🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت449
✍ #جعفرخدایی
بعد از اینکه ادرس مسافرخونه رو براش فرستادم گوشیو گذاشتم سر جاش و دوباره دراز کشیدم
از شدت ضعف خواب که چه عرض کنم از هوش رفتم
راسته که میگن وقتی ادم خوابه یا بیهوشه درکی از زمان نداره و شاید روزهاو هفته ها بگذره ولی وقتی شخص به هوش اومد فکر میکنه چند دقیقه خوابیده
این اتفاق بارها و بارها برای همه افتاده و منم از این قائله مستثناء نبودم
عقربه های ساعت طوری حرکت میکردن انگار جلاد شمشیر به دست دنبالشون کرده و میخواد سر از تنشون جدا کنه
موقعی که میثم گوشیو قطع کرد اذان ظهر نگفته بود ولی وقتی چشمام رو باز کردم .....
همه جا روشن و نورانی بود یا لااقل به چشمم اونطور میومد که همه جا روشنه
خواستم از جام بلند شم که سوزش عجیبی تو دستم احساس کردم ،نگاهی کردم ببینم چیه!
دیدم بهم سرم وصل کردن ، نگاهی به دور و اطراف کردم ولی کسی رو ندیدم ، پرستار رو صدا زدم ولی صدام ضعیف تر از اونی بود که حتی همراهم بشنوه تا برسه پرستار که ده ها متر ازم فاصله داشت
وقتی دیدم تلاشم بی فایده هست اروم و بیصدا سر جام دراز کشیدم و خیره شدم به سقف
چند دقیقه ای که گذشت صدای پایی که بهم نزدیک میشد رو شنیدم ،منتظر بودم تا ببینم کیه که پرده رو کنار زد و دیدم میثمه!
نایلون پر از میوه و ابمیوه رو گذاشت رو میز کنار تختم و وقتی دید بهوش اومدم لبخندی زد و نشست کنارم
_سلام مشتی....
با خودت چیکار کردی؟؟؟
با دیدن میثم خوشحال شدم و آهی از ته قلبم کشیدم
_کی منو اورد اینجا؟تو از کجا فهمیدی اینجام؟؟؟
_شب که رسیدم مسافر خونه دیدم کنار مسافرخونه پر ادمه و یه امبولانسم اونجاس ، اول توجهی به امبولانس ومریض نکردم تا اینکه اسمتو به پذیرش گفتم و با دیدن من خیلی خوشحال شد و گفت تو امبولانسی
منم سوار شدم و یه راست اومدم اینجا
_مگه چی شده بود
_احتمالا دیدن در اتاقت بازه و افتادی کنار تخت به مسئول مسافرخونه اطلاع دادن و اونم بعد از اینکه نتونسته بیدارت کنه زنگ زده امبولانس
در حین حرف زدن بودیم که پرستار اومد و نگاهی به سرم انداخت و وقتی دید تموم شده از دستم باز کرد وگفت
_میتونید برید ولی نسخه رو از دارو خونه بگیرید و حتما استفاده کنید. بعد از مرخص شدن از بیمارستان میثم ماشینو اورد و سوارم کرد و رفتیم کنار مسافرخونه ولی نزاشت من پیاده بشم و رفت تو و بعد از چند دقیقه اومد بیرون و نشست تو ماشین و شناسنامه ام رو داد بهم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
4.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ تکان دهنده
عاقبت میمیریااااا...‼️
#استادکافی
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَ🌷
593K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گيرم كه دنيا براى تو بمانَد
تو براى آن نمى مانى....! 🌍
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت450
✍ #جعفرخدایی
شناسنامه روکه گذاشت رو داشبورت با تعجب پرسیدم
_ شناسنامه رو گرفتی؟؟؟
فعلا میخوام اینجا باشم شرایط برگشتن به زنجان رو ندارم در ضمن میخوام پنج شش روزی نرم بعد برم ، مادرم فکر میکنه کربلا هستم ، برای همین موندگارم
همینطور که داشتم صحبت میکردم استارت ماشین رو زد و ماشینو روشن کرد و گفت
_قرار نیست برگردیم فقط جامون رو عوض میکنیم
بدون اینکه چیز دیگه ای بگه حرکت کرد و رفتیم ، چندتا خیابون رو که رد کردیم گوشیو و برداشت و تماس گرفت
_ سلام استاد خوبید؟ کدوم خیابون هستید؟ ما الان بلوار امین هستیم
ادرس رو خیابون فرعی روهم گرفت و خداحافظی کرد ، از یک طرف حالم خوب نبود و هنوز سرگیجه ام رو داشتم و از طرف دیگه هم شب بود ، نفهمیدم چی شد و از کجا رفتیم تا اینکه ماشین رو کنار یه خونه نگه داشت و ماشینو خاموش کرد
_ فعلا پیاده نشو تا برگردم
از ماشین پیاده شد و رفت وسط خیابون و شروع کرد صحبت کردن با تلفن ، تو همین حین صدای باز شدن در یکی از خونه ها باعث شد میثم سمت در بره و بعد از مطمئن شدن اومد کنار ماشین و کمک کرد پیاده بشم .
با هم سمت در حرکت کردیم ، قبل از اینکه به در برسیم در باز شد
یک اقایی قدبلند حدود ۶۵ساله اومد دم در و با روی خوش و و لبخندی که روی صورتش داشت جلومون ظاهر شد.
همین که رسیدیم بهش چند قدمی اومد سمتمون
_سلام علیکم عزیزانم ، خیلی خوش اومدید ، بفرمایید
بعد از سلام میثم رفت سمتش و بغلش کرد و شونه اش رو بوسید .
