eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ‌کس نمی‌تونست منو به این خوبی معرفی کنه😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم✨ 🌿به مناسبت روز ملی عفاف و حجاب؛ 🌷 داستان کوتاه "کلاس شماره چهل" ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست و تمام اسامی ساختگی هستند.⚠️ قسمت ۳ محکم خورده به زمین و مُرده. مُرده. یعنی دیگر نفس نمی‌کشد. حرف نمی‌زند. تکان نمی‌خورد. درس نمی‌خواند. توی کتاب‌فروشی کار نمی‌کند. آموزش رانندگی نمی‌رود. هیچ‌کاری نمی‌کند. درنتیجه باید او را در حفره‌ای توی زمین بگذارند و رویش خاک بریزند. بعد کمی گریه کنند، چون دیگر نیست. و بعد همه زندگی می‌کنند جز او. قرار نبود بمیرد. همیشه کارهاش طبق برنامه بود و من مطمئنم مُردن جزو برنامه روزانه‌اش نبود. یک ربع به دوازده به من زنگ زد. کلاس عمومی داشتم. گفت بیایم دانشکده که باهم ناهار بخوریم. دقیقا یادم است گفت: تا من نمازمو می‌خونم تو هم بیا دانشکده. ناهار آوردم. من مطمئنم ظرف غذایش هنوز داخل کیفش است. ظرف غذای سبزرنگش که طرح‌های کودکانه آن کمرنگ شده. باید از پلیس‌ها اجازه بگیرم و ظرف غذا را بردارم. غذایش فاسد می‌شود. حیف است. کیفش هنوز داخل کلاس است و از اینجا به من چشمک می‌زند؛ یک کوله‌پشتی با طرح کهکشانی و یک پیکسل قاسم سلیمانی روی آن. پیکسل را در یکی از سه‌شنبه‌های مهدویِ دانشگاه هدیه گرفته بود. خیلی دوستش داشت. کلا پیکسل دوست داشت، زیاد هم داشت. ولی بیشتر وقت‌ها پیکسل سلیمانی را روی کیفش می‌زد. او مثل من نمی‌گفت سلیمانی. می‌گفت حاج قاسم. انگار قوم و خویشش باشد مثلا. کف کلاس یک پلاستیک کوچک پهن بود، کج؛ به سمت قبله. یک مهر هم روی پلاستیک بود. پشت تلفن بهم گفته بود داخل کلاس نمازش را می‌خواند و حال ندارد سه طبقه تا نمازخانه پایین برود و برگردد. نمی‌دانم هردوتا نمازش را خوانده بود یا یکی، یا شاید اصلا نخوانده بود. نماز نخوانده، یکهو به این نتیجه رسیده که خودش را بیندازد پایین؟ یا بعد از نماز، فکر کرده صدای فرشته‌ها را می‌شنود که می‌گویند خودت را پایین بینداز؟ -وقتی نماز می‌خونم انقد مسخره‌بازی در نیار. من هی میام از معراج برم بالا، تو منو می‌خندونی می‌افتم پایین. این را همیشه وقتی می‌گفت که موقع نماز سربه‌سرش می‌گذاشتم. از یکی دو سال پیش گیر داده بود که حتما نمازش را اول وقت بخواند. بهش می‌گفتم کجای تو به نمازخوان‌ها می‌خورد اصلا؟ می‌گفت به حاج قاسم قول داده. وقتی مقنعه گشادش را جلو می‌کشید که موقع نماز موهاش پیدا نباشد، حسابی بهش می‌خندیدم. خنده‌دار می‌شد خب. او هم نمی‌رنجید. ما از هم نمی‌رنجیدیم. قسمت پایین پلاستیکی که برای نماز پهن کرده بود کمی کج و کوله شده بود؛ همان قسمتی که قرار بوده نگار بایستد. گوشی‌اش به پشت روی زمین کنار پلاستیک افتاده بود. کفش‌های نگار هم همان‌جا بودند. یکی از کفش‌ها به پهلو به زمین افتاده بود. کفش‌های مشکیِ رسمی و