سلام
اسم اصلیم محدثه است فامیلم صدرزاده نیست.
سوال شخصی پاسخ نمیدم🙄 در همین حد که پیر نیستم کفایت میکنه.
فقط یه رمان هست که اونم عالیجنابان خاکستریه و در سنجاق کانال، لینک قسمت اولش هست. همین طور چند تا داستان کوتاه هم هست میتونید از سنجاق کانال پیدا کنید و مطالعه کنید.
#پاسخگویی_صدرزاده
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 445
فهمیدن این که چه چیزی برای احسان میتواند انقدر خوشحالکننده باشد، سخت نیست: مینا دارد میآید ایران. کِی؟ وقتی که برف بیاید؛ زمستان. اوایل زمستان...
مینا... صدایش آشنا بود. در انبار حافظهام، دنبال صدای مینا میگردم. صدایی که سخت حروف فارسی را تلفظ میکند. صدایی که به صدای یک دختر جوان نمیخورد... پرونده کهنهای از ته انبار مغزم بیرون کشیده میشود: ناعمه. ماجرای گروههای تلگرامی داعش...
انگار یک پتک محکم زده باشند توی سرم. من چطور زودتر به فکر ناعمه نیفتادم؟ باید همان وقت که امید نتیجه استعلام برونمرزی درباره مینا نمازی را به من داد و فهمیدم چنین نامی اصلا وجود خارجی ندارد، و همان وقت که احسان درباره لهجه خاص مینا حرف زد و همان وقت که خط مشی مشابه مینا و ناعمه را دیدم، به این فکر میافتادم که اینها ممکن است یکی باشند. چند درصد احتمال دارد ناعمه دوباره بخورد به تور من؟!
تا الان حدسم این بود که پشت این تشکیلات، سرویسهای جاسوسی انگلستان باشند با همان استراتژی تفرقهاندازِ همیشگیشان؛ اما اوضاع خرابتر است و با صهیونیستها طرفیم. بهتر. کارِ ناتمامم را باید تمام کنم؛ ترمز ناعمهی امالفساد را باید کشید و گیرش انداخت. اگر دوباره متواری شود، باز هم یک ماجرا مشابه این خواهیم داشت؛ یک فتنه مذهبی جدید. قبلا داعش بود، حالا تشیع افراطی و تکفیری و بعداً... نمیدانم.
بیتوجه به ساعت، تماس میگیرم با امید. دوتا بوق میخورد و جواب میدهد: بله؟
- عباسم. سلام.
- بَه، سلام آقای زابهراه کن! شانس آوردی خواب نبودم وگرنه حالتو جا میاوردم.
تازه چشمانم میچرخند سمت ساعت و میبینم چهار صبح است. این دیگر مشکل من نیست! تازه امید هم خواب نبوده و حتما امشب از آن شبهایی ست که تا صبح در اداره بیدار میماند. میگویم: کار فوری دارم.
- نه بابا! فکر کردم ساعت چهار صبح زنگ زدی حال خودم و بچهها رو بپرسی!
- خطت سفیده؟
- سفیده ولی میخوام بدم دخترم روش نقاشی بکشه گلگلی شه. خوشگلتره.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 446
دوست دارم بخندم؛ اما ذهنم انقدر درگیر است که نمیشود:
- مزه نریز. یه پروندهای بود چند ماه پیش، که منو کشوند سوریه... یادته؟
- آره.
- سیر تا پیاز اون چیزایی که از متهمِ متواریش درآوردیم رو بفرست به ایمیلم. فقط حواست به چفت و بستش باشه!
- باشه. محکم با روبان صورتی میبندمش.
بالاخره کمی لبم به خنده باز میشود:
- امید تو امشب چیزی زدی؟ واقعا حالت خوب نیست!
بلند میخندد:
- نه بابا. دیشب تولد دخترم بود، برای همین شنگولم.