بعد از میثم اومد سمت من و بلغم کرد و بعد از روبوسی ،راهنماییمون کرد داخل ، وارد که شدم دیدم یه حیاط بزرگ که چندتا درخت داشت و کنار باغچه و بهار خواب و حوض پر بود از گلدون های رنگارنگ با گل های زیبا
یک لحظه احساس کردم وارد بهشت شدم،تا اینکه در رو بست و اومد کنارمون و راهنمایی کرد بریم طبقه بالا
ظاهرا طبقه همکف خانواده اش بودن ولی لامپ های طبقه بالا خاموش بود و خالی
در واحد بالا رو باز کرد و چراغ رو روشن کرد و وارد شدیم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت451
✍ #جعفرخدایی
ما که وارد شدیم خودش برای دقایقی رفت پایین ، ما هم رفتیم و یه گوشه پذیرایی نشستیم ، دور تا دور پذیرایی قفسه بندی و تمام قفسه ها پر بود از کتاب
چند دقیقه که گذشت با سینی شربت و میوه اومد بالا ،میثم سریع رفت پیشش و وسایل روگرفت وگذاشت رو زمین
_استاد اگر قرار باشه تو زحمت بیفتید ما بر میگردیم !!!
_نفرمایید عزیزم
شما رحمت خدا هستید ، ببینید خدا چقدر بنده حقیر رو دوست داره که برام مهمون فرستاده
فعلا ساکت بودم و چیزی نمیگفتم و فقط نظاره گر بودم تا اینکه میثم شروع کرد به حرف زدن
_استاد ایشون اقای مهدی خدایی هستند ، یکی از دوستان خوبم و تنها کسی که تو شهرمون باهاش در ارتباط هستم ، در حقیقت میشه گفت هم دوست هم برادر
_ خیلی هم عالی
اقای خدایی عزیز ، ظاهرشون خدایی هست ان شاء الله باطنشونم خدایی هست
یکی از بهترین لطف ها و نعمت های خداوند به یک بنده ، قرار دادن یک دوست خوب و مومن برای رفاقتش هست
خدا بهتون خیر و برکت در دین و دنیا بده
بعد از تموم شدن حرفهاشون میثم رو کرد به من و گفت
_ایشون استاد خوبم ، برادر بزرگم اقای محسنی هستند که لطفشون همیشه شامل حالم بوده و برادری رو در حقم تموم کردن ، استاد محسنی کسی هستند که منو از دنیای خیال و وهم و سرگردونی نجاتم دادن
اینو که گفت اقای محسنی گفت
_پناه بر خدا....
نفرمایید این حرفها رو ، خواهش میکنم از اونی که هستم بالاترم نبرید
_واقعیت بود استاد اگر میخواید تکذیب کنید مختارید ولی تغییری در واقعیت اتفاق نمیافته
حرفهاشون که تموم شد گفتم ...
_از دیدنتون خیلی خوشبختم ، توفیق نصیبم شده تا شما رو ملاقات کنم
قصد مزاحمت براتون نداشتم ، البته اگر میدونستم این موقع شب اقا میثم میخوان منو بیارن اینجا حتما مانعشون میشدم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت452
✍ #جعفرخدایی
نگاهی به ساعت کردم نزدیک دو نصف شب بود ، ادامه دادم
_ ساعت رو که نگاه میکنم بیشتر شرمنده شما میشم ، ازتون خواش میکنم بخاطر ما بد خواب نشید و برید استراحت کنید ، ما هم ان شاءلله فردا مرخص میشیم
لبخندی زد و گفت
_ اومدمنتون دست خودتون بود رفتنتون دست خودتون نیست ، اینجا هم منزل خودتونه ، میثم جان میدونن بنده اهل تعارف نیستم ، چند روزی اینجا هستید و اصلا دوست ندارم حرف رفتن بشنوم
تنهاتون میذارم تا استراحت بکنید فردا خدمت میرسم
بعد از تموم شدن حرفش از جاش پا شد و ما هم به احترامش پاشدیم و اقای محسنی رفت
بالش کنار اکواریوم رو برداشتم و گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم
میثم هم لباس هاشو عوض کرد و اونم بالشی اورد کنار مبل گذاشت ، چراغ ها رو خاموش کرد و اومد دراز کشید.
دلم خیلی گرفته بود ، وقتی دوباره یادم افتاد چطور لب مرز نقره داغ اعمالم شدم دلم سوخت ، به میثم گفتم
_ میثم منو ببخش خشک و بی روح باهات رفتار میکنم ، دلم پره داره میترکه میثم...کسی نیست به داد دلم برسه ،احساس میکنم هیچ کس رو ندارم تنهای تنهام
حال و حوصله تعارف تیکه پارچه کردن و لبخند زدن و حرفهای معمول رو ندارم
چشمم رو به این رفتارهای سردم ببند
_ نمیدونم منظورت از گفتن این حرفها چیه؟ منو خوب میشناسی و روحیات و اخلاقم رو میدونی ، پس نیازی به معذرت خواهی نیست. درسته نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده ولی میدونم انقدر برات مهم و سخت بوده که اینطوری شده
ندیده و نشنیده حق رو بهت میدم، لازم نیست عذر خواهی کنی و عذاب وجدان بگیری
_فردا صبح با اقای محسنی هم میگم وضع روحی خوبی نداشتم و خسته هم بودم ، تا فکر نکنه اقا میثم دوستای بی ادبی داره
_نگران استاد نباش ، قبل از اینکه بیایم اینجا بهش توضیح دادم حالت خوب نیست و خودش اصرار کرد تو رو بیارم اینجا
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
••|🌿❤️|••
#عاشقانه_مهدوی
دیدار تو نیک و همه کس طالب دیدار
تو یوسف مصری و همه شهر خریدار...❤️🌿
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج