eitaa logo
💗رمان جامانده💓
408 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ انگار نه انگار تو پیشنهاد دادی و من چیزی شنیدم از بابت من خیالت راحت به هیچ وجه ناراحت نمیشم چون چیز بهتری به دست اوردم یک عمر میدویم تا پول و مالی به دست بیاریم که خرج اهل بیت کنیم تا نظری کنن ، حالا بدون اینکه بدوم و مالی به دست بیارم امام زمانم بهم نظر کرده ، درسته پول خیلی مهمه ولی نگاه امامم یه چیز دیگه است حالا که اقا نگاهم کردی و نظر لطفت رومه ، هر کاری از دستم بیاد براش انجام میدم چه باغ زیتونی باشه چه نباشه در تمام مدتی که حرف میزدم میثم ساکت و با لبخند معنا داری بهم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت حرفهام که تموم شد از جاش پا شد و گفت _ مرد حسابی من دارم مغازه رو به امید تو قولنامه میکنم حالا تو میزنی زیرش؟در ضمن از الان گفته باشم سمت باغ خودت وایسا و حرف بزن نه سمت باغ من منم از جام پاشدم از شدت خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم ، میثم رو بغل کردم و گفتم _ شک نکن تو وسیله امام زمانی برای نجات من ، برای اینکه امید رو تو دلم روشن کردی ، خوش بحالت با این دل بزرگی که داری با اینکه حسادت عادت و رفتار بدیه ولی صادقانه بگم بهت حسادت میکنم _ یک نگاه امام زمان خود ادم که هیچ کل زندگی شخص رو زیر و رو میکنه اقا مهدی فقط کافیه دست از تکبر برداریم و از ته دل صداش بزنیم اینو گفت و شروع کرد به ادامه رسیدگی باغ خیلی خیلی خوشحال بودم ، انقدر سرزنده و سرحال بودم که دوست داشتم تا خونه بدوم و فریاد بزنم از این باغی که قرار بود بخرم طبق گفته میثم سالانه درامد خوبی میشد در اورد و خلاصه بگم داشتن باغ زیتون برای هر کسی یه ارزو بود که این ارزو با جیب خالی برام براورده شده بود موقع نهار که شد برگشتیم سمت اتاق و بساط نهار رو که یه ابدوغ خیار مشتی بود اماده کردیم بعد از غذا میثم ازم پرسید _برای دانشگاه نظری داری؟ _نظرم .... 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