مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 63 چهار ضربه چاق
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 64
چشمان سلمان دودو میزد. پاهاش از حفظ تعادل عاجز بودند. انگار مست بود. حتی کسی که برابرش ایستاده بود را نشناخت. باز هم سعی کرد به سوی آتش برود و صدایی از ته حلقش درآمد: مهندس... مهندس تو ماشین بود...
مرد سیلی محکمی به صورت سلمان زد. انقدر محکم که صدایش مثل صدای انفجار در گوش سلمان پیچید و یک لحظه در سرش سکوت حاکم شد. سلمان چشمانش را با درد بست و وقتی باز کرد، همهچیز واضحتر بود. حالا امین را که در برابرش ایستاده بود میشناخت. امین دوباره شانههای سلمان را تکان داد: ببین منو! خودتو جمع کن... خب؟ بیا اینجا...
بازوی سلمان را گرفت و کشید. سر سلمان هنوز گیج میرفت، گلویش هنوز میسوخت اما دیگر مست نبود. جاده تاریک جنگلی در نور آتش تاریک و روشن میشد. زیر نور لرزان آتش، سایه درختان و شاخههاشان هربار به شکلی درمیآمد. امین در حاشیه جاده خم شد و باقیماندههای تله انفجاری را نشان سلمان داد. نفسزنان گفت: ایناهاش... دستی فعال شده...
سلمان هم خم شد و نگاه کرد. امین ادامه داد: بردش نباید بیشتر از پونصد متر باشه... حتما... همین طرفاست...
سلمان سرش را تکان داد. به سلاحش تکیه کرد و بلند شد.
-پیداش میکنم.
سه نفر از نیروهاش را صدا زد و در سه جهت تقسیمشان کرد؛ و خودش در جهت چهارم به راه افتاد. سینهاش هنوز از هجوم دود میسوخت و جلوی سرفههایش را میگرفت تا سر و صدا بلند نشود. بوتهها دور پایش میپیچیدند و مسیر ناهموار، دویدنش را کند میکرد. سراپا گوش و چشم بود؛ برای یافتن کوچکترین صدا و حرکتی. قلبش شعلهور بود و ذهنش سردرگم. هنوز باورش نمیشد دارد دنبال قاتل مهندس میگردد. اصلا مگر مهندش مرده بود؟
اثر شوک در ذهنش کمرنگ میشد و حادثه را به یاد میآورد. مهندس و همکارانش آمده بودند برای بازسازی. این مناطق را تازه چند ماه بود که از دست صهیونیستها بیرون کشیده بودند. هنوز دقیقا تثبیت نشده بود. اولین بار بود که مهندس پذیرفته بود اسکورت دنبال خودش بیاورد. همیشه بدون اسکورت، فقط با تیم خودش در سوریه میچرخید و سرش درد میکرد برای بازسازی شهرها.
سلمان هرچه فحش بلد بود را ردیف کرد و زیر لب به خودش داد. نباید اجازه میداد بیایند. باید سر مهندس داد میکشید. باید اجازه میداد مهندس ناراحت شود، اصلا با هم قهر کنند. اگر مهندس را دلآزرده کرده بود، الان لازم نبود جسد جزغالهاش را از ماشین جزغالهترش بیرون بکشند.
ردیف طولانی فحشها را با یک جمله تمام کرد: اگه نتونی همین امشب اون بیشرفو رو بگیری بچه بابات نیستی.
تق.
آهنگ صدای جیرجیرکها بهم ریخت. شاخهای شکست؛ شاخه درختی شاید. سلمان صداش را شنید. نفهمید از کدام سو. صداها عمق فریبندهای داشتند؛ پرسپکتیو ترسناک جنگل. نمیشد فهمید از پشت سر است یا جلو، دور است یا نزدیک. سلمان سر جایش خشک شد و گوش سپرد. جیرجیرکها، به هم خوردن برگ درختان با نسیم... و از دوردست، صدای فریاد همراهانش برای خاموش کردن آتش. به انتظار صدای دیگری گوش خواباند. یک صدای تق دیگر.
خشخش.
شاخهای تکان خورد. تکانی شدیدتر از قدرت نسیم، درست پشت سرش. برگشت و سلاحش را آماده کرد. سیاهی شب بر نگاهش سنگینی میکرد و جز سایههای مبهم، چیزی نمیدید. بیصدا نفس کشید و منتظر صدای دیگری ماند. با خودش فکر کرد: شاید حیوونی چیزیه.
و جواب خودش را داد: قطعا اونی که مهندس رو کشت هم حیوونه!
خشخشی دیگر. اینبار با دقت بیشتری گوش سپرد و آرام، شروع کرد به طی کردن یک دور سیصد و شصت درجه. ناگاه، ضربه سنگین فلزی به بالای ابرویش خورد؛ انقدر محکم که بدون فکر کردن فریاد کشید و نزدیک بود زمین بخورد، اما تعادلش را حفظ کرد. هیبتی دوپا شبیه به انسان داشت میدوید. سلمان دستش را روی شقیقه خونینش گذاشت و زیر لب گفت: خود بیشرفشه.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 64 چشمان سلمان د
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 65
هنوز زیاد دور نشده بود. سلمان دوید و سخت نبود که خودش را به مرد برساند. از پشت مرد را روی زمین هل داد. برگها و شاخههای خشک روی زمین، با افتادنش ناله کردند. روی زمین چرخید. صورتش را پوشانده بود. سلمان بر سینه مرد نشست و مشتش را به قصد پیشانی مرد بالا برد؛ برای انتقام. قبل از این که مشت سلمان پایین بیاید، مرد جاخالی داد و سلمان را به عقب هل داد. هردو از جا برخاستند. سلمان بیخیال انتقام سر شکستهاش شد و سلاح درآورد. مرد دوید. سلمان ترجیح داد انرژیاش را با دویدن بر زمین ناهموار هدر ندهد و به مهارت نشانهگیریاش تکیه کند. پای مرد را نشانه گرفت. ماشه را چکاند. به هدف نخورد و تنه درختی را خراشید. نشانهگیری هدف متحرک در شب سخت بود. دوباره نشانه گرفت. فرصت داشت از دستش میرفت و مرد دور و دورتر میشد، بدون این که حتی چهرهاش را دیده باشد. دوباره ماشه چکاند. سرعت دویدن مرد کم شد؛ اما نیفتاد. از دور نمیتوانست ببیند تیر خورده یا نه. دوید. مرد در تاریکی جنگل گم شد.
***
-آریل... آریل جانم... پاشو دیگه...
انگشتان آوید، صورتم را نوازش میکنند. جان ندارم چشمانم را باز کنم. مغزم هنوز خواب است.
-پاشو دیگه آریل جان! نمیخوای بریم خونه عباس؟
نام عباس را که میشنوم، مثل فنر از جا میپرم. اولین چیزی که میبینم، عقربههای ساعت دیواری ست که ساعت نه و چهل و پنج دقیقه را نشان میدهند و بعد، کله فرفری آوید. دکمههای مانتویش را میبندد و میگوید: پاشو دیگه خوابالو! بهشون زنگ زدم. منتظرمونن.
چشمانم هنوز بخاطر گریههای دیشب میسوزند. نگاهی به نقاشی که منتظر امضاست میاندازم. کش و قوسی به بدنم میدهم و میگویم: هروقت دچار حمله میشم، با خودم آرزو میکنم آخریش باشه و همون لحظه بمیرم.
-اولا خدا نکنه، دوما مگه نگفتی دوست داری در آرامش و وقتی به همهچی رسیدی بمیری؟
-آره، ولی گاهی انقدر سخته که بیخیال آرزوم میشم.
-میدونی، به نظر من این که چه زمانی و چطور بمیریم خیلی مهم نیست. مهم اینه که پاک بمیریم.
آه میکشد و روسریاش را میبندد. پتو را کنار میزنم و اول از همه، نقاشی را برمیدارم. عباس و مطهره همچنان میخندند؛ نمیدانم به چی. به بدبختی من؟ انگار عباس میخواهد بگوید انقدر غصه من را نخور... هرچه بود تمام شد، من دیگر راحت شدم و الان کنار مطهرهام.
اگر زندگی بعد از مرگ راست باشد، واقعا خوب است چون میتوان امیدوار بود که عباس و مطهره، جایی برای با هم بودن دارند؛ و البته ناراحتکننده است، چون این یعنی هیولاهایی مثل پدر داعشیام هم به زندگی نحسشان ادامه میدهند. همه مردگان یک جا جمعاند؟ عباس و آن هیولای داعشی کنار هم؟ اگر اینطور باشد، امیدوارم عباس آن دنیا انتقام من را از آن هیولا بگیرد.
نقاشی را امضا میکنم و به فارسی زیر نقاشی مینویسم: تقدیم به خانوادهی منجیِ زندگیام.
آن را داخل قابی که چند روز پیش خریدم جا میدهم و همراه آوید، به مقصد خانه عباس تاکسی میگیریم. در راه، برای دانیال پیام میدهم: فقط همین؟
ثانیهها را میشمارم. هزار و یک... هزار و دو... هزار و سه... جواب میدهد: گفتم که. در همین حد از دستم برمیاومد.
او گفت و من هم باور کردم. پسره آبزیرکاه. یعنی فقط در پزشکی قانونی آدم داشتهاند که بتوانند اسنادش را کش بروند؟ دارد یک چیزی را از من پنهان میکند. من را چی حساب کرده؟ فکر کرده من احمقم؟ فکر کرده من بلد نیستم دورش بزنم؟
پیام دیگری از دانیال میرسد: یه نیروی سرکوبگر بود. اتفاقی دلش برای تو سوخته؛ ولی مردم کشورش براش ارزش نداشتن.
دندان برهم میفشارم. جوابش را نمیدهم؛ یعنی جوابی ندارم که بدهم. عباس موقع مرگ، تفنگ دستش بود. شاید قبل از این که بمیرد، جان یکی را گرفته یا قصدش را داشته. شاید اصلا قاتل عباس، به قصد دفاع او را کشته... ولی نه. اگر قصدش دفاع بود که از پشت سر نمیزد... نمیدانم. از زاویه دید آدمهای حکومتی مثل کمیل و امید، اغتشاشگر و معترض فرقی با هم ندارند؛ ولی از کجا معلوم راستش را گفته باشند؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 65 هنوز زیاد دور
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 66
به عباس احساس بدی پیدا میکنم. شاید آنقدری که من فکر میکردم هم قهرمان نباشد. کاش خودم آن شب همهچیز را میدیدم؛ بدون این که قضاوت دانیال یا کمیل و امید درش دخالت کرده باشد.
به خانه عباس میرسیم و از فکر و خیال بیرون میآیم. هرچقدر هم نسبت به عباس مکدر شده باشم، باز هم نمیتوانم بیخیال مدار جاذبه محبت مادرش بشوم.
قدم به خانهشان که میگذارم، قلبم بیقراری میکند برای آن نوازش مادرانه و آن دریای آرامش. انگار تکتک اعضای بدنم با این خانه و هوایش آشنا هستند؛ اصلا مال همین خانهاند و رسیدهاند به جایی که از آن آمدهاند. خانه مثل عید سوم شعبان، تزئین شده و بوی اسپند و شیرینی میدهد. از داخل، صدای چند خانم میآید که دارند خانه را برای جشن آماده میکنند و چندتا بچه هم در حیاط میدوند و بازی میکنند.
فاطمه به استقبالمان میآید و آوید را به فاطمه معرفی میکنم؛ هرچند آوید قبلا تماس گرفته و خودش را معرفی کرده. از فاطمه میپرسم: مادر هستن؟ میشه تنهایی باهاشون صحبت کنم؟
-آره، اتفاقا منتظرتن.
آوید دفترچهاش را از کیف درمیآورد: پس تا من با فاطمه خانم صحبت میکنم، شمام اون هدیه رو بده به حاج خانم.
قاب را در دستم جابهجا میکنم و با ذوق میگویم: چشم!
به اتاق مادر عباس میدوم. انگار هرچه جلوتر میروم، جاذبهاش شدیدتر میشود و مرا از خودم بیرون میکشد. در چند قدمی در، صدایش را میشنوم: سلما مادر، اومدی؟
خودم را به در اتاقش میرسانم. با روسریای سبزرنگ و زیبا و پیراهنی سپید، روی تخت نشسته و کتاب بزرگی مقابلش روی میز است. روی جلد کتاب، به رنگ طلایی نوشته: القرآن الکریم. مرا که میبیند، قرآن را میبندد و لبخند میزند: سلام مادر، عباس گفته بود امروز میای. خوش اومدی.
نکند واقعا پیرزن دیوانه شده؟ نه... دیوانه نیست. فقط زیادی به عباسش فکر میکند، همین. حرفش را نشنیده میگیرم. قاب را مقابلش میگذارم: عیدتون مبارک. این هدیه برای شماست. خودم کشیدمش.
با دستان چروکیدهاش، قاب را میگیرد و روی تصویر عباس و مطهره دست میکشد: الهی دورشون بگردم. هردوشون مثل یه پاره ماهن. نگاهشون کن...
جلوتر میروم و پای تختش مینشینم. سرش را بالا میآورد و با چشمان لرزان میگوید: تو کشیدی مادر؟ خیلی قشنگ کشیدی. عیدت مبارک باشه.
سرم را به سینه میچسباند و میبوسدش. چه گرمایی... مست میشوم و سرشار از لذت و احساس سبکبالی. میگوید: دست گلت درد نکنه. الهی صاحبالزمان ازت راضی باشن. الهی عاقبت بخیر بشی.
