eitaa logo
💗رمان جامانده💓
408 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ کنار پمپ بنزین که رسیدیم کرایه رو گذاشتم رو داشبورت و با عجله درو باز کردم و پرسون پرسون رفتم تا رسیدم دم خونه پدرخانم ناصر درو که زدم فرشته خانم درو باز کرد و تا منو دید گفت _سلام اقا مهدی ، ناصر گفت ما ساعت یازده از ترمینال ازادی میریم مهران به اقا مهدی بگو اگر تونست خودشو برسونه همین که این جمله رو شنیدم بدون اینکه یک کلمه حرف بزنم برگشتم و با سرعت دویدم سمت کمربندی و کنار پمپ بنزین این همه ماشین تو خیابون نمیدونم عادت همیشگیشون بود یا از بخت بد من که هیچ کدوم راضی نبود حتی دربست بره ترمینال از یکی از مسافرهایی که مثل من منتظر تاکسی بود ساعت رو پرسیدم گفت ساعت یازدهه و ادامه داد _اقای محترم از اینجا خیلی سخت ماشین میفته، تاکسی بگیرید تا فردیس و از اونجا برید ترمینال این بهتره همین کارو کردم و خیلی زود تر از اونچه فکر میکردم رسیدم پل فردیس و کنار اتوبان وایسادم چند دقیقه ای گذشت تا یه سواری نگه داشت و سوار شدم به ساعت ماشین که نگاه کردم دیدم ساعت یازده و چهل دقیقه بود طوری حالم گرفته شد انگار یه دیگ اب یخ رو سرم ریختن ، تا اینکه ماشین رسید به ترمینال و پله ها رو دوتا دوتا پایین میرفتم و رسیدم سالن از یه طرف شروع کردم به خوندن تابلویی که روی پیشخوانها بود و اسم شهرها رو نوشته بود تا ببینم کدوم برای مهران هست ، تا اینکه پیداش کردم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