eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
551 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🥀 بسم الرب الشهداء🥀 🌓 #شبهات_انقلاب 🧐 🛑ظرفیت وسیع و بزرگ بعدی، "فرصت‌های مادی کشور" است که "فهرستی
🥀 بسم الرب الشهداء🥀 🌓 🧐 ❗️راه‌آهن رضاخان🤔 🛑قضیه‌ی ساخت راه‌آهن که شمال را به جنوب وصل می‌کرد در ذهن همه‌ی مردم ما جا افتاده که یکی از خدمات بزرگ رضاخان است؛ درحالی که اگر برویم گذشته و تاریخ ایران را مطالعه کنیم، می‌فهمیم اولا حدود یک قرن قبل از رضاخان در کشور ما، راه‌آهن وجود داشته است؛ هم در بخش‌هایی از شمال و هم جنوب، راه‌آهن داشته‌ایم*. پس این مدال توهمی و تقلبی ساخت اولین راه‌آهن را از گردن رضاخان در می‌آوریم. ثانیا وقتی دوباره سطرهای تاریخ ایران در زمان رضاخان را دنبال می‌کنیم، می‌بینیم بله! راه‌آهنی که شمال را به جنوب وصل می‌کند، در زمان رضاخان ساخته شده، اما این راه‌آهن با چه هدفی ساخته شد؟ آیا برای این بود که مردم این مرز و بوم از آن استفاده کنند و وسیله‌ی رفاه مردم باشد؟ آیا برای تجارت ایران ساخته شد؟ اصلا و ابدا چنین چیزی را در تاریخ مشاهده نمی‌کنید. اتفاقا این راه‌آهن از بزرگ‌ترین اسناد وابستگی و ذلت رضاخان است. این راه‌آهن در جنگ ‌جهانی دوم به نفع اتصال دو جبهه‌ی متفقین بود که آن روز بایستی علیه آلمان می‌جنگیدند. این راه‌آهن برای این بود که شوروی آن روز را به جنوب، در خلیج‌فارس که محل استقرار انگلیسی‌ها بود، وصل کند تا بتوانند سلاح خود را منتقل کنند و انگلیسی‌ها را در جنوب، برای دفاع در برابر متحدین، یعنی آلمان و همکارانش تقویت کنند. ______________________ *سالنامه‌ی پارس۱۳۰۵، سیدفرید قاسمی 📖بریده‌ای از کتاب دکل (مستند داستانی گام دوم انقلاب) ۶۹ 🇮🇷 🔥 http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 307 چندبار سکندری می‌خورم و چند قدمی‌اش که می‌رسم، رمق از پاهایم می‌رود و می‌افتم روی زمین؛ زمینی که از خون حامد سرخ شده. خودم را می‌کشانم تا پیکر حامد که حالا کم‌تر تکان می‌خورد. دستانم روی آسفالت کشیده می‌شوند و می‌سوزند. با صدایی که به زور از حلقم خارج می‌شود و سرفه‌های پشت سر هم، آن را منقطع می‌کند، صدایش می‌زنم: - حا... حامد... د... دا...داداش... سینه‌ام از تحرک و نفس زدن زیاد می‌سوزد و تیر می‌کشد. سوراخ سرخی روی قلب حامد، به من و تمام امیدی که برایم مانده بود دهن‌کجی می‌کند که: ببین! این یکی هم از دستت رفت! گرما و رطوبت خونش را زیر دستم حس می‌کنم. چشمانش را باز می‌کند و با دیدن من، لبخند می‌زند: - خو...