🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 423
- هیچی، همون کارهایی رو بکن که قبلا میکردی. منو هم اصلا ندیدی. متوجهی؟
- آره آره... باشه...
ابروهایم را میبرم بالا و دوباره تاکید میکنم:
- فقط بفهمم رفتارت با هرکسی از جمله مینا فرق کرده، یا بفهمم کسی از ملاقاتمون چیزی فهمیده، کاری میکنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی.
- ب... باشه...
دست میبرم به سمت دستگیره در؛ اما نکته بسیار مهمی یادم میآید که نپرسیدهام:
- فامیل مینا چی بود؟
- نمازی.
زیر لب، کلمه نمازی را تکرار میکنم و قبل از این که پیاده شوم، دوباره تذکر میدهم:
- وای به حالت اگه ملاقات امروزمون یادت بمونه!
فقط سرش را تکان میدهد و پیاده میشوم. مینا نمازی. بعید است اسم واقعیاش باشد.
اصلا الان که فکر میکنم، شک دارم آن کسی که با احسان چت میکند هم خود مینا باشد.
پیاده راه میافتم به سمت خانه امن. هوای آلوده مرکز شهر، وزنش را انداخته روی ریههایم و سینهام را به سوزش انداخته.
گوشی کاریام زنگ میخورد. محسن است. تماس را وصل میکنم و صدای نفس زدنش را میشنوم:
- آ... قا... اون دوتا... متهم...
بیتوجه به رفت و آمد مردم اطرافم، وسط پیادهرو میایستم؛ قلبم هم میایستد؛ حتی شاید یک لحظه، خون در رگهایم هم ایستاد:
- چی شده؟
- حالشون خیلی بده آقا!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 424
- یعنی چی؟
طوری داد میزنم که همه کسانی که در پیادهرو راه میروند، برمیگردند به سمت من.
صدای محسن طوری میلرزد که انگار دارد گریه میکند:
- نمیدونم آقا... انگار مشکل گوارشیه...
مردی از پشت سر تنه میزند به من؛ طوری که سکندری میخورم و به سختی تعادلم را حفظ میکنم. مرد هم نزدیک است که بخورد زمین.
برمیگردد و صدایش را کلفت میکند:
- هوی! کوری مگه؟
قبول دارم که ایستادنم در محل رفت و آمد اشتباه بود؛ اما باور کنید این که او از پشت سر به من برخورد کرده، ربطی به کور بودن یا نبودن من ندارد!
بیخیال؛ الان درگیر یک بدبختی بزرگتر هستم. به یک لبخند و «ببخشید» کوتاه بسنده میکنم و از محسن میپرسم:
- خب چکار کردین شما؟
- تحتالحفظ بردیمشون بیمارستانِ ... .
- یا قمر بنیهاشم!
این را بلند میگویم و میدوم؛ تا خود بیمارستان.
فاصلهام تا بیمارستان زیاد نیست؛ با موتور اگر بودم پانزده دقیقهای میرسیدم؛ اما زیاد هم بود من باز هم میدویدم و به هیچ چیز جز جان آن دو متهم فکر نمیکردم.
همان وقت که گرفتمشان، دادم محسن آمارشان را درآورد.
پسرعمو هستند با هم. یکیشان پدر و مادر ندارد و دیگری، فقط یک خواهر کوچکتر و یک پدر پیر دارد.
از میان آدمها راه باز میکنم و بیتوجه به سرعت ماشینها، از خیابانها رد میشوم.
به صدای فریادهای عصبانی که گاه از پشت سرم بلند میشود هم توجه نمیکنم.
انقدر میدوم که وقتی میرسم مقابل بیمارستان، گلویم پر میشود از سرفههایی که طعم خون میدهند.
دیگر کارم از درد قفسه سینه و پهلو گذشته؛ انگار یک نفر دوباره ریهام را شکافته است. روی دو زانو خم میشوم و نفسنفس میزنم.
محسن را در راهروی قسمت اورژانس میبینم. میدود به سمت من: آقا...
صاف میایستم و عرق از پیشانی پاک میکنم. بریدهبریده و میان سرفههایم میگویم:
- کجان؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
نظرات شما عزیزان🌿🙂
پ.ن: هنوز کامل قسمتبندی نشده؛ اما اواخرش هست.
پ.ن۲: باور کنین من با عباس دشمنی ندارم، اینا جزو پیرنگ داستانه.
#پاسخگویی_فرات
13.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲ببینید / رمضان بدون توجه به این نکته مهم، مانندِ نمازِ بیوضوست...⚠️‼️
استاد پناهیان🌱
🌙 #ماه_مبارک_رمضان #امام_زمان #بهار_قرآن
https://eitaa.com/istadegi
🌷دعای روز دوم #ماه_رمضان 🌷
چند روزی آسمان نزدیک است؛
لحظهها را دریاب...✨🌙
التماس دعا
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
14000125-02-hale-khoob-low.mp3
11.05M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای
#حال_خوب 🌱
جلسه دوم
✨استاد پناهیان✨
به مناسبت #ماه_مبارک_رمضان 🌙
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۴۳
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۴۴
آب دهانم را پایین میفرستم. حاج کاظم با تن صدایی که بالا رفته میگوید:
_این بود درگیری سادهت؟
دستم را لابهلای موهایم میبرم.
_خودمم شک کرده بودم اما میخواستم اول مطمئن بشم بعد به شما بگم.
شرمنده سرم را زیر میاندازم. به سمت میزش میرود و مینشیند.
_از این به بعد به چیزی شک کردی، فوری گزارش میکنی.
چشمانم را به معنای چشم میبندم. ادامه میدهد:
_از فردا میرم دنبالش هرچه زودتر آزاد بشن.
تسبیح عقیقش را به دست گرفته است و با آن بازی میکند.
_حاجی حالا خانواده حاج حسین رو چیکارشون کردید؟
نفس عمیقی میکشد.
_فعلا که رفتن خونه یکی از اقوامشون.
بدنم بیحس شده است. روی صندلی مینشینم و سرم را میان دو دستم میگیرم. این یک نقشه بوده، یعنی حتی اگر مهدی آزاد هم بشود مردم به چشم یک قاتل به او نگاه میکنند.
_تا صبح تو اداره میمونی.
سرم را بلند میکنم.
_حیدر من فردا موسوی رو دستگیر شده ازت میخوام. این بار اشتباه کنی توبیخ میشی.
سری تکان میدهم. تا به حال حاج کاظم را این همه جدی ندیده بودم. بلند میشوم.
_چشم تلاشم رو میکنم حاجی.
دستگیری موسوی یعنی باز کردن گره کور پرونده. حاج کاظم با اخم تسبیحش را میچرخاند. صدای بههم خوردن دانههای تسبیح مانند ثانیه شماری در اتاق پخش میشود. بیصدا از اتاق خارج میشوم. باز هم صدای تایپ کردن از اتاق ته راهرو میآید و سکوت مرگبار اداره را از بین میبرد. به سمت اتاق حرکت میکنم. حتما باز هم سعید تا دیر وقت در اداره مانده است.
اگر موسوی لب باز نکند چه میشود؟ گره کور که باز نمیشود هیچ کورتر هم میشود. شاید فرستادن اراذل هم کار خودش باشد! دستگیری مهدی و دیگر بچهها هم کار خودش است. ترس افتاده بین بچهها هم کار خودش است.
با نزدیک شدن به اتاق سعید نفس را محکم بیرون میدهم. یک مجرم نصفهنیمه پیدا کردهام و دلم میخواهد تمام اتفاقات این پرونده را به گردن او بیندازم.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi