eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
539 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام امیدوارم همه ما یاد بگیریم گفت و گو کنیم، حرفمون رو محترمانه و با استدلال‌های منطقی بیان کنیم، نظرات مخالف رو تحمل کنیم(نه این که چشم بسته بپذیریم یا رد کنیم)، درباره‌شون فکر کنیم و ذهنمون رو روی حرف‌های نو و عقلانی نبندیم. اگر چنین فرهنگی توی جامعه(هم مسئولین هم مردم) جا بیفته واقعا خیلی از مشکلات حل می‌شه.
چندبار با خودش تکرار کرد: اون مُرده. صدای دیگری در سرش گفت: اون می‌دونست. اون می‌دونست تو آمی رو کشتی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖بریده‌ای از داستان بلند خط قرمز؛ 🥀ماجرای اسارت شهید حججی و آنچه در پایگاه چهارم قاسم‌آباد گذشت... "...نگاهم برمی‌گردد به سمت بچه‌های پایگاه که با کمک فرماندهی حسین قمی، خودشان را پیدا کرده‌اند و آماده تخلیه پایگاهند. یکی دو نفر از بچه‌ها خودشان را می‌رسانند به خاکریز و شروع می‌کنند به تیراندازی؛ هرچند می‌دانم فایده ندارد و گلوله‌هایشان به بدنه زرهی انتحاری نفوذ نمی‌کند. تنها چیزی که می‌تواند جواب بدهد، همین موشک آرپی‌جی ست که قابلیت نفوذ به زره را دارد؛ که از این فاصله امید چندانی به برخورد با هدفش نیست. از پشت دوربین، انتحاری را می‌بینم که در دل صحرا می‌تازد و حالا به سیصد متری پایگاه رسیده است. سیاوش چشمش را پشت دوربین راکت‌انداز می‌گذارد و بعد از چند لحظه، از عمق جانش فریاد می‌زند: یا حسیـــــــن! و شلیک می‌کند. زیر لب، ثانیه‌ها را می‌شمارم: هزار و یک، هزار و دو، هزار و... بوووووم! صحرا از نور انفجار انتحاری روشن می‌شود و موج انفجار، من و سیاوش و چند نفری که روی خاکریز بودند را عقب می‌اندازد. لبخند روی لبانم می‌ماسد. حجم گرد و خاک و دودی که از انفجار انتحاری اول برخاسته، دید پهپادهای خودی را کور کرده و از سویی ارتباطات رادیویی هم قطع است؛ پس نمی‌توانیم زودتر از آمدنش مطلع شویم. این پایگاه دو خاکریز جلوتر از ما هم دارد؛ اما ارتفاع و استحکام خاکریزها به قدری نیست که جلوی انتحاری را بگیرد. داد می‌زنم: تخلیه کنید این‌جا رو! در عرض چند ثانیه، آسمان پر می‌شود از نور قرمز گلوله‌های رسام کالیبر بیست و سه. دیگر می‌توان ماشین‌ها و نیروهای پیاده داعشی که به سمت‌ پایگاه می‌آیند را هم در دوربین حرارتی دید. دست می‌اندازم و یقه سیاوش را می‌گیرم تا سرش را بیاورم پایین. برخورد گلوله‌ها به خاکریز، خاک‌ها را در هوا پخش می‌کند. داد می‌زنم: نمی‌تونی اینو بزنی سیاوش. بیا بریم عقب! سیاوش اما دارد موشک را روی لانچر می‌بندد و می‌گوید: می‌زنمش. تو برو بگو تخلیه کنن. می‌گویم: اگه دیدی نمی‌تونی بزنیش