واکس‌خورده‌اش. هرچه من عاشق کفش اسپرت بودم، نگار از اسپرت بدش می‌آمد. می‌گفت پایش را بزرگ‌تر از آنچه هست نشان می‌دهد. واقعا هم برای دختر لاغری مثل او، کفش رسمی مناسب‌تر بود. کم‌کم داشت این حس بر دست و پایم غلبه می‌کرد که تا کلاس چهل روی زمین بخزم و از زیر نوار زرد رد شوم و خودم را به کیف و کفش نگار برسانم. باید یک چیزی آنجا پیدا بشود؛ مثلا یادداشت خودکشی. آدم‌هایی که خودکشی می‌کنند یک نامه خداحافظی می‌نویسند. علت خودکشی‌شان را توضیح می‌دهند. نگار هم باید این کار را کرده باشد. ادامه دارد... https://eitaa.com/istadegi
بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم✨ 🌿به مناسبت روز ملی عفاف و حجاب؛ 🌷 داستان کوتاه "کلاس شماره چهل" ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست و تمام اسامی ساختگی هستند.⚠️ قسمت ۴ قبل از این که خودم را تکان بدهم و به سمت کلاس بخزم، یکی از ترم‌بالایی‌ها از پیچ راهرو پیچید و من را صدا زد. گفت رئیس دانشکده کارم دارد و بروم به دفترش. داشتم به این فکر می‌کردم که از اینجا تا دفتر رئیس دانشکده چقدر راه است؟ می‌توانم تمام راه را روی سرامیک‌های سپید راهرو بخزم؟ به خودم که آمدم، همان ترم‌بالایی من را تا جلوی دفتر رئیس دانشکده برده بود و من روی صندلی، مقابل یک افسر پلیس نشسته بودم. رئیس دانشکده آنجا نبود. ترسیدم و در خودم جمع شدم. حس کردم الان است که اسید معده‌ام دوباره تا حلقم بالا بیاید. این یکی از آن پلیس‌هایی بود که مهسا امینی را کشتند. یکی از آن پلیس‌ها که دخترها را بخاطر تار موهاشان می‌کشند. ناخودآگاه دستم به سمت مقنعه ام رفت و آن را جلو کشیدم. موهایم همراه مقنعه به جلو جمع شدند و بهم ریختند. ناشیانه با دست هلشان دادم زیر مقنعه. افسر پلیس همسن پدرم بود؛ شاید کمی کوچک‌تر. نگاهش به کاغذهایی بود که در یک پوشه مقوایی صورتی جمع شده بودند. روی شانه‌اش فقط یک ستاره بود. نمی‌دانم سروان بود یا سرگرد یا سرهنگ...؟ شاید از همه پایین‌تر بود که فقط یک ستاره داشت، شاید هم نه. مثلا مدل ستاره مهم است و ستاره این مدلی بالاتر از چندتا ستاره با یک مدل دیگر است. چه می‌دانم. درجه‌ها را بلد نیستم. -شما دوست صمیمی‌ش بودین؟ -بله. صدایم ورم کرده بود. خودم هم درست نشناختمش. پلیس پرسید: چند وقته می‌شناسیدشون؟ حافظه‌ام هنگ بود. کمی هلش ‌دادم. -از دبیرستان. -مشکل خاصی نداشتند؟ این را پرسید که بفهمد نگار خودکشی کرده یا نه. و من می‌دانم نکرده. این را به پلیس گفتم. گفت: چرا؟ با همان صدای ورم کرده‌ام، پرقدرت‌تر از قبل گفتم: قرار بود من برم پیشش که باهم ناهار بخوریم. حالش خوب بود. هیچیش نبود. پلیس دوباره سوالش را تکرار کرد: مشکل مالی، خانوادگی، عاطفی یا روحی نداشتند؟ محکم گفتم: نه. تازه کار پیدا کرده بود. ذوق کارشو داشت. با خانواده‌ش خوب بود. سالم بود. درگیر رابطه و عشق و عاشقی هم نبود. خیلی خوشحال بود... خیلی... تازه بغضم سر باز کرد. اشک‌هام صورتم را پر کردند. صدایم بریده‌بریده شد؛ ولی من می‌خواستم حرف بزنم: اون... خیلی... حالش... خوب... بود... *** ادامه دارد... https://eitaa.com/istadegi
بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم✨ 🌿به مناسبت روز ملی عفاف و حجاب؛ 🌷 داستان کوتاه "کلاس شماره چهل" ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست و تمام اسامی ساختگی هستند.⚠️ قسمت ۵(آخر) *** تلوتلو می‌خوردم. دنیا دور سرم می‌چرخید. شادی یا غم؟ مسئله هیچ‌کدام از این‌ها نبود. حیرت بود. احمقانه بود. مسخره بود. نگار واقعا از آن پنجره پایین پریده بود. به اختیار خودش. خودش. کسی هلش نداده بود. در دل نگار را فحش می‌دادم. چون خوشگل‌تر از من بود. چون نمره‌هاش بهتر از من بود. چون به اندازه من تشنه رابطه با پسرها نبود یا حداقل اینطور نشان نمی‌داد. چون هفته پیش که رفته بودیم مجتمع پارک، شالم را انداختم روی شانه‌ام و به او هم گفتم این کار را بکند، اخم کرد و رویش را برگرداند. همه شالشان را انداختند بجز او. از دستش عصبانی بودم چون نگذاشت بروم توی شلوغی‌ها. گفت توی دردسر می‌افتیم. گفت نمی‌خواهد قاطی «این‌ها» بشویم. عصبانی بودم. پاهام را روی زمین می‌کشیدم. می‌خندیدم. گریه می‌کردم. حرص می‌خوردم. از میان بچه‌هایی که داشتند درباره بازداشت یکی از پسرهای گروه تاریخ حرف می‌زدند می‌گذشتم. -تو اعتراضات گرفتنش؟ -نه بابا، رفتن در خونه‌ش و بردنش. معلوم نیست بی‌شرفا چکارش کردن. -خونواده‌ش هم ازش خبر ندارن. بیچاره. -حالا معلوم نیست چه بلایی سرش میارن. -لعنت بهشون. -قراره فردا براش تحصن کنیم. دم دانشکده. -پسر به اون جنتلمنی و دسته‌گلی، چرا گرفتنش آخه؟ نزدیک بود منفجر شوم. دلم می‌خواست داد بزنم و بگویم آن پسر جنتلمن بخاطر این‌ها دستگیر نشده. آن جنتلمن لعنتی سه روز پیش، ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه رفته بود توی کلاس شماره چهل. این را نه من گفتم، نه پلیس. دوربین‌های مداربسته دیده بودندش. بعد از نگار رفته بود توی کلاس. بقیه‌اش را دوربین‌ها هم ندیده بودند؛ شاید شرم کرده بودند. کلاس دوربین نداشت. فقط می‌دانیم بعدش نگار پرید پایین. و بعدترش، پزشکی قانونی گفت نگار بجز شکستن استخوان‌هاش در برخورد با زمین، آسیب دیگری ندیده. پایان. 🥀تقدیم به روح پاک شهید شلیر رسولی، شهید معصومه آرامش و تمام بانوان پاکدامن کشورم. فاطمه شکیبا، تابستان ۱۴۰۲. https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بله
سلام بله این حکم رو دیدم. و حرفتون درسته. بنده هم هدفم این نبود که بگم راه‌حل نگار درست بود. اینو درنظر بگیرید که احتمالا نگار این حکم رو نمی‌دونسته(خیلی مذهبی‌ها هم نمی‌دونن چه برسه به نگار). ضمن اینکه توی اون موقعیت چند نفر یادشون میاد حکمش چیه؟ چند نفر فنون دفاع شخصی رو یادشون میاد و درست اجرا می‌کنن؟(اصلا چندنفر بلدن؟) چند نفر اصلا زورشون به یه مرد میرسه؟ اگه آدم خیلی هشیار باشه یادش می‌مونه فرار کنه. و کلاسی که من درباره‌ش نوشتم غیر از در و پنجره راه خروجی نداره. در مسدود شده. و می‌مونه پنجره... به احتمال زیاد، اگر هرکدوم از ماها جای نگار بودیم هم(خدا نکنه) بجز پنجره گزینه دیگه‌ای به ذهنمون نمی‌رسید. درواقع کار نگار یه حرکت غیرارادی بوده. و نمی‌دونم خدا چطور درباره‌ش قضاوت می‌کنه. اما مقصود من چیزهای دیگه‌ای بود. نمی‌دونم اصل منظور و مفهوم داستان رو گرفتید یا با کمال ناامیدی باید توضیحش بدم؟ (در پیام بعدی کمی توضیح میدم)
سلام نکته دردناکی که درباره این شهدا وجود داره، اینه که اگر این دونفر شهید نمی‌شدند، احتمالا داغ ننگ تاابد روی اونها و خانواده شون می‌موند. احتمالا جامعه این حادثه رو با جمله معروف «لابد دختره خودش یه اشتباهی کرده... لابد پوشش مناسب نداشته... لابد...» توجیه می‌کرد و بجای متجاوز، قربانی رو تنبیه می‌کرد! احتمالا شلیر رسولی اگر از بالکن پرت نمی‌شد پایین، توسط خانواده‌ش به قتل می‌رسید تا غیرتشون خدشه‌دار نشه! اونی که باید مجازات بشه و داغ ننگ به پیشونیش بخوره، متجاوزه نه قربانی. ولی توی جامعه‌ی تاحدودی مردسالار ما برعکسه! متاسفانه دخترها و زن‌هایی هستند که به اندازه نگار داستان من، یا به اندازه شهید معصومه آرامش و شلیر رسولی خوش‌شانس نیستن! پنجره و بالکن اطرافشون نیست که با کشته شدن، پاکدامن بودنشون رو ثابت کنند! و هشتاد درصد این بانوان، از ترس قضاوت‌های ما حتی موارد تجاوز رو به پلیس گزارش نمی‌دن... متجاوز تنبیه نمی‌شه... و به جنایتش ادامه میده...
مه‌شکن🇵🇸
سلام نکته دردناکی که درباره این شهدا وجود داره، اینه که اگر این دونفر شهید نمی‌شدند، احتمالا داغ ننگ
یکی از بزرگواران حکم شرعی خودکشی برای حفظ عفت رو گفتند و کاملا درسته... ولی وقتی هنوز با پدیده قتل ناموسی مواجهیم، وقتی قربانی رو به اشتباه قضاوت می‌کنیم، وقتی قوانین برای پیشگیری از آزار جنسی به اندازه کافی کارآمد نیستند، دیگه کسی به این حکم شرعی توجه نمی‌کنه! پدر یا برادری که چاقو دستشه و می‌خواد لکه ننگ رو از خانواده پاک کنه، حکم شرعی حالیش نمیشه(اگه ذره‌ای درک از دین داشت که...) مردمی که فقط قضاوت کردن بلدن، حرف نگار رو باور نخواهند کرد اگه زنده بمونه و بگه که سعی کرده از خودش دفاع کنه ولی نتونسته و بی‌گناهه... نگار می‌خواست عفیف بمونه؛ اما راهکاری که انتخاب کرد یک حرکت غیرارادی بود، یک حرکت غیرارادی که در ضمیر ناخودآگاه زن‌های ایرانی هست. این ریشه در فرهنگ کهن ایرانی(قبل از اسلام) داره، پیامی که از مادرانمون به ما رسیده: بین جون و عفتت عفت رو انتخاب کن، چون هیچ‌کس باورت نمی‌کنه! اسلام اومد که این فرهنگ‌های غلط رو از بین ببره... ولی ما سنت‌های اشتباه‌مون رو با اسم اسلام توجیه کردیم، طوری که رفتار غلط اون پدر و برادری که قتل ناموسی مرتکب می‌شن رو پای دین می‌نویسن!! غافل از این که چقدر دین اسلام خردمندانه با این مسئله برخورد کرده...