تولدِ دخترش... ذهنم کلا از فضای پرونده عقبگرد میکند به سمت سلما و چشمانم را هم میکشاند تا نقاشیِ روی دیوار. دوست دارم به امید بگویم دلت بسوزد، من هم یک دختر دارم. یک دختر توی دنیا پیدا شده که به من بگوید بابا. یک دختر که نقاشی من را بکشد. تولد سلما کِی هست؟ شاید کار ناعمه را که تمام کردم، یک کیک بزرگ با خامه صورتی رنگ بگیرم و ببرم برای سلما. برایش تولد بگیرم. اصلا شاید بار پرونده را که از روی دوشم برداشتند و اوضاع بهتر شد، بروم اقدام کنم برای مراحل قانونی گرفتن حضانتش... این فکرها تنها با یک نهیبِ عقل از سرم رانده میشود: تو وقت بچه بزرگ کردن نداری! از دوازده ماه سال یازده ماهش را ماموریتی!
- عباس! هستی؟
دست میکشم به صورتم و سر تکان میدهم:
- هستم. تولد دخترت مبارک باشه، از طرف من ببوسش. ایمیل هم یادت نره. همهچیز رو میخوام.
- باشه. شبِ نزدیک به صبحت بخیر.
- یا علی.
ایمیلم را باز میکنم و چشم به راه رسیدن مدارک مربوط به ناعمه میشوم.
اصلا از کجا معلوم این واقعا ناعمه باشد؟ چیزی که در دست و بال موساد زیاد است، پرستو و جاسوس... من شاید میخواهم حل این مسئله را برای خودم راحت کنم و بیشتر از این دنبال هویت واقعی مینا نگردم که سریع حکم به ناعمه بودنش دادهام. وقتی امید صدای ناعمه را بفرستد، همهچیز معلوم میشود. شاید چهره را بتوان تغییر داد اما صدا را نه...
دم امید گرم. قبل از این که چشمان من از نگاه به صفحه لپتاپ به سوزش بیفتد و قبل از این که بخواهم توی بحر نقاشی سلما بروم، تمام پرونده ناعمه را میفرستد به ایمیلم. قفلش را باز میکنم و فایلها را روی فلش خودم میریزم.
اول از همه، میروم سراغ فایلهای صوتی؛ مکالمات ناعمه و سمیر و مقایسهاش با تماس تلفنی احسان و مینا...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
متاسفانه به قدری سرم شلوغه که فرصت تلویزیون دیدن ندارم. بریدههاش رو در فضای مجازی دیدم و به نظرم صحبت کردن از معاد و زنده نگه داشتن یاد مرگ و معاد در جامعه، اتفاق خیلی خوبیه که میتونه برکات زیاد داشته باشه.
#پاسخگویی_فرات
سلام
این مسئله هنوز از خیلی ابعاد برای خود بنده هم مبهمه. همون زمان که تازه این اتفاق افتاده بود بنده با چندین کارشناس صحبت کردم چندین ساعت، و باز هم هنوز خیلی مسائل رو دربارهش نمیدونم.
فعلا شاید امکانش رو نداشته باشم.
#پاسخگویی_فرات
سلام
صحبت کردن از این مسئله به طور کلی کار سختیه. ولی کلا، علاقه یه طرفه به کسی که میدونید ممکن نیست بهش برسید، عاقلانه به نظر نمیرسه... و فقط انرژی فکری و روحی فرد رو از بین میبره.
#پاسخگویی_فرات
سلام
ممنونم از لطف شما. خوشحالم که راضی هستید.
درباره طولانی شدن خط قرمز، این اقتضای شرایط داستانی بوده و خط قرمز از اول پیرنگ درشت و سنگینی داشت.
#پاسخگویی_فرات
سلام
ممنونم از لطف و محبت و همراهی شما.
حقیقتا برای خودم، نوشتن پایان این داستان فوقالعاده سخت بوده و هست. انس نویسنده با شخصیتهاش خیلی بیشتر از انس مخاطبهاست.
