.
- ما هر چه داشتیم، از امام داشتیم.
- عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، خمینی بتشکن، پیش خداست امروز، مهدی صاحبزمان، صاحب عزاست امروز.
- آقا کوچولو، بابا مامانت کجا هستند؟ برو دستشان را بگیر.
- بابام شهید شده آقا! من خودم بزرگم.
- خمینی من سه تا پسر داده بودم برایت. حالا کجا رفتی؟ خمینی من را هم با خودت ببر.
- بیپدر شدیم. من بابام پانزده خردادی بود. الان 68 آن موقع 42 بوده. 25 سال. من هم 25 سالم است. من بابام را ندیده بودم. مردم! تو این مدت من به همه میگفتم، من بابا دارم. حالا بابای من هم مرده، دوباره مرده!
- آی آقا موا...
حرفش را خورد. پای مصنوعی جانبازی جدا شده بود. جوانی کمک کرد تا از میان جمعیت پا را بردارد.
- آقا این اطراف، دور همین بهشت زهرا که آقا را خاک میکنند، الان آدم بیاید زمین بخرد. بعداً کافه بزند و رستوران و چه میدانم... بازار، اینجا زیارتی میشود عزیز دلم. این جا گنبد و بارگاه درست میکنند. حالا ببین. همین زمینهای شخمخورده، حالا میشود خدا تومن.
کسی که در کنارش بود حتی سری هم تکان نداد.
- یک دقیقه بایست، بگذار من این را بکشم کنار. د بابا صبر کن. مذهب داشته باش. غش کرده. بایست!
- ای امام. من نمیگذارم خاکت کنند. امام نمرده. امام نمیمیرد بیناموسها!
از دهان جوان غش کرده کف میریخت.
- یا ایتهاالنفس المطمئنه. ارجعی الی ربک راضیه مرضیه...
لند کروز سپاه که از بلندگویش صدای قرآن میآمد، به سختی عبور کرد.
- خودت گذاشتی رفتی، نگفتی چه به سر ما میآید؟
- نترس برادر، هستند. این انقلاب مال اسلام است. خود خدا نگهش میدارد. مگر میشود خون این همه شهید از بین برود؟
- خدا خودش نگه دارد.
- بیبیسی امروز صبح گفت تو ایران جنگ قدرت است. تو جماران جنگ است الان.
- بیبیسی غلط کرد با تو! کدام جنگ؟ قدرت چیست دیگر؟ این همه آدم این جاست. جنگ اگر بشود، به اسم علی قسم، جرشان میدهم. اصلاً کی با کی جنگ میکند؟
_ نه بابا، جنگ که نه. از قبل فکرها شده بوده. ببین اصلاً انگاری جای دفن هم مشخص شده بود. الان رهبر تعیین کردند.
- آقای خامنهای مثل شیر ایستاده.
- حالا میبینیم!
- بایست ببین.
- حالا امام را چه جوری میآورند؟
- یک ماشینهایی بود تو مصلا، کامیون مانند. با آن میآورند جنازه را.
- از کجا رد میشود؟ دو تا راه که بیشتر نیست، هر دو تاش...
- نه آقا با هلیکوپتر میآورند.
- پس تشییع چی میشود؟ بالاخره سنت است، مستحب است.
- پس این همه آدم آمدند تشییع عمه من؟ ثوابش میرسد به آقا.
- اصلاً نمیشود تشییع کرد.
سهشنبه 16 خرداد 68 بود. هوا گرم بود. از بالا، فقط ساختمانها معلوم بودند، درختها و تیرهای برق، بقیه زمین همه جا سیاه بود. جادههایی که به بهشت زهرا منتهی میشد، مثل یک نوار سیاه مشخص بودند. قرار بود او را در بهشت زهرا دفن کنند. زمینی را در شرق بهشت زهرا برای دفن امام آماده کرده بودند.
زمین خاکی بود. هنوز هیچ تأسیساتی در زمین مستقر نشده بود. ضلع غربی زمین به بهشت زهرا میخورد. ضلع شمالیاش هم ابتدای اتوبان تهران قم بود.
زمین وسیع بود و خاکی. اینکه یک شبه این زمین را به نوعی محصور کنند و دورش دیواری درست کنند، کار سادهای نبود. دورتادور محلی را که قرار بود امام دفن شود، با کانتینر و اتاقکهای پیشساخته محصور کرده بودند. چهار جرثقیل بزرگ از شب تا صبح کانتینرها را دور هم قرار میدادهاند. منطقهای به اندازه یک هکتار را محصور کرده بودند. تنها راه ورودی، فاصلهای بود بین دو کانتینر، تقریبا به طول یک کانتینر. حدود ده دوازده متر. کانتینرها را دو تا دو تا روی هم گذشته بودند تا جمعیت نتوانند روی کانتینر بیایند. در حقیقت با کانتینرها دیواری دو طبقه ساخته بودند. کانتینرها بدون درز به هم چسبیده بودند.
2
#امام_امت