eitaa logo
💗رمان جامانده💓
408 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ بغض گلومو گرفته بود ، قطره اشکی از روی ناچاری و فشار روی گونه ام سرازیر شد _خدا رو شکر ، بهترین موقع رسیدی ، نمیدونی با چه خواهش و تمنایی راننده و مسافرها رو مجاب کردم وایسن دستمو گرفت و کشوند سمت ماشینی که باهاش اومده بودم _برو ساکتو بردار بریم دیره _ساک ندارم بزار کرایه این بنده خدا رو بدم بره _ساک نیاوردی؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم رفتم سمت راننده و کرایه اش رو دادم و برگشتم و سوار اتوبوس شدیم راننده تا منو دید گفت _پس شمایی مسافر جامانده ما؟؟؟ به ناصر اشاره کرد و ادامه داد _نمیدونم اقا ناصر چیته ولی بخاطرت خیلی حرف شنید و کلی التماس منو و مسافرها رو کرد قدرشو بدون ناصر نگاهی بهم کرد و گفت _شوخی میکنه جدی نگیر بالا رفتیم و رو یکی از صندلی ها نشستم و حرکت کردیم سمت مرز لب مرز که رسیدیم منم قاطی زائرها پیاده شدم ، بقیه ساکهاشون رو در میاوردن برا تفتیش ناصر اومد کنارم و گفت _تا من ساکها رو بردارم پاسپورتتو در بیار و امادش کن تا بریم کنار گیت دستمو کردم تو جیبم و پاسپورتمو در اوردم و باز کردم یا حسین.... با صدای بلند یا حسین گفتم و نشستم رو زمین ناصر ساکی که دستش بود رو زمین انداخت و اومد سمتم _چی شد؟؟؟ روی زانو که نشسته بودم سرمو پایین اوردم و گذاشتم رو زمین مثل کسی که به سجده میره و با صدای بلند گریه کردم با صدای من بقیه مسافرها هم دورم جمع شدن تا اینکه ناصر پاسپورت رو از دستم گرفت و نگاهی کرد بخاطر تشابه جلد پاسپورت و شناسنامه ام ، اشتباهی شناسنامه رو بجای پاسپورت اورده بودم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