eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
547 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
ارمیا، دمر روی زمین افتاده بود. تلاش می‌کرد که بلند شود. تا نیمه بلند شد. دو دستش را ستون کرد. جمعیت به چپ و راست حرکت می‌کرد. پاهای تنومندی از چپ به صورت ارمیا فشار آورد. دست راست ارمیا تحمل نکرد. دردی از ناحیه آرنج. دستش تا شد. غلت زد. طاق باز روی زمین افتاده بود. یکی روی استخوان پایش ایستاده بود. پای دیگر با پوتین پایش را حول مچ چرخاند. برای اینکه مچ پایش در نرود همراه با مچ پایش چرخید. پایی دیگر روی پهلویش رفت. دنده‌اش با صدایی مثل چوب خشک شکست. استخوان‌هایش مثل نان خشک وقتی خرد می‌شدند، صدا می‌کردند. دیگر احساس درد نداشت. انگار مشت و مالش می‌دادند تا خستگی‌اش در برود. نیمرخ صورتش روی خاک فشار می‌آورد. انگار کفشش زمستانی بود. تخته‌اش صاف نبود. پاشنه کوچکی داشت. صورت ارمیا را روی خاک می‌فشرد. خاک‌های جنوب تصویر کنده‌کاری شده همه جنوبی‌ها هستند! احساس درد نداشت. به نظر نمی‌آمد ماهی وقت‌ جان دادن درد بکشد. ماهی وقت جان دادن خودکشی می‌کند. _ «لاتقلوا بایدیکم الی التهلکه» تهلکه بیرون است، مهلکه بیرون است. بیرون آدم هلاک می‌شود. من داشتم آن جا می‌مردم... زنده زنده. تازه ما که با دست خودمان، خودمان را نینداختیم. مگر ندیدی؟ فکرش را هم نمی‌کردم. زیر پای عاشقانش... لگد‌مال هم عجب لغتی است! دستت درد نکند خدا. چقدر دیگر باید می‌ماندم؟ این جوری خیلی بهتر است. نمی‌شد شهید شد. ولی این جوری بد نیست. خیلی خوب است. داشتم زنده زنده می‌مردم. وقتی آب نیست، ماهی حتی اگر روی خاک‌های جنوب هم باشد، می‌میرد. بعضی ماهی‌گیر‌ها روی بدن ماهی سنگ می‌گذارند. ماهی زیر سنگ کمتر تکان می‌خورد. در جمعیت بودند آدم‌هایی که احساس می‌کردند زمین نرم زیر پایشان، آرام شده است. هلی‌کوپتر حامل جنازه امام به زمین نشست. _ اشهد ان لا‌اله الا انت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهریور--فاطمه شکیبا.pdf
2.28M
📲📚فایل پی‌دی‌اف داستان بلند 🌾📙 ✍️نویسنده: فاطمه شکیبا ✨شهریور مظهر شکوه، سیطره و قدرت خداوند است...✨ https://eitaa.com/istadegi
شهریور--نسخه موبایل.pdf
2.46M
📲📚فایل پی‌دی‌اف داستان بلند 🌾📙 (نسخه درشت‌خط برای مطالعه آسان‌تر در تلفن همراه) ✍️نویسنده: فاطمه شکیبا ✨شهریور مظهر شکوه، سیطره و قدرت خداوند است...✨ https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از اینکه برای خوندن نوشته‌هام وقت می‌ذارید و محبت دارید. ان‌شاءالله کمی صبر کنید، به زودی با جلد دوم شهریور برمی‌گردم...
سلام روح خشنم عاشقانه نوشتن رو برنمی‌تابه🙄
سلام دلارام برای ویرایش از کانال حذف شده. لینک پی‌دی‌اف خط قرمز در پیام سنجاق شده موجوده.