ولی حیف عباسه که جز با شهادت از دنیا بره. شهادت تنها چیزیه که میتونه دردهای امثال عباس رو آروم کنه...
یه دلسوختگیای رو میخواستم با نوشتن خط قرمز نشون بدم، که بازهم حقش ادا نشد...
#پاسخگویی_فرات
#مه_شکن🌷دعای روز چهاردهم #ماه_رمضان 🌷
چند روزی آسمان نزدیک است؛
لحظهها را دریاب...✨🌙
التماس دعا
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
14000206-14-hale-khoob-Low.mp3
6.02M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای
#حال_خوب 🌱
جلسه چهاردهم
✨استاد پناهیان✨
به مناسبت #ماه_مبارک_رمضان 🌙
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
سلام بر شما عزیزان.
از امشب خط قرمز وارد یک فصل جدید میشه.
آخرین فصل.
فصلی که خیلی کوتاهه و از صبحِ روزی شروع میشه که عباس شبش شهید شد...
علت این پرش زمانی، این بود که نخواستم مطالبی که در نقاب ابلیس هست رو یک بار دیگه تکرار کنم و رمان بیشتر از این طولانی بشه...
عزیزانی که رمان نقاب ابلیس رو نخوندند، میتونن فایل پیدیاف این رمان رو در پیام سنجاق شده پیدا کنند.
البته اسم رمان رو هم سرچ کنید پیداش میکنید توی کانال.
سلام
راستش اگه بخوام دلیل اصلی را الان بگم یکم نمک داستان از بین میره. در ادامه حتما اشاره میکنم به اسم داستان.
اما یک جنبه دیگهای که این اسم را انتخاب کردم منظورم دستای پشت پرده داستان هست عالیجنابانی که در سایه هستند و خاکستری.
#پاسخگویی_صدرزاده
مهشکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۵۳
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۵۴
به دهان حاج حسین خیره میشوم. منتظرم بگوید که مهدی بیرون ایستاده و با کسی صحبت میکند. اما تنها میگوید:
_نمیدونم!
_حاجی یعنی چی که نمیدونین؟ مگه با هم نبودین؟
صدایم بیش از حد بلند شده است. حاج کاظم تشری میزند:
_حیدر خودتو کنترل کن.
کلافه دستی میان موهایم میکشم. حاج کاظم روبه حاج حسین میکند و میگوید:
_ماجرا چیه حسین؟
حاج حسین نگران و کلافه نگاهمان میکند.
_ما از هم جدا بودیم؛ از همون روز اول. نمیدونم کجاست. ما حتی برای بازجوییها هم جدا بودیم از همدیگه.
حاج کاظم روبه بچهها میکند و میگوید:
_برید سر کاراتون. خداروشکر بچهها هم آزاد شدن و پیش ما هستن.
سری تکان میدهند و هر کس به دنبال کار خودش میرود. حاج کاظم نگاهم میکند:
_با سعید برو. شاید بتونه نشونی از مهدی پیدا کنه.
صدایش گرفته است. سعید به سمتم میآید و من را به سمت اتاقش میکشد. پاهایم توان راه رفتن ندارند. مگر میشود همه آزاد بشوند به جز یک نفر؟ اگر خبر آزادی به گوش آیه برسد من چه جوابی به او بدهم. سعید دستش را بر روی شانههایم میگذارد و فشار میدهد. بی هیچ مقاومتی بر روی صندلی مینشینم. از پارچ آب روی میز لیوانی پر میکند و جلویم میگیرد.
_بخور تا حالت جا بیاد. منم به چند نفر زنگ بزنم ببینم چه خبرایی دارن.
