🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت432
✍ #جعفرخدایی
اینو که گفت همه قوت زانوهام گرفته شد و تکیه دادم به دیوار ، سرم گیج رفت و نشستم روی پله
با دیدن حالم ، اقا رسول منیر خانم رو صدا زد تا اب قند بیاره
_چی شد مهدی ، قلبم ریخت حرف بزن ببینم چته
_چند دقیقه اس رفتن اقا رسول؟
_نیم ساعتی میشه رفتن
همینکه شنیدم تازه رفتم دوباره روزنه های امید تو قلبم روشن شد
تا منیر خانم بیاد از جام بلند شدم و دویدم سمت در
_پسر بیا بشین اب قند بیاره حالت خوب نیست فشارت افتاده
بدون اینکه جوابی بدم از خونه زدم بیرون و با سرعت هر چه تمام تر دویدم سمت خونه ، خوشبختانه از خونه اقا رسول تا خونه ما دو تا کوچه فاصله بود و برای همین سریع رسیدم خونه
درو باز کردم و سراسیمه رفتم سمت کمد ، مادرم از دیدن این حال و رفتارم از جاش پا شد و اومد سمتم
_مهدی جان چی شده ؟ چرا سرو وضعت اینجوریه؟
با عجله در کمد رو باز کردم و سریع لباس های تازه ای در اوردم ، رو کردم به مادرم و گفتم
_ببخشید مادر ، میشه پاسپورتمو در بیارید؟
_پاسپورت؟چی شده مهدی بگو ؟
_چیزی نشده مادر ، امام حسین دعوتم کرده ، البته دعوت کرده بود ولی من..
ولی من رد کردم و حالا میخوام برم
ناصر و فرهاد دارن میرن کربلا الانم رفتن ترمینال تا برن تهران و از اونجا فردا صبح برن کربلا میخوام با اجازه شما باهاشون برم
باشنیدن این حرف مادرم با اینکه پاهاش درد میکرد با عجله رفت سمت کمد و مدارک رو در اورد
لباس هایی رو که در اورده بودم رو برداشتم و از مادرم خواستم تا پاسپورتمو بزاره تو جیب شلواری که کنار کمد گذاشتم و شارژرمو بزاره رو موتور تا موقع رفتم یادم نره
موقع عوض کردن لباس ها مادرم گفت
_مهدی جان ساکتو بیار لباس و خرت و پرت دیگه برات جمع کنم
_نه مادر ، وقت ندارم هیچی لازم ندارم فقط پاسپورت میخوام
لباس هام رو عوض کردم و رفتم تو پارکینگ تا کفشامو بپوشم و برم که مادرم صدام زد
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