ب... شد... اومدی... نفسم بالا نمی‌آید؛ شاید چو حامد نمی‌تواند نفس بکشد. از دهانش خون می‌ریزد و آرام سرفه می‌کند؛ من هم. با دستان لرزان، سرش را می‌گذارم روی زانویم و ناامیدانه، دست می‌گذارم روی زخم قلبش. خون گرم از زیر دستم می‌جوشد و آتشم می‌زند. می‌دانم اگر دستم را فشار بدهم هم فایده ندارد. لب‌های حامد آرام تکان می‌خورند؛ سرم را که نزدیک‌تر می‌برم، می‌شنوم که آرام و منقطع می‌گوید: - حـ... سیـ... ـن... فقط همین یک کلمه. انگار بیش از این نمی‌تواند. تنها چیزی ست که می‌خواهد آخرین بار، با تمام اعضا و جوارحش، با بازمانده رمقش فریاد بزند. از دهانش «حسین» می‌جوشد و خون می‌ریزد. حسین... همه هستی‌اش. دست خونینش را می‌گیرم و دستم را فشار می‌دهم. هنوز گرم است؛ انقدر که انگار من درحال جان دادنم نه او. درمانده و ناامید، مانند غریقی دست و پا می‌زنم برای نجاتش: - آمبولانس! این را خطاب به رستم داد می‌زنم؛ اما انقدر ناامیدانه که بجای هر اقدامی، به گریه می‌افتد. در دل به حامد التماس می‌کنم: - تو دیگه نه! و بلند صدایش می‌زنم؛ با تمام توان. انگار کمیل است که مقابلم جان می‌کَنَد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 308 بلند صدایش می‌زنم؛ با تمام توان. انگار کمیل است که مقابلم جان می‌کَنَد. همیشه حسرت می‌خوردم که چرا موقع شهادت کمیل، کنارش نبودم و حالا فهمیده‌ام همان بهتر که نبودم و ندیدم. پیشانی‌ام را روی پیشانی عرق کرده حامد می‌گذارم و صدایش می‌زنم. حامد می‌خندد؛ عمیق و شیرین. همیشه قشنگ می‌خندید، زیاد می‌خندید، برعکس من. و باز هم از میان لبان خندان و خشک و خونینش، فقط یک کلمه بیرون می‌آید: - حـ... سیـ... ـن... حاج حسین می‌گفت تمام زندگیِ هرکس، در مرگش منعکس می‌شود؛ موقع مرگ دیگر کسی نمی‌تواند تظاهر کند. و تنها کسی موقع جان دادن از دهانش «حسین» می‌جوشد که یک عمر با حسین علیه‌السلام زندگی کرده باشد. دیگر برای هر چیزی دیر است؛ برای احیای قلبی، برای بستن زخم، برای سوار کردنش در آمبولانس... و ضربان قلب حامد زیر دستم، کم‌کم بی‌رمق می‌شود؛ یعنی نمی‌دانم اصلا قلبی مانده است که بتواند بتپد یا نه؟ سرش را محکم در آغوش می‌گیرم و باز التماسش می‌کنم: - تو نه... لطفا نه... فقط یک تک سرفه و یک لخته خون و یک «حسین»ِ منقطع دیگر، فاصله یک قدمی حامد تا شهادت را پر می‌کند و بعد، من می‌مانم و بیچارگی‌ام؛ من می‌مانم و دردِ بی‌درمانِ جاماندگی. چند لحظه با بهت نگاهش می‌کنم و بعد، تمام بعضی که در سینه‌ام تلنبار شده بود بیرون می‌ریزد و با تمام توان داد می‌کشم: - یا حسیــــن! سر حامد را به سینه‌ام می‌چسبانم و پیشانی‌اش را می‌بوسم؛ یک بار، دوبار... هزاران بار. انگار کمیل است که مقابلم جان داده. انگار می‌خواهم تلافی نبودنم کنار کمیل را هم بکنم. رستم شانه‌های لرزانم را می‌گیرد و فشار می‌دهد: - آقا، آمبولانس اومده، اون طرف اول فرعیه. بیاید کمک کنید بشیر رو ببریم، آقا حامد رو هم... و بغض امانش نمی‌دهد. نفس عمیقی می‌کشم که بر خودم مسلط شوم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
بدون شرح....😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اصلا توصیه نمی‌کنم چنین کاری بکنید چون اصلا با کسی شوخی ندارند🙄
سلام نه ناراحت نشدم. نقد باعث بهتر شدن ما میشه. شاید علتش این باشه که شاخه زیتون از زاویه دید زنانه بود و خط قرمز از زاویه دید مردانه. ولی باز هم چشم؛ تلاش می‌کنم بهترش کنم🙂
😢🥀💔 نظرات شما عزیزان...