لیوان را میگیرم و به آن خیره میشوم. یعنی چه اتفاقی افتاده که باعث شده مهدی آزاد نشود؟ هزاران دلیل در ذهنم صف کشیدهاند. باید با حاج حسین حرف بزنم. دلم میخواهد بلند شوم و تمام عصبانیت و استرس درونم را بر سر موسوی خالی کنم. دستم را به دور لیوان فشار میدهم. صدای سعید که در حال تلفن است میآید؛ اما هیچ تمرکزی بر اطرافم ندارم که بتوانم متوجه شوم چه میگوید. یک دفعه تلفن را سرجایش میکوبد و از جا بلند میشود. انگار اصلا متوجه من نیست و دارد از اتاق خارج میشود. با شتاب بلند میشوم. لیوان از دستهایم میافتد و صدای شکستنش سعید را متوقف میکند. با ترس به چشمانم خیره میشود. حالت صورتش تغیر کرده است و پشت سر هم آب دهانش را فرو میدهد. این را از تکان خوردن سیبک گلویش میفهمم.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
Hossein Haghighi - Sobhe Roshan (128).mp3
3.48M
✨🌷
پر شور و شادی شده زمین سراسر
برا امیر حق اومده سبط اکبر...🍃
#میلاد_امام_حسن_مجتبی علیهالسلام مبارک!
#ماه_رمضان #بهار_قرآن
http://eitaa.com/istadegi
1440_lobolmizan.ir_882_Farzandam222.pdf
3.29M
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #فرزندم_اینچنین_باید_بود 📘
✍️ #اصغر_طاهرزاده
#گروه_فرهنگی_المیزان
📃این کتاب، شرح نامه سی و یک نهجالبلاغه ست؛ نامهای که امیرالمومنین علی علیهالسلام برای فرزند بزرگشون امام حسن مجتبی علیهالسلام نوشتند.
و تصور کنید نامهای که پدری چون علی(علیهالسلام) برای پسری چون حسن(علیهالسلام) بنویسه، چقدر نورانی خواهد بود...✨
💌 این نامه رو باید نوشید...
#میلاد_امام_حسن علیهالسلام مبارک!🎉🎉
#ماه_رمضان #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨﷽✨ 🔰 #راهنمای_کانال 🔰 📍اعضا و نویسندگان گروه مهشکن: 🌷 شکیبا شیردشت زاده(فاطمه شکیبا)، کارشناس
سلام و خوشآمد به عزیزانی که تازه به ما پیوستند.
#میلاد_امام_حسن_مجتبی علیهالسلام مبارک!
برای مطالعه مطالب بارگذاری شده در کانال، پیام سنجاقشده رو مشاهده بفرمایید.
اگر کانال رو دوست داشتید، اون رو به سایر دوستان و خانواده هم معرفی کنید.
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 447
‼️دهم: لحظه آغاز با پایان چه فرقی میکند؟
خم میشوم و دستانم را تکیه میدهم به میز کهنه حوزه بسیج. زیر شیشه میز، یک عکس قدیمی هست از جوانی آقا. یک عکس با پیراهن سپاه در مناطق عملیاتی. رو به حسن، مصطفی و سیدحسین که آن طرف میز، مقابل من نشستهاند و چهرهشان سردرگمی را داد میزند، میگویم:
- دوباره تاکید میکنم، هیچکس، هیچکس بدون هماهنگی من کاری نمیکنه. بدون هماهنگ با من حق دستگیری و درگیری ندارین. از بینی احدالناسی نباید خون بیاد. خودتون رو توی دردسر نندازید که بخوام دربهدر دنبالتون بگردم. جلوی مردم اون بیسیمای خوشگل که بهتون دادیم رو درنمیارید...
نیروی بسیجیاند. سنشان قد نمیدهد به هشتاد و هشت. تاحالا درگیری خیابانی از نزدیک ندیدهاند. باتجربهترینشان سیدحسین است و من دلم را خوش کردهام به این که اینها نیروی سیدحسیناند و سیدحسین اینها را رزمیکار و زرنگ و جهادی بار آورده. با وجود همه اینها، عذاب وجدان دارم بابت این که دارم پایشان را به این ماجرا باز میکنم. راستش راه دیگری ندارم. نیروهای تهران را نمیشناسم و نفوذی را هم. نخواستم ناعمه را دوباره از دست بدهیم.
