- ببین پسرجون، من الان یک هفتهست اینجام. بهت توصیه میکنم نری داخل.
دقیق نگاهش میکنم، از موهای گندمیاش میتوان حدس زد بالای پنجاه سال عمر دارد.
- شما که کارت منو دیدین، مشکل چیه الان؟
تمام حواسم به دو تخت است که در پیچ راهرو گم میشوند. میخواهم کمی تندتر راه بروم که دکتر بازویم را میگیرد.
- به حرف من گوش بده جوون! تیپ و قیافهت باعث تشنج بین خانواده مقتولین میشه.
اولین رمان به قلم✍🏻 #محدثه_صدرزاده
رمان امنیتی سیاسی #عالیجنابان_خاکستری
(جنجالهای دهه هفتاد با محوریت قتلهای زنجیرهای)
جمعه، بیست و دوم بهمنماه،
ساعت 22:22 شب
در کانال #مه_شکن ✨
با انتشار این بنر، دوستان خود را برای مطالعه رمان دعوت کنید...
#دهه_فجر
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 317
مش باقر تمام طول راه داشت صحبت میکند و من نمیشنوم؛ از یک سو ذهنم درگیر حاج احمد است و از سویی، صدای باد در گوشم پیچیده.
فکر کنم از احکام غسل میت میگوید؛ خب حامد که میت نیست؛ شهید است. زمین تا آسمان فرق است بین این دوتا.
بالاخره موتور را نگه میدارد و من از افکار پریشانم بیرون میآیم.
پیاده میشویم و قبل از ورود به معراج، مش باقر دوباره روبهرویم میایستد:
- گرفتی بابا جان؟ پس یادت باشه مثل غسلهای دیگهس. فقط باید بدنش پاک بشه قبل از غسل، یعنی باید خونشو...
کم میآورد و دوباره میزند زیر گریه. انگار دوباره یادش آمده درباره خون چه کسی صحبت میکند.
باز هم از خودم میپرسم مگر خونِ شهید میتواند نجس باشد؟
لبم را میگزم که جلوی مش باقر اشکم نریزد. تا یکی دو ساعت بعد که رفیقها و همرزمهای حامد بیایند، مش باقر زیاد گریه خواهد دید و نباید روحیهاش را ببازد.
جلوی در سالن غسالخانه، مش باقر دوباره دستم را میگیرد:
- بابا جان میخوای بیام کمکت؟
- نه. کسی نیاد تو. میخوام تنها باشم.
و صدای گریهاش را از پشت سرم میشنوم. در سالن را که میبندم، صدای نالههای مش باقر در گوشم کمرنگ میشود و دور تا دورم را سکوت ترسناک غسالخانه احاطه میکند.
حتی صدای چکیدن آب روی زمین سنگی غسالخانه هم، چسبیده است به آن سکوت مرگآور.
همه جا بوی مرگ میدهد، بجز پیکر حامدی که روی سکوی سنگی خاکستری غسالخانه خوابیده؛ انقدر آرام که گویا در رختخواب گرم خانهشان، رویایی شیرین میبیند.
انقدر آرام که یک لحظه نور امیدی در دلم میتابد و جلو میروم تا بیدارش کنم.
سرمای عجیبی دارد این اتاق؛ سرمایی فراتر از سرمای اوایل پاییز. سرمایی از جنس مرگ.
همه چیز سنگی و سرد و بیروح است؛ انقدر سرد که در برابرش کم بیاوری و تو هم تبدیل بشوی به یک مُرده متحرک؛ به بخشی از سنگهای سرد و خاکستری.
و تنها چیزی که تاب مقاومت دربرابر این سرما را دارد، گرمای خون شهید است...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 318
کمیل دست میاندازد دور بازوهایم و من را دنبال خودش میکشد:
- بیا. بیشتر از این منتظرش نذار.
قدم برمیدارم به سمت سکوی سنگی و هرچه به حامد نزدیکتر میشوم، گرمتر میشوم.
زخمِ روی سینهاش بیشتر به چشم میآید حالا؛ یک سوراخ سرخ و خونی که دور تا دورش دلمه بسته.
نفس کم میآورم. شاید اگر ترکشهایی که در پایگاه چهارم سهمم شد، کمی بالاتر خورده بودند، الان جای من و حامد عوض میشد.
دستانم را تکیه میدهم به سکو. لرز میکنم. حامد رنگپریدهتر اما خندانتر از همیشه است.
کمیل شانهام را فشار میدهد:
- باید اول خون زخمش رو پاک کنی. زود باش.
شلنگ آب را برمیدارم و اهرم شیر را میچرخانم. آب کمفشار و سرد که از شلنگ جاری میشود، بغض من هم میترکد.
کمیل دستم را میگیرد و میبرد به سمت زخم سینه حامد.
آب که خون خشکیده را پاک میکند، خون تازه از زخم میجوشد؛ خون تازه و گرم. انقدر گرم که به منِ مُرده ثابت میکند حامد از همیشه زندهتر است.
خون میان آب میرقصد و روی سکوی غسالخانه جاری میشود. نفسم یک در میان میآید و میرود و صدای هقهق گریهام در سالن میپیچد.
میپیچد و برمیگردد به خودم. با تمام توان، به اندازه تمام اشکهایی که در خودم ریختم گریه میکنم؛ با صدای بلند.
هرچه بر زخمش آب میریزم، خونش بند نمیآید. از ناتوانی خودم شرمنده و عصبانیام.
شیر آب را میبندم و دستانم را به لبه سکو تکان میدهم. سردی آب و سنگ نفوذ میکنند به قلبم.
سرم را پایین میاندازم و باز هم بلند زار میزنم. شاید اصلا بد نباشد بروم بیرون و به مش باقر بگویم نمیتوانم؛ بگویم بیاید کمکم.
کمیل بازویم را میگیرد و تکان میدهد:
- آروم باش. کمکت میکنم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
#الله_اکبر از تمام تحریمهای شما
#الله_اکبر از تمام قدرت نظامی شما
#الله_اکبر از تمام امپراتوری رسانهای شما
#الله_اکبر از تمام نیرنگهای شما
#الله_اکبر از تمام سازمانهای جاسوسی و اطلاعاتی شما...
و #الله_اکبر از هرآنچه هست و نیست...
#فرات
#دهه_فجر