ذهنم سریع میرود سراغ تعریف آوید از «عاقبت به خیر» شدن؛ این که پاک از دنیا بروی؛ بخشیده شده. با خودم میگویم: باشه تو دعا کن، ولی حتی اگه خدایی باشه که صداتو بشنوه، من رو نمیبخشه. من هیچوقت پاک نمیشم.
دوست ندارم به چیزی بیرون از این اتاق فکر کنم. دوست دارم تا اینجا هستم، خودم را در مدار جاذبه مادر عباس بیندازم و دورش بچرخم. سرم را مثل قبل، لبه تخت میگذارم و پیرزن، روسریام را باز میکند. میان موهایم دست میکشد و میگوید: عباس دیشب اومد دیدنم. برام یه شاخه گل آورده بود.
نمیتوانم جلوی کنجکاویام را بگیرم: مگه میتونه بیاد؟ چطوری؟
-همونطور که همه پسرها میان دیدن مادرشون. دستم رو بوسید. باهام حرف زد. گفت تو و دوستت قراره بیاین.
طبیعی ست که با زیاد فکر کردن به عباس، خوابش را ببیند یا دچار توهم شود. مهم نیست. این که فهمیده ما میآییم هم تعجب ندارد؛ امروز خانهشان جشن است و حدس زده که ما هم بیاییم. میگویم: یه سوال ازتون بپرسم، ناراحت نمیشید؟
-هرچی دوست داری بپرس مادر.
کلمات سوال را چندبار در ذهنم بالا و پایین میکنم تا به مودبانهترین شکل ممکن دربیایند و میپرسم: شما میدونین عباس چطور شهید شد؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 66 به عباس احساس
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 67
دستش که داشت برای نوازش میان موهایم میچرخید، لحظهای متوقف میشود و بعد دوباره به حرکتش ادامه میدهد: نه دقیقا. نذاشتن بدنشو ببینم. فقط میدونم اغتشاشگرها با چاقو شهیدش کردن.
-اینایی که عباس رو شهید کردن کی بودن؟ اصلا چی باعث شد این کار رو بکنن؟
آه میکشد، عمیق و طولانی. بعد از چند لحظه میگوید: بهونهشون مشکل اقتصادی بود، ولی آخه کسی که دردش نون شبش باشه که مغازه و مال مردم رو آتیش نمیزنه! میدونی مادر، یه عده سعی کردن جوونا رو تحریک کنن، ناامید کنن و بکشونن توی خیابون تا با دست خودشون کشورشون رو نابود کنن. الحمدلله نقشهشون نگرفت. الحمدلله عباس من و خیلیها مثل عباس من، نذاشتن این مملکت ناامن بشه.
-اون یه عده کیا بودن؟
باز هم آه میکشد. با دست دیگرش، دستم را میگیرد و آرام نوازش میکند: هرکس که با این کشور و مردمش دشمنی داشت. آمریکا، انگلیس، اسرائیل و نوچههاشون.
با شنیدن آخری بدنم مورمور میشود. اگر میدانست من هم یکی از عوامل همان اسرائیل هستم، الان با دوتا دستش خفهام میکرد. بابت این پنهانکاری از خودم بدم میآید؛ از این که برای دوست داشته شدن، مجبورم آنچه هستم را انکار کنم. از این که هیچکس خودِ من را، خودِ خودِ من را همانطور که واقعا هستم دوست ندارد...
میپرسم: یعنی اغتشاشگرها آمریکایی و اسرائیلی بودن؟
-نه مادر... من دقیقا نمیدونم... چیزی که مطمئنم اینه که رسانههای دشمن، مردم رو تحریک میکردن برای اغتشاش. ولی نمیدونم خودشون تا چه حد توی خود خیابونهای ایران عملیات انجام دادن.
-اگه قاتل پسرتون پیدا بشه... چکار میکنید؟
لبخندش عمیقتر میشود؛ لبخند مادر پیر و دنیادیدهای به خامی دخترش: اگه فقط قاتل پسر من باشه، ازش میگذرم. ولی اگه ضربهای به این کشور زده باشه، باید تاوانشو بده.
زیر لب تکرار میکنم: باید تاوانشو بده...
-ول کن این حرفا رو مادر... خودت چطوری؟ خوبی؟
-خوبم.
در دل ادامه میدهم: فقط خیلی خستهم. دوست دارم بخوابم و بیدار نشم. گیجم. نمیدونم چی درسته چی غلط... نمیدونم پسر تو، قهرمانه یا یه وحشیِ سرکوبگر؟
آرام و ناخودآگاه، کلمهای که سالها به زبان نیاورده بودم، به زبانم میآید: ماما...
-جان دلم عزیزم؟
-برام لالایی میخونین؟
صدایش را صاف میکند. کمی مکث میکند و بعد، آرام و مادرانه میخواند: لالا کن دختر زیبای شبنم/ لالا کن روی زانوی شقایق/بخواب تا رنگ بیمهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق/ تو مثل التماس من میمونی که یک شب روی شونههاش چکیدم/ سرم گرم نوازشهای اون بود که خوابم برد و کوچش رو ندیدم...
از فکر این که یک شب، همان وقت که من خواب بودم، عباس برای همیشه رفته، چهرهام نمدار میشود.
-ببخشید... براتون دمنوش آوردم...
فاطمه جلوی در ایستاده، با یک سینی و دو لیوان داخلش. سرم را از روی تخت برمیدارم و اشکهایم را پاک میکنم. فاطمه لبخند کج و کولهای میزند: انگار بدموقع مزاحم شدم...
-نه دخترم. بیا تو، بیا...
فاطمه سینی دمنوش را میگذارد روی میز و میگوید: حالتون خوبه مامان؟
-الحمدلله. دخترمو دیدم بهتر هم شدم.
فاطمه سرش را به سمت من خم میکند و آرام میگوید: این روزا یکم ناخوشن. البته امروز خیلی حالشون بهتر بود.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 67 دستش که داشت
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 68
-همیشه عباس از سر کار که میومد، براش دمنوش گلگاوزبون درست میکردم که اعصابش آروم بشه. خیلی دوست داشت.
این را مادر عباس میگوید و لیوان را دستم میدهد. میگویم: آدم عصبیای بود؟
مادرش میخندد: نه... خیلی هم مهربون بود. ولی خب فشار کار روش زیاد بود. وقتی میاومد، چشماش رو نمیتونست از خستگی باز نگه داره. بیشتر هم مشکلاتش رو توی خودش میریخت. نمیتونست به ما بگه.
فاطمه حرف مادرش را کامل میکند: من فقط دوبار گریهش رو دیدم. یه بار بعد شهادت رفیقش کمیل، یه بار هم بعد شهادت مطهره.
-بچهم توی سی سالگی موهاش سفید شده بود...
این را مادر عباس میگوید و به یک نقطه نامعلوم خیره میشود. میپرسم: یعنی افسرده بود؟
فاطمه چند جرعه از دمنوشش را مینوشد و میگوید: نه. یه مدت بعد مطهره رفته بود توی خودش، ولی زود تونست خودشو جمع و جور کنه. اتفاقا با این که خسته بود، سعی میکرد وقتی میاد خونه بگو بخند کنه و باهامون حرف بزنه تا حال و هوامون عوض بشه. خستگی و غم و غصه زیاد داشت، ولی افسرده نبود. اگه افسرده بود نمیتونست این همه کار کنه، زود از پا درمیومد.
خودم هم که فکرش را میکنم، هر سه باری که عباس را دیدم شبیه آدمهای خسته بود؛ اما شبیه افسردهها نه. به قول فاطمه خودش را جمع و جور کرده بود. یک چیزی بود که باز هم به زندگی بچسباندش و متوقفش نکند.
وقتی از خانهشان بیرون میآییم، هنوز سرخوش از آرامبخشیِ دمنوشم. آوید ساعتش را نگاه میکند و میگوید: نزدیک اذانه. بریم مسجد سر کوچه، من نمازم رو بخونم و برگردیم.
-باشه، ولی زود باش.
پیاده به سوی مسجد قدم میزنیم و من، از فرصت استفاده میکنم تا دیدهها و شنیدههایم را به کمک آوید تحلیل کنم: از کجا فهمیده بود ما میایم خونهشون؟
-خودش که گفت. عباس بهش گفته.
با کلافگی میگویم: باور کنین عباس مُرده. این که فکر کنین زنده ست چیز آرامشبخشیه ولی واقعی نیست.
آوید لبخندی حکیمانه تحویلم میدهد: ما فکر نمیکنیم. خدا گفته شهید زنده ست.
-شهید چه فرقی با بقیه مُردهها داره؟ چرا اصرار دارید که شهیدها فرق دارن؟
-چون واقعا فرق دارن.
-فقط شکل مردنشون فرق داره.
دیگر نزدیک مسجد رسیدهایم و صدای اذان در کوچه پیچیده. آوید قبل از آن که برود داخل، میگوید: همین دیگه... فرقش اینه که اونا بخاطر نجات انسانیت مُردن؛ نه الکی.
وارد مسجد میشود و من به دیوار تکیه میدهم. زیر لب از خودم میپرسم: این حرفا فقط قشنگه؛ ولی انسانیت خیلی وقته که مُرده.
زنهای چادری از کنارم رد میشوند تا خودشان را زودتر به نماز برسانند. شعر فریدون مشیری را، کلمه به کلمه به یاد میآورم: از همان روزی كه دست حضرت قابیل، گشت آلوده به خون حضرت هابیل، از همان روزی كه فرزندان آدم، -صدر پیغامآوران حضرت باری تعالی-، زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید، آدمیت مرده بود، گرچه آدم زنده بود؛ از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند، از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند، آدمیت مرده بود...
ادامهاش... ادامهاش را یادم نمیآید. همیشه شعرهای فریدون مشیری را میخواندم تا از زیبایی چینش کلماتش لذت ببرم؛ انقدر در معنایش عمیق نشده بودم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 68 -همیشه عباس ا
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 69
عباس جانش را برای انسانیتی داده که خودش مُرده؟ خندهدار است. من خودم دیدم که اگر انسانیتی در دنیا مانده بود، پدر داعشیام آن را جلوی چشمانم پای باغچه سر بُرید. و شاید... عباس قدم گذاشته بود به آتشباران دیرالزور تا تنفس مصنوعی به کالبد بیجان انسانیت بدهد. من دارم چکار میکنم؟ قرار است به جنازه انسانیت لگدی بزنم و حیوانوار از کنارش رد شوم؟
سرم درد میکند و نبض میزند. حرفهای آوید و مادر عباس در سرم چرخ میخورند. با عینک آنها عباس شبیه یک قهرمان است و با عینک دانیال، یک دژخیم؛ ولی من عباسِ خودم را میخواهم؛ یک پدر واقعی. همان مردی که مثل یک فرشته نجات، مرا از جهنم سوریه بیرون کشید و تحویل آغوش امنِ ایران داد.
کوچه دور سرم میچرخد، صدای مادر عباس و آوید و شعر فریدون مشیری هم. دوباره دستی نامرئی، خودش را بیخ گلویم چسبانده؛ دستی درشت و قدرتمند.
-از همان روزی که فرزندان آدم، زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید...
با دو دست، یقه و روسریام را چنگ میزنم تا بتوانم نفس بکشم؛ اما نمیتوانم. تمام جانم از عرق خیس شده. الان است که قلبم را بالا بیاورم.
-بخواب تا رنگ بیمهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق...
دست از دور گلویم رها نمیشود. نمیتوانم داد بزنم حتی. خودم را بیشتر به دیوار میچسبانم و به خودم میپیچم. رمق از پاهایم میرود و میافتم.
-خانم! خانم! چی شد؟
سرم سوت میکشد. صداهای اطرافم محو میشوند و مغزم دارد از نبود اکسیژن، به خواب میرود. با نگاه بیرمقم به دنبال فرشته مرگ میگردم. کاش امروز پیدایش بشود. از جایی دور، صدای همهمه میآید. صدای کسانی که دارند تکرار میکنند: دخترم... خانم... چی شد؟ حالت خوبه؟
صدا از حنجرهام درنمیآید. کمکم دارند محو میشوند؛ اما قبل از این که به سیاهی مطلق فرو بروم، صورتم یخ میکند و کسی، آب سرد را به کامم میریزد. همه جانم در این هوای سرد یخ میکند؛ اما شوک سرما، حواسم را به جایی که هستم برمیگرداند.
آب، راهِ بسته گلویم را باز میکند و ریههایم تنفس را از سر میگیرند. اطرافم را واضحتر میبینم. دو سه خانم چادری، دورم را گرفتهاند و لیوان آب در دست یکنفرشان، تا نیمه خالی شده. روی زمین نشستهام، کنار دیوار و آن سه خانم هم مقابلم، نیمخیز نشستهاند. چندنفر آدم کنجکاو هم بالای سرمان، دارند نگاه میکنند که ببینند آخرش به کجا میرسد.
همان خانمی لیوان آب در دست دارد، آرام به پیشانیام دست میکشد: چقدر یخ کرده... خوبی دختر جون؟
سرم را تکان میدهم. نای حرف زدن ندارم. خانم دیگر، آرام بازویم را میگیرد تا برخیزم: بیا بریم توی مسجد. اینجا سرده. عرق کردی، سرما میخوری.
دیگری هم آنیکی بازویم را میگیرد و من، با تکیه به آنها بلند میشوم. پاهایم ضعف میروند. خودم را به کمکشان تا حیاط مسجد میکشانم. کمکم میکنند روی یک نیمکت فلزی، گوشه حیاط بنشینم. لیوان آب را دستم میدهد. آن را تا جرعه آخر مینوشم. یکیشان میپرسد: بهتری؟ چی شد یهو؟
-خوبم... ببخشید...