سلام متاسفانه اخیرا فرصت تبلیغ رو پیدا نکردم. و از طرفی هم زیاد شدن تعداد اعضا رو به معنای سنگین‌تر شدن مسئولیت می‌دونم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 کتاب 📙 ✍️ مترجم: محمد عباس‌آبادی از میان آثار ادبیات ژاپن، این اولین رمانی بود که توانستم تمامش کنم. قبلا تلاشم برای خواندن یک مجموعه سه جلدی از هاروکی موراکامی با شکست مواجه شده بود و دید چندان مثبتی به ادبیات ژاپن نداشتم. این کتاب را هم بخاطر ژانر جنایی‌اش خواندم و تعریف‌های فراوان دوستی که آن را امانت داد تا بخوانم: خیلی پیچیده ست. این خلاصه توصیف دوستم از کتاب بود که شاخک‌هایم را حساس کرد؛ اما راستش، کتاب در ابتدا چندان پیچیده به نظر نرسید. مثل همه کتاب‌های جنایی، داستان یک قتل بود؛ آن هم با روایت کاملا خطی و بدون پرش زمانی. همه این‌ها به اضافه راوی دانای کل، باعث شد همان ابتدا معمای اصلی یک داستان جنایی -یعنی هویت قاتل و حتی انگیزه قتل- لو برود و از آنجا به بعد، منِ مخاطب، تنها شاهد تلاش پلیس برای یافتن قاتل بودم؛ آن هم درحالی که می‌دانستم قاتل دارد پلیس را بازی می‌دهد؛ مثل تماشای یک موش و گربه‌بازی بود. اما از یک جایی به بعد، فهمیدم آنچه قرار است به این داستان جذابیت ببخشد، کشف هویت قاتل نیست؛ بلکه شخصیت چندلایه، مرموز و فوق‌العاده باهوشِ ایشیگامی به عنوان شخصیت اصلی ست. این شخصیت از همان ابتدا من را جذب خودش کرد؛ اما پیچیدگی‌اش را از نیمه داستان به بعد به نمایش گذاشت و از یک شخصیت صرفا باهوش، به شخصیتی عمیق تبدیل شد؛ شخصیتی که پشت سرمای قطبی‌اش، شیوه عشق‌ورزی متفاوت و خاص خودش را داشت. شاید در توصیفش کافی باشد که بگویم: یک ریاضی‌دانِ تمام‌عیار. داستان از نیمه به بعد، ناگاه یک چرخش عالی و هوشمندانه دارد که آن را از یک داستان جنایی صرف، به داستانی عمیق و انسانی تبدیل می‌کند؛ هرچند پایانش به معنای حقیقی «اعصاب خوردکن» است و انگار نویسنده می‌خواهد غلبه احساسات بر عقل را به طور بی‌رحمانه‌ای به رخ عقل‌گراها بکشد؛ طوری که تمام استخوان‌های روحِ منطقی‌ام تا چند روز بعد خواندنش درد می‌کرد! کتاب از یک لحاظ دیگر هم ارزش خواندن دارد؛ چرا که بازنمایی بخشی از جامعه‌ی بیست سال پیش ژاپن است. پدیده‌هایی مثل بی‌خانمانی، مشکلات مادران مجرد، آسیب‌های طلاق، ضعف‌های نظام آموزشی و سایر آسیب‌های اجتماعی جامعه ژاپن، به خوبی در کتاب توصیف شده‌اند و لازم است مخاطب ایرانی‌ای که ژاپن را بهشت و سرزمین آرمانی می‌داند، این کتاب را بخواند تا دیگر با وعده «ژاپن اسلامی» که یک زمانی از زبان عده‌ای مطرح می‌شد، فریب نخورد. 📖 «مرد دیگری نزدیک به جعبهٔ خوابش ایستاده بود و یک ردیف قوطی خالی را زیر پایش له می‌کرد. ایشیگامی قبلاً بارها این صحنه را دیده بود، و پیش خودش اسم این مرد را قوطی‌جمع‌کن گذاشته بود. قوطی‌جمع‌کن حدوداً پنجاه‌ساله نشان می‌داد. سرووضعش خوب بود و حتی یک دوچرخه هم داشت. به نظر ایشیگامی مسیرهایی که این مرد برای جمع‌آوری قوطی طی می‌کرد او را فعال‌تر و هوشیارتر از بقیه نگه می‌داشت. در حاشیهٔ آن اجتماع، در اعماق زیر پل زندگی می‌کرد، که لابد از لحاظ مکانی مزیت‌های بیشتری نسبت به بقیهٔ جاها داشت. در این صورت قوطی‌جمع‌کن حکم ریش‌سفید روستا را داشت ـ شخصی باتجربه، حتی در میان این جمعیت ـ یا حداقل ایشیگامی او را این‌طور می‌دید. کمی جلوتر از جایی که ردیف آلونک‌های مقوایی از نظر پنهان می‌شد، مرد دیگری روی نیمکتی نشسته بود. پالتواش که ممکن بود زمانی بژ بوده باشد، حالا ساییده و خاکستری شده بود؛ زیر آن کتی پوشیده بود و زیر کت پیراهن کار سفیدی. ایشیگامی حدس زد که او کراواتی در جیب پالتواش نگه داشته است. ایشیگامی چند روز پیش، بعد از اینکه او را در حال خواندن مجله‌ای صنعتی دیده، لقب مهندس را برایش انتخاب کرده بود. موهایش را همیشه کوتاه نگه می‌داشت و صورتش را اصلاح می‌کرد. شاید امیدوار بود به زودی به سر کار برگردد. امروز به ادارهٔ کاریابی می‌رود، ولی احتمالاً کاری پیدا نمی‌کند. باید قبل از آن غرورش را زیر پا می‌گذاشت. ایشیگامی اولین بار مهندس را ده روز پیش دیده بود. هنوز به زندگی در کنار رود عادت نداشت و هنوز یک خط خیالی بین خودش و ورقه‌های وینیل آبی می‌کشید. با این حال اینجا مانده بود و نمی‌دانست چطور به تنهایی و بدون خانه زندگی کند.» https://eitaa.com/istadegi