eitaa logo
💗رمان جامانده💓
408 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _مهدی جان پسرم وایسا از زیر قران رد شو ، تو که صبر نمیکنی چیزی برات جمع و جور کنم با اینکه خیلی عجله داشتم و از استرس داشتم میمردم وایسادم تا قران و اب بیاره همین که از زیر قران رد شدم با سرعت سمت خیابون دویدم طوری که یادم رفت از مادرم حلالیت بطلبم و خدا حافظی کنم سر خیایون اصلی که رسیدم ، همین طور که میدویدم نیم نگاهی هم به پشت سرم میکردم تا اگر ماشین رد شد دربستی بگیرم عرق از پیشونیم میریخت و از شدت گرما و خستگی نفسم کم مونده بود بند بیاد که یه ماشین بوق زد و رفتم سمتش ، بدون اینکه حرفی بزنم پریدم تو ماشین و گفتم _ بی زحمت برو ترمینال فقط با سرعت برو خیلی عجله دارم _میرم داداش ولی کرایه اش.... نزاشتم حرفش تموم بشه گفتم _چقدر میشه؟؟؟؟ _8تومن _بیست تومن میدم فقط جان مادرت با سرعت برو فقط برو بعد از شنیدن کرایه سریع دنده رو عوض کرد و به هر روشی که میتونست منو ترمینال رسوند ، پیاده شدنی بیست تومن رو دادم بهش و دویدم سمت سالن مثل مرغ پر کنده از این طرف به اون طرف میرفتم تا ببینم ناصر و فرهاد رو میبینم یا نه ، اثری ازشون نبود ، رفتم تو محوطه و یکی یکی از اوتوبوس ها رو گشتم ، خبری نبود که نبود پیش یکی از راننده رفتم ازش پرسیدم اتوبوس تهران کی حرکت میکنه که گفت سی دقیقه پیش رفته انگار قرار بود بلا پشت سر بلا بیاد سرم . رفتم سمت دفاتر فروش و همینطور که نفس نفس میزدم پرسیدم _اولین حرکت اتوبوس برا تهران کی هست؟ _ چهل و پنج دقیقه دیگه... ای بابا .... چرا باید این همه گره تو کارای من باشه.... کاری از دستم بر نمیومد و باید صبر میکردم ، بلیط رو که گرفتم ، طاقت نشستن تو سالن رو نداشتم رفتم تو محوطه و مثل دیونه ها این طرف و اونطرف میرفتم ناگهان یادم افتاد که به ناصر زنگ بزنم ، گوشی رو برداشتم زنگ بزنم که دیدم شارژ گوشیم هفت درصد مونده شماره ناصرو گرفتم تا اینکه جواب داد 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