صدای مکبر از داخل مسجد شنیده میشود. نماز شروع شده؛ ولی هیچکدام به فکر رفتن نیستند و فقط با نگرانی به من خیرهاند. همان که آب دستم داده بود، به دونفر دیگر میگوید: شما برید از نماز جا نمونید. من وقتی مطمئن شدم حالش خوبه، میام.
میروند و خودش میماند. بالاخره صدای گرفتهام از گلو درمیآید: از نماز... جا میمونید...
زن میخندد: اشکالی نداره. بذار من مطمئن شم حالت خوبه، بعد میرم خودم میخونم. چی شد حالت بد شد؟
-هیچی... چیز خاصی نبود... یه حمله روانی بود، الان خوبم.
دوست دارم زل بزنم توی چشمانش و بپرسم: چرا به کسی که نمیشناسی کمک میکنی، وقتی هیچ فایدهای برایت ندارد؟ تو حتی نمیدانی کسی که به دادش رسیدهای، ممکن است جان خودت یا خانوادهات را بگیرد...
این سوال را باید از خیلیها پرسید. از آوید، از افرا، از خانواده عباس و از خودش. اینها انگار اصلا از دنیا جدا افتادهاند؛ نمیدانند توی دنیای امروز، برای چند سیسی دارو آدم میکشند؛ آب و غذا و انرژی که جای خود دارند. نمیدانند پدر و مادر من رهایم کردهاند برای پول. نمیدانند دانیال همه بدهیهای من را داد و مرا از خاک بلند کرد، برای منافع خودش؛ مثل یک گوسفند پرواری.
و من... من...
دنیای اینها را ترجیح میدهم؛ دنیای آدمهایی را که بدون توجه به گذشته و آیندهات کمکت میکنند، تکیهگاهت میشوند و به دادت میرسند. بدون این که بدانند پدرت داعشی بوده و خودت عامل موساد هستی برای خون ریختن...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 69 عباس جانش را
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 70
🌾فصل پنجم: سیکلوسارین
دوشنبه، دوم آذر ۱۴۱۱، سازمان اطلاعات سپاه اصفهان
هوای اتاق کنفرانس مثل هوایی ابری و آماده طوفان بود؛ بوی مرگ میداد. انقدر سنگین بود که نمیشد نفس کشید. فقط چراغهای الایدی سقف روشن بودند و فضای اتاق نیمهتاریک بود. بیست و سه دختر جوان -نیروهای خانم صابری-، دورتادور میز کنفرانس نشسته بودند؛ با اخمهای درهم کشیده، نگاههای خشمگین و بهتزده، چهرههای منقبض از بغضهای فروخورده، دستان مشت شده و دندانهایی که برهم ساییده میشدند؛ روی حدقه چشمها، پردهای از اشک کشیده شده بود؛ اما فرو نمیریخت. هیچکس نمیخواست گریه کند.
هاجر بالای اتاق نشسته بود، کنار صفحه نمایش بزرگ اتاق. صفحه نمایش درحالت محافظ صفحه بود. هاجر خاموش و سربهزیر، خشمگینتر و خویشتندارتر از همه، سرجایش نشسته بود و لبش را میجوید. بالاخره سرش را بالا گرفت و از جا برخاست. بدون این که میکروفونش را روشن کند، صدای خشخوردهاش را از پشت بغض بلند کرد: همونطور که شنیدید، دیروز پیکر مطهر خانم صابری و همسرشون رو حاشیه شهر سامرا پیدا کردن...
عکسی را روی رایانه باز کرد و همه آن را روی نمایشگر دیدند؛ تصویر جنازهها که آرام بر زمین خاکی و میان زبالهها دراز کشیده بودند. یک نفر چادر صابری را بر صورتش انداخته بود و صورت آقای ابراهیمی –همسرش-، از بالای بینی متلاشی بود. نه صدایی از کسی درآمد و نه کسی پلک زد. انگار که مجسمه بودند. هوا سنگینتر شد و نفس کشیدن دشوارتر. هیچکس به هاجر نگاه نمیکرد. همه با گرههای کوری بر ابروانشان، به نمایشگر خیره بودند. هاجر ادامه داد: سه گلوله به قلب، ریه و کبد خانم صابری خورده و پنج گلوله به صورت، پاها و شکم آقای ابراهیمی. همه از یک سلاح کالیبر نُه میلیمتری پارابلوم؛ و همه هم از نوع هالوپوینت بودن...
نفسش گرفت. نتوانست ادامه بدهد. دوباره سرش را پایین انداخت و سکوت در اتاق حاکم شد؛ سکوتی سنگینتر که با صدای دندانقروچه یکی از دخترها شکسته میشد. هاجر چشمهاش را باز و بسته کرد و دوباره سر بالا گرفت: جایی که جنازهها پیدا شدن، اثر درگیری وجود نداره؛ محل قتل جای دیگهای بوده. پزشکی قانونی گفته زمان مرگ عصر روز بیست و ششم آبان بوده. به گواه دوربینها، خانم صابری و آقای ابراهیمی عصر اون روز از هتل خارج شدن، رفتن حرم زیارت کردن و بعد از اون توی هیچکدوم از دوربینهای امنیتی دیده نشدن. روی بدن خانم صابری بجز اثر گلوله، زخم دیگهای نبود. اینطور که پیداست قبل از درگیری شهید شدن، اما پاره شدن لباسها و کبودی بدن همسرشون نشون میده آقای ابراهیمی مقاومت کردن...
طاقت نیاورد. برخلاف میلش، اشکی مزاحم از گوشه چشمش بیرون دوید و روی صورتش سر خورد؛ اما تسلیم نشد. سریع اشک را با پشت دست از چهره برداشت و صدایش را صاف کرد: هیچکدوم از وسایل خانم صابری و همسرش دزدیده نشده، و جنازهها جایی قرار گرفتن که راحت پیدا بشن. هنوز نمیدونیم کار کدوم سرویس یا گروهه و انگیزه ترور چی بوده؛ اما مشخصه که قاتل حرفهای و هدفمند کارشو کرده. من احتمال میدم کار صهیونیستها باشه؛ چون رژیم صهیونیستی تنها رژیمیه که فشنگ هالوپوینت رو سلاح غیرمتعارف نمیدونه و تولیدش میکنه. پنج ساله که تولید این فشنگ ممنوع شده و فقط اسرائیلیها زیر بارش نرفتن. حتی اگه قاتل اسرائیلی نبوده، از طرف اونها تامین میشده...
دوباره نفس گرفت و سی ثانیه به خودش و دختران دیگر فرصت داد فاجعه مقابلشان را درک کنند. و بعد، کلام را از سر گرفت: رسیدگی به پرونده این ترور کار نیروهای برونمرزیه و ما قرار نیست دخالت کنیم. توضیحاتی هم که دادم، فقط برای این بود که خانم صابری، مربی و مافوق ما بودن و حق داشتیم از جزئیات شهادتشون باخبر بشیم. اما...
صدایش را بالا برد؛ صدایی زخمی و خشمگین: از همین الان باید خودتون رو جمع کنید و به کارتون ادامه بدین. اگه واقعا از شهادت خانم صابری ناراحتید و اگه واقعا ایشون رو دوست دارید، نباید اجازه بدید با شهادت ایشون به پیکره سازمان خدشه وارد بشه و جای خالیشون احساس شه.
چراغهای اتاق را خاموش کرد. حالا تنها چیزی که میشد دید، تصویر پیکر صابری و همسرش روی نمایشگر بود. صدای هاجر لرزید: یه ربع وقت دارید همینجا گریههاتونو بکنید، ولی وای به حالتون اگه گریهتون از این اتاق بیرون بره.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شمایی
هاجر خاموش و سربهزیر، خشمگینتر و خویشتندارتر از همه، سرجایش نشسته بود و لبش را میجوید. بالاخره سرش را بالا گرفت و از جا برخاست. بدون این که میکروفونش را روشن کند، صدای خشخوردهاش را از پشت بغض بلند کرد...
🌱 #هاجر
#شهریور
نظرسنجی ریحانهترین دختر پنجسال اخیر
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 70 🌾فصل پنجم: سی
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 71
صدای هاجر حکم رعد داشت در آن هوای ابریِ طوفانخیز. باران گرفت؛ باران هم نبود، رگبار بود. اشکها بالاخره اجازه فرو ریختن پیدا کردند و بغضها فرصت شکستن. هاجر تنها کسی بود که اشکهاش آرام بر چهره سر میخورد. نشسته بود و مثل یک خواهر بزرگ، به دخترهای صابری خیره بود. تاب نیاورد. با پشت هردو دست، اشکهاش را پاک کرد و بدون این که کسی بفهمد، از اتاق بیرون آمد. در را محکم پشت سرش بست و صدای گریهها پشت در عایق صدا ماند. مسعود را دید که از انتهای راهرو به سمتش میآید. دوباره دستی به صورتش کشید تا مطمئن شود اثری از گریه بر چهرهاش نیست. خدا را شکر کرد که در عایق صداست و مسعود صدایشان را نمیشنود. مسعود اما، باتجربهتر از آن بود که نداند در اتاق کنفرانس چه خبر است؛ و بزرگوارانه به روی خودش نیاورد. سلام کرد و هاجر با صدای گرفته جواب داد. مسعود رفت سر اصل مطلب: خبر دارید که چند روز پیش دوتا از مهندسهای قرارگاه خاتم توی سوریه ترور شدن؟
-بله...
-و اینم میدونید که خونی که روی آستین لباس آقای ابراهیمی هست، متعلق به خودشون و خانم صابری نیست و احتمالا خون قاتله؟
ابروان هاجر در هم رفت: چه ربطی به هم دارن؟
-عامل ترور توی موقعیت بوده، وقتی بچهها تعقیبش کردن تیر خورده و فرار کرده؛ اما رد خونش همون اطراف پیدا شده. مثل این که دیانای خون روی آستین ابراهیمی با خون عامل ترور مهندس مطابقت داره...
-یعنی یه نفر بوده؟
-احتمالش زیاده.
-خب؟
-خواستم بهت بگم قضیه پیچیدهتر از چیزیه که فکر میکنی، و الان مسئله اینه که کی آمار ابراهیمی و صابری رو به قاتل داده. حواست به دور و برت باشه.
***
شهریور ۱۴۱۱، بعبداء، لبنان
مردِ نقابدار، بمب کوچک گیجکننده، سلاح کمری و تلفن همراه غیرقابل ردیابیام را مقابلم روی میز گذاشت. همهچیز سادهتر از آن بود که به فکر نیروهای امنیتی ایران برسد. برای هزارمین بار، هرسه را برداشتم و با دقت بررسی کردم. مرد، به نقشهای که روی نمایشگرِ اتاق بود اشاره کرد: تو باید قبل از ساعت ده صبح از سالن همایش بیرون بیای و برسی به فرعی دوم؛ جایی که ماشینت رو پارک کردیم.
انگشتش را بالا برد و در هوا تکان داد: یادت باشه قبل از ساعت ده سوار ماشین شده باشی، چون راس ساعت ده یه ماشین بمبگذاری شده توی پارکینگ سالن همایش پیدا میشه و نیروهای امنیتی کل سالن رو قرنطینه میکنن. اونوقت خودتم کارت تمومه.
-بله قربان.
دیگر لازم نبود بپرسم آن ماشین بمبگذاری شده را چطور میبرند داخل پارکینگ و چطور تا قبل از ساعت ده، از چشم تیم چک و خنثی دور نگهش میدارند. آدمهای مزدور و بدبختی که بشود با پول خریدشان، همهجای دنیا پیدا میشوند و موساد برای کثیفکاریهایش، از همانها استفاده میکند.
مرد ادامه داد: هیچ وسیله مشکوکی با خودت داخل سالن نبر. فقط بمب رو به سلامت داخل سالن برسون. مهم نیست کجا باشه. حتی اگه لازم شد، قبل از بازرسیها از شرش خلاص شو. ما فقط میخوایم دوتا اتفاق بیفته؛ اول این که نیروهای امنیتی گیج سالن گیج بشن و حواسشون از عملیات اصلی پرت بشه، دوم این که سیستم اطفای حریق سالن فعال بشه. پس بهتره کنار پردهها یا مواد قابل اشتعال بذاریش.
قبل از این که بپرسم بعدش چه اتفاقی قرار است بیفتد، خودش تصویر دیگری از نقشه تاسیسات سالن نشانم میدهد: سیستم اطفای حریق این سالن، سیستم اتوماتیک ورتکسه. مخازن اطفای حریق، آلوده به سارین و سیکلوسارین میشن. به محض این که مهآب از طریق نازلها توی سالن پاشیده بشه، هرکس داخل سالن باشه آلوده میشه و کمتر از چهار دقیقه برای زنده موندن فرصت داره.
باز هم پای یکی از همان مزدورهای بدبخت وسط بود؛ همان آدمهای خریدنی و یکبارمصرف. حتما یکی از کارمندان تاسیسات سالن، انقدر نفوذ داشت که بتواند مخازن را آلوده کند. پرسیدم: چرا حتما باید سیستم اطفای حریق با بمب من فعال بشه؟ نمیشه دستی فعالش کرد؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 71 صدای هاجر حکم
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 72
- فقط تیم حفاظت سالن میتونن سیستم رو دستی فعال کنن و متاسفانه ما راهی برای هک کردن سیستمش پیدا نکردیم؛ برای همین مجبوریم از روشهای ساده و سنتی استفاده کنیم.