زود بیا عقب، پشت خاکریز اول. و از خاکریز می‌دوم پایین. این پایگاه دو خاکریز دارد؛ خاکریز دوم به شکل نعل اسب دور نیروهاست و یک خاکریز هم عقب‌تر، مقابل نیروها. در همهمه‌ای که میان نیروها افتاده، یک جمله توجهم را جلب می‌کند. چند نفر می‌گویند: جابر شهید شد! جابر شهید شد! او هم این‌جا بوده؛ اما حتماً چون به چهره نمی‌شناختمش، متوجه بودنش نشده‌ام. رد صدا را می‌گیرم و می‌رسم به یکی از بچه‌های فاطمیون که دارد چندنفر را سوار ماشین می‌کند تا عقب بروند. شانه‌اش را می‌گیرم و تکان می‌دهم: جابر کجاست؟ - شهید شد. بردنش عقب. برمی‌گردم تا سیاوش را پیدا کنم؛ باید با هم برویم عقب. میان چادرها می‌دوم و سیاوش را صدا می‌زنم؛ نیست. صحرا شده است صحرای محشر. حسین قمی میان نیروها می‌دود و هدایتشان می‌کند برای عقب‌نشینی. در این باران گلوله، تنها کسی که راست ایستاده و دنبال جان‌پناه نمی‌گردد، خود حسین قمی ست. دلهره انتحاری دوم را دارم؛ هنوز صدای انفجارش را نشنیده‌ام. صدای آشنایی به گوشم می‌خورد؛ صدای سیاوش است انگار که داد می‌زند: اومد! فرار کنید! ناگاه کسی بازویم را می‌گیرد و به سمت خودش می‌کشد. صدای فریادش را گنگ می‌شنوم. دستی نامرئی هلم می‌دهد و به عقب پرت می‌شوم؛ همراهش موجی از گرما از روی سر و صورتم عبور می‌کند. یک دستم را بالا می‌گیرم تا آن را سپر صورتم کنم. زمین می‌لرزد و همه‌جا پر از خاک می‌شود. هیچ چیز نمی‌بینم و فقط گرما را حس می‌کنم. صدای فریاد مبهمی در گوشم می‌پیچد و بعد، صداها قطع می‌شوند. می‌خواهم از روی زمین بلند شوم، اما نمی‌توانم. انگار دوخته شده‌ام به زمین. بدنم داغ شده است؛ انقدر داغ که حس می‌کنم دارم می‌سوزم و ناخودآگاه داد می‌زنم: یا حسین... از شدت گرما به نفس زدن افتاده‌ام؛ انگار از درون آتش گرفته‌ام. تقلا می‌کنم خودم را از زمین جدا کنم؛ نمی‌دانم چرا انقدر بدنم سنگین شده؟ به سختی شانه‌هایم را از زمین جدا می‌کنم و دوباره از درد داد می‌زنم: یا حسین! زمین زیر بدنم می‌لرزد. نفسم به سختی می‌رود و می‌آید. کمیل کنارم می‌نشیند و موهایم را نوازش می‌کند. می‌خواهم به کمیل بگویم پس سوختن این شکلی ست؟ اما کمیل انگشتش را روی لبانم می‌گذارد: هیس! بگو یا حسین! - یا... حـ... سین... با تکیه به آرنج‌هایم، کمی از زمین جدا می‌شوم. درد وحشتناکی در سینه‌ام حس می‌کنم، اما لبم را گاز می‌گیرم که صدایم در نیاید. به اسلحه‌ام تکیه می‌کنم تا بتوانم بلند شوم. دنیا دور سرم می‌چرخد و درد در بدنم دور می‌زند. روی زانوهایم می‌نشینم. چیزی نمانده. می‌نالم: آخ... یا قمر بنی‌هاشم...
مه‌شکن🇵🇸
📖بریده‌ای از داستان بلند خط قرمز؛ 🥀ماجرای اسارت شهید حججی و آنچه در پایگاه چهارم قاسم‌آباد گذشت...
