🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت398
✍ #جعفرخدایی
انگار نه انگار تو پیشنهاد دادی و من چیزی شنیدم
از بابت من خیالت راحت به هیچ وجه ناراحت نمیشم چون چیز بهتری به دست اوردم
یک عمر میدویم تا پول و مالی به دست بیاریم که خرج اهل بیت کنیم تا نظری کنن ، حالا بدون اینکه بدوم و مالی به دست بیارم امام زمانم بهم نظر کرده ، درسته پول خیلی مهمه ولی نگاه امامم یه چیز دیگه است
حالا که اقا نگاهم کردی و نظر لطفت رومه ، هر کاری از دستم بیاد براش انجام میدم چه باغ زیتونی باشه چه نباشه
در تمام مدتی که حرف میزدم میثم ساکت و با لبخند معنا داری بهم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت
حرفهام که تموم شد از جاش پا شد و گفت
_ مرد حسابی من دارم مغازه رو به امید تو قولنامه میکنم حالا تو میزنی زیرش؟در ضمن از الان گفته باشم سمت باغ خودت وایسا و حرف بزن نه سمت باغ من
منم از جام پاشدم
از شدت خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم ، میثم رو بغل کردم و گفتم
_ شک نکن تو وسیله امام زمانی برای نجات من ، برای اینکه امید رو تو دلم روشن کردی ، خوش بحالت با این دل بزرگی که داری
با اینکه حسادت عادت و رفتار بدیه ولی صادقانه بگم بهت حسادت میکنم
_ یک نگاه امام زمان خود ادم که هیچ کل زندگی شخص رو زیر و رو میکنه اقا مهدی فقط کافیه دست از تکبر برداریم و از ته دل صداش بزنیم
اینو گفت و شروع کرد به ادامه رسیدگی باغ
خیلی خیلی خوشحال بودم ، انقدر سرزنده و سرحال بودم که دوست داشتم تا خونه بدوم و فریاد بزنم
از این باغی که قرار بود بخرم طبق گفته میثم سالانه درامد خوبی میشد در اورد و خلاصه بگم داشتن باغ زیتون برای هر کسی یه ارزو بود که این ارزو با جیب خالی برام براورده شده بود
موقع نهار که شد برگشتیم سمت اتاق و بساط نهار رو که یه ابدوغ خیار مشتی بود اماده کردیم
بعد از غذا میثم ازم پرسید
_برای دانشگاه نظری داری؟
_نظرم ....
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