جدای از این‌ها، می‌خواستم بگم عفاف عام‌تر و مهم‌تر از حجابه. عفاف یک سبک زندگی و ارزش انسانیه(هم برای زن هم مرد) و حجاب یکی از نمودهای عینی عفاف. نگار عفیف بود. وگرنه برای حفظ عفتش تلاش نمی‌کرد، خودشم وسوسه می‌شد، شاید هیچ‌کس هم نمی‌فهمید. نگار هنوز اصالت انسانیش رو حفظ کرده بود که می‌خواست عفیف بمونه. می‌خواستم بگم یه دختر می‌تونه حجابش مثل من نباشه اما به نظام پایبند باشه، به عبارتی عیبش در ظاهرشه. و کم‌کم به تدریج صفای باطنش باعث می‌شه ظاهرش رو هم اصلاح کنه. می‌خواستم بگم دختری که وقتی همه کشف حجاب می‌کنن، همون شالشو نصف نیمه روی سرش نگه می‌داره که قاطی ضدانقلاب نشه، خیلی باشرفه.
مثل پریدن با چتر نجات بود که دلت خالی می‌شه و می‌ترسی، و کافیه فقط یه لحظه به ترست غلبه کنی، یا یه نفر هلت بده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خیلی ممنون از محبتتون و ممنونم که نظراتتون رو برام می‌فرستید. راستش خودم هم اول توی ذهنم بود که این ماجرا ظرفیت رمان شدن رو داره. ولی تصمیم گرفتم با داستان کوتاه به روز عفاف و حجاب برسونمش. شرایط کشته شدن نگار طوری نبود که بشه باهاش کشته‌سازی کرد. اگه می‌خواستن کشته‌سازی کنن باید یه طور دیگه می‌کشتنش. بله درسته... متاسفانه ما هنوز خیلی از احکام اسلام فاصله داریم. و بدتر از اون اینه که باورهای اشتباه رو با پوشش دین توجیه می‌کنیم...
باید ناخودآگاه روایت کرد...✨
lux aeterna.mp3
3.3M
پروردگارا رحم کن! مسیحا رحم کن! ببخشای آفریدگارا روان‌های همه باورمندانی که از تمامی زنجیرهای گناهانشان درگذشتند و باشد تا به یاری رحمت تو بدیشان، آنان سزاوار رَستن از داوری کین‌ورزانه شوند و از خجستگی فروغ همیشگی بهره‌مند شوند ای سرور، ای عیسی مسیح، ای پادشاه عزّت! روان تمامی درگذشتگان مؤمن را از کیفر دوزخی و چاه ژرف برَهان از دهان شیر رهایشان ساز و نگْذار تا دوزخ ببلعدشان و نگذار تا به درون سیاهی‌ها بیفتند. حقانیت او در یاد و خاطره‌ای همیشگی جای خواهد گرفت و او از بدگویی‌ها هراسی نخواهد داشت. آرامشی ابدی بدیشان ارزانی دار، ایزدا! و فروغ جاودان را بر آنان بتابان. چرا که تو بخشاینده‌ای... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در برابر این حجم از زیبایی، کاری جز تماشا از ما برنمی‌آید... علیه‌السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم که نظرتون رو فرستادید؛ سعی می‌کنم بهترش کنم. شاید اصلا لازمه که داستان بلند بشه...
