eitaa logo
💗رمان جامانده💓
408 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ اینو که گفت همه قوت زانوهام گرفته شد و تکیه دادم به دیوار ، سرم گیج رفت و نشستم روی پله با دیدن حالم ، اقا رسول منیر خانم رو صدا زد تا اب قند بیاره _چی شد مهدی ، قلبم ریخت حرف بزن ببینم چته _چند دقیقه اس رفتن اقا رسول؟ _نیم ساعتی میشه رفتن همینکه شنیدم تازه رفتم دوباره روزنه های امید تو قلبم روشن شد تا منیر خانم بیاد از جام بلند شدم و دویدم سمت در _پسر بیا بشین اب قند بیاره حالت خوب نیست فشارت افتاده بدون اینکه جوابی بدم از خونه زدم بیرون و با سرعت هر چه تمام تر دویدم سمت خونه ، خوشبختانه از خونه اقا رسول تا خونه ما دو تا کوچه فاصله بود و برای همین سریع رسیدم خونه درو باز کردم و سراسیمه رفتم سمت کمد ، مادرم از دیدن این حال و رفتارم از جاش پا شد و اومد سمتم _مهدی جان چی شده ؟ چرا سرو وضعت اینجوریه؟ با عجله در کمد رو باز کردم و سریع لباس های تازه ای در اوردم ، رو کردم به مادرم و گفتم _ببخشید مادر ، میشه پاسپورتمو در بیارید؟ _پاسپورت؟چی شده مهدی بگو ؟ _چیزی نشده مادر ، امام حسین دعوتم کرده ، البته دعوت کرده بود ولی من.. ولی من رد کردم و حالا میخوام برم ناصر و فرهاد دارن میرن کربلا الانم رفتن ترمینال تا برن تهران و از اونجا فردا صبح برن کربلا میخوام با اجازه شما باهاشون برم باشنیدن این حرف مادرم با اینکه پاهاش درد میکرد با عجله رفت سمت کمد و مدارک رو در اورد لباس هایی رو که در اورده بودم رو برداشتم و از مادرم خواستم تا پاسپورتمو بزاره تو جیب شلواری که کنار کمد گذاشتم و شارژرمو بزاره رو موتور تا موقع رفتم یادم نره موقع عوض کردن لباس ها مادرم گفت _مهدی جان ساکتو بیار لباس و خرت و پرت دیگه برات جمع کنم _نه مادر ، وقت ندارم هیچی لازم ندارم فقط پاسپورت میخوام لباس هام رو عوض کردم و رفتم تو پارکینگ تا کفشامو بپوشم و برم که مادرم صدام زد 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