-لازم نیست موقع خروج، درهای سالن رو قفل کنم؟
-نه. این کار باعث میشه بهت مشکوک بشن و فرصت فعال کردن بمب رو از دست بدی. هیچ حرکت اضافیای نکن. حتی به سمت سیستم اطفای حریق هم نرو. بذار بمب کارش رو بکنه.
-اگه زودتر کسی آتیش رو خاموش کرد چی؟
بمب را از روی میز برداشت و مقابل صورتش گرفت: امکان نداره. این بمب نور و صدای زیادی ایجاد میکنه و کارش اینه که باعث بشه همه کسایی که اطرافش هستن، تا چند دقیقه دچار کوری و ناشنوایی موقت بشن. اطراف بمب هم حرارت زیادی ایجاد میشه که میتونه یه آتیش کوچولو درست کنه.
چشمانش برق زدند؛ انگار از طراحی یک نقشه بینقص به خودش میبالید. من اما ته دلم مطمئن بودم هیچ نقشهای بینقص نیست. گفتم: مطمئنید میتونم بمب رو وارد سالن کنم؟
-ما همهجا آدمای خودمون رو داریم. لازم نیست بشناسیشون. اونا میشناسنت و هواتو دارن.
باز هم دلم قرص نبود. دوست داشتم بگویم اگر همهجا آدم دارید، چرا هنوز دست به دامن عملیاتهای کوچک و بچگانه تروریستی میشوید و با یک حرکت، کار جمهوری اسلامی را تمام نمیکنید؟ چرا به قول خودت مجبورید از روشهای ساده سنتی استفاده کنید و از عهده هک کردن سیستم امنیتی یک سالن همایش برنمیآیید؟ نگفتم. در موقعیتی که من ایستاده بودم، جایی برای این سوالها نبود.
-سوال دیگهای نیست؟
-چقدر برای فرار وقت دارم؟
-اگه تمیز کار کنی و زودتر خودت رو لو ندی، تا دوازده ساعت یا بیشتر، میتونی با پاسپورت و مدارک جدیدت از مرز هوایی خارج بشی. پاداشت رو به حسابت توی یکی از بانکهای اتریش میریزیم. اگرم گیر افتادی، فقط بیست و چهار ساعت معطلشون کن تا کمکت کنیم.
دروغ میگفت. مطمئن بودم کمکشان چیزی جز کشتنم نخواهد بود؛ پس نباید گیر میافتادم. باید زنده میماندم و زندگی تازهام را، جدا از همه گذشته لعنتیام شروع میکردم. امید داشتم که خیلی زود، از یادم برود برای رسیدن به این زندگیِ تازه، چندنفر را کشتهام و بتوانم شبها آرام بخوابم؛ رها از کابوس.
-امیدوارم دانیال به اندازه کافی توجیهت کرده باشه و گول شعارهای قشنگ و رفتار ظاهرا مهربونشون رو نخوری.
مرد این را گفت و نگاهی معنادار به چشمانم کرد. ماجرای عباس را میدانستند و تمام سعیشان را کرده بودند در یک عملیات روانی طولانی، تمام احساسات مثبت من نسبت به رژیم ایران را از وجودم بیرون بکشند. گفتم: کاملا توجیه شدم. نگران نباشید.
-میتونی بری. برات آرزوی موفقیت میکنم.
زیر لب گفتم: ممنونم قربان.
از جا بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. دانیال داخل راهرو منتظرم بود. وقتی من را دید، تکیه از دیوار برداشت و گفت: خب، دیگه داری میری به سمت سکوی پرتاب. چطور بود؟
دوست داشتم بگویم با وجود همه تمرینها و دورهها، باز هم نگران دستگیری و خراب شدن این نقشهی بینقصم؛ اما نگفتم. همه غرورم را جمع کردم و سر بالا گرفتم: خوب بود.
-پس بریم بستنی بخوریم.
با هم از ساختمان بیرون آمدیم. کتابخانهای بود در بعبداء؛ اما در اصل، محل قرار من با مافوق دانیال بود. مردی که نه میشناختمش و نه قرار بود بشناسمش.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شمایی
آوید که تازه کتابش را برداشته تا بخواند، راست روی تختش مینشیند: چتونه؟
-میخوایم بریم فیلم ببینیم. میای؟
آوید کتاب قطورش را بالا میگیرد و نشانشان میدهد: درس دارم. متوجهی؟ درس!
-بیا دیگه. بدون تو حال نمیده. شب عیده!
آوید از جا بلند میشود و کتاب را مانند یک سلاح، در دستانش جا میدهد: ادامه بدی با همین میزنم تو سرتا...
گلهمند و التماسآمیز، با هم میگویند: آویـــــد!
آوید کتابش را بالا میآورد و چشمانش را به نشانه تهدید گرد میکند: آوید و فیبروزسیستیک! آوید و اچآیوی! برو که درس دارم.
-اینایی که گفتی چیاند؟
-درد بیدرمون.
🌱 #آوید
#شهریور
نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 72 - فقط تیم حفا
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 73
تمام این چهار سال، دانیال همه تلاشش را کرده بود که هیچ اثری از ارتباط من با اسرائیل و آموزش دیدنم توسط موساد ثبت نشود و برای دستگاه امنیتی ایران سفید بمانم. برای همین، همه دورههایم را فقط با دانیال و در همان لبنان گذرانده بودم؛ طوری که هیچکس شک نکند.
نسیم خنک شهریور، گرمای نسبتا شرجی بعبداء را قابل تحمل میکرد. تا یک بستنیفروشی قدم زدیم و داخلش نشستیم. دانیال، دوتا بستنی سفارش داد، هردو به طعمی که من دوست داشتم. زیرچشمی به فروشنده مغازه نگاه کرد و به فارسی گفت: راستش خیلی نگرانتم.
نیشخند زدم: مشخصه. برای همین داری برای رفتن آمادهم میکنی.
خودم را روی میز جلو کشیدم، به چشمانش زل زدم و با لحنی نه چندان دوستانه گفتم: اگه خیلی نگرانی، میتونی خودت بری. ولی ما با هم فرق داریم. من مثل تو ترسو نیستم.
سرش را پایین انداخت و به پشت گردنش دست کشید. چهرهاش وارفتهتر از همیشه بود. با صدایی گرفته، آرام گفت: احساس من به تو... کاملا واقعیه.
باز هم یک پوزخند تحویلش دادم و به صندلی تکیه زدم. تلاشش برای اثبات احساساتش ترحمبرانگیز بود؛ ولی من نمیتوانستم ابراز عشق یک رابط سازمانی موساد را باور کنم. شاید عشقش هم مثل کمک مالی هنگفتش، فقط برای جذب من بوده.
باید اعتراف کنم از بعد رفتن خانوادهام از لبنان، دانیال همهکس من شد. قهرمانی بود که جانم را نجات داد و از این نظر، با عباس برابری میکرد. نهتنها بدهیها را داد، بلکه به لحاظ مالی در حد اعلی تامینم کرد. طوری که در این چهارسال، زندگیام شبیه یک شاهزادهها بود. مسافرت، تفریح، خرید... ولی مشروط و موقت. مدیون شده بودم. اگر خودم میخواستم چنین چیزی را برای خودم بسازم، باید این عملیات را انجام میدادم.
سفارشمان را آوردند و هردو برای لحظات کوتاهی سکوت کردیم. دانیال ظرف بستنی را مقابلم گذاشت و گفت: نگرانتم؛ چون اگه کارت رو درست انجام ندی...
-میکشنم؟
چشمانش را بر هم فشار داد و لب گزید. گفتم: میدونم. ولی چارهای نیست، اگه میخواستم کار به اینجا نرسه، از اول نباید توی تور تو میافتادم. الان دیگه باید تا تهش برم.
-منو ببخش. من نباید...
-اگه بعدش از گذشتهم آزاد بشم و یه آینده بهتر منتظرم باشه، ارزششو داره. میدونم که تو مثل من مجبور بودی.
***
آخر کلاس نشستهام تا کسی حواسش به من نباشد و چشمبهراه یک پیامم. کلمات استاد، گنگ و نامفهوم وارد گوشم میشوند و از گوش دیگر در میروند. جزوهام مقابلم باز است؛ بدون آن که کلمهای در آن نوشته باشم. چیزی شبیه یک گوی یخی، دارد در دلم چرخ میخورد و به تلاطمم میاندازد.
در اینترنت، کلمه سارین را جستجو میکنم و اولین نتیجه را میخوانم: سارین، یک ترکیب شیمیایی فُسفُری مخرب سیستم اعصاب و مادهای بسیار سمی و مرگبار با فرمول شیمیایی C4H10FO2P است. شکل ظاهری این ترکیب، مایع بیرنگ شفاف و در شکل خالص بیبو است. سارین در طبقهبندی جنگافزارهای شیمیایی در دسته عوامل عصبی و جزو عوامل سری جی قرار میگیرد. این ماده عضلات قلب و سیستم تنفسی را از کار میاندازد و قرارگرفتن در معرض گاز آن در چند دقیقه میتواند منجر به مرگ ناشی از خفگی شود.
در خودم جمع میشوم و صفحه را میبندم. قبول دارم که ظالمانه است؛ ولی بلاهایی که سر من آمد هم ظالمانه بود. دیگر برای فکر کردن به این چیزها دیر شده. اگر عملیات انجام نشود، مرگم حتمی ست. آدمهای توی آن سالن هم آخرش یک روز میمیرند؛ اینطوری بمیرند بهتر هم هست. جمهوری اسلامی یک شهید پشت اسم همهشان میچسباند و معروف میشوند.
نگاهم به تابلوی کلاس است و استادی که درس میدهد؛ ولی صدایش گنگ و نامفهوم است. ادای یادداشت کردن درمیآورم تا نفهمد حواسم در کلاس نیست. عکس کسانی که سالها پیش به دست رژیم ایران کشته شده بودند را باز میکنم و دوباره از نظر میگذرانم. دانیال برایم فرستاده بودشان. قرار نبود انتقام آنها را بگیرم یا بخاطر آنها کاری انجام دهم؛ فقط قرار بود دلم برای جمهوری اسلامی نسوزد. فقط قرار بود ریشه محبتی که عباس در دلم کاشته بود را بخشکاند.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 73 تمام این چهار
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 74
جمهوری اسلامی زنستیز است و این همایشها را برگزار میکند تا وجهه بینالمللیاش را درست کند؛ این حرف را دانیال تا توانست در گوشم خواند؛ اما باورش سخت میشود وقتی در کلاس درسی نشسته باشی که استادش خانم است و توی دانشگاهی درس بخوانی که یک خانم تمام کارمندان و استادان مردش را مدیریت میکند.
صدای هشدار پیام بلند میشود و قلبم تندتر به تپش میافتد. ایمیلم را باز میکنم. امیدوارم خودش باشد... خودش است؛ اسحاق. دلالکوچولوی لبنانی من.
دانیال احمق است که فکر کرده من فقط روی اخبار خودش حساب میکنم. یکی دو سال است دوباره با اسحاق ارتباط گرفتهام؛ یعنی از وقتی فهمیدم او هم به شغل شریف دلالی اطلاعات روی آورده. ایمیلش را باز میکنم. یک فایل است با حجم بالا و رمز شده. بیخیال کلاس میشوم و تا گردن روی گوشی خم میشوم. فایل را باز میکنم. اولش، خود اسحاق نوشته: گرفتن این مدارک خیلی برام خرج برداشت.
پسره دندانگرد... انگار دارد رایگان کار میکند که منت میگذارد. حقش است تحویلش بدهم به حزبالله تا بخاطر جاسوسی چندجانبه، پدرش را دربیاورند.
عکس چند سند قدیمی و محرمانه موساد است؛ همراه همان تصاویری که قبلا از عباس دیده بودم، همان تصاویری که مخفیانه ثبت شده بودند.
نفسم بند میآید. یعنی عباس تحت نظر موساد بوده. چشمهایم تندتند خطوط را دنبال میکنند. گزارش تعقیب و مراقبت عباس است؛ از مرداد نود و شش. در پایگاه چهارم قاسمآباد شدیداً مجروح شده و همانجا، یک عامل موساد با تزریق زیاد مسکن، تلاش کرده بکشدش. اگر عباس آنجا مرده بود، هیچکس برای نجات من نمیآمد. حالت تهوع میگیرم. صدای استاد در گوشم زنگ میخورد و بیشتر بهمم میریزد. وسایلم را داخل کولهام میریزم و از جا بلند میشوم. بدون این که ذهنم را درگیر نگاه متعجب استاد و همکلاسیها کنم، از کلاس بیرون میروم و کف زمین، در راهرو مینشینم. انگار مرگ و زندگیام به خواندن این اسناد وابسته است.
عباس از آن اقدام به ترور، جان سالم به در برده؛ ولی چند روز در کما بوده. بعد از این که دوباره سرپا شده، برگشته سوریه؛ شهریور نود و شش. اینبار یک نفر همراهش فرستادهاند تا مواظبش باشد؛ و آن یک نفر کسی نیست جز کمیل؛ همان که تا شب شهادت، همراه عباس بود.
باز هم برای ترور عباس برنامه داشتهاند، آن هم در خط مقدم نبرد دیرالزور. از همانجا برش میگردانند به ایران تا جانش را حفظ کنند و در تهران ماندگار میشود. یک پرونده را در تهران برعهده میگیرد و باز هم چندین بار، خطر مرگ از بیخ گوشش میگذرد. یک بار سعی میکنند با تصادف بکشندش، یک بار آدم اجیر میکنند که چندنفری سراغش بروند و کارش را تمام کنند... ولی از همه اینها جان به در میبرد.