رطوبت خون را روی بدنم حس می‌کنم. نمی‌خواهم چشمم به زخمم بیفتد. من باید بایستم. اسلحه را عصا می‌کنم و نیم‌خیز می‌شوم؛ اما رمق از پاهایم می‌رود. نفسم بالا نمی‌آید و سرفه‌های پشت سر هم، باعث می‌شوند با زانو بیفتم روی زمین. دستم را ستون می‌کنم که صورتم زمین نخورد و دست دیگرم را می‌گذارم پایین سینه‌ام. انگشتانم بجای لباس، گوشت بدنم را لمس می‌کنند. پایین ریه‌ام می‌سوزد و دستم هم طاقت نمی‌آورد؛ دوباره می‌افتم. بدنم سنگین و کرخت شده و تنفسم دشوار. انگار آتشی که درونم روشن شده، لحظه به لحظه شعله‌ورتر می‌شود. پایم را روی زمین می‌سایم و به خودم می‌پیچم. نمی‌توانم بیدار بمانم. کسانی که بالای سرم آمده‌اند را تار می‌بینم. یک نفرشان چندبار به صورتم می‌زند: صدامو می‌شنوی؟ پلک‌هایم را برهم فشار می‌دهم. می‌گوید: بذارش روی برانکارد ببریمش. درد بدی در تمام بدنم می‌پیچد. یک نفرشان زیر کتف‌هایم را می‌گیرد و دیگری پاهایم را. از زمین که جدا می‌شوم، ناله‌ام به آسمان می‌رود. سینه‌ام تیر می‌کشد و می‌خواهم سرم را بالا بگیرم تا بفهمم چه بلایی سرم آمده است؛ اما کمیل سرم را میان دستانش می‌گیرد و می‌گوید: چیزی نیست. آروم باش. مطمئن می‌شوم اوضاع خیلی خراب است که کمیل اجازه نمی‌دهد نگاه کنم. برانکارد که از زمین جدا می‌شود، درد من هم شدت می‌گیرد و با هر تکان، جانم به لبم می‌رسد. دستانم را مشت می‌کنم، پیراهنم را چنگ می‌زنم و لبم را گاز می‌گیرم. انقدر با دندان‌هایم روی لبم فشار می‌آورم که طعم خون می‌رود زیر زبانم. جانم دارد از درد بالا می‌آید. از زیر انگشتانم، گرمای خون را حس می‌کنم که روی بدنم می‌خزد. نمی‌دانم تیر خورده‌ام یا ترکش؛ اما حس می‌کنم تمام بدنم پر از خون شده است. سینه‌ام سنگین شده و می‌سوزد. کمیل که دنبال برانکارد می‌دود، سرش را می‌آورد نزدیک گوشم و می‌گوید: بچه‌های عراقی و افغانستانی امیدشون به رزمنده‌های ایرانیه. اگه ببینن زخمی شدی روحیه‌شونو می‌بازن. صورتت رو بپوشون. دستم را به سختی بالا می‌آورم و نقاب صورتم می‌کنم تا شناخته نشوم. صدای درگیری به اوجش رسیده است و از این که الان مجروح شده‌ام حرص می‌خورم. نگاه تار و بی‌رمقم را در پایگاه چهارم می‌چرخانم. چندتا از چادرها در آتش می‌سوزند. هوا دارد روشن می‌شود. زمین و آسمان تار و دلگیر است. صحرای محشر است یا پایگاه چهارم؟ کمیل دستم را می‌گیرد و شروع می‌کند به روضه خواندن: دارند یک به یک وَ جدا می‌برندمان/ شکر خدا به کرب و بلا می‌برندمان... همراهش زمزمه می‌کنم: ما نذر کرده‌ایم که قربانی‌ات شویم/ دارند یک به یک به منا می‌برندمان... برانکارد تکانی می‌خورد و داخل آمبولانس می‌گذارندم. کمیل همچنان می‌خواند: اول میان عرش خدا سینه می‌زنیم/ بعداً به هیئت الشهدا می‌برندمان... پلک‌هایم می‌افتند روی هم..." پی‌نوشت: سحرگاه شانزدهم مرداد نیروهای داعش به پایگاه چهارم منطقه قاسم‌آباد در بیابان‌های جنوب شرقی