🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت448
✍ #جعفرخدایی
از اتاق خارج شدم و با یه مصیبتی از پله ها پایین اومدم تا رسیدم به سالنی که پذیرش اونجا بود
همین که رسیدم سرگیجه و افت قند باعث شد تعادلم رو از دست بدم و زمین بخورم،چندتا مسافری که اونجا بودن با دیدنم سریع سمتم اومدن و روی صندلی نشوندن ، مسئول پذیرش که دستپاچه شده بود اومد سمتم و پرسید
_چی شدن جوون ، چرا افتادی؟زنگ بزنم امبولانس بیاد؟
با چشمای خمار و نیمه باز نگاهی بهش کردم
_اگر خرما داری یدونه بده اگر نه چایی بده
_هر دو رو دارم پسر تو فقط یکم تحمل کن الان برات میارم
دوان دوان رفت سمت در کوچک زیر پله و بعد از چند ثانیه با استکان چایی بیرون اومد و گذاشت کنارم ، از کشوی میزی که کنارش بود بسته خرما رو اورد و داد بهم ، بعد از خوردن چایی وخرما کمی حالم بهتر شد ، حد اقل توان راه رفتن پیدا کردم
استکان و خرما رو گذاشتم رومیز و برگشتم سمت اتاق ، در روکه باز کردم صدای زنگ گوشیم رو شنیدم ، تا برسم به گوشی قطع شد
گوشیو برداشتم دیدم سه بار زنگ زدن وهر سه بار کسی نبود جز میثم
خواستم بهش زنگ بزنم که دوباره زنگ زد
_الو سلام مهدی
_سلام
_چندباری زنگ زدم جواب ندادی ....
خواب بودی؟
_نه
_حالت خوبه؟
_خوب؟؟؟؟نه خوب نیستم
_چی شده؟
بخشی از بدبیاری این دو سه روزه رو بهش گفتم و از اونجایی که حال حرف زدن نداشتم بقیه سوالهاش روخیلی کوتاه جواب دادم تا اینکه میثم پی به حالت ضعف روحی و جسمیم برد و اصرار کرد بیاد پیشم
_زنجان نیستم ، اومدم قم
_ایرادی نداره ، خیلی وقته قم نرفتم بعد از نهار حرکت میکنم
اینو گفت و برای اینکه مانع اومدنش نشم گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