16.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 ما شهید قرآنیم...
🌱 ذکر سینهزنی دیشب مردم عزادار در حسینیه امام خمینی در پی جسارت به ساحت قرآن مجید در سوئد و دانمارک
پ.ن: کی شود دریا به پوز سگ نجس...؟
#محرم
http://eitaa.com/istadegi
پویش #حذف_طاقچه
منم طاقچهم رو حذف کردم💔
الان احساس میکنم شهید شدم،
کتابای نازنینم...😭
امر به معروف هزینه داره...
پ.ن: نشرهای بزرگ و مهمی مثل شهید کاظمی و... دارن طاقچه رو تحریم میکنن، اینطور پیش بره انشاءالله عذرخواهی رسمی میکنه که بتونیم دوباره نصبش کنیم😶
#معرفی_کتاب 📚
جای خالی عباس 📘
✍️به قلم: سیدعلیاصغر علوی
#نشر_سدید
نامها گاه، سلسلۀ صفات و شبکۀ فضیلتها را تداعی میکنند و در این میان هیچ نامی را نمیشناسم که شُکوه و شوکت نام عباس یافته باشد، نامی رشکانگیز و اشکانگیز، رشک همۀ خوبان در عرصۀ رستاخیز و اشک همۀ آنان که به شوق میگریند و جلال و جمال ابوالفضلی را ادراک میکنند.
«جای خالی عباس» به دنبال این است که دریچهای باشد بهسوی تفکر در شخصیت و سلوک حضرت عباسبنعلی علیه السلام.
📖بریده کتاب:
«در کربلا به همان نسبت که غربت، مظلومیت، شدت و مصیبتها در اوج است و انتظار حمایت هزاران نفر از کوفیان میرود، ولی امام حسین در الگوی خویش تعدادی پیرو سینهچاک دارد که هرکدام با خود شاخصها و معیارهایی برای پیروان تا ابد به ارمغان دارد و این کربلا را الگوی بیبدیل هستی کرده است. در کنار همۀ بیوفاییها و خالی کردن میدان، با این حال، چند پیرو در این میدان ماندهاند که شاید هیچیک از انبیا و اولیای اینچنین یارانی نداشتهاند و این ویژگی، کربلا را ممتاز و ویژه کرده است.
برخلاف تصور که کربلا را منشأ بیوفایی و عدمتعهد و همراهی کوفیان میدانیم، در روی دوم سکۀ کربلا اوج جلوههای تشکیلاتی را میبینیم. اوج وفا، تعهد، انسجام، همکاری، بذل مال و جان و... در کربلا است. این بدان معنا است که کربلا یک تشکل ناب شیعی است. تشکل نابی که رفتار رهبر و پیروان این تشکل تا قیامت برای تشکلها درس دارد.»
#محرم
https://eitaa.com/istadegi
🥀﷽🥀
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند
گرد و خاکی شد و از خیمه دو تا آینه رفت
ماه از میسره، خورشید هم از میمنه رفت
ناتوانم که مجسم کنم این همهمه را
پسر ام بنین و پسر فاطمه را
قمر هاشمی از اصل و نَسَب میگوید
دیگری هم "اَنا قتّالُ عرب" میگوید
پرده افتاده و پیدا شده یک راز دگر
سر زد از هاشمیان باز هم اعجاز دگر
گفتم اعجاز! از اعجاز فراتر دیدند
زورِ بازوی علی را دو برابر دیدند
شانه در شانه دوتا کوهِ سراسر محشر
حمزه و جعفر طیار، نه، طوفانیتر!