سلام یکی از ساحت‌های حکومت قانونگذاری در جهت سامان دادن به زندگی اجتماعی مردمه. قانونگذاری اساسا مربوط به مسائل اجتماعیه. و پوششی که هرکس در سطح جامعه داره هم یک امر اجتماعیه (اما پوشش توی خونه‌شون نه) پس حکومت باید برای نوع پوشش چارچوب مشخص کنه. ربطی به اسلام و حجاب هم نداره. البته باید این چارچوب طوری باشه که به سلیقه متنوع افراد هم احترام گذاشته بشه.
Ghareeb.mp3
3.91M
🎼 «غریب» خواننده و آهنگساز: Vetr حال غریب من... و تو چه می‌دانی غریب چیست... @VetrMusic
مه‌شکن🇵🇸
🎼 «غریب» خواننده و آهنگساز: Vetr حال غریب من... و تو چه می‌دانی غریب چیست... #فرات #محرم #اما
🥀﷽🥀 "انگار که انبار بندر بیروت..." مصراع اولش مثل ضربه آرام چکش بر یک کوه یخ بود. تیک... -هنوز صدای آشنات غریبه یا حسین... یا حسین را که گفت، کوه یخ ترک خورد. ترک پیش رفت، رفت و رفت تا رسید به قلبی که در مرکز کوه یخ، منجمد شده بود. تق... -هنوز نگات تو حسرت حبیبه یا حسین... یخ قلب شکست. قلب شکست. قلب شروع کرد به تپیدن. به جوشیدن. از قلب خون می‌جوشید. نت‌های موسیقی، بیت‌هاش، حرف‌به‌حرفش داشت قلب را شعله‌ور می‌کرد، قلب شعله می‌کشید و یخ‌ها آب می‌شدند. -هنوز تویی که یک‌تنه به دوش می‌کشی، تموم بار عشق رو؛ عجیبه یا حسین! بغض شکست. آواها داشتند نفوذ می‌کردند به نهان‌ترین قسمت وجودم. جایی که بود، هنوز بود و از یاد برده بودمش. غبار گرفته بود، یخ زده بود. قلبم را از یاد برده بودم. یادم رفته بود قلب دارم. قلبی که می‌تواند شعله بکشد و خاکسترم کند. -ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما/ جوشی بِنِه در شور ما، تا مِی شود انگور ما... یادم رفته بود چقدر دوستش دارم. یادم رفته بود که می‌توانم برایش بمیرم. می‌توانم برایش زندگی کنم. یادم رفته بود تنها کسی ست که دست‌های عقلم مقابلش بالا می‌رود، تنها کسی ست که بخاطرش مجنون می‌شوم، یادم رفته بود تنها کسی ست که ارزش دارد دلیل زندگی‌ام باشد. و همه این‌ها یادم آمد. چطور یادم رفته بود؟ بغض بود که ترکیده بود. یخ بود که ترک خورده بود. قلب بود که شعله کشیده بود. ولی هنوز این‌ها کافی نبود. تا خواننده گفت: غریب... انگار که جرقه به انبار باروت افتاده باشد... انگار همان‌جا کنار قلب، یک انبار باروتِ متروک باشد و شعله قلب، باروت‌ها را منفجر کرد. باروت هم که چه عرض کنم، تی‌ان‌تی بود، نیتروگلیسیرین بود، دینامیت بود، آمونیوم نیترات بود... انگار که انبار بندر بیروت... در چند میلی‌ثانیه، دمای قلب تا پنج‌هزار درجه سانتی‌گراد بالا رفت، بوم... با سرعت هفت‌هزار متر بر ثانیه، کوه یخ منفجر شد. صدای انفجار قلب شنیده‌اید؟ ضجه، هق‌هق... سوخت. خاکستر شد. غریب. می‌فهمید؟ غریب. قلبم هنوز دارد با کلمه غریب می‌سوزد. هنوز دارد از خاکسترش دود بلند می‌شود. غریب. غریب. غریب. حسین... ✍️فاطمه شکیبا (فرات) https://eitaa.com/istadegi