🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت442
✍ #جعفرخدایی
بغض گلومو گرفته بود ، قطره اشکی از روی ناچاری و فشار روی گونه ام سرازیر شد
_خدا رو شکر ، بهترین موقع رسیدی ، نمیدونی با چه خواهش و تمنایی راننده و مسافرها رو مجاب کردم وایسن
دستمو گرفت و کشوند سمت ماشینی که باهاش اومده بودم
_برو ساکتو بردار بریم دیره
_ساک ندارم بزار کرایه این بنده خدا رو بدم بره
_ساک نیاوردی؟
بدون اینکه جوابی بهش بدم رفتم سمت راننده و کرایه اش رو دادم و برگشتم و سوار اتوبوس شدیم
راننده تا منو دید گفت
_پس شمایی مسافر جامانده ما؟؟؟
به ناصر اشاره کرد و ادامه داد
_نمیدونم اقا ناصر چیته ولی بخاطرت خیلی حرف شنید و کلی التماس منو و مسافرها رو کرد قدرشو بدون
ناصر نگاهی بهم کرد و گفت
_شوخی میکنه جدی نگیر
بالا رفتیم و رو یکی از صندلی ها نشستم و حرکت کردیم سمت مرز
لب مرز که رسیدیم منم قاطی زائرها پیاده شدم ، بقیه ساکهاشون رو در میاوردن برا تفتیش
ناصر اومد کنارم و گفت
_تا من ساکها رو بردارم پاسپورتتو در بیار و امادش کن تا بریم کنار گیت
دستمو کردم تو جیبم و پاسپورتمو در اوردم و باز کردم
یا حسین....
با صدای بلند یا حسین گفتم و نشستم رو زمین
ناصر ساکی که دستش بود رو زمین انداخت و اومد سمتم
_چی شد؟؟؟
روی زانو که نشسته بودم سرمو پایین اوردم و گذاشتم رو زمین مثل کسی که به سجده میره و با صدای بلند گریه کردم
با صدای من بقیه مسافرها هم دورم جمع شدن تا اینکه ناصر پاسپورت رو از دستم گرفت و نگاهی کرد
بخاطر تشابه جلد پاسپورت و شناسنامه ام ، اشتباهی شناسنامه رو بجای پاسپورت اورده بودم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