🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت431
✍ #جعفرخدایی
اسم حضرت عباس علیه السلام که اومد یاد ناصر افتادم که گفت میخواد با برادرش برن کربلا
از جام بلند شدم و مثل دیونه ها دویدم سمت کفش هام و برداشتم و پا برهنه رفتم تو حیاط
گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به ناصر...
_مشترک مورد نظر خاموش میباشد
سرمو بردم بالا و نگاهی از روی حسرت به اسمون کردم ، اخرین قطره های اشک از چشمم خارج شد و ناامید نشستم روی زمین ، مروری به حرفهایی که با ناصر زده بودم کردم ، ناصر گفت پس فردا میره!!
کفش هام رو پوشیدم و با سرعت هر چه تمام شروع کردم به دویدن سمت خونه ناصر
هم میدویدم ، هم گریه میکردم و هم حرف میزدم
حسین جان ، به دادم برس ، حسین جان دستمو بگیر ، حسین جان من تا حالا پدرمو ندیدم و از پنج ماهگی یتیم بودم ، بیا و مثل پدر امیرالمومنین علیه السلام یتیم نوازی کن ، برام پدری کن و دستی بکش رو سر این زمین خورده بدبخت
حسین جان روزیم کن بیام کربلا ، خیلی بهت احتیاج دارم حسینم
حرف میزدم و میدویدم ، چشامو باز کردم و خودمو کنار خونه اقا رسول پدر ناصر دیدم ، خودمم نمیدونم مسافت به اون طولانی رو یه نفس چطور طی کردم ، فقط میدونم نفسی ماوراء نفس خودم تو سینه ام جاری شده بود
با عجله زنگ رو زدم ، نمیتونستم صبر کنم ایفون جواب بده ، شروع کردم به کوبیدن در تا اینکه در باز شد و اقا رسول اومد بیرون
با دیدن حال اشفته و ظاهر داغونم گفت
_چته پسر مگه سر اوردی؟بیا تو ببینم الانه که از حال بری
دستمو گرفت و برد داخل حیاط و گفت
_چی شده ؟حالت خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم تا نفسم بیاد سرجاش و پرسیدم
_ ناصر....ناصر کو ، کجاست؟
_با فرهاد رفتن تهران
_چی؟تهران؟کی رفتن؟مگه قرار نبود پس فردا برن؟
_اره قرار بود ولی ظاهرا ماشینی که گرفته بودن تا مرز گفته مسافر تکمیله و فردا صبح راه میافته برای همین امروز رفتن
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