و بعد... در جریان پروندهاش رد یکی از پرستوهای موساد را در تهران میزند. آن شبی که کشته شده، داشته سراغ همان پرستو میرفته. قبل از این که گیرش بیندازد، یکی از عوامل نفوذی عباس را از پشت سر غافلگیر میکند و...
گوشهایم سوت میزنند. دستم را بر گوشهایم فشار میدهم. عباس لحظات آخر، آن پرستو را زده و گیر انداخته و بعد جان داده. گزارش اینجا تمام میشود، با همان عکسهای تکراری. عباسِ غرق در خون.
بیتوجه به سرمای سرامیکهای راهرو، به دیوار تکیه میدهم و به روبهرو خیره میشوم. وسط دعوای موساد و جمهوری اسلامی، من یتیم شدهام. من نابود شدهام. دوست دارم از جا بلند شوم و با تمام توان، خطاب به هرکس که میشناسم، فریاد بزنم: قاتل عباس، خودِ اسرائیل بود. خودِ خودش. بعد منِ احمق، شدم بازیچه دست همان اسرائیل...
کاش آن شب از گرسنگی میمُردم؛ ولی کمک دانیال لعنتی را قبول نمیکردم و خودم را در دامش نمیانداختم. الان دیگر هیچ راهی ندارم. اگر دست از پا خطا کنم، به راحتی میکشندم. دست اطلاعات ایران هم بیفتم، باز هم تمام جوانیام را باید در زندان بگذرانم؛ در بهترین حالت البته.
یک لحظه خودم را در بیچارهترین حالت عمرم میبینم. بیچارهتر از وقتی سوریه بودم، بیچارهتر از تنهاییام در لبنان. الان دیگر هیچکس نیست که نجاتم بدهد. نه عباسی وجود دارد و نه دانیالی که بشود به او اعتماد کرد. الان منم و یک دوراهی که هردو سرش به نابودی میرسد.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 74 جمهوری اسلامی
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 75
تلوتلوخوران، به سمت در خروجی دانشکده میدوم. نمیدانم مقصدم کجاست. میخواهم خودم را گم و گور کنم. میخواهم جایی بروم که بتوانم چند ساعت گریه کنم؛ انقدر که خوابم ببرد. یک جایی که مادری باشد و موهایم را نوازش کند و برایم لالایی بخواند.
به خودم که میآیم، نشستهام در تاکسی و آدرس خانه عباس را دادهام. نگاه متعجب راننده تاکسی را که میبینم، یادم میافتد صورتم خیس خیس است و سر و وضعم آشفته. میپرسد: خانم حالتون خوبه؟
-بله؛ فقط سریعتر برید جایی که گفتم.
دوباره ایمیل اسحاق را باز میکنم و یک دور دیگر، خط به خط پرونده را میخوانم؛ عباس را از زبان دشمنش. اشک میریزم، نه برای عباس که برای حماقت خودم. کاش زنده بود و خودش به دادم میرسید، قبل از این که به دام بیفتم و تبدیل به کسی شوم که عباس از نجاتش پشیمان است.
به خیابانی که در آن هستیم نگاه میکنم؛ میان دهها ماشین دیگر گیر کردهایم. ترافیک دارد دیوانهام میکند. پایم را تند و پشت سرهم، کف ماشین میکوبم و به جان پوستهای لبم افتادهام. قطرههای ریز باران، آرام و پراکنده مینشینند روی شیشه. از راننده تاکسی میپرسم: خیلی مونده تا برسیم؟
-اگه عجله دارید، از میونبر میرم.
تصویر خیابانِ بارانی و گزارش موساد، پشت پرده اشک تار میشوند. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ با چه رویی بروم پیش مادر عباس، وقتی با قاتلان پسرش همدستم؟
تاکسی که در خیابانهای فرعی میپیچد، باران هم شدت میگیرد. یک لحظه، پاهایم یخ میکنند. نکند راننده، عامل نیروهای امنیتی ایران باشد؟ نکند لو رفتهام و میخواهد گیرم بیندازد؟ بغضی که در گلویم مانده بود، دوباره میترکد. ضعیفتر از آنم که بخواهم راهی برای نجات پیدا کنم.
به چهره راننده در آینه چشم میدوزم. میانسال است و بیریش. یک پلاک به آینه ماشینش آویزان کرده؛ پلاکی با تصویر یک پیرمرد. غیرممکن است که بتوانم تشخیص بدهم مامور است یا نه؛ که اگر جز این بود جای تعجب داشت. نگاهش به روبهروست و بر کمربندش، برجستگیای نمیبینم که شبیه سلاح باشد؛ هرچند الان به درجهای از ضعف و بدبختی رسیدهام که برای دستگیر کردنم نیازی به سلاح نیست. از خودم بدم میآید که انقدر ضعیفم. ذهنم قفل قفل است. هیچ ایدهای ندارم که اگر راننده، داخل یک بنبست سلاح رویم کشید و دستبند به دستانم زد، باید چکار کنم.
کیفم را بغل میگیرم و سرم را رویش میگذارم. دوست دارم دوباره بچه شوم؛ یک بچه مظلوم سوری. بچهای که دل یکی مثل عباس برایش بسوزد. ولی الان... دل هیچکس برای من نمیسوزد. من یک تروریست بالقوهام.
سردم شده و بدنم مورمور میشود. دست میاندازم و دعایی که عباس داده بود را از زیر لباس در دست میگیرم. گرم است. انگار ضربان دارد. در دل میگویم: خواهش میکنم... من از زندان میترسم... من نمیخوام دستگیر بشم...
نمیدانم با کی حرف میزنم؛ با عباس؟ با خدا؟ به وجود هیچکدام اعتقاد ندارم و ته دلم دوست دارند باشند. دوست دارم یکی این حرفی که در دل زدم را بشنود و با دلم راه بیاید؛ ولی نیست. دوباره اشکم درمیآید، بیشتر از قبل. دیگر نمیتوانم هقهق گریهام را کنترل کنم. باران پر سر و صدا خودش را به شیشه میکوبد و قطرات درشتش روی شیشه پخش میشوند. راننده، با نگرانی به من که مثل مادرمردهها گریه میکنم، نگاه میکند و میپرسد: دخترم حالت خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟ کمکی از دستم برمیاد؟
خوشبینانهاش این است که دوباره خوردهام به تور یک ایرانیِ مهربان، از همانهایی که نمیدانند در جهان وحشی چه میگذرد؛ و بدبینانهاش این است که در تور اطلاعاتی ایرانم. بیشتر گریه میکنم، طوری که به سکسکه میافتم. شاید اینطوری دلش برایم بسوزد. فقط یک بار دیگر در زندگی به این شدت گریه کردم؛ آن هم وقتی پنج سالم بود و وسط معرکه جنگ، عباس در آغوشم کشید. لباسش را محکم گرفته بودم و داشتم با گریهام از او میخواستم که رهایم نکند.
راننده، مقابل یک مغازه پارک میکند. به سختی زبان میچرخانم: چ... چرا... وایسادین؟
در سمت خودش را باز میکند.
- الان میام.
وارد یک مغازه میشود. در خودم جمع میشوم و کیف را محکم بغل میگیرم. الان میتوانم فرار کنم؛ ولی پاهایم یخ زدهاند. تکان نمیخورند. نگاهم روی تصویر روی پلاک میماند؛ آن پیرمرد. حالا که ماشین از حرکت ایستاده و پلاک تاب نمیخورد، واضح میبینمش.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 75 تلوتلوخوران،
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 76
حالا که ماشین از حرکت ایستاده و پلاک تاب نمیخورد، واضح میبینمش. قاسم سلیمانی ست. همان که مردم لبنان هم بعد از سیزده سال، دست از سرش برنمیدارند و هرجا بتوانند، عکسش را میزنند و نامش را میبرند. انگارنهانگار که مُرده. هرچه میگذرد، پررنگتر هم میشود.
راننده از مغازه بیرون میآید، با یک آبمیوه در دستش. سوار ماشین میشود و آبمیوه را به من میدهد: بخور دخترم. رنگت پریده.
با دست لرزان، آبمیوه را میقاپم. اگر مسمومش کرده باشد چی؟ راننده تردیدم را که میبیند، میگوید: اشکال نداره روزهت رو بخوری. اگه اینو نخوری حالت بدتر میشه.
یادم نبود امروز اول ماه رمضان است... و فقط ده روز تا آغاز همایش وقت دارم. الان همه وجودم نیاز به قند آبمیوه دارد. آن را مینوشم و کمی جان میگیرم. مینالم: آقا سریعتر برید... عجله دارم.
-بهتری دخترم؟
-بله.
راه میافتد. زیر لب میگویم: ممنون...
-قابل نداره دخترم. انشاءالله خدا مشکلت رو حل کنه به حق این ماه عزیز.
باران طوری شیشه را پر کرده که بیرون را اصلا نمیشود دید. عکس قاسم سلیمانی روی پلاک تاب میخورد؛ ولی نگاهش روی من مانده. این حاصل همنشینی با آوید است که توهمِ زنده بودن مُردهها سراغم آمده.
دانیال جز یک بار که داشت درباره مداخله نظامی ایران در سوریه حرف میزد، دیگر اسم از قاسم سلیمانی نیاورد. انگار از به زبان آوردن نامش واهمه داشت. او را تروریست خواند و قاتل مردم سوریه. من هم سرم را تکان دادم که تو راست میگویی؛ ولی در دل به حرفش خندیدم. چطور میتوانستم تروریست بودن قاسم سلیمانی را باور کنم، وقتی یکی از نیروهای تحت امرش، ناجی زندگیام بود؟
حالا که برمیگردم و به صحبتهای دانیال فکر میکنم، میبینم دروغهایش به راستهایش میچربد. نظام ذهنیام درهم ریخته و جای دوست و دشمن دارد عوض میشود. حداقل الان مطمئنم هیچکس در این دنیا، دوست من نیست؛ غیر از... غیر از خانواده عباس. غیر از مادرش.
-دخترم... دخترم رسیدیم محلهای که گفتی. برم توی کدوم کوچه؟
سرم را از روی کیف برمیدارم و پلک میزنم تا دور و برم را واضح ببینم. با دست، بخار شیشه را پاک میکنم و میگویم: کوچه سوم.
کرایه را میپردازم؛ همراه پول آبمیوه. راننده، پول آبمیوه را پس میدهد: قابل نداره دخترم. بجاش صلوات بفرست هدیه کن به حاج قاسم.
قبل از این که بگویم مسلمان نیستم که صلوات بلد باشم، راننده میایستد: خیلی شلوغه. جلوتر نمیتونم برم.
خودم را جمع و جور میکنم که پیاده شوم و گردن میکشم که داخل کوچه را ببینم. انگار همه ساکنان خانهها، توی کوچه ریختهاند. پر است از جمعیت.
از ماشین پیاده میشوم و بهتزده، به مردمی نگاه میکنم که بدون چتر زیر باران ایستادهاند و اشک میریزند. برایم مهم نیست چی شده. الان فقط نیاز به آغوش مادر عباس دارم برای آرام شدن.
مردم را کنار میزنم تا برسم به خانه عباس. صدای باران، گوشم را پر کرده و گفت و گوی مردم را مبهم میشنوم. جلوتر میروم؛ اما مرکز اجتماع مردم را نمیبینم.
بالاخره میرسم به آمبولانس بزرگی که با آژیر خاموش، راه میان من و خانه عباس را سد کرده. تازه میفهمم مرکز اجتماع، خانه عباس است. صدای هقهق گریه با صدای باران درهم آمیخته.
باز هم مردم را میشکافم تا جلو بروم. من امروز هرطور شده باید مادر عباس را ببینم... تمام جانم زیر باران نم کشیده. به خانه که نزدیک میشوم، میان صدای باران و همهمه، صدای دیگری میشنوم. صدای ضجه یک زن.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 76 حالا که ماشین
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 77
میایستم و گوش تیز میکنم. صدای فاطمه را میشناسم که ضجه میزند و پشت سرهم تکرار میکند: مامان... مامان... قربونت برم... مامان...
قلبم میایستد از حرکت، پاهایم هم. قبل از این که بتوانم تکان بخورم یا فکری به ذهنم برسد، برانکاردی از خانه بیرون میآید. چهره و بدن کسی که روی برانکارد خوابیده را با ملحفه سپید پوشاندهاند. صدای هقهق گریهها شدت میگیرد.
تعادلم را به زور تکیه به دیوار حفظ میکنم. قدرت ندارم بروم جلو و ببینم چه کسی روی برانکارد خوابیده. فاطمه ناگهان، با چادر رنگی میدود داخل کوچه. جیغ میکشد و مادرش را صدا میزند. برانکارد را میگیرد تا امدادگرها نبرندش.
التماس میکند و ضجه میزند: نفس میکشه هنوز... تو رو خدا یه کاری کنین... مامانمو کجا میبرین؟
امدادگرها قطرات باران را از صورتشان پاک میکنند و بدون این که حرفی بزنند، برانکارد را میکشند به سمت آمبولانس. انگار با این که عادت دارند به این اتفاقات، باز هم از این که هیچکاری از دستشان برنمیآید شرمندهاند.
دو مرد از خانه بیرون میآیند، بازوی فاطمه را میگیرند و با او حرف میزنند تا برانکارد را رها کند. فاطمه همچنان التماس میکند: مامانمو احیاش کنین...
مردها بالاخره فاطمه را جدا میکنند و میبرند داخل خانه. بدنم بیحس شده و نمیتوانم تکان بخورم. برانکارد را میگذارند داخل آمبولانس و درش را میبندند.
مردم، کوچه باز میکنند تا آمبولانس رد شود و من همچنان، مبهوت و بیحس، به دیوار تکیه دادهام. صدای گفت و گوی همسایهها را میشنوم و صدای باران را:
- خدا رحمتش کنه. رفت پیش پسر شهیدش.