تا دو روز پیش که گزارش مسعود را شنیدم، دلم نمیخواست زمزمههایی که درباره شورش در فضای مجازی مطرح میشود را باور کنم. این که قرار است یک برنامههایی توی مایههای سال هشتاد و هشت داشته باشیم؛ نمیدانم شدیدتر یا ضعیفتر. هرچه هست، مسعود میگفت تیم عملیاتیای که ما دنبالش هستیم همراه چند تیم مشابه دیگر، دندان تیز کردهاند برای امشب و ماهی گرفتن از آب گلآلود؛ شهیدسازی.
بچههای بسیج را توجیه میکنم و میگویم دوبهدو با هم بروند. سیدحسین آخرین نفری ست که از در خارج میشود و قبل از رفتن، دوباره صدایش میزنم:
- سید جان، تو هم یه دور دیگه بچههات رو توجیه کن. یه وقت بلایی سرشون نیاد.
- نگران نباش؛ چشم.
میخواهد برود که دوباره برمیگردد:
- عباس مطمئنی حالت خوبه؟
چشمانم را روی هم میگذارم و لبخند میزنم؛ لبخندی که هیچ تناسبی با درونِ طوفانیام ندارد:
- خوبم. نترس.
- مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده.
- مطمئن باش.
سیدحسین هم من را میشناسد؛ لجبازی و یکدندگیام را. برای همین است که اصرار نمیکند و میرود. سیدحسین نباید میفهمید؛ هیچکس نباید بداند حال من را. لبم را میگزم و ورق قرص مسکن را از جیب پیراهنم بیرون میآورم. تمام شده. آخرین مسکنم را فکر کنم دیشب خوردم که بتوانم نیمساعت بخوابم. زخمِ ریهام دوباره دارد اذیت میکند؛ انگار با هم مچ انداختهایم و منتظریم ببینیم کدام زودتر تسلیم دیگری میشود. درد من را از پا درمیآورد یا من درد را؟ حالا مسکن هم من را در این نبردِ خاموش تنها گذاشته؛ مهم نیست. این منم که درد را زمین میزنم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 448
گوشیام را درمیآورم و از طریق همان بدافزار، تمام حسابهای کاربری و تماسها و پیامهای احسان را برای صدمین بار چک میکنم. از اول هم انتظار نداشتم ناعمه، احسان را در جریان جزئیات نحوه آمدنش به ایران بگذارد. میدانند احسان دیگر مثل قبل سفید نیست و برای همین، الان سه روز است که ناعمه هیچ تماسی با احسان نداشته. احسان هم این را میداند؛ چون هیچ اعتراضی به این موضوع نکرده و برای ناعمه پیام نداده.
به جواد سپردهام حواسش به احسان باشد؛ هرچند بعید میدانم کسی بیاید دور و برش و خودش هم کار غیرعادیای بکند. از چند روز پیش به محسن گفتم عکس و مشخصات ناعمه را بدهد به مرزبانیهای تمام کشور تا اگر وارد شد، متوجه شویم. محسن عکس ناعمه را که دید، جا خورد. نمیشناختش. سرخ شده بود مثل همیشه و میخواست بپرسد این آدم به کجای پرونده ربط دارد؛ اما نپرسید و من خیلی سفت و محکم برایش شرط کردم که احدالناسی نفهمد این ماجرا را.
در تمام عمرم، هیچوقت به اندازه الان احساس تنهایی و آچمز بودن نداشتهام. اگر تیم عملیاتی را دستگیر نکنم، میافتند به جان مردم، اگر دستگیرشان کنم هم دیگر دستم به ناعمه نمیرسد؛ از سویی همان نفوذی سریع یا آزادشان میکند یا حذف.
کمیل روبهرویم نشسته و میگوید:
- خب یه موقعی دستگیرش کن که ناعمه توی تورت باشه. فقط قبل از این که شلوغ بشه باید ناعمه رو گیر بیاری.
ذهنم کمی بازتر میشود. باید قبل از تاریک شدن هوا ناعمه را پیدا کنم. میپرسم:
- چطور؟
- اون رو خدا جور میکنه برات.
سرم را تکیه میدهم به کف دستانم. نبض میزند. قلبم به رسم این روزهای اخیر، ناگاه پر میشود از یک درد عجیب و کوتاه؛ مثل یک ستاره دنبالهدار. دردی که نه از فشار عصبی ست و نه آلودگی هوا؛ شوق است. نمیدانم شوق به چه. انگار قلبم منتظر یک اتفاق است؛ اتفاقی که خودم از آن خبر ندارم. به قول حاج قاسم، یقیناً کله خیر.
دوباره به تصویر آقا زیر شیشه میز نگاه میکنم. انعکاس چهره خودم را میبینم که افتاده پسزمینه عکس آقا. موبایلم زنگ میخورد. محسن است که مثل چند روز اخیر، زنگ زده تا بگوید:
- آقا، این چند روز هم کسی با این مشخصات که گفتید از مرز زمینی وارد کشور نشده.
همین است که حدس میزدم. میگوید و قطع میکند. احتمالات مختلف در ذهنم ردیف میشوند: ناعمه چهرهاش را تغییر داده، از مرز زمینی وارد نشده، غیرقانونی وارد شده، نشتی از محسن است و ناعمه فهمیده دنبالش هستیم...
اگر نشتی از محسن باشد...
- ناعمه رو از دست نمیدی. چون آخرش نمیفهمه تو از کجا فهمیدی داره میاد ایران.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 449
حرف کمیل منطقی ست. وقتی میگوید از دستش نمیدهی، دلم قرص میشود. دوباره موبایلم روی میز میلرزد و این بار، مسعود است که میپرسد:
- عباس اینا رو چکار کنیم؟ دارن خطرناک میشن.
با انگشت شصت و سبابه، شقیقههایم را ماساژ میدهم و میگویم:
- خودت از بین بچههایی که بهشون اعتماد داری یه تیم بچین. وقتی گفتم دستگیرشون کن.
مسعود چند لحظه سکوت میکند و صدای فکر کردنش را میشنوم. ادامه میدهم:
- از بچههای کاملا مورد اعتمادی استفاده کن که ترجیحا مرخصی باشن.
- خودت چی؟ تنها موندی.
این بار نوبت سکوت من است و بعد، جمله قاطعانهام:
- تنها نیستم. شما فقط کاری رو بکن که گفتم.
- عباس یه چیزی هست که باید بگم بهت.
- بگو.
- پشت تلفن نمیشه. باید ببینمت.
- درباره چیه؟ پرونده؟
- درباره خودته.
- خب پس بذارش برای بعد. فعلا حواست به سوژهها باشه. هیچی مهمتر از کاری که الان داریم نیست.
قبل از این که مسعود اعتراض کند، با خداحافظی کوتاهی قطع میکنم و برای محسن پیام میدهم که یک ساعت مرخصی برایم رد کند. فردا روز ملاقات سلماست و میخواهم دست پر بروم دیدنش. از اتاق بیرون میآیم و بچههای بسیج همه برمیگردند به سمت من و طوری نگاهم میکنند که یعنی: ما همه سرباز توایم و سرمان درد میکند برای کارهای باحال و هیجانی.
مصطفی و علی را با هم میفرستم که بروند. به سیدحسین سفارش میکنم فعلا بماند و حسن را با خودم همراه میکنم. سوار ماشینی میشویم که از اداره گرفتهام و به حسن میگویم:
- ببین اسباببازیفروشی اگه دیدی بگو وایسم.
حتما حسن دارد فکر میکند این بود کارِ هیجانانگیر و خفن ما برای برقراری امنیت؟ نمیگوید این را؛ به جایش چند دقیقه بعد میگوید:
- یکی دیدم انگار...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi