eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
523 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کتاب 📘 ✍🏻نویسنده: نشر قصه «اقیانوس مشرق» از این قرار است که مردی به نام «عمران بن داوود» که در جستجوی آب حیات است، در بیابانی در مسیر خراسان، راه را گم می‌کند. با پیرمردی پینه‌دوز و دخترش در این مسیر همراه می‌شود و در طول راه، درمی‌یابد که چشمه آب حیات و قلعه امن الهی، چیزی فراتر از آن است که گمان می‌برده... 📖 - دروغ نگو پیرمرد. تمام دارایی تو تنها همین دو کیسه است؟! تنها همین؟! می‌خواهی باور کنم؟! پینه‌دوز نگاهش می‌کند: - دروغی در کار نیست. اگر چیزی غیر این‌ها بود، از شما پنهان نمی‌کردم. این دو کیسه تمام داشته‌ام بود در این سفر. شمشیردار نگاهش را تیز می‌کند و شمشیرش را بالا می‌آورد و به راحله اشاره می‌کند: - و آنکه در میان دست‌های توست؟! پینه دوز سر تکان می‌دهد: - او با خود سکه‌ای ندارد. شمشیردار می‌خندد: - خودش را می‌گویم. خودش از هزار سکه بیشتر می‌ارزد؛ نمی‌ارزد؟! علیه‌السلام http://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب 📘 ✍🏻نویسنده: نشر قصه «اقیانوس مشرق» از این قرار است که مردی به نام «عمران بن داوود» که در جستجوی آب حیات است، در بیابانی در مسیر خراسان، راه را گم می‌کند. با پیرمردی پینه‌دوز و دخترش در این مسیر همراه می‌شود و در طول راه، درمی‌یابد که چشمه آب حیات و قلعه امن الهی، چیزی فراتر از آن است که گمان می‌برده... 📖 - دروغ نگو پیرمرد. تمام دارایی تو تنها همین دو کیسه است؟! تنها همین؟! می‌خواهی باور کنم؟! پینه‌دوز نگاهش می‌کند: - دروغی در کار نیست. اگر چیزی غیر این‌ها بود، از شما پنهان نمی‌کردم. این دو کیسه تمام داشته‌ام بود در این سفر. شمشیردار نگاهش را تیز می‌کند و شمشیرش را بالا می‌آورد و به راحله اشاره می‌کند: - و آنکه در میان دست‌های توست؟! پینه دوز سر تکان می‌دهد: - او با خود سکه‌ای ندارد. شمشیردار می‌خندد: - خودش را می‌گویم. خودش از هزار سکه بیشتر می‌ارزد؛ نمی‌ارزد؟! http://eitaa.com/istadegi
📚 فرشته‌ای در برهوت📙 ✍️به قلم: این کتاب، داستان دختری اهل سنت در سیستان و بلوچستان به نام حکیمه خاتون است که عاشق پسری از شیعیان به نام رسول هدایت می‌شود؛ مراسم خواستگاری او به اثبات حقانیت امیرمؤمنان علی(ع) می‌گذرد... بریده کتاب 📖 - وقتی فهمید که تو سنّی هستی چیزی نگفت؟ حکیمه‌خاتون آرام سرش را تکان داد. - نه. عبدالحمید بطری را برد به دهانش، از آب بطری سر کشید و ادامه داد: - یعنی پس نکشید و عقب نشینی نکرد؟ جوری که انگار که پشیمان شده باشد! حکیمه ‌خاتون گفت: - به نظرم کمی جاخورد. امّا پشیمان نشد. عبدالحمید سری تکان داد و گفت: - تابه حال زیر نظرش داشتی؟ که ببینی شیخین را لعن و نفرین می‌‌کند یا نه؟ حکیمه‌ خاتون گفت: - اهل توهین نیست. مخالفت هم که بخواهد کند، مؤدبانه و با استدلال است. از لحنِ حکیمه‌ خاتون فهمیده بود که از جوانِ شیعه خوشش آمده. می‌‌دانست حکیمه ‌خاتون دختر خام و عجولی نیست. از این دختر‌ها که می‌روند دانشگاه و چهار تا جوان که می‌بینند تمامِ دست و دل‌شان می‌لرزد و خودشان را گم می‌کنند. حکیمه ‌خاتون قبلا خواستگارهای بسیاری داشت. توی آن‌ها دو تا مهندس هم بودند. امّا حکیمه‌ خاتون همه‌‌شان را رد کرد. شاید به خاطر دانشگاه رفتن بود. شاید هم دلیلِ دیگری داشت که عبدالحمید نمی‌دانست. امّا حالا یک دفعه آمده بود و گفته بود: - یک جوان شیعه می‌خواهد بیاید خواستگاریِ من! https://eitaa.com/istadegi