- چه خانم نازنینی بود. هر وقت میدیدمش روحیهم باز میشد.
- آزار نداشت که هیچ، خیرش به همه میرسید.
- خوش به سعادتش. هم مادر شهید بود هم همسر شهید.
- باورم نمیشه... صداش هنوز تو گوشمه.
- پسرش مدافع حرم بود؟
- فکر کنم آره.
- خوش به حالش. اول ماه رمضون مهمون خدا شد.
زانوانم خم میشوند و کنار دیوار، سر میخورم روی زمین. آخرین پناهم را هم از دست دادم. من ماندم و یک دنیای بیرحم که به نابودیام کمر بسته...
دنیای بی مادر و بی عباس...
***
-مامان دیدی بالاخره رفتی پیش عباست؟ سلام منو برسون مامان... عباسم مهمون داری... بابا مهمون داری...
فاطمه با صدایی که از شدت گریه و شیون، شبیه ناله شده، اینها را میگوید و بقیه خواهر و برادرهایش را به گریه میاندازد. بیل با آهنگی موزون، در خاک فرو میرود، مشتی خاک برمیدارد و داخل قبر میریزد. همه گریه میکنند جز من که همچنان مبهوت، چند قدمی قبر ایستادهام و نگاه میکنم. تمام استخوانهایم یخ زدهاند و ارتباط دستگاه عصبیام با بدنم قطع شده. حتی دیگر اشکی ندارم که بتوانم گریه کنم. فقط با چشمانی که از شدت خشکی میسوزند، خیرهام به گرد و خاکی که بالای قبر بلند شده و کسانی که برایش زار میزنند. آسمان هم گوش تا گوش ابری ست؛ بدون آن که قطرهای ببارد. انگار مثل من، هرچه داشته را دیروز باریده و امروز مثل من، بهتزده به مادر عباس نگاه میکند که قرار است کنار پسرش آرام بگیرد.
- به عباس بگو متاسفم که اینطور شد. بگو دلم براش تنگ شده...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 77 میایستم و گو
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 78
این را زیر لب میگویم؛ با تردید به این که اصلا صدایم را میشنود یا نه. نمیتوانم بابت این که دقیقا وقتی نیازش داشتم مُرد، سرزنشش کنم. اگر واقعا دنیایی بعد از مرگ باشد، الان رسیده به عباسش و اگر نباشد، از آن دلتنگی وحشتناک راحت شده.
الان چیزی که همه جانم را به آتش میکشد، این است که حتی نشد از او خداحافظی کنم. نشد یک بار دیگر در آغوشش بگیرم. نشد یک بار دیگر برایم لالایی بخواند. اگر میدانستم قرار است اینطور بیخبر برود، کمی بیشتر موهایم را به نوازشش میسپردم.
آوید چند قدم جلوتر از من ایستاده و بلند گریه میکند؛ مثل بقیه. باورم نمیشد چیزی در دنیا باشد که بتواند آوید را به گریه بیندازد؛ ولی مگر میشود مادر عباس را شناخت و برایش گریه نکرد؟
بیل میان خاکها کشیده میشود، انگار دارند روی مغز من میکشندش. یک نفر با صدای بلند تلقین میدهد و همه گریه میکنند.
فاطمه هم دیگر نای گریه ندارد. دوست دارم بروم دستانش را بگیرم، توی چشمانش نگاه کنم و بگویم: منو ببین! من خیلی از تو کوچیکتر بودم که بیمادر شدم. تو خیلی خوش به حالته. مامانت توی آرامش مُرد... مثل من نبودی که کسی جلوی چشمات ذبحش کنه. نه تونستم براش گریه کنم، نه حتی میدونم کجا خاکش کردن.
میدانم که پدر داعشیام، سر و بدنِ از هم جدای مادر را در همان باغچه گذاشت و خاک روی آن ریخت؛ ولی این اصلا یک خاکسپاری آبرومندانه نبود. و من از ترس خشم پدر و خنجر خونینش، اصلا توان گریه نداشتم. مثل الان، انگار فلج شده بودم.
احتمالا عباس همانجا سپرده جنازه را دربیاورند و با آداب مسلمانان دفنش کنند؛ ولی نمیدانم کجا. اگر دنبالش بگردم هم چیزی پیدا نخواهم کرد؛ چیزی که در جنگ سوریه زیاد بود، جنازههای مجهولالهویه و درب و داغان و ناقص. مادر بدبخت من هم یکی از آنها.
دیگر تاب نمیآورم تماشای قبری را که دارد پر از خاک میشود. با تهماندهی انرژیام، قدم به عقب برمیدارم، عقب و عقبتر. همچنان دلم فرار میخواهد؛ اما اینبار نمیدانم به کجا. دیگر پناهی برایم نمانده. دیگر هیچکس به ذهنم نمیرسد که آغوشش بتواند آرامم کند.
-فکر میکردم میخوای تا لحظه آخر باهاش بمونی.
این را صدای خشک و مردانهای از پشت سرم میپرسد. از جا میپرم و هشیاری دوباره به بدنم برمیگردد. سریع به سمت صدا میچرخم.
مسعود است. باز هم با چشمان سبز و ترسناکش به من خیره شده؛ و من بیش از همیشه از او میترسم. شاید تا الان مثل یک شکارچی دور و برم میچرخیده و کمین گذاشته بوده تا به موقعش دستگیرم کند... و ممکن است هنوز زمان آن نرسیده باشد. شاید باید پیشدستی کنم و من زودتر شکارچی بشوم؛ یا نه... شاید بهتر باشد خودم را بزنم به موشمردگی و این اژدهای خاموش را قلقلک ندهم. سریع خودم را جمع و جور میکنم: نمیتونم برم جلو و ببینمش.
مسعود نگاهش را میدوزد به قبر: مطمئنم خیلی خوشحاله که رفته پیش پسرش.
زیر لب غر میزنم: البته اگه بعد از مرگ واقعا خبری باشه.
مسعود جوابم را نمیدهد؛ فقط گوشه لبش را کمی کج میکند که یعنی: حوصله تو و عقاید مسخرهات را ندارم.
برای این که نیشخندش را تلافی کنم، میگویم: افرا نیومد. امتحان داشت. گفت ظهر میاد مسجد.
اسم افرا را که میآورم، دوباره نگاهش گر میگیرد. احمقم اگر فکر کنم چندبار میان عزادارها و مخصوصا دور و بر آوید، با چشم دنبال افرا نگشته. اگر در شرایط بهتری بودم، حتما به این هیجانزده شدنش میخندیدم. نوبت من است که نیشخند بزنم و از کنارش رد شوم.
-مواظب باش، اینجا ممکنه گم بشی.
-میخوام تنها باشم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 78 این را زیر لب
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 79
با قدمهای بلند، از مسعود فاصله میگیرم. احساس خوبی به جملهاش ندارم؛ بیشتر شبیه تهدید بود تا هشدار. از تصور این که بخواهد دستگیرم کند، لرز به تنم میافتد. به صرافت میافتم و در ذهن دنبال راهی برای فرار میگردم؛ یا حداقل خودکشی... دنبال یک راهی که گیر مسعود و امثالش نیفتم.
میان قبرهای قدیمی راه میروم و دور و برم را با چشم میپایم تا کسی تعقیبم نکند؛ ولی حسی در درونم میگوید دیگر برای این زرنگبازیها دیر شده. احساس میکنم در یک دام بزرگ افتادهام و بخاطر بزرگیاش، تا الان نفهمیدهام که شکار شدهام. حتما شکارچیام هم با آرامش نشسته و دارد به سردرگمیام میخندد. از جایی همین نزدیک، صدای خندهاش را گنگ و محو میشنوم.
یک نفر دارد نگاهم میکند... دارد دنبالم میآید... صدای قدمهای لعنتیاش را میشنوم.
انقدر راه میروم و میان قبرها میپیچم که پاهایم بیحس شوند و شکارچی خسته. واقعا یکی دارد دنبالم میکند. خودش را از من پنهان میکند، پشت درختهای کاج. ناشی ست. اینجا خلوت است، صدای پایش را میشنوم. شاید هم میخواهد بفهمم. میخواهد بترساندم. بدون این که برگردم، زیرچشمی پشت سرم را نگاه میکنم. مرد است یا زن؟ مهم نیست. باید گیرش بیندازم. میرسم به یک اتاقک آجری که درش باز است؛ یک مقبره خانوادگی. از این مقبرهها در تختهفولاد زیاد پیدا میشود. سریع میروم داخلش و خودم را به دیوارِ کنار در میچسبانم.
بعید است انقدر احمق باشد که خودش را گیر بیندازد اینجا؛ مگر این که پشتیبانی داشته باشد و بخواهد دستگیرم کند. هوای اتاقک گرفته است و از پنجرههای کوچک اطرافش هم نور زیادی به داخل نمیرسد. تنفسم را آرام میکنم تا بتوانم صداهای اطراف را بشنوم. یک نفر دارد روی ریگهای تختهفولاد قدم میزند. تندتند نفس میکشد و آرام قدم برمیدارد. نزدیکتر میشود... و نزدیکتر... نفسهایش را از آن سوی دیوار، پشت سرم میشنوم. در مقبره چشم میچرخانم به امید پیدا کردن وسیلهای که بشود به عنوان سلاح از آن استفاده کرد. جز چند قبر قدیمی با نوشتههای رنگ و رو رفته، چیزی اینجا نیست. ناگاه نوک کفش مردانهای را در آستانه در اتاقک میبینم. نمیدانم گیر آدم احمق افتادهام یا خطرناک؟
قبل از این که پای دیگرش را داخل اتاقک بگذارد، پایم را میگیرم پایین چارچوب در. کفش مرد به پایم گیر میکند و با صورت، روی قبرها میافتد. سریع بهجای او، در آستانه در میایستم تا راهم برای فرار باز باشد و براندازش میکنم. صدای آه و نالهاش بلند شده. بدبخت. جثه و نیمرخش آشناست. آرام میگویم: آرسن؟
با تکیه به دستانش، صورت از زمین برمیدارد و همانجا مینشیند. صورتش از درد جمع شده و از بینیاش خون میآید: چرا اینطوری میکنی؟ منم! آرسن!
- فقط تو میتونی انقدر احمق باشی. چطور پیدام کردی؟
دستش را روی بینی و صورت متورمش میگیرد و نگاهم میکند: نگرانت بودم.
کاش تا در قبرستان هستیم، فرصت زنده به گور کردنش را پیدا کنم. قدمی جلو میروم و آرسن کمی خودش را عقب میکشد. جیغ خفهای میکشم: تو بیخود نگرانم بودی. کی بهت گفت من اینجام؟
-بابای هماتاقیت بهم زنگ زد... گفت که چی شده. نگرانت شدم. ترسیدم حالت بد بشه.
معسودِ فضول... رفته آمارم را کامل درآورده و آرسن را پیدا کرده. آرام به جلو قدم برمیدارم: نگرانم بودی؟ آره؟ نگرانم بودی؟
رسیدهام بالای سرش. کوه آتشی که درونم بود، دوباره گُر گرفته و آماده است که آرسن را خاکستر کند. چشمان آرسن لبریز از ترس شدهاند و دستانش بر صورت خشکیدهاند. میگویم: اون موقعی که توی لبنان تنها موندم و هیچکس نبود به دادم برسه، نگرانم نشدی؟
چنگ میزنم و یقهاش را میگیرم. دستانش از روی صورتش کنار میروند و آن را به عقب تکیه میدهد. مقاومت نمیکند؛ حتما خودش را مستحق مجازات میداند. سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید: به خدا اگه میتونستم کاری برات بکنم میکردم. همه تلاشمو کردم که یه کاری بکنم... به خدا نتونستم.
-خدا؟ خدا؟ خدا؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 79 با قدمهای بل
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 80
با هربار گفتن، صدایم بالاتر میرود و یقهاش را با ضرب رها میکنم. جیغ میکشم: خدایی که میگی دقیقا کدوم گوریه؟ چرا به دادم نرسید؟ من مسخرهش بودم؟ چرا نشست نابود شدنم رو نگاه کرد؟ من رو آفریده که آرومآروم زجرم بده و نابودم کنه؟ آره؟ خدای تو اینه؟ هرکس که دوست دارم رو ازم میگیره و میذاره توی بدبختیام غرق بشم؟
انقدر بلند سرش جیغ زدهام که چشمانش را بسته و سعی دارد خودش را بیشتر عقب بکشد؛ ولی به دیوار خورده و راه نجات ندارد. آرامتر زمزمه میکند: منو ببخش. میدونم خیلی اذیت شدی. حق داری. تقصیر منه.
دوباره دست بر گلویش میگذارم؛ اینبار به قصد کشتن و خفه کردن: نمیدونی. تو اصلا نمیدونی چی به سرم اومد. تو اصلا نمیدونی...
نفسش به شماره افتاده زیر فشار دستم. بیصدا لب میجنباند: آریل... آریل...
رهایش نمیکنم. واقعا میخواهم بکشمش. من که چند قدمیِ مرگم، بگذار با آرسن با هم برویم آن دنیا. آن وقت فرصت دارم آن دنیا هم تا میخورَد بزنمش. فشار دستم را بیشتر میکنم و آرسن بیشتر تقلا میکند. میگویم: همهتون وقتی نیاز داشتم ولم کردین...
