eitaa logo
💗رمان جامانده💓
408 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ همین که رسیدم.... _ سلام اتوبوس مهران حرکت کرده؟ نگاهی به ساعت کرد و گفت _یه ساعتی میشه _حرکت بعدیتون کی هست؟ _فردا پنج بعد از ظهر با دسپاچگی پرسیدم _پنج فردا؟؟؟؟ گیشه ی دیگه غیر شما نیست برا تهران بلیط بده؟ سرش تو کامپیوتر بود و با دست سمت راست رو نشون داد مسیر دستشو گرفتم و تابلو ها رو میخوندم تا رسیدم به گیشه بعدی _بلیط برا مهران میخوام _برای فردا ساعت پنجه! _زودتر از اون ندارید؟ _نه خراب و داغون نشستم رو صندلی وسط سالن ، خدایا چیکار کنم سرم داره از فشار میترکه سرمو بالا اوردم و نگاهی به اطراف کردم دیدم کنار یکی از ستون ها کلی دوشاخه برای شارژ کردن گوشی قرار دادن پا شدم رفتم اونجا و گوشی رو گذاشتم تو شارژ ، چند دقیقه ای وایسادم تا گوشی شارژ اولیه بشه و روشن شه که شد بدون معطلی شماره ناصر رو گرفتم با اولین بوق گوشیو رو برداشت ، انگار منتظر تماسم بود تا بخوام حرفی بزنم گفت _کجایی پسر هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی ؟کجایی؟ _ترمینالم ، بلیط مهران برای الان ندارن میگن حرکت فردا پنج ، چیکار کنم ناصر؟ سکوت ناصر نشون دهنده این بود که داره دنبال راهی میگرده که گفت _ یه کار بکن ، ببین اولین حرکت برای کرمانشاه کی هست اگر زود بود بیا کرمانشاه و از اونجا بیا ایلام و مهران بنظرم این بهتره مغزم بخاطر فشار زیاد کار نمیکرد بنا براین یه کلام گفتم باشه و گوشیو قطع کردم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