شانه در شانه دوتا کوه، خودت میدانی
در دلِ لشکرِ انبوه، خودت میدانی
که در آن لحظه جهان، از حرکت افتاده ست
اتفاقی است که یکبار فقط افتاده ست
ماه را من چه بگویم که چنین هست و چنان
"شاه شمشماد قَدان، خسروِ شیرین دهنان"
ماه، در کسوت سقا به میان آمده است
رود برخواست، که موسی به میان آمده است
رود، از بس که شعف داشت تلاطم میکرد
رود، با خاک کفِ پاش تیمم میکرد
ماه افتاده در آئینه، ز تصویر بگو
مشک لبریز شد از علقمه، تکبیر بگو
ماه اگر چه همه ی علقمه را پیموده
غرقه گشته ست و نگشته ست به آب آلوده
رود را تا به ابد، تشنۀ مهتاب گذاشت
داغ لبهای خودش را به دل آب گذاشت
لب اگر تر کند از چشمۀ دریا عباس
چه جوابی بدهد ام بنین را عباس؟
میتوانست به آنی همه را سنگ کند
نشد آنگونه که میخواست دلش، جنگ کند
دستش افتاده ولی، راه دگر پیدا کرد
کوه غیرت، گره کار به دندان وا کرد
دیگر این مشک نه مشک است که میخانۀ اوست
چشم امید رباب است که بر شانۀ اوست
عمق این مرثیه را مشک و علم میدانند
داستان را همۀ اهل حرم میدانند
بنویسید که در علقمه عباس افتاد
قطره اشکی شد و بر چادر زهرا افتاد
چه بگویم که چه شد؟ یا که چه بر سر آمد؟
ناگهان رایحۀ چادر مادر آمد
پسرم! دست مریزاد! قیامت کردی
تا نفس داشتی از عشق، حمایت کردی
آسمانها همه یکپارچه بارانیِ توست
من بمیرم، عرق شرم به پیشانی توست
داغ پرواز تو بر سینه اثر خواهد کرد
رفتنت حرمله را حرمله تر خواهد کرد
مشک خالی شده، برخیز که تا برگردیم
اتفاقی است که افتاده؛ بیا برگردیم
آه ! برخیز که گهواره به غارت نرود
دختر فاتح خیبر به اسارت نرود...
(حمیدرضا برقعی)
#محرم #تاسوعا #حضرت_عباس علیهالسلام
https://eitaa.com/istadegi
🥀🌴
بوی آب میآید؛ بوی فرات. اینجا که هستیم، قسمت سرسبز و باصفای دیرالزور است. جایی طرف شمال دیرالزور که یک انشعاب کوچک از فرات از آن میگذرد و اطرافش پر است از باغ و زمینهای کشاورزی کوچک...
گوش تیز میکنم، صدای درگیری نمیآید دیگر. نه صدای الله اکبر، نه شلیک و نه "لبیک یا زینب" گفتن حامد. باز هم همان سکوت ترسناک میدان جنگ. با تکیه به اسلحه، روی زانو بلند میشوم تا خیابان را دید بزنم. یک نفر افتاده وسط خیابان...
از اینجا که من هستم، سرش پیدا نیست. بیسیم را بیرون میکشم و رستم را صدا میزنم. صدای هقهق گریه رستم را میشنوم: آقا حامد رو زدن!
دنیا روی سرم آوار میشود. خون از زیر تن حامد روی آسفالت شارعالنهر پخش میشود. دقیقاً در تیررس افتاده... دارد تکان میخورد، آرام و نرم. دارد بدنش را با تکیه به دستانش از روی زمین بلند میکند.
نور امیدی در دلم روشن میشود که هنوز زنده است، فقط زخمی شده... اگر به موقع به دادش برسم زنده میماند... حامد دارد جان میکَند؛ روی زمین...
به کمینگاه تروریستها مشرف هستم و دقیقاً میتوانم هیکل نحسشان را ببینم. یک نفرشان از پشت دیوار بیرون میخزد؛ متوجه تکان خوردن حامد شده و حتما میخواهد کارش را تمام کند؛ اما قبل از این که نشانه بگیرد و دست نجسش ماشه را لمس کند، تیری در سرش مینشانم و نقش زمینش میکنم.
با خلاص شدن از شرشان، دیگر چیزی جز حامد را نمیبینم که افتاده روی زمین و پاشنه پوتینش را روی زمین میکشد. نمیفهمم چطور از جا کنده میشوم تا خودم را به حامد برسانم...
چندبار سکندری میخورم و چند قدمیاش که میرسم، رمق از پاهایم میرود و میافتم روی زمین؛ زمینی که از خون حامد سرخ شده. خودم را میکشانم تا پیکر حامد که حالا کمتر تکان میخورد. دستانم روی آسفالت کشیده میشوند و میسوزند. با صدایی که به زور از حلقم خارج میشود و سرفههای پشت سر هم، آن را منقطع میکند، صدایش میزنم: حا... حامد... د... دا... داداش...
سینهام از تحرک و نفس زدن زیاد میسوزد و تیر میکشد. سوراخ سرخی روی قلب حامد، به من و تمام امیدی که برایم مانده بود دهنکجی میکند که: ببین! این یکی هم از دستت رفت!
گرما و رطوبت خونش را زیر دستم حس میکنم. چشمانش را باز میکند و با دیدن من، لبخند میزند: خو... ب... شد... او... مدی...
نفسم بالا نمیآید؛ شاید چون حامد نمیتواند نفس بکشد. از دهانش خون میریزد و آرام سرفه میکند؛ من هم. با دستان لرزان، سرش را میگذارم روی زانویم و ناامیدانه، دست میگذارم روی زخم قلبش. خون گرم از زیر دستم میجوشد و آتشم میزند. میدانم اگر دستم را فشار بدهم هم فایده ندارد. لبهای حامد آرام تکان میخورند؛ سرم را که نزدیکتر میبرم، میشنوم که آرام و منقطع میگوید: حـ... سیـ... ـن...
فقط همین یک کلمه. انگار بیش از این نمیتواند. تنها چیزی ست که میخواهد آخرین بار، با تمام اعضا و جوارحش، با بازمانده رمقش فریاد بزند. از دهانش «حسین» میجوشد و خون میریزد. دست خونینش را میگیرم و دستم را فشار میدهم. هنوز گرم است؛ انقدر که انگار من درحال جان دادنم نه او. درمانده و ناامید، مانند غریقی دست و پا میزنم برای نجاتش: آمبولانس!
این را خطاب به رستم داد میزنم؛ اما انقدر ناامیدانه که بجای هر اقدامی، به گریه میافتد. پیشانیام را روی پیشانی عرق کرده حامد میگذارم و صدایش میزنم. حامد میخندد؛ عمیق و شیرین. و باز هم از میان لبان خندان و خشک و خونینش، فقط یک کلمه بیرون میآید: حـ... سیـ... ـن...
دیگر برای هر چیزی دیر است؛ برای احیای قلبی، برای بستن زخم، برای سوار کردنش در آمبولانس... و ضربان قلب حامد زیر دستم، کمکم بیرمق میشود؛ یعنی نمیدانم اصلا قلبی مانده است که بتواند بتپد یا نه؟ سرش را محکم در آغوش میگیرم و باز التماسش میکنم: تو نه... لطفا نه...
فقط یک تک سرفه و یک لخته خون و یک «حسین»ِ منقطع دیگر، فاصله یک قدمی حامد تا شهادت را پر میکند و بعد، من میمانم و بیچارگیام...
🥀🥀🥀
بریدهای از رمان خط قرمز(با اندک تلخیص)
به قلم: فاطمه شکیبا(فرات)
#تاسوعا #محرم
https://eitaa.com/istadegi
🥀﷽🥀
ای بسته به دست تو دل پیر و جوانها
ای آن که فرا رفتهای از شرح و بیانها
تا عطر تو آمد غزلم بال در آورد
آزاد شد از قید زمانها و مکانها
میرفت فرات از عطش عشق بمیرد
بخشید نگاه تو به خونش جریانها
مست تو فقط خیمهی بیآب نبوده است
از دست تو مستاند همه مرثیهخوانها
مشک تو که افتاد، دل فاطمه لرزید
خاک همه عالم به سر تیر و کمانها
این گوشه عمو آب شد، آن گوشه سکینه
این بیت چه باید بکند در غم آنها
ای هر چه اماننامه ببینید و بسوزید
این دست رد اوست بر اینگونه امانها
✍🏻 محمدرضا سلیمی
#محرم #تاسوعا
http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨مادر ادب
💔رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد
به تیغ اشک خود، اعرابشان را بیمحل کردی
#محرم
#تاسوعا
http://eitaa.com/istadegi
🏴رفع الله رایت العباس...
از «انّی احامی ابدا عن دینی» تا «آقا نور چشم منه» هزار و چهارصد سال فاصله است؛ اما در واقع آرمان کلام استادش را به زبان خودش تکرار کرد.
آرمان شاگرد مکتب عباس بن علی علیهالسلام بود،
خدا پرچمش را بالا برد...
🌿 تصویر انگشتر شهید آرمان علیوردی
#محرم
#تاسوعا #آرمان_عزیز
http://eitaa.com/istadegi
🥀﷽🥀
"معجزه"
✍️فاطمه شکیبا (فرات)
وقتی خبر فوت اولین بیمار کرونایی را شنیدم، فکر میکردم همهچیز سر یک هفته تمام میشود و دوباره برمیگردیم سر زندگیمان. فرداش دونفر مردند، روز بعد سه نفر... تا آخر اسفند که تعطیل شد و عید قرنطینه شدیم، فکر میکردم بعد از تعطیلات عید همهچیز مثل اولش میشود. نشد. قرنطینه کرونایی کش آمد تا رمضان و شبهای قدر و روز قدس و من را بیش از قبل به کنج تنهاییام تبعید کرد. اگر قبلا جمعی وجود داشت که میتوانستم در آن کمی خودم باشم و دلم بخواهد گاهی از کنج تنهایی به آن پناه بیاورم، حالا دیگر آن جمع نابود شده بود.
