eitaa logo
قرارگاه جهادی شهید بلباسی مازندران🇮🇷
744 دنبال‌کننده
812 عکس
199 ویدیو
3 فایل
به یاد علمدار و فرمانده جهادیمان "جهاد ادامه دارد...✌🏻" بچه جهادی مگه کم میاره؟ 📲 اینستاگرام: Instagram.com/jahadibelbasi 📲 تلگرام: https://t.me/jahadibelbasi 📲 آپارات: Aparat.ir/jahadibelbasi 📥ارتباط با ادمین: @Jbelbasi_admin @m_kamali97
مشاهده در ایتا
دانلود
به یاد چایی شیرین کربلایی ها لبم حلاوت احلی من العسل دارد برسان سلام ما را... 💐کاروان اربعین قرارگاه جهادی شهید بلباسی مازندران برای ارائه هر چه بهتر خدمات و تسهیل سفر برای زائران گرامی قصد جمع آوری ۷۷۷ سهم ۵۰ هزار تومانی دارد. 🌺در صورت تمایل به قدر وسع ما را در این نهضت یاری فرمایید. 💳شماره کارت: 6273817010064842 به نام قرارگاه جهادی شهید بلباسی 🌱۷۷۷سهم ۵۰ هزارتومانی ان شاء الله در ره دیدار معشوق، دعاگویتان هستیم... 📮|قـرارگاه جـهادی شهید بلبــاسی|
🌻حضور در اردو جهادی،خدمت به خودتان است. |مقام معظم رهبری| 📷 رنــــــگــــْـ‌دُخـــــت۳👩🏼‍🎨 اُردو جـَـهاٰدی دُخـتَــراٰن متوسطه اول و دوم🌼 دبستان شهید جانعلی محمودی صاحبی،شهرستان ساری 📮|قـرارگـاه جـهادی شـهید بلبــاسی|
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📷 تکمیل کار عمرانی و طراحی دبستان شهید جانعلی محمودی 🎨🖌️ رنگ دخت ۲ و ۳ 👩‍🎨 اُردو جـَـهاٰدی دُخـتَــراٰن متوسطه اول و دوم🌼 « روستای صاحبی،شهرستان ساری » 📮|قـرارگـاه جـهادی شـهید بلبــاسی|
«بسم رب الحسین» راستش هیچ وقت نمیتونستم حال وهوای پیاده روی اربعین رو به خوبی درک کنم خب حق داشتم، تاحالا کربلا نرفته بودم وهیچ تصوری ازش نداشتم حتی نمیدونستم عمود چه شکلیه! شاید چون نمی تونستم احساس کربلا رفته ها رو درک کنم همیشه ی حس غریبی نسبت به این قضیه همراهم بود. یادمه تابستون پارسال خیلی حال و هوا و ذوق اردو جهادی داشتم مخصوصا که اولین بارم بود و مطمئن از این که فعالیت خدا پسندانه اونم درکنار دوستان خیلی لذت بخشه... روزها درگیر فعالیت و برنامه بودیم و شبها دورهم جمع میشدیم و علم گپ زدن و خنده و سروصدا بالا میرفت تا اینکه از صحبت و خاطرات بچه ها متوجه شدم که بهههله ، مثل اینکه جهادی عجیب برات کربلا میده... خب قصه برای من و یکی از رفقام(بزارید همینجا یک نام مستعار براش انتخاب کنیم... فرزانه)که هردو کربلا نرفته بودیم جالب شد.بچه ها از خاطرات پیاده روی شون میگفتن و من و فرزانه غرق خیال و ذوق میشدیم و حسرتمون بیشتر میشد. فرزانه امید داشت که بتونه بره ولی راستش من زیاد امیدی نداشتم. تصورش برام سخت بود که ببینم خانواده اجازه میدن من با دوستام به این سفر برم. در طول اردو یک شب مراسمی در (امامزاده محمدباقر اما اکثر اهالی بهش میگن معصوم‌زاده) که نزدیکمون بود برگزار کردیم مختص بچه های گروه تا به قولی در کنار دوری از مشغله ها و گرفتاری های زندگی شهری، دل رو صفا بدن. اون شب من و فرزانه مسئول آماده کردن فضای مراسم بودیم، فقط ما دوتا تو معصوم زاده بودیم با یه حال و هوای خاص
در حین فضاسازی،مداحی گوشی فرزانه با دلمون بازی میکرد تا اینکه رفیق جان طاقت نیاورد بغض کرد و چشماش سرخ شد و بهم گفت: آجی بیا تو نوکری امام حسین رو کنیم ببینیم قبولمون میکنه یا نه... و منم باهاش بغض کردم، منم باهاش گریه کردم... راستش لحظه ای بهش غبطه خوردم اون به مانع ها فکر نمیکرد و فقط میخواست که بره... براتون از اون مراسم "شب مهدوی"مون نگم که چه غوغای تو دلمون به پا کرد. اون شب گذشت... تو همسایگی حسینه ای که ما اسکان داشتیم پیرزنی تقریبا تنهایی زندگی میکرد که بهش میگفتیم . ایشون از سرتنهایی روزی چندبار بهمون سر می زد، ما هم بهش کمک میکردیم و البته چون چیزی نداشت درمقابلش با دادن یخ بهمون، سعی میکرد جبران کنه. تا اینکه یه روز فرزانه و چندتا از رفقا تو مسجد دیدنش، نازی خاله بهشون گفت: شِما همه مِنِه دتِر هَسنِی، همه عزیز دل مِن هَسنِی. دیشو شِم خو رو بَدیمه . خو بدیمه دست جمع دَرشونی کربِلا و مِ شِمه پِشت سَر اوُ دَشِندیمه... تهشم گفت فقط اونجا رفتین از حرم امام حسین برام ی جفت جوراب سوغاتی بیارین... وقتی بچه ها اومدن حسینیه و این قضیه رو تعریف کردن انگار برای لحظه ای جریان خون در بدنمون متوقف شد! خدای من یعنی میشه خواب نازی خاله تعبیر بشه؟ اصلا اونکه از نیت دل ما خبر نداشت! این دیگه چه سِریِ.... دوهفته قبل : -فرزانه: ی خبر خوب دارم میدونید جهاد باهامون چیکار کرده؟ +مسئولمون: چی شده مگه؟ -امسال بچه های همه با یه کاروان اربعین میریم کربلا. بابت اینکه ما رو به جهاد کشوندین ممنونیم... + پس بالاخره خواب تعبیر شد.... ✍ 📮|قـرارگاه جـهادی شهید بلبــاسی|