🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت417
✍ #جعفرخدایی
_ ببینم این دختر خانم تک دختره درسته؟
با تعجب گفتم
_اره
_بچه بزرگ خانواده هم هست و مادرشم ناظم مدرسه است
دیگه داشتم شاخ در میاوردم ، درسته میگن دنیا کوچیکه ولی فکرشم نمیکردم تا این حد مردم با هم اشنا و فامیل از اب در بیان
_اره شمااز کجا میدونی؟
_باباشوم میشناسم کیه کارمنده فلان اداره هست
_بله درسته
حرفاتون شک برانگیزه قبول دارید بهتون شک کنم؟
خندید و جواب داد
_گفتم که حکمت خداست
ما با اونا یه زمانی همسایه بودیم ، وقتی اسمشو گفتی با خودم حساب کردم اگر زمانی که ما از اون محله رفتیم تا الان بهار خانم چند ساله میشه که دیدم حدودا یه دختر هجده ساله میشه
از طرفی هم حدس زدم شاید اونا باشن شانسی گفتم و گرفت
میخوای یه پیشنهاد بدم که اگر اون کارو بکنی پدر دختره رو دو دستی تقدیمت کنه؟
با خودم گفتم مگه میشه تو این شهر به این بزرگی یکی بیاد و سوارت کنه و هر چی هم که میگه درست از اب در بیاد و از قضا اونی رو که دوست داری رو بشناسه و برای رسیدن به خواسته ت پیشنهادم بده !!!
واقعا دارم خواب میبینم یا که بیدارم....
اخه مگه میشه...
از حرف اخرش هم ذوق زده شدم هم متعجب و هم بی صبرانه منتظر نظرش بودم، ولی برای حفظ شخصیت خودم کمی صبر کردم و جواب دادم
_پیشنهاد؟ برام جالبه بدونم چه راهی نشون میدید
_ ببین اقای مقدم هر شب نماز مغرب و عشاء رو تو امام زاده میخونه اونم به جماعت ، اگر هر شب بری اونجا و تو صف اول بایستی و نماز بخونی کم کم ازت خوشش میاد و بهت اعتماد میکنه ، اعتمادم بکنه تقریبا دیگه کل مشکل رو حل شده بدون و دستتو تو دست دخترش ببین ، شناختی که من ازش دارم این روش حتما جواب میده...
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