قرنطینه کش آمد تا شبهای قدر؛ شبهای قدر قبلی ذرهای امید داشتم که بتوانم بروم مراسم احیا، اما آن شب قدر را بدون امید، تنهایی روی پشتبام صبح کردم و دلم شور محرم را میزد. یعنی محرم هم خبری از آن جمع متراکم حسینیه نیست؟ به دعای شب قدرم ایمان داشتم. ایمان داشتم که قبل از آمدن محرم، کرونا برود.
و باز هم قرنطینه کش آمد. دنیا را یک ویروس چند میکرونی تعطیل کرده بود. روزها در اتاقم شب میشد و شبها در اتاقم صبح. پای لپتاپ. خرید آنلاین، کلاس آنلاین، تماس تصویری، ارتباطات مجازی.
با وجود ایمانم به دعای شب قدر و در کمال ناباوری، قرنطینه به محرم رسید و آن معجزهای که منتظرش بودم رخ نداد. حسینیه تعطیل بود. نزدیک خانهمان، در پارکینگ روباز یک ورزشگاه سیاهی زده بودند و قرار بود مراسم بگیرند. همراه یکی دوتا خادمهای حسینیه رفتیم آنجا. فرش و صندلیها باید با فاصله چیده میشدند و تمام ده روز محرم، کارم همین بود: چیدن فرش و صندلیها با فاصله فیزیکی مقرر با ماسکی بر صورت، درحالی که صدای پویانفر در وزشگاه میپیچید که: حسین جان، به یاد لبت یک شبم خواب راحت نداشتم... کنار تن بیسرت کاسه آب گذاشتم...
اینها مال قبل از مغرب بود. اذان مغرب را که میگفتند، میدویدم به سمت خانه؛ از جمعیت هراس داشتم. از ویروسی که همراه نفسهاشان درهوا پخش میشد و انقدر ریز بود که میتوانست از ماسک من عبور کند، به مجرای تنفسیام راه پیدا کند و خودم و خانوادهام را به بستر بیماری بیندازد. همه خانواده هراس داشتیم، بخاطر بیماری زمینهای پدربزرگ و مادربزرگ. پس حضور در هیئت تبدیل شد به یک کار ممنوعه، یک آرزوی دور و دراز.
دیگر دعا نمیکردم همهچیز مثل اولش بشود. یکی از اقوام پزشکمان گفته بود این ویروس به این زودیها قصد رها کردن بشر را ندارد. گفته بود بشر باید به همین سبک زندگی عادت کند. من عصبانی بودم، ولی خودم را مجبور کرده بودم عادت کنم. هیئت و عزاداری محرم هم تبدیل به یک خاطره شد، واقعهای که تنها از پشت صفحه لپتاپ و تلوزیون میشد دیدش. تنها چیزی که میتوانست محرم را واقعی کند، یک معجزه بود.
نماز مغرب را که میخواندم، میچپیدم توی اتاقم، لپتاپ را باز میکردم و در قسمت پخش زنده مذهبی آپارات چرخ میزدم. هر شب یکی از هیئتهای مهم و بزرگ را پیدا میکردم و پای سخنرانیاش مینشستم. موقع روضه هم که میرسید، در اتاق را قفل میکردم، هندزفری را توی گوشم میگذاشتم و جعبه دستمال کاغذی را کنار دستم. فرقش با روضه واقعی این بود که اینجا نمیتوانستم صدای گریهام را بلند کنم. باید همهچیز در سکوت و تاریکی مطلق اتفاق میافتاد. این که چقدر بنشینم هم بستگی به حال خودم داشت. گاهی یک شب به چند مجلس سرمیزدم و گاهی وقتی روضه به نیمه میرسید، صفحه مرورگر را میبستم.
داشتم به خودم میقبولاندم از حالا به بعد محرم همین است. هر اتفاقی هم بیفتد گوشه اتاقم میافتد. داشتم خاطرات محرمهای گذشته را، حسینیه را و قافله ظهر تاسوعا را در ذهنم بایگانی میکردم. حتی دیگر در پخش زندهها هم نمیشد جمعیت متراکم دید. مردمی را میدیدی که با یک متر فاصله و ماسک نشستهاند، در فضای باز یا زیر سقفهای بلند. دیگر قرار نبود صدای گریهها توی هم برود. دیگر قرار نبود کسی از گرما بپزد. قرار نبود جمعیت درهم فشرده شوند. همهچیز تغییر کرده بود و جهان دیگر جهان قبلی نمیشد.
امسال بعد از سه سال، قافله ظهر تاسوعا دوباره راه افتاد. بعد از سه سال دوباره خودم را در جمعیت بهم فشردهای پیدا کردم که صدای گریههاشان درهم میتنید. یک لحظه ترس برم داشت. ماسک نداشتم. من سه سال تمام از تکتک آدمها و ویروسهای خطرناکی که از بازدمشان برمیخاست ترسیده بودم. همهچیز مثل قبل شده بود جز من. دوباره آدمها به هم چلانده میشدند، دوباره تنگ هم مینشستند، دوباره فرشها کنار هم پهن میشد و صندلیها چفت هم. دوباره همه از گرما میپختند. ولی من...
ادامه دارد
#محرم #عاشورا
مهشکن🇵🇸
🥀﷽🥀 "معجزه" ✍️فاطمه شکیبا (فرات) وقتی خبر فوت اولین بیمار کرونایی را شنیدم، فکر میکردم همهچیز سر
من هنوز مثل قبل نشدهام. جای زخمش مانده است. هنوز هم به دلیل نامعلومی(که مطمئنم ویروس نیست) از آدمها میترسم. دیگر انگار نمیتوانم در اجتماعات مذهبی خودم باشم. دارم تلاش میکنم خودم را به جمع وصلهپینه کنم، ولی همیشه تک و تنها یک گوشه مینشینم و تنها بودن در عین موج خوردن همراه جمعیت، اعصابم را بهم میریزد. دوست دارم فرار کنم. فرار کنم به کنج تنهایی خودم.
نمیدانم خوب میشوم یا نه؛ ولی حالم مثل آدمی ست که معجزه میبیند.
میفهمید؟
معجزه.
رخ دادن اتفاقی محال.
دیدن دوباره روضه حسین...
✍️فاطمه شکیبا (فرات)
#یادداشت_محرم #محرم #امام_حسین
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🥀﷽🥀 "کاش افسانه بود" روانشناسها میگویند سوگ عاطفی پنج مرحله دارد: انکار، خشم، چانهزنی، اندوه و
🥀﷽🥀
ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود،
این حرفهای مرثیهخوانان دروغ بود
ای کاش این روایت پر غم سند نداشت
بر نیزهها نشاندن قرآن دروغ بود
ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز
مانند گرگ قصهی کنعان دروغ بود
حیف از شکوفهها و دریغ از بهار، کاش
بر جان باغ، داغ زمستان دروغ بود...
شاعر: محمدمهدی سیار
#محرم #عاشورا #امام_حسین علیهالسلام
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 «رنگ سرخ علمت یا ثارالله؛ این عالم رو میگیره انشاءالله...»
🖤 #محرم #امام_حسین #عاشورا
http://eitaa.com/istadegi
🌴 ۴:۴۵ بامداد؛ اذان صبح به وقت عاشورای سال ۶۱ هجری
به نام نامی سر، بسمه تعالیٰ سر
بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر...
#عاشورا #محرم
http://eitaa.com/istadegi
🌴 ۶:۰۵ صبح؛ طلوع آفتاب به افق کربلای سال ۶۱ هجری
صبحی دمید از شب عاصی سیاهتر
وز پی شبی ز روز قیامت درازتر...
اینجا امام آن جمله معروفشان را فرمودند: «الا و ان الدعی بن الدعی قد رکز بین اثنتین بین السلة و الذلة و هیهات مناالذلة... حرامزاده پسر حرامزاده، من را بین کشته شدن و قبول ذلت مجبور کرده؛ و ذلت از ما دور است.»
عشق توام کشاند بدینجا، نه کوفیان
من بینیازم از همه، تو بینیازتر...
#عاشورا #محرم
http://eitaa.com/istadegi
🌴۹ صبح؛ تیراندازی سپاه عمر سعد به سوی سپاه امام حسین علیهالسلام و آغاز نبرد
امام به یاران فرمودند: «اینها نماینده این قوم هستند. برای مرگی که چارهای جز پذیرش آن نیست، آماده شوید.»
