🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت438
✍ #جعفرخدایی
همین که رسیدم....
_ سلام اتوبوس مهران حرکت کرده؟
نگاهی به ساعت کرد و گفت
_یه ساعتی میشه
_حرکت بعدیتون کی هست؟
_فردا پنج بعد از ظهر
با دسپاچگی پرسیدم
_پنج فردا؟؟؟؟ گیشه ی دیگه غیر شما نیست برا تهران بلیط بده؟
سرش تو کامپیوتر بود و با دست سمت راست رو نشون داد
مسیر دستشو گرفتم و تابلو ها رو میخوندم تا رسیدم به گیشه بعدی
_بلیط برا مهران میخوام
_برای فردا ساعت پنجه!
_زودتر از اون ندارید؟
_نه
خراب و داغون نشستم رو صندلی وسط سالن ، خدایا چیکار کنم سرم داره از فشار میترکه
سرمو بالا اوردم و نگاهی به اطراف کردم دیدم کنار یکی از ستون ها کلی دوشاخه برای شارژ کردن گوشی قرار دادن
پا شدم رفتم اونجا و گوشی رو گذاشتم تو شارژ ، چند دقیقه ای وایسادم تا گوشی شارژ اولیه بشه و روشن شه که شد
بدون معطلی شماره ناصر رو گرفتم
با اولین بوق گوشیو رو برداشت ، انگار منتظر تماسم بود
تا بخوام حرفی بزنم گفت
_کجایی پسر هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی ؟کجایی؟
_ترمینالم ، بلیط مهران برای الان ندارن میگن حرکت فردا پنج ، چیکار کنم ناصر؟
سکوت ناصر نشون دهنده این بود که داره دنبال راهی میگرده که گفت
_ یه کار بکن ، ببین اولین حرکت برای کرمانشاه کی هست اگر زود بود بیا کرمانشاه و از اونجا بیا ایلام و مهران بنظرم این بهتره
مغزم بخاطر فشار زیاد کار نمیکرد بنا براین یه کلام گفتم باشه و گوشیو قطع کردم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