سوریه حمله کردند. در این حمله علاوه بر تعدادی شهید، محسن حججی به اسارت داعش درآمد و دو روز بعد درهجدهم مرداد به شهادت رسید. شهید مرتضی حسین‌پور(معروف به حسین قمی)، با تدبیر و فرماندهی‌اش توانست جان بسیاری از نیروها را نجات دهد؛ اگر تدبیر او در هدایت نیروها نبود، علاوه بر شهید حججی حدود صد و سی تن از نیروهای ایرانی و افغانستانی توسط داعش اسیر و شهید می‌شدند. فایل پی‌دی‌اف رمان خط قرمز: https://eitaa.com/istadegi/8123 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
رطوبت خون را روی بدنم حس می‌کنم. نمی‌خواهم چشمم به زخمم بیفتد. من باید بایستم. اسلحه را عصا می‌کنم و
"چندتا از چادرها در آتش می‌سوزند. هوا دارد روشن می‌شود. زمین و آسمان تار و دلگیر است. صحرای محشر است یا پایگاه چهارم؟" این تصویر پایگاه چهارم است... سلام بر تو شهیدِ بی‌سر!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با چشمان سنگی‌اش به روبه‌رو خیره است و پسری موهای موج‌دارش را شانه می‌زند.
🏴 آه از غمی که تازه شود با غمی دگر جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر... ▪️حادثه تروریستی در حرم مطهر شاهچراغ باز هم ایران عزیزمان را داغدار کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 "پَرخو" 📙 ✍️به قلم: شبنم غفاری حسینی پرخو یعنی هرس کردن. یعنی چیدن شاخ و برگ‌های اضافی و علف‌های هرز. علف‌های هرزی که طی چهل سال، زیر سایه انقلاب رشد کرده‌اند. پرخو داستان نفوذ است؛ نفوذ در حساس‌ترین بخش زندگی مردم: بهداشت، سلامت و تغذیه. این کتاب ماجرای خانم دکتری ست که تصمیم می‌گیرد به تنهایی با مافیای دارو و مواد غذایی وارد جنگ شود؛ و از آن مهم‌تر، با خودخواهی‌ها و منافع شخصی و هوای نفسش باید بجنگد. غافل از این که هزینه این نبرد و این هدف سنگین است: شغلش، آبرویش، جانش و خانواده‌اش... این دیگر داستان ستیز علم و ثروت نیست. ستیز میان حق و باطل است. علم و تقوا یک طرف است و علم و ثروت و قدرت و نفاق سوی دیگر. تنها خلاء داستان، حضور کم‌رنگ کسانی بود که خود را سربازان انقلاب می‌نامیدند. انگار که تنها نظاره‌گرند. قلم داستان خوب بود؛ خوب جلو رفت و ناگاه در نقطه اوج تمام شد؛ جایی که نیاز به پردازش بیشتر داشت. شاید هم علت این پایان ناگهانی، این است که هنوز این نبرد ادامه دارد... بریده کتاب📖 به جای همهٔ آدم‌های دیگر می‌شنود. به جای رضا که تازگی‌ها چشم و گوش و حواسش معلوم نیست کجاست. به جای مرجان که از ترسِ اخراج، خودش را قایم کرده و به جای دکتر حداد که مسبب همه چیز است. می‌شنود و بعد حرف می‌زند و آرامم می‌کند. سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «باورم نمی‌شه. دکتر حداد؟! باید برخورد شه با ایشون. قاطعانه باید برخورد شه. مگه جون مردم بازیچه است؟ شما هم خیالتون راحت باشه خانوم دکتر. فردا صبح پشت میزتون هستید.» https://eitaa.com/istadegi