🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت402
✍ #جعفرخدایی
-نمیدونم همه این کارها چند روز طول بکشه ، یک هفته یا کمتر و بیشتر ولی گوش به زنگ باش وقتی باهات تماس گرفتم بیای اینجا
حرفهاش که تموم شد رسیدیم کنار قهوه خونه و پیاده شدم ، درو بستم و خم شدم و از پنجره به میثم نگاه کردم و گفتم
_ باشه منتظر تماست هستم
خداخیرت بده
همونطور که لبخند به لب داشت بوقی زد و ازم خداحافظی کرد و رفت ، تا ناپدید شدن ماشین بهش نگاه کردم و وقتی به جاده روستا پیچید دیگه نتونستم ببینمش ، سمت قهوه خونه راه افتادم ؛ هر قدمی که بر میداشتم یه دعا برای رفیق عزیزم امام زمان و یه دعا به دوست خوبم میثم میکردم
از اونجاییکه هیچ وقت اهل قهوه خونه نبودم برای نشستن و منتظر شدن ماشین داخل قهوه خونه نشدم و بیرون منتظر شدم
نیم ساعتی منتظر شدم ولی خبری از ماشین نشد ، هوا داشت کم کم گرم و گرمتر میشد تا اینکه فکری به ذهنم رسید
با خودم گفتم
من که رفیق به این خوبی پیدا کردم چرا ازش کمک نخوام تا لطفی کنه و برام ماشین بفرسته؟مگر خود اهل بیت نگقتن همه چیز حتی نمک غذاتون رو هم از ما بخواید؟
دوست عزیزم ، امام مهربونم ، میشه لطفی کنی و یه ماشین بفرستی تا هر چه زود تر برگردم شهر؟
چهارده تا صلوات هم هدیه کردم به مادر امام زمان و منتظر شدم
صلوات اخر رو تازه فرستادم که یه پیکان نزدیک شد و از اونجایی که از اهالی اون منطقه بود فهمید غریبه هستم و بوق زد و سرشو نزدیک پنجره اورد ببینه کجا میرم
منم از خدا خداسته سریع از جام بلند شدم و رفتم سمتش ،
_ کجا میری عمو
_سلام میرم زنجان ، مسیرتون میخوره؟
_اره بیا بالا
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم، کمی بیشتر از یک ساعت تو راه بودیم تا اینکه رسیدم ورودی شهر و از ماشین پیاده شدم و بلافاصله تاکسی دربست گرفتم و رفتم خونه
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