بغضی که در گلویم بود، میترکد و دستم ضعف میرود. نمیتوانم گلوی آرسن را نگه دارم. دستم شل میشود و آرسن که داشت خفه میشد، خودش را از دستم میرهاند. هوا را با ولع میبلعد و سرفه میکند. سریع اشکهایم را پاک میکنم و دوباره یقه آرسن را میگیرم. آرسن گیج است و هنوز دارد سرفه میکند. میگویم: این بار دومه که دارم بهت میگم دور و بر من پیدات نشه. دفعه بعد مطمئن باش میکشمت.
آرسن به خودش میپیچد و به دیوار تکیه میدهد. از جا بلند میشوم: شنیدی چی گفتم یا نه؟
سرش را تکان میدهد و با صدای خشدارش زمزمه میکند: نه! میخوام... جبران کنم.
-دیگه نمیتونی کاری بکنی. اون موقع که باید میبودی نبودی. الان فقط مزاحمی.
از اتاق بیرون میروم؛ با شکی که به جانم افتاده. نکند مسعود همهچیز را میداند و به آرسن گفته باشد؟
نه... حماقت است. آرسن هیچکاری نمیتواند بکند. فقط گند میزند به هر برنامهای که نیروهای امنیتی ایران دارند؛ مگر این که نقشهای غیر از آنچه من فکر میکنم در ذهن داشته باشند و این تنم را میلرزاند.
-آریل...
صدای شکسته آرسن است که هنوز دست از سرم برنمیدارد. روی برآمدگی یکی از سنگ قبرها، سکندری میخورم و به سختی تعادلم را حفظ میکنم. برمیگردم و جیغ میکشم: چی میگی؟
آرسن که به در مقبره تکیه کرده و هنوز نفس میزند، از جیغم جا میخورد و نگاه ترسانش را اطرافمان میچرخاند. هیچکس نیست. با این حال، انگشت اشارهاش را روی بینی میگذارد: هیس...
میخواهم بروم که دوباره صدایم میزند: میدونم کم گذاشتم؛ ولی حالا که میتونم، نمیخوام مثل قبل بشه.
پوزخند میزنم به سادگی و بچگیاش. چند قدم عقب میروم: نه تو، نه خدای تو، نه هیچکس دیگه نمیتونه کمکم کنه.
آرسن تکیه از دیوار مقبره میگیرد و خاک لباسش را میتکاند. دست بر گردنش میکشد که از فشار دستم سرخ شده و اخم میکند: چه قبول کنی چه نه من هنوزم برادر بزرگترتم. و دیگه ولت نمیکنم، حتی اگه بخوای خفهم کنی.
سرفه میکند. لحنش تحکمآمیز و ترسناک شده. همیشه وقتی روی کاری اصرار میکند و اینطوری حرف میزند، باید از او ترسید. تا وقتی خودش را در موضع ضعف میگذارد، میشود جمعش کرد. ولی وقتی تصمیمش برای کاری جدی میشود، دیگر کنترلپذیر نیست مگر با یک گلوله در مغزش. همینطور هم شد که راهش را از خانواده جدا کرد، زد به سرش، مسلمان شد و آمد ایران.
کم نمیآورم. باز هم عصبی میخندم و فرار میکنم.
***
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 80 با هربار گفتن
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 81
***
عصبانی بود؛ اما نه از دردی که از ساق پایش در تمام تن پخش میشد. آن درد هرچقدر هم که جانسوز و طاقتفرسا بود، نمیتوانست از پا درش بیاورد. مشکل اینجا بود که آن درد، دائماً به او یادآوری میکرد که الان کدهای ژنتیکیاش دست ایرانیهاست.
گلوله به استخوان نرسیده بود، فقط گوشت را شکافته بود و او خودش از پس درآوردن گلوله برآمده بود. شاید اگر یکی دو روز دیگر استراحت میکرد، میتوانست راحتتر راه برود. دردش هم با یک مسکن آرام میشد؛ اما مشکل خیلی عمیقتر از زخم گلوله بود. فاصله زیادی با تبدیل شدن به یک مهره سوخته نداشت. زخمی شدن در برنامه بینقصش نبود. وای که اگر بالادستیها میفهمیدند...
و از آن بدتر، این بود که سوختنش به سوختن آریل منجر شود. این دیگر کابوس محض بود. فکر کردن به آریل، باعث شد احساس کند کسی به قلبش پنجه میکشد. تمام اعضای بدنش بیتابی میکردند که از آریل خبر بگیرد؛ اما تسلیم این حماقت نشد و به عقل روی آورد: تمام ارتباطات مجازیاش و حسابها و شمارههایش را مسدود کرد. محو شدن از بستر اینترنت غیرممکن بود؛ اما تا جایی که توان داشت، آثارش را کمرنگ کرد. مدارک هویتی قبلی را باید سربهنیست میکرد و با چهره و هویت جدید، به کارش ادامه میداد. نمیخواست نقشهاش بهم بخورد.
***
-سلام خواهرجونم. چون میدونم میخوای تنها باشی بهت زنگ نزدم. فقط لطفا زودتر برگرد، نگرانتیم.
پیام آوید است. جوابش را نمیدهم. خودم هم نمیدانم کجا هستم. هوا تاریک شده و من از صبح تا الان، فقط بیهدف چرخیدهام. سوار تاکسی و مترو شدهام، پیادهروی کردهام و ضدتعقیب زدهام، بدون این که چیزی خورده باشم یا استراحت کرده باشم. هر بدبختی که دنبالم بود، تا الان باید از خستگی مُرده باشد.
ساعت همراه را که میبینم، دوباره زمان را پیدا میکنم؛ هفت و نیم شب. نمیدانم کجا باید بروم. حوصله خوابگاه و نگاههای ترحمآمیز را ندارم و گزینه دیگری جز خیابان برای صبح کردن این شب طولانی نیست. روی نیمکتهای کنار زمین بازی یک پارک مینشینم. بغض گلویم را قلقلک میدهد؛ اما نمیخواهم تسلیمش شوم. دیگر نه در دریای آرامش غوطهورم، نه کوه آتشی درونم زبانه میکشد. الان یک کویرم. یک کویر خشک؛ بدون حتی بوتههای خار.
چند خانواده در پارک نشستهاند تا ساعتهای بعد از افطارشان را دور هم بگذرانند. صدای خنده و گفتوگوی سرخوشانهشان سرم را پر کرده. هیچکس حواسش به من نیست. بچهها دارند میان تاب و سرسرهها میدوند و جیغ شادی میکشند. لبم را جمع میکنم و چشمانم را میبندم.
-خودتو جمع کن دختر. وای به حالت اگه بازم گریه کنی. حالمو بهم زدی.
گوش میسپارم به صدای بچهها. آنها که کوچکترند، با مادرشان آمدهاند. مادرها کنار زمین بازی ایستادهاند و حواسشان به بچههاست. دوست دارم بچه بشوم و از سرسرههای مارپیچی سر بخورم. سوار تاب بشوم، با بالاترین سرعت تاب بخورم و تصور کنم که درحال پروازم.
یک مرد، دختر کوچکش را روی تاب نشانده، هلش میدهد با هربار هل دادن، شعر میخواند: تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی...
معنایش را درست نمیفهمم؛ اما شنیدن نام عباس در شعر، گوشم را تیز میکند. زیر لب، شمردهشمرده تکرارش میکنم تا بفهمم منظورش چیست و عباس وسط تاببازی بچهها چکار دارد؟
باید یکی از آن شعرهای فولکلور ایرانی باشد. مرد یک دور دیگر شعر را میخواند و تندتر تاب را هل میدهد. دخترک از خوشحالی جیغ میکشد و با زبان کودکانه، همراه پدرش میخواند: تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی...
چشمانم همراه تاببازی دخترک اینسو و آنسو میروند. موهای بلند و سیاهش را سپرده به باد، سرش را به عقب خم کرده و میخندد. خودم را جای دخترک تصور میکنم. باد به صورتم میخورد، میخندم و میان خندههای مستانهام، از عباس میخواهم تندتر هلم بدهد...
-اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی...
جیغ دخترک، رویای شیرینم را تمام میکند. پدرش میخواهد تاب را متوقف کند که دخترک زودتر خودش را از حصار ایمنی آزاد میکند و بر زمین میافتد؛ زمینِ شنی و نرم زیر تاب. با این حال، گریه میکند و جیغ میکشد. پدرش بلافاصله، زانو میزند روی زمین و بغلش میکند. تندتند میپرسد: چی شد بابا؟ خوبی؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 81 *** عصبانی بو
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 82
به سر و صورت دخترک دست میکشد تا مطمئن شود آسیب ندیده. دخترک هم خودش را چسبانده به پدرش و نمیخواهد آرام شود؛ نه بخاطر این که درد دارد، میخواهد خودش را برای پدرش لوس کند. قبل از این که تسلیمِ بغضِ در گلویم شوم، نگاه ازشان میگیرم. اگر عباس بجای پدر دخترک بود، حتما زودتر از این که بخورد زمین میگرفتش. همانطور که من را قبل از این که زمین بخورم یا روی تله انفجاری بروم، از زمین قاپید و در چشم بهم زدنی، کنار خیابان گذاشت.
پوشه عکسهایی که روی همراهم از عباس دارم را باز میکنم؛ آنها که دانیال فرستاده بود. یکی از عکسهایش در سوریه که همان جاسوس بیهوا گرفته. عباس و یک جوان همسن خودش پشت جیپ نشستهاند. جوان آشناست. فکر کنم او را همراه عباس دیدم؛ همان روز اول. دور سرش چفیه را مثل عرقچین بسته و پشت فرمان نشسته است. عباس یک نقشه دستش گرفته و با اخمهای درهم نگاهش میکند. فقط یک بار اخمش را دیدم؛ همان روزی که نجاتم داد. چشمانم را میبندم و آن روز را به یاد میآورم.
بعد از این که آرام شدم، بغلم کرد و به سمت خانهمان رفت؛ همان خانهای که با پیرزن و دخترش در آن زندگی میکردیم. همان خانهای که مادر در باغچهاش دفن شده بود. دوستش هم داشت سمت همان خانه میرفت؛ دنبال صدای جیغها. عباس پرسید: هاد بیتک؟ (این خونه شماست؟)
با حرکت سر تایید کردم. دوستش چندبار بلند یاالله گفت و وارد شدند. صدای جیغ پیرزن و گریه نوهاش میآمد. عباس آرام سرم را روی شانهاش گذاشت: لاتخافی روحی.(نترس عزیزم.)
هرچه نزدیک باغچه میشدیم، من بیشتر میلرزیدم. سرم را محکم چسباندم به شانه عباس و چشمانم را بستم که باغچه را نبینم. بوی بدی که حیاط را برداشته بود، زد زیر بینیام؛ بوی مرگ، بوی سر بریدن، بوی وحشیگری.
عباس من را گوشه حیاط روی زمین گذاشت؛ شاید میترسید من را ببرد داخل خانهای که موج انفجار، پایهاش را سست کرده بود. گفت: انا قادم.(الان میام.)
گرد و خاک و بوی تعفن، صدای گریه و جیغ و سرفه عباس... عباس و دوست ایرانیاش داشتند به زبان غریب فارسی با هم حرف میزدند. یک قدم رفتم جلو و گردن کشیدم که ببینم چکار میکنند. صدای جابهجا کردن آجر و خاک میآمد. صدای گریه واضح شد و عباس گفت: انتو زین؟(شما خوبین؟)
درست نمیدیدم داخل خانه را؛ تنها حرکات مبهمی میدیدم و صدای جیغ و گریه. زن ضجه زد: وین ابنی؟(بچهم کجاست؟)
صدای گریه نوزادش میآمد. کمی آرامتر شد. شاید بچهاش را دادند دستش. انقدر همهچیز سریع اتفاق میافتاد که از تحلیلش عقب میماندم. فقط منتظر عباس بودم. انگار تنها کسی که میشناختم، او بود. روی پنجه پایم میایستادم که ببینمش.
هرچه تلاش میکردم از باغچه فاصله بگیرم، انگار خود باغچه داشت فریاد میکشید و میگفت که بدن بیسر من را هم مثل مادر خواهد بلعید. زیرچشمی نگاهش میکردم و آرامآرام از آن فاصله میگرفتم.
خونهای مادر لب باغچه، قهوهای شده بودند. انگار صدای جیغهای مادر داشت از زیر خاک میآمد. این چند روز، بارها به این فکر کرده بودم که بروم خاکها را کنار بزنم، سر و بدن مادر را بیرون بکشم و با یک راهی،آنها را به هم بچسبانم یا بدوزم، شاید زنده شود؛ ولی هربار که چشمم به باغچه میافتاد، ترس روی سرم سایه میانداخت و نمیتوانستم جلو بروم.
صدای آژیر آمبولانس شنیدم و دونفر با لباسهای سپید و سرخ هلال احمر، به حیاط خانه آمدند. انگار من را ندیدند. نزدیک بود بخورند به من. خودم را عقب کشیدم و روی زمین سکندری خوردم. بغض دوباره در گلویم جمع شده بود. چرا عباس نمیآمد؟ از امدادگرها هم ترسیده بودم؛ از رنگ تند لباسشان. در خودم جمع شدم که نبینندم و خوشبختانه کسی حواسش به من نبود.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 82 به سر و صورت
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 83
پیرزن و دخترش از خانه بیرون آمدند؛ خاکآلود و آشفته. ترسناکتر از قبل. ترسیدم پیرزن سرم داد بکشد و باز هم من بشوم مقصر همهچیز. تا چشمم به عباس افتاد، دویدم به سمتش و پاهایش را گرفتم. صورتم را به ساق پایش چسباندم و چشمانم را محکم بستم؛ تا نه چشمم به پیرزن بیفتد و نه به باغچهای که مثل یک هیولای ساکت، منتظر شکارم نشسته بود.