کاشفالاسرار میخواهد گرهگیسوی عشق
خوش به هم پیچیده است این رشتهی بسیار سر
#عاشورا #محرم
http://eitaa.com/istadegi
🌴۱۰ صبح؛ پایان نبرد تنبهتن و حمله سراسری سپاه کوفه که به شهادت حدود سی و هشت نفر از اصحاب امام
زهیر گفت: حسینا! بخواه از ما جان
حبیب گفت: حبیبا! بگیر از ما سر
سپس به معرکه عابس، ”أجنّنی” گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر
بنازم ”أم وهب” را، به پارهی تن گفت
برو به معرکه با سر ولی میا با سر
خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت آخر سر، روی پای مولا سر
#عاشورا #محرم #ما_ملت_امام_حسینیم
http://eitaa.com/istadegi
🌴۱۱ صبح؛ به میدان رفتن اصحاب و شهادت بُرَیر و مسلم بن عوسجه
گر طلب کردهست از اهل وفا دلدار، دل
در طبق با عشق اهدا میکند سردار، سر
#عاشورا #محرم #ما_ملت_امام_حسینیم
http://eitaa.com/istadegi
🌴ساعت ۱۱:۵۰؛ اذان ظهر به افق کربلای سال ۶۱ هجری و شهادت حبیب بن مظاهر و سعید بن عبدلله.
پیش پای امام افتاد و در نفس آخر از امام پرسید: آیا وفا کردم؟
-انت أمامی فی الجنه...
دل به یک دست تو دادم، سر به دست دیگرت
زیر سر بگذار دل یا زیر پا بگذار سر...
#عاشورا #محرم #امام_حسین
http://eitaa.com/istadegi
🌴ساعت ۱۳؛ تمام اصحاب به شهادت رسیدند و نوبت به بنیهاشم رسید. اولین شهید بنیهاشم، علیاکبر علیهالسلام بود.
پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر
#عاشورا #محرم #امام_حسین
http://eitaa.com/istadegi
🌴ساعت ۱۴؛ شهادت حضرت عباس علیهالسلام... هیچکس از بنیهاشم نمانده بود.
مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگیاش آب کند دریا را
آب روشن شد و عکس قمر افتاد در آب
ماه میخواست که مهتاب کند دریا را
تشنه میخواست ببیند لب او را دریا
پس ننوشید که سیراب کند دریا را
کوفه شد علقمه، شقّ القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را...
#عاشورا #محرم #امام_حسین
http://eitaa.com/istadegi
🌴همچنان حوالی ساعت ۱۴؛ امام به میدان رفتند و پس از ساعتی نبرد جانانه...
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
دگرگون شد جهان، لرزید دنیا، زیر و رو شد خاک
دمی که زینت دوش نبی روی زمین افتاد...
#عاشورا #محرم #امام_حسین
http://eitaa.com/istadegi
🌴 ساعت ۱۵:۰۵؛ اذان عصر به وقت کربلای سال ۶۱ هجری...
میان خاک، کلام خدا مقطعه شد
میان خاک؛ الف، لام، میم، طا، ها، سر
تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هرکه هرچه که میخواست داد، حتی سر...
صلی الله علیک یا اباعبدالله...💔
#عاشورا #محرم #امام_حسین
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌴 ساعت ۱۵:۰۵؛ اذان عصر به وقت کربلای سال ۶۱ هجری... میان خاک، کلام خدا مقطعه شد میان خاک؛ الف، لام،
1033298_741.mp3
3.73M
🥀
مستان همه افتاده و ساقی نمانده...
🎤مرحوم استاد کریمخانی
#عاشورا #امام_حسین #محرم
http://eitaa.com/istadegi
🌴ساعت ۱۷:۳۳؛ غروب آفتاب به وقت کربلای سال ۶۱ هجری
پس از بیمهری دریا، قسی القلب شد آتش
به جان دودمان رحمة للعالمین افتاد
شکستن با غلاف تیغ را سر بسته میگویم
زبانم لال، النگوی زنان از آستین افتاد...
#عاشورا #محرم #امام_حسین
http://eitaa.com/istadegi
🌴ساعت ۱۷:۵۱؛ اذان مغرب به وقت کربلای سال ۶۱ هجری
طلوع میکند اکنون به روی نیزه سری
که روی شانه طوفان رهاست گیسویش...
#عاشورا #محرم #امام_حسین
http://eitaa.com/istadegi
🌴ساعت ۱۸:۳۶؛ اذان عشاء به وقت کربلای سال ۶۱ هجری
نگاه کن به زمین! ما رأیت إلّا تن
به آسمان بنگر! ما رأیت إلّا سر...
#عاشورا #محرم #امام_حسین
http://eitaa.com/istadegi