منتظر بودم پیرزن بیاید، دستم را نیشگون بگیرد و داد بزند؛ ولی نه. حالش خرابتر از اینها بود. عباس مقابلم زانو زد و به دختر پیرزن اشاره کرد: هیدی ماما؟(این مامانته؟)
مغزم کار نمیکرد. سایه سنگین حضور پیرزن، مثل یک وزنه بر زبانم افتاده بود و نمیگذاشت تکان بخورد. فقط نگاهش کردم و سعی کردم با تمام وجود داد بکشم: من را پیش این هیولا تنها نگذار.
اگر عباس من را برمیگرداند به پیرزن، دوباره روزگارم سیاه میشد. هرچه فکر کردم چطور باید التماسش کنم که نرود، کلمهای به ذهنم نرسید. زبانم از کنترلم خارج شده بود. نمیچرخید.
عباس دوباره از زمین بلندم کرد و به دوست ایرانیاش چیزهایی گفت که نفهمیدم. بعد من را از خانه بیرون برد و لبه آمبولانس نشاند. دست بر سرم کشید: کم عمرک روحی؟(چند سالته عزیزم؟)
نگاهش کردم. نمیدانستم چند سالهام. فقط یادم میآمد از وقتی خودم را شناختهام، در بدبختی و ترس غوطه خوردهام. هرچه از نام و نشان خودم و خانوادهام پرسید، فقط با سکوت پاسخ دادم. نه این که نخواهم... همه نیرویم را در دهانم و پشت لبهام جمع کردم. بازشان کردم و به حنجرهام فشار آوردم؛ اما صدایی خارج نشد. لبهایم روی هم چفت شده بودند. بغضم در آستانه ترکیدن بود. فکر کردم الان است که عصبانی شود و کتکم بزند، مثل پیرزن. عباس اما، لبخند زد و درستش را دراز کرد تا دست بدهد.
- اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقی؟(اسم من حیدره. میخوای با هم دوست بشیم؟)
آهنگ صدایش، بوی خشم و دعوا نمیداد. مهربان بود. آن لحظه به این فکر کردم که اگر او کنارم بماند، پیرزن دیگر نمیتواند بزندم. پدر هم دیگر دستش به من نمیرسد. سرم را تکان دادم. عباس دستم را گرفت: انا مو بعرف اسمک. شو اسمک؟(من اسمتو نمیدونم. اسمت چیه؟)
باز هم تلاش کردم نام سلما را بر زبان بچرخانم؛ اما نتوانستم. زبانم را به سقف دهانم دوخته بودند و تلاش من برای جدا کردنش بیفایده بود. اینبار بهجای ترس، احساس خجالت کردم که نمیتوانم اسمم را بگویم. یکی از دوستان عباس صدایش زد. گفت: انا قادم.(الان میام.)
گذاشت من همانجا بنشینم. نگاهم، عباس را دنبال کرد که همراه دوستش رفت داخل خانه. نمیدانم چقدر گذشت؛ ولی زمان کش آمده بود. صدای بم انفجار و تیراندازی را هنوز در دوردست میشنیدم؛ مبهم و درهم. مثل آثار جامانده از یک کابوس، بعد از بیداری.
بالاخره عباس از خانه بیرون آمد و من باز هم احساس امنیت کردم. چهرهاش درهم بود. اخم کرده بود. فکر کردم شاید میخواهد دعوایم کند؛ به دلیلی که نمیدانستم. الان که فکر میکنم، احتمال میدهم ماجرای مرگ مادرم را فهمیده بوده.
اخمش بدجور ترسانده بودم. در خودم جمع شدم. منتظر شدم مثل پدر داد بکشد و یک چیزی پیدا کند برای زدنم. چه اخمی داشت... وقتی ابرو در هم میکشید، تمام اجزای صورتش انگار فریاد خشم سرمیدادند.
دوستش هم پشت سرش آمد، از عباس گذشت و خودش را به من رساند. او هم چهره درهم کشیده بود؛ ولی چشمش که به چشم من افتاد، لبخند زد: مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم! حالت چطوره؟)
به عباس نگاه کردم. او هم ردپای خشم را از چهره پاک کرده بود و میخندید. چندبار میان عباس و دوستش چشم چرخاندم. شبیه هم بودند؛ هم لباسهاشان، هم لبخندشان و کمی هم چهرهشان. تنها تفاوتشان این بود که دوستش چفیه به سر بسته بود. عباس دست دور شانههای دوستش انداخت و او را به خودش چسباند: هاد صدیقی. نحنا ایرانیین.(این دوستمه. ما ایرانی هستیم.)
دیگر دلیلی برای ترسیدن نبود؛ چون آن مرد دوست عباس بود و دوستان شبیه هماند. جمله دومش را نفهمیدم. اولین بار بود که واژه «ایران» به گوشم میخورد. اصلا نمیدانستم کشور چیست و ایران چیست؛ فقط این را فهمیدم که «ایرانیین» مهربانند؛ مثل عباس و رفیقش. میخواستم حرفی بزنم. درباره ایران بپرسم و اسمم را بگویم؛ ولی نتوانستم. دوست عباس، آرام سرم را نوازش کرد و چیزی گفت که متوجه نشدم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 83 پیرزن و دخترش
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 84
هردو چرخیدند که بروند و من تا این را فهمیدم، ته دلم خالی شد. اگر عباس میرفت، باز هم همهچیز ترسناک میشد. به سویش دست دراز کردم، هرچه نمیتوانستم به زبان بیاورم را در چشمانم ریختم و تمام زورم را به کار گرفتم تا حنجرهام تکانی به خودش بدهد. تنها یک ناله بیرمق از دهانم درآمد که شبیه صدای همیشگیام نبود؛ ولی برای متوقف شدن عباس کافی بود. برگشت و نگاهم کرد. از صورتش خستگی میبارید و عرق روی شقیقههایش برق میزد. گفت: لازم اروح عزیزتی... (باید برم عزیزم...)
و بند اسلحه را روی شانهاش جابهجا کرد. شانهاش حتما زیر بار اسلحه و تجهیزاتش درد گرفته بود. دوباره به حنجرهام فشار آوردم و باز هم صدایی نخراشیده و نالهمانند از آن در آمد. باز هم ایستاد و نگاهم کرد. دوستش صدایش زد و سر عباس دوباره به سمتش چرخید. هول کردم. از ترس این که برود، بازویش را محکم گرفتم. یک امدادگر هلال احمر، آمده بود و میخواست ببردم. خودم را عقب کشیدم و صورتم را چسباندم به بازوی عباس. هرچه دست امدادگر بیشتر به سمتم دراز میشد، بیشتر خودم را عقب میکشیدم. عباس و دوستش چند جمله به فارسی با هم صحبت کردند و من در دل خداخدا میکردم آخر این گفتوگو، به نفع من باشد.
آخر هم همان شد که میخواستم. عباس در آغوشم گرفت و با من سوار ماشین هلال احمر شد. برایم مهم نبود کجا میرویم. عباس من را به جای بدی نمیبرد. او مهربان بود، کتک نمیزد، داد نمیزد، دعوایم نمیکرد. مثل مادر حرف میزد؛ مهربان. بعد از مادر، تنها کسی بود که من را «روحی» و «عزیزتی» خطاب میکرد؛ و همین کافی بود.
-خانم... خانم بفرمایید...
صدای ظریف و دخترانهای به دنیای واقعی برم میگرداند. یک دختر بچه، مقابلم ایستاده و ظرفی با چند برش کیک را مقابلم گرفته. فکر کنم هشت، نُه سالی داشته باشد. روسری فیروزهای سرش کرده و چادری با لبههای سنگدوزی شده. چند تار مو از کنارههای روسریاش بیرون زده. گیج نگاهش میکنم: چی شده؟
با چشم به ظرف اشاره میکند: بفرمایید. شیرینیِ روزهاولی بودنمه.
-شیرینیِ چی؟
-امسال اولین سالیه که روزه میگیرم. این کیک رو هم خودم با مامانم پختم. بفرمایین.
ظرف را جلوتر میآورد. بوی کیک خانگی را که میفهمم، تازه یادم میافتد چقدر گرسنهام. زیر لب تشکر میکنم، یکی برمیدارم و نصفش را با یک گاز بزرگ، نجویده میبلعم. منتظرم دختر برود؛ اما کنارم مینشیند، روی نیمکت. کودکانه میپرسد: چرا گریه میکنی؟
جا میخورم و به صورتم دست میکشم. خیس است. لعنتی. قرار بود دیگر گریه نکنم. حالم دارد بهم میخورد از خودم. حواسم یک لحظه پرت شد، بغضم فرصت رهایی پیدا کرده. کیک را کامل به دهان میگذارم و کمی حالم بهتر میشود. دختر میگوید: دیدم داشتی گریه میکردی، خواستم خوشحالت کنم.
دوست دارم سرش جیغ بکشم: چرا خواستی خوشحالم کنی؟ به تو چه ربطی دارد که من خوشحالم یا غمگین؟ مگر من را میشناسی؟ اصلا چه سودی به تو میرسد؟ چرا شما ایرانیها فقط دنبال نجات این و آنید؟ چرا نگران کسانی میشوید که هیچ نسبتی با شما ندارند؟ چرا یک نفرتان مثل عباس، هزاران کیلومتر آنطرفتر از کشورش میجنگد برای مردمی که اصلا نمیشناسدشان؟ شما ایرانیها را اگر رها کنند، دنبال نجات همه دنیایید... چرا سرتان را در لاک خودتان نمیبرید و دنبال یک نفر میگردید که کمکش کنید؟
حرفهایم را میخورم و تندتند اشکهایم را پاک میکنم. آرام میپرسم: منو خوشحال کنی؟
-آره دیگه. بیا یکی دیگه بردار. خیلی خوشمزهس.
از خدا خواسته، یک برش دیگر هم برمیدارم. دخترک میگوید: اسم من بارانه. اسم تو چیه؟
با دهان پر میگویم: آریل.
-چه اسم عجیبی!
کیک را قورت میدهم و میگویم: اسم یه فرشته ست.
-قشنگه.
کیک باعث شده حالم بهتر شود و مغزم بهتر کار کند. میپرسم: چند سالته باران؟
-ده سال.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 84 هردو چرخیدند
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 85
-سختت نیست روزه بگیری؟
باران پاهایش را روی نیمکت تاب میدهد. سرش را به یک سمت خم میکند و چشمانش را تنگ: ام... یکمی تشنهم میشه بعضی وقتا.
به دومین برش کیکم، گاز دیگری میزنم و میپرسم: مامان و بابات مجبورت میکنن روزه بگیری؟
ابرو بالا میاندازد: نچ. خودم دوست دارم.
پاهایش را تندتر تاب میدهد و میگوید: پارسال هم میخواستم بگیرم. ولی بابام گفت به شرطی میذاره روزه بگیرم که دکتر اجازه بده.
-چرا؟ مگه مریضی؟
میخندد: نه بابا. بخاطر این بود که مطمئن بشه ضعیف نباشم. پارسال که رفتیم دکتر، دکتر گفت برام خوب نیست. ولی امسال اجازه داد.
دستانش را باز میکند و کش و قوسی به بدنش میدهد: خیلی خوشحالم!
دلم نمیآید توی ذوقش بزنم. با خندهاش میخندم و میگویم: تبریک میگم.
رویش را به سمتم برمیگرداند و دستانش را میگذارد لبه نیمکت: تو چرا گریه کردی؟
در خودم جمع میشوم و دنبال یک پاسخ کوتاه میگردم تا از شرش خلاص شوم. آرام میگویم: هیچی... فقط یکم دلم گرفته بود.
از میان صدای خنده و شادی بچهها در زمین بازی، صدای خواندن شعری واضحتر به گوشم میرسد: تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی...
-الان حالت بهتره؟
باران این را میپرسد و من لبخند میزنم: آره. ممنون بابت کیک.
باران از روی نیمکت پایین میآید و ظرف کیک را برمیدارد: من برم پیش مامانم. تو هم دیگه غصه نخور. باشه؟
سرم را مثل خودش خم میکنم و پلک میزنم: باشه.
- اگه منو بندازی... بغل مامان بندازی...
چند قدم از نیمکت فاصله نگرفته که دوباره صدایش میزنم: باران!
برمیگردد: بله؟
-این شعری که میخونن... که میگه تاب تاب عباسی... معنیش چیه؟ چرا میخوننش؟
با دست، موهای بیرونزده از روسریاش را به داخل هل میدهد و چشمانش گرد میشوند: تا حالا نشنیدی مگه؟
-نه.
باران متعجبتر میشود و شانه بالا میاندازد: این شعر رو موقع تاببازی میخونن. معنیش هم معلومه دیگه...
مکث میکند؛ انگار او هم اولین بار است که شعر را شنیده و دربارهاش فکر کرده. شمردهشمرده ادامه میدهد: داره از خدا میخواد که نندازدش زمین، بندازدش بغل بابا یا مامان.
صدای کودک هنوز هم به گوش میرسد که بلند میخواند: تاب تاب عباسی...
میگویم: خب چرا میگه تاب تاب عباسی؟ چرا میگه عباسی؟
باران انگار گیج شده و سوال من برایش بیمعناست. باز هم شانه بالا میاندازد: از اول همینطور بوده دیگه. منم نمیدونم.
فایده ندارد. شعرهای فولکلور همینطورند؛ هیچکس دقیقا نمیداند از کجا آمدهاند و معنایشان چیست. لبخند میزنم: ممنون. ببخشید...
دستش را برایم تکان میدهد و لبخند شیرینی میزند: شب بخیر!
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi